جنگ افروزان واقعیات جنگ دوم را تغییر میدهند! یونگه ولت – ترجمه رضا نافعی
|
از مدت ها پیش تلاش می شود که در تاریخ 8 و 9 ماه مه 1945 تحت عنوان "دو نوع پایان جنگ" تجدید نظر شود. یعنی چه؟ معنی آن اینست که فقط بخشی از اروپا آزاد شد و در بخش دیگراروپا یک حکومت دیکتاتوری جای خود را به یک دیکاتوری دیگر داد و بدنبال دیکتاتوری فاشیستی یک دیکتاتوری کمونیستی آمد. تازه در سال 1990 بود که این بخش نیز سرانجام راه خود را بسوی آزادی گشود. این افسانه را در اذهان میلیونها نفر شکل می دهند و آنها را مکلف به پیروی از کسانی می سازند که رهبران سیاسی هستند. البته عیب این افسانه این است که حقیقت ندارد. اما برای پی بردن به این نقص باید دست به تلاشی معنوی زد. و نخست به دو پرسش پاسخ گفت، دو پرسشی که بنظر می رسد مدت ها پیش پاسخ آن ها داده شده است و آن اینست که در سال 1933 چه پیش آمد و در سال 1945 چه رخ داد؟ پاسخ درست این است: در سال 1933 فاشیسم در آلمان پیروز و در سال 1945 در هم کوبیده شد. یعنی آن قدرت فاشیستی که آتش هراسناک ترین جنگ را بر افروخت، جنگی که تاریخ مانند آن را بیاد نداشت در هم کوبیده شد.
شوروی را نمی پسندند
اما ذکر سال 1933 به این معنی نیست که همه چیز در ارتباط با آن گفته شده است. از منظری دیگر، رژیمی که هیتلر بر پا کرد، واقعه ای بود که سبب شد جبهه ای که تا آنزمان جبهه اصلی بشمار می رفت بکلی در هم بریزد. در آن جبهه کشورهای بزرگ سرمایه داری جهان و کشوری که زاده انقلاب بود، اتحاد جماهیر شوروی، در برابرهم ایستاده بودند. فقط همان برنامه سوسیالیستی- کمونیستی آن، به تنهائی، برای دیگران مسئله شده بود، برای کسانی که تا آن زمان می توانستند بر این باور باشند که کره زمین متعلق به آنهاست. آنها بدون ذره ای اتلاف وقت بلافاصله از سال 1917 با نیروهای ضد انقلاب در روسیه همپیمان شدند تا نوزاد را در گهواره خفه کنند. اما مداخلات جنگی آنها با شکست روبرو شد. خطر حاد نبود. زیرا امپراتوری دیروزین تزار، تضعیف شده در اثر جنگ جهانی و جنگ داخلی ، و چشم امید امروزین کمونیست ها در سراسر جهان، برای آن که بتواند در موضع تاریخی خود قرار گیرد ، به گذشت سالها وقت نیاز دارد. راندن آن به انزوای سیاسی و به کنار نهادن آن از عرصه داد و ستد بازرگانی جهانی دو تصمیمی بودند که می بایست این روند را طولانی تر سازند. ولی یک دهه پس از پایان جنگ داخلی، این سرزمین وسیع دوران نقاهت را آنچنان پشت سر نهاد که روزنامه نگار آمریکائی، هوبرت کنیکربوکر، توانست در کتاب های خود چنین بنویسد: " بازرگانی سرخ تهدید است" و " بازرگانی سرخ فریبا ست". اما در همین زمان، بخش بزرگی از اتحاد شوروی سخت از گرسنگی در رنج بود، گرچه تعداد قربانیان این فاجعه را فقط تخمین زده اند، اما در هر حال بیش از یک میلیون تن بود. کشورهای بزرگ سرمایه داری در آغاز دهه 30 و تا پیدایش عمیق ترین بحران اقتصادی که تا آن زمان بی سابقه بود، پاسخی برای چگونگی برخورد با اتحاد شوروی نداشتند. در این زمان فاشیست ها در آلمان به قدرت دولتی دست یافتند و همراه با آن گروهی از سیاستمداران در راس قدرت قرار گرفتند که محافل حاکمه در پاریس، لندن و واشنگتن شناختی از آنها نداشتند. آنچه از پرچم صلیب شکسته آنان قابل شناخت بود یکی این بود که قصد د ارند در برابر کشورهای فاتح جنگ جهانی بایستند و دیگر آن که می خواهند اروپای شرقی را مستعمره خود سازند. اما روشن نبود که تحقق کدام بخش از این برنامه اولویت خواهد یافت. اما این امید می توانست وجود داشته باشد که آنچه ضد انقلاب و جنگ داخلی در اتحاد شوروی موفق به انجام آن نشد بوسیله امپراتوری فاشیستی تحقق یابد؟ فرانسه و انگلستان، دو کشوری که راه اروپا بستگی به واکنش آنها داشت، بدیلی در اختیار داشتند. و آن این بود که می توانستند با آلمان وارد یک مسابقه تسلیحاتی شوند ، با این پیش بینی که هیتلر و نظامیان اوبفکر جنگ با " غرب" نیفتند. تصور این بود که به این صورت میتوان رژیم هیتلری را بسوی شرق راند. ولی آیا این راه حلی مطلوب بود؟ گام بعدی، پس از این گسترش امپریالیستی ، چه خواهد بود؟
امنیت جمعی
مطمئن ترین وسیله، برای مهار امیال گسترش طلبانه فاشیست های آلمان این بود که همه کشورهائی که مورد تهدید بودند به یکدیگر بپیوندند و یک جبهه مقاومت در برابر آلمان ایجاد کنند. اجرای این طرح برای پاریس و لندن به معنی آن بود که سیاست امنیت جمعی اتحاد شوروی را بپذیرند و با پذیرفتن آن موجب بالا رفتن اعتبار کشوری گردند که خواستار تداوم آن نبودند. برخی از سیستمداران فرانسوی شروع به ایجاد ارتباطاتی با مسکو کردند. محافظه کاران انگلیس راه دیگری انتخاب کردند. نخستین گام هشدار دهنده انعقاد قرار دادی در سال 1935 با آلمان بود که طبق آن برخی از محدودیت هائی را که قرارداد ورسای ( پس از جنگ جهانی اول) برای آلمان در مورد تجهیزات دریائی برای آلمان قائل شده بود، لغو می کرد. بعبارت دیگر به هیتلر اجازه می داد دوباره خود را مجهز سازد. بنظر می رسید که سیاست خارجی فرانسه و انگلستان دو راه مختلف در پیش گرفته اند، ولی سرانجام پاریس هم از لندن تبعیت کرد. قرار دادهائی که در ماه مه 1935 میان پاریس، پراگ و مسکو منعقد شدند، قراردادهای نظامی نبودند، که فاشیست های آلمانی را به هراس اندازند. قرارداد مونیخ در سال 1938 دست آلمان را کاملا باز کرد و شش ماه بعد آلمان با مضمحل کردن کامل چکسلواکی روشن شد که سیاست " آپیسمنت" ( مماشات) در برابر المان با شکست مواجه شده است. این که قربانی بعدی لهستان باید باشد، گامی بود که غرب حاضر به پذیرفتن آن نبود. بالاخره غرب با تعلل همان خط دفاعی را پذیرفت که در سال 1935 با شرکت شوروی می توانست متحقق سازد. دور نگه داشتن مسکو از مشارکت در امور اروپا بد ترین وضعیت برای احیاء دفاع جمعی در برابر آلمان بود. برداشتن چنین گامی نیاز به روندی برای برداشتن گامهای اعتماد ساز داشت ولی اقدامات هیتلر فرصتی برای برداشتن چنین گام هائی را باقی نمی گذاشت. آنچه پس از آن رخ داد برای همگان آشکار است. اما نه به دلیل تصمیمات سیاسی پاریس، لندن و مسکو، بلکه با حمله آلمان به شوروی، پیش از دست یافتن به پیروزی نهائی بر انگلستان. لشگر کشی هیتلر به روسیه را می توان بعنوان هدیه ای برای محافل حاکمه در لندن ارزیابی کرد. به این معنی که هیتلر مجبور بود نیروهای نظامی خود را به شرق گسیل دارد و این برابر بود با برداشتن باری از دوش انگلستان. وینستون چرچیل روز 22 ژوئن 1941 آمادگی خود را برای همکاری با اتحاد جماهیر شوروی اعلام داشت. اینک جبهه اصلی در خاک شوروی بود و انگلستان علاقه ای حیاتی به مقاومت مدافعان شوروی داشت. آن اتحادی که پیش از جنگ پذیرفته نشده بود، منعقد شد و تا روزهای پس از پیروزی در اروپا معتبر ماند. پایان جنگ جهانی دوم ، از منظر محافل حاکم بر کشورهای بزرگ سرمایه داری دو نتیجه عمده داشت، یکی این که : آلمان فاشیستی، دولت متجاوز و رقیب، که چشم بر فرمانروائی آن ها بر بخشی از جهان دوخته بود، از لحاظ نظامی بزانو در آمده و نابود شده بود. و دیگر آن که: در طول جنگ، آن رقیبی که در سال 1917 پای بعرصه وجود نهاد، اتحاد جماهیر شوروی، برغم از دست دادن میلیونها نفر از مردمش و برغم هزینه های تحمیلی جنگ از لحاظ اقتصادی و نظامی نیرومند تر شده بود. همان گونه که " قدرت های غربی" بخش بزرگی از اروپا را در طول مذاکرات مربوط به جنگ در اشغال خود داشتند، مناطق گسترده ای در شرق نیز در اشغال اتحاد شوروی بود. و بلافاصله راههای سیاسی متفاوتی در پیش گرفته شد. در غرب و جنوب قاره اروپا دستگاههای پیشین دولتی بازسازی شدند، حتی حکومت های سلطنتی دوباره بر پاگشتند. در شرق اما عکس آن رخ داد و سیاستمداران بورژوا، کمونیست ها، سوسیالیست ها، سوسیال دموکرات ها که بسیاری از آنها بعنوان پیشکسوتان جنبش رهائی بخش ملی در کشور خود نقش برجسته ای ایفا کرده بودند، در صدر قرار گرفتند. این که کدام تغییر اجتماعی یا سیاسی تثبیت خواهد شد، نقش تعیین کننده نداشت.
اتحاد برای شوروی ستیزی
مضمون اصلی نبرد تازه مبارزه با این تحولات بود. نخستین کسی که دعوت به این مبارزه کرد چرچیل بود. چرچیل در نطق خود در " فولتون " ( میسوری) در سال 1946 اتحاد جماهیر شوروی را متهم به تقسیم جهان و کشیدن پرده آهنین در اروپا کرد، و آن را "دشمن اصلی غرب" خواند. وی گفت شوروی و سازمانهای کمونیستی در سراسر جهان تهدیدی هستند برای " جهان مسیحی". چرچیل از سخنان خود چنین نتیجه گرفت:باید با یک قدرت نظامی که بمراتب نیرومندتر باشد در برابر آن ایستاد، رهبری آن باید در دست یک کشور برادر انگلیسی زبان باشد.نقطه اوج این روند شوروی ستیزی تشکیل اتحادیه نظامی ناتو بود. اگر سیر تاریخ را از این منظر بنگریم پیدایش قدرت دولتی فاشیستی در آلمان و نقش آن شبیه به رویدادی گذرا در قرن بیستم است. زیرا آنچه بر جبین بیشترین دهه های این قرن نقش بسته کوشش برای تحقق یک جامعه سوسیالیستی در روسیه بوده است، کاری که پس از 1945 در اروپا، آسیا و تا سواحل ایالات متحده آمریکا گسترش یافت. خط مشی اصلی قدرت های بزرگ سرمایه داری ، با وقفه چند ساله جنگ جهانی دوم، این بود که این کوشش با شکست مواجه گردد. قرن بیستم ، از پایان اسفبار آن که بگذریم، قرن تلاشی قابل تامل برای راه یافتن به جهانی نوین است. نظریه" دونوع پایان جنگ" از جمله همان شیادی هاست که باید پرده ای برای پوشاندن این واقعیت باشد . https://www.jungewelt.de/2015/05-09/047.php
|
راه توده 503 - 17 اردیبهشت 1394