خاطرات "سایه" (پیر پرنیان اندیش) سایه- لطفی- شجریان مثلثی که در موسیقی ایران تکرار نخواهد شد!
|
استاد؟ چند روز قبل گفتید که دوستان شما هم در رادیو خیلی با شما همراه نبودن، اگه اقتضای وقته در این باره صحبت کنید.
رادیوچی ها، ناچار بودن به من احترام بکنن. چون من احترامشونو نگه می داشتم و به هر کدام از اینها در هر درجه ای که بودن احترام می ذاشتم. وقتی می اومدن به اتاق من از جام پا می شدم، می رفتم جلو در، بهشون دست می دادم تا نمی نشستن، نمی نشستم. خلاصه، رادیوچی ها مثل بدیعی و حتی تا حدودی تجویدی در ظاهر خوب برخورد می کردند. خب من تجویدی رو از خیلی قبل تر می شناختم... مثلا آقای تجویدی به من می گفت: آقای ابتهاج! شما می دونین که من چقدر به شما ارادت دارم. من چند تا آهنگ عالی دارم که به محض این که آماده شد می آرم خدمتتون. می گفتم: آقای تجویدی! هیچ عجله نکنید بذارین خوب پخته بشه، آماده بشه، آهنگ شما از سر ما زیادیه، من از خدا می خوام ولی عجله نکنید. این طوری می گفتم که خیال نکنن ما معطل موندیم. آخه اینها در ظاهر خوش و بش می کردن با من ولی کار نمی دادن به ما. یه روز فریدون شهبازیان به من گفت که: آقا به ما آهنگ نمی دن. گفتم: غصه نخور. من هزار تا آهنگ دارم. با تعجب منو نگاه کرد و خیال کرد که من خودم آهنگ می سازم. گفتم: بازسازی کارهای قدیمی ها. این کارو کردیم و گرفت. چند نفر مامور کردیم نشستن از روی صفحه ها، شعرها رو نوشتن، یادمه فریدون مشیری هم می اومد. صفحه ها هم اغلب مفهوم نبود. من بیشتر این صفحه ها رو حفظ بودم. می گفتم: کدوم جمله رو نفهمیدی، می گفت: فلان. می گفتم: فلان جمله اینه. چند نفر هم نت می کردن و به هر حال شروع کردیم به بازسازی آثار قدیمی ها. چند نفر مثل جواد معروفی، یادش به خیر، خیلی آدم نجیب و شریفی بود، و همایون خرم با ما کار می کردن و تو این باندبازی ها نبودن. واقعا آقای عظیمی! اون زمان من شبانه روز برای رادیو وقت می ذاشتم. اصلا یکی از علت های مهم بیرون اومدنم از سیمان تهران، کار من تو رادیو بود... اون موقع که هنوز تو سیمان هم بودم، شب ها تا یک و دو بعد از نصفه شب تو رادیو بودم، بعد هم که از سیمان «ما را بیرون اومدیم» (می خندد) دیگه از صبح زود می رفتم رادیو تا یک و دو شب، یکسره. یه شب اومدم خونه. دیدم چراغ ها روشنه. رفتم تو اتاق دیدم آلما و چهار تا بچه ها نشسته اند، همه این طوری! (اخم ممتعی می فرماید.) من اول نگاه کردم دیدم آلما و چهار تا بچه همه شون هستند و بلایی سرشون نیومده ولی همه شون اخم کرده اند. خب من هم که حوصله این کارها رو ندارم، من هم اخم کردم. (ایضا اخم ممتعی می فرماید.) بعد آلما به بچه ها گفت: خودتون بگین دیگه، بگین دیگه، خودتون به باباتون بگین دیگه. بچه ها یکی یکی شروع کردند: ما پدر نداریم، ما پدرمونو نمی بینیم، پدرمون هیچ وقت نیست (اعتراض مظلومانه بچه ها را بازسازی می کند!) من هم داد (داد را کشیده تلفظ می کند که از شدت فریاد دیوارهای صوتی را می شکند!) زدم که مگه من رفتم رقاصی، عیاشی، مگه من سینما رفتم. طلبکار شدم. اونها هم رفتن گرفتن خوابیدن.
به به! جناب استاد! در این دوره آخرالزمان و روزگار زوال اقتدار مردانه حضر تعالی حجت ما بر قابل اجرا بودن کریمه «الرجال قوامون علی النساء» هستید.
- عاطفه پوزخند غرا و بلیغی می زند! سایه هم لبخند حکمت آمیزی زده است...
بله... بعد هم که این جوون ها رو آوردم و گروه شیدا و عارف تشکیل شد.
استاد! در باره تشکیل گروه شیدا بیشتر صحبت کنید لطفا؟
گروه شیدا یه عده از بچه های موسیقی بودن که بیشتر بچه های دانشگاه رفته بودن. از نظر نوازندگی این بچه ها هنوز بی تجربه بودن و لطفی نه تنها سرپرستی گروه شیدا رو می کرد، کار تعلیم اون ها رو هم به عهده داشت. گروه شیدا رو تشکیل دادیم که این ها بیان هفته ای یکی دو جلسه تمرین بکنن در رادیو. من گفتم این بچه ها می تونن بیان تمرین بکنن و فعلا از اینها برنامه نمی خوایم؛ در واقع احتمال و امکان این که در اون زمان از این ها برنامه ای ضبط و در رادیو پخش بشه وجود نداشت؛ هنوز خیلی خام بودن. قرار شد بیان تمرین بکنن و یه پولی هم بگیرن. پول مختصری هم بود.
این برای چه سالیه؟
سال 53.
شما چه تاثیری در تشکیل گروه شیدا داشتید؟
من اگه نبودم که این گروه تشکیل نمی شد. اختیار این کار با من بود.
می فرمودید استاد!
بله، نزدیک به سه ماه که گذشت من به لطفی گفتم که این ها باید برنامه بدن. لطفی خیلی تعجب کرد. اعتراضی نکرد ولی تعجب کرد که این برخلاف قرار اولیه ماست که این ها بیان تمرین بکنن ولی برنامه ضبط نکنن. من تشخیصم این شد که این بچه ها فقط می آن می زنن و می رن. گفتم: آقای لطفی تا برنامه از این ها نخواهیم پیشرفت نخواهند کرد. لطفی هم قبول کرد. به بچه ها گفتیم که شما تمرینتون باید طوری باشه که قابل ضبط باشه. اولین کاری که ازشون ضبط کردیم، یه تصنیف از شیدا بود. گروه شیدا هنوز اسم هم نداشت. تصنیف «الا ساقیا» رو مرضیه اومد خوند و چون کار شیدا بود، من اسم گروه رو گذاشتم گروه شیدا، که آقای برومند گفت: چرا شیدا گذاشتین، شیدا یعنی دیوانه! اون معنای شیدا رو گرفت. من گفتم: آقا! به خاطر علی اکبرخان شیدا، آهنگساز معروف. از اون روز به بعد قرار شد که هر هفته این ها تولید بدن؛ هفته ای یک پیش دراومد، یک رنگ و یک تصنیف از این ها ضبط کردیم. بعدها که کارشونو تو گلچین هفته معرفی کردم، صاحب نام شدن و مردم فهمیدن که گروه شیدایی هم وجود داره و کم کم آوازه گروه شیدا به خارج از کشور هم رفت. این تاثیر رادیو بود دیگه. در گلچین هفته و کار رادیو بود که لطفی شناخته شد، مشکاتیان شناخته شد، علیزاده و فرهنگ فر شناخته شدن. تا قبل از این که به رادیو بیان در یک دایره خیلی محدودی شناخته شده بودن. شناخت عام این ها از طریق برنامه گلچین هفته بود؛ کارهاشون ضبط می شد و از گلچین هفته پخش می شد. و همین باعث شد که دیگران هم از مرکز حفظ و اشاعه که اونجا دفن بودن با اومدن به رادیو شناخته بشن. واقعا تو چهار دیواری مرکز دفن بودن و صرفا گاهی تو جشن هنر برنامه ای اجرا می کردن، و برنامه شون، حتی برنامه های جشن هنر، از رادیو پخش نمی شد، و به همین دلیل شهرت عامی نداشتن. بعد که کار این جوون ها گل کرد خیلی از این رادیوچی ها چشم نداشتن علیزاده و لطفی و این بچه ها رو ببینن. از آقای تجویدی پرسیدن که ساز لطفی رو شنیدی؟ گفت: شنیدم. گفتن: ساز علیزاده چی؟ گفت: نمی شناسم. بابا جان! چطور می شه علیزاده رو نشناسی؟ یا از آقای شهناز پرسیدن که ساز آقای لطفی رو شنیدی؟ گفت: آقای لطفی ساز نمی زنن، ساز رو تنبیه می کنن. اما این بچه ها همیشه احترام این استادها رو داشتن. لطفی همیشه از آقای شهناز تجلیل کرده. آقای شهناز هم دید که لطفی ادعایی نداره و به او احترام واقعی می ذاره – در حقیقت لطفی با احترام به شهناز به موسیقی احترام می ذاشت- ... این اواخر، شنیدم که شهناز چند جا از لطفی به خوبی اسم برده. خلاصه، در این هنگامه که ما جون می کندیم که خودمونو سر پا نگه داریم، لطفی یه روز اومد به من گفت که محمدرضا؛ شجریان، می گه من نمی خونم.
- چهره مبهوت سایه.
آقای شجریان، سال 55، چند تا مصاحبه کرده بود، جرایدشو هم من دارم، که خواننده های کافه و کاباره شبی فلان قدر درآمد دارند، یعنی ما نباید زندگی بکنیم و انصافا هم حرفش درست بود. لطفی اومد گفت که محمدرضا می گه من نمی خونم. یادم نیست حالا، برنامه ای داشتیم، کنسرتی بود. گفتم: آقای شجریان که می دونه ما در چه وضعی هستیم، ما هستیم و یه خواننده؛ آقای شجریان. شجریان اومد رادیو پیش من. من تو اتاق خودم نبودم تو اتاقی بودم که برنامه گلچین هفته رو اونجا درست می کردم. احوال پرسی کردیم و نشستیم. گفتم: آقای شجریان! راست گفتن که دیگه نمی خواین بخونین؟ گفت: بله. گفتم که: گفتن برای هر آواز بیست هزار تومن می خواین؟ گفت: بله... این بله ها مثل چاقویی بود که تو قلبم فرو می شد. من و شجریان شب و روز باهم بودیم. یه دوستی و صحبت و علاقه متقابل عمیق بیرون از حرف موسیقی بینمون بود. روابط خانوادگی داشتیم. هفته ای هفت روز خونه همدیگه بودیم. باور کنید که من به زور جلوی گریه خودمو گرفتم. گفتم: آقای شجریان، من اگه همه دنیا رو داشتم برای یه دهن آواز تو می دادم... مرد حسابی حالا که قیمت رو آوازت می ذاری، یه قیمت حسابی بذار؛ یعنی من بیست هزار تومان بهت بدم می خونی؟ گفت: بله. گفتم: این که مشکلی نیست. من همین الان بیست هزار تومنو بهت می دم. گفت: آقا اختیار دارید. گفتم: یعنی منو قبول داری؟ گفت: آقا اختیار دارید. گفتم: خب فردا ساعت پنج بعد از ظهر قرار می ذاریم بیا بخون. گفت: بله، چشم. با همین صراحت.
- آنقدر صدا و چهره سایه غمگین است که قابل وصف نیست. زبانش در دهان نمی گردد.
گفتم: اقای شجریان! قمر نیست که دیگه بخونه. بنان هست و دیگه نمی تونه بخونه (چشمانش پر اشک می شود) تو رو خدا وقتی رانندگی می کنی مواظب باش. زبانم لال زبانم لال زبانم لال اگه تصادف کردی و مردی من این بیست هزار تومن رو به کی بدم بخونه؟!... با تعجب منو نگاه کرد. گفتم: آقای شجریان! نرخ ما همون هشتصد تومنه. هر وقت خواستی بیا بخون. انگار می کنم که تو هم مردی... تو خیال می کنی دنیا تعطیل می شه؟ بعد از تو یکی دیگه می آد، بعد از اقبال السلطان اومدی، بعد از تاج اومدی، بعد از قمر اومدی، بعد از ادیب اومدی، بعد از بنان اومدی. دنیا که تموم نمی شه. سرخ شد و سرشو انداخت پایین فکر نمی کرد بعد از این همه مقدمه چینی چنین حرفی رو بهش بزنم. یک کم نشست و بعد رفت... و وقتی رفت من زار زدم به گریه... یک سال و خرده ای شجریان برای ما نخوند و جالبه این که روابط خانوادگیمون رو داشتیم. تو خونه ما لطفی ساز می زد و او می خوند. از رادیو هم کارهای قدیمیش پخش می شد. ولی نبودنش اثر خیلی بدی گذاشت. لطفی هم تضعیف شد چون یه بالش از بین رفت. یک سال و خرده ای گذشت. یادمه یه روز شجریان شیش بعد از ظهر اومد خونه ما، نشستیم و از هر چی حرف زدیم جز موسیقی. من مواظب بودم که حرف موسیقی پیش نیاد... ساعت شیش و نیم یا یه ربع به هفت خانم شجریان زنگ زد. گفت محمدرضا اونجاست؟ گفتم: بله، گفت: ا... ما ساعت هشت یه جا مهمونیم. گوشی رو دادم به شجریان. شجریان گفت: شما حاضر بشین من می آم. نشستیم. آلما هم بود و داشت بافتنی می بافت. منو صدا کرد و رفتم تو آشپزخونه و گفت: سایه! فکر کنم آقای شجریان می خواد باهات صحبت کنه. گفتم: می دونم. صبر کن!... ساعت هفت شد، هفت و نیم شد، دو باره خانومش زنگ زد، گفت: شما برید، من خودم می آدم. هشت شد، نه شد، ده شد، یازده شد، یازده و نیمه شب شجریان پا شد. گفت: آقا! اجازه می دید؟ گفتم: خواهش می کنم. راه افتاد به طرف در. به در که رسید، دستشو گذاشت به دستگیره در وایستاد. شجریان خیلی آدم سربلند و با غروریه (این جمله را کیف می کند و می گوید.)... بعد با یه صدایی که از ته چاه در بیاد بریده بریده گفت: آقا، اومده بودم که... عرض بکنم که... (حالت کز کرده استاد شجریان را نشان می دهد)، نمی تونست بگه، سخنتش بود- عرض بکنم که... هر وقت... بفرمایید... نذاشتم جمله اش تموم بشه (اشک در چشمان سایه حلقه می زند)، نذاشتم بشکنه... خب من شجریانو خیلی دوست داشتم... هنوز هم خیلی دوستش دارم؛ یه شجریان مچاله شده که به درد من نمی خورد، اصلا آدمیزاد مچاله شده به درد هیچ کس نمی خوره... بغلش کردم و گفتم: آقای شجریان! چی داری می گی؟ اگه تو یه برنامه ای لازم بشه که تو حتما بخونی، من به تو می گم، آقای شجریان، من از شما استدعا می کنم که بیای و بخونی. تو که حرف منو زمین نمی زنی که. گل از گلش باز شد. دو باره بغلش کردم و بوسیدمش و رفت.
سایه وقتی می گوید که استاد شجریان را بغل کرد و بوسید، با حرکات دست نشان می دهد که سر استاد شجریان را نوازش می کرده است.
تلفن کردم به لطفی که فردا برو سراغ شجریان. گفت: نه آقا و فلان، گفتم: برو، یه چیزی می دونم که بهت می گم. هیچ توضیحی هم ندادم. حالا من فردا هی راه می رم و نگرانم که آیا لطفی رفته پیش شجریان یا نه. زنگ می زنم خونه لطفی، جواب نمی ده. ساعت هشت شب لطفی زنگ زد به من. گفتم: آقای لطفی کجایی، گفت: آقا شما خودت منو خونه شجریان فرستادی. هشت صبح رفتم پیش محمدرضا، تمرین کردیم و کار کردیم. از هشت صبح تا هشت شب. آقای عظیمی! لطفی و شجریان خیلی دلداده هم بودن؛ حقیقتا کار هنری می کردن. بذار شیوه کارو بهتون بگم... لطفی می گفت: برنامه رو از اینجا شروع می کنیم. این مسیر رو طی می کنیم. شجریان پیشنهاد می داد که اینجا فلان گوشه رو می خونم. لطفی یا قبول می کرد و یا می گفت: نه محمدرضا، این گوشه، به کار صدمه می زنه. تو فلان آواز رو می خونی، ساز فلان کار رو می کنه، فلان تصنیف رو می خونی و فلان و فلان و این طوری اینجا تموم می کنی. بعد لطفی می گفت: آقا! شعرهاشو شما فکرشو بکنید دیگه. تمام برنامه رو مثل یک واحد هنری روش فکر می کردیم.
مثلا همین کنسرت دانشگاه ملی، چاووش 6، سپیده، شجریان به من گفت آقا دو تا دو بیتی به من بدید که من می خوام تو گوشه تبریز بخونم. من دستم نمی رفت چون دیدم که بیت هایی از غزلو می خونه، بعد یه تصنیف می خونه، بعد آواز می خونه؛ دو تا دو بیتی درسته که چهار بیته ولی دو تا واحد مجزاست. بنابراین کار هی تیکه تیکه می شه. دو شب مونده به کنسرت. در تالار رودکی یه برنامه بود ما رفتیم اونجا و موقع برگشت پیاده اومدم خونه. شجریان گفت من نیم ساعت می آم خونه تون که اون دو بیتی ها رو بگیرم. من وارد خونه شدم و رفتم بالا تو اتاقم و این شعر «یادگار خون سرو» رو ماشین کردم. پنج بیته یعنی بیشتر از دو بیتیه ولی یک واحده. ساختم و ماشین کردم. شجریان اومد و کاغذ رو دادم به دستش. چهره اش باز شد و گفت: خیلی خوبه آقا. پس من برم تمرین کنم و بعد اون آواز عجیب و غریب بی نظیرو خوند. واقعا تمام برنامه ها رو با وجدان هنری کار می کردیم. به همه چیز برنامه ها فکر می شد. در نتیجه موسیقی ما از اون زاری و زبونی دراومد. تلاش کردیم اون غم شریفی که حافظ می گه «از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام» به موسیقی برگرده.
- جرعه ای آب می نوشد و با هیجان و ذوق و غرور می گوید:
یه استثناء بود آقای عظیمی! یه خواننده در حد شجریان که در تاریخ آواز ایران بی نظیره و یه نوازنده مثل لطفی که کسی نمی تونه منکر عظمت کارهای او بشه. در یک زمان قرار گرفتن و در کنار این دو تا، یک شاعری که موسیقی براش از شعر عزیزتره. در خدمتشون قرار گرفت؛ یه استثناء که هرگز تکرار نخواهد شد. برای همیشه که اون کارها به وجود اومد.
چشم های سایه می درخشد. شاید به خرمن شکفته نغمه های ماندگاری می نگرد که اعتبار فرهنگ ایران است.
جمال کعبه مگر غذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
https://www.youtube.com/watch?v=RlqxvaySFAQ
|
راه توده 503 - 17 اردیبهشت 1394