بخش 18- در 10 صفحه یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57 علی خدائی
|
83
در جریان این گفتگوی نسبتا طولانی، حقیقت اینست که من خیلی غفلت کردم درباره مناسباتم با دکتر اختر کامبخش بگویم. در حالیکه حق اینست که درباره او بسیار گفته شود و من اگر اندکی میدانم باید می گفتم. در این باره از من گله شده و به آن که گله کرده حق می دهم. خوشبختانه کسی که در این باره گله کرده و با طعنه شعر دهخدا در باره جهانگیر خان صوراسرافیل را نوشته "یاد آر، ز شمع مرده، یاد آر"، یک عکس بسیار مناسب نیز از میانسالی اخترخانم ضمیمه کرده بود که حتما همراه گفتگوی این بار منتشر کنیم. من در این فاصله، خاطراتی را که از خانم کامبخش داشتم جمع و جور کردم. البته در گذشته هم اشاراتی کرده بودم و یکبار هم بمناسبت در گذشت وی نکاتی را نوشته بودم، اما فکر می کنم حق با رفیق بسیار عزیزی است که گله کرده بود. به همین دلیل و برای ثبت در این گفتگو لازم بود دقیق تر آنچه خود شاهد بودم و بویژه در باره دیدارهائی که با اختر خانم در لایپزیک داشتم بگویم، اما بعدا ترجیح دادم آن را بنویسم تا در ادامه این گفتگو و در متن آنها گنجانده شود. من فکر می کنم همه تودهایها – بویژه قدیمی ها- می دانند که عبدالصمد کامبخش حق بزرگی به گردن همه ما دارد. او در حقیقت معمار مشی توده ایست. کتاب بسیار ارزشمندی که با عنوان "جنبش کارگری و کمونیستی ایران" نوشته، در حقیقت یگانه تاریخ حزب توده ایران است که در اختیار داریم. او از گروه 53 نفر بود. یعنی مسئول هسته نظامی این گروه بود اما کسی خبر نداشت. با سرهنگ سیامک در ارتباط مستقیم بود و آنچه ما بعنوان سازمان نظامی حزب توده ایران می شناسیم، در واقع او پایه گذارش بوده است. هم در قیام افسران خراسان و هم در قیام آذربایجان و تشکیل حکومت خودمختار آذربایجان او نقش بسیار تعیین کننده داشت. در زندان 53 نفر، با دوراندیشی بسیار توانست هسته نظامی کمونیستها را محفوظ نگهدارد تا زیر شکنجه لو نرود. در مجلس چهاردهم عضو فراکسیون حزب توده ایران در این مجلس بود. البته از قزوین زیرا خودش هم متولد قزوین بود. از خانواده های متنفذ دوران قاجاریه بود که مانند مریم فیروز پشت به سلطنت و خانواده اش کرد و به جنبش انقلابی پیوست. در سالهای مهاجرت اول، بعد از شکست حکومت آذربایجان هم چند سال در باکو بود و اگر انگشت شمارانی در قید حیات باشند وقتی آن دوران سخت را به یاد می آورند بی شک از نقش و درایت او برای جلوگیری از کشته شدن بسیاری از کادرهای تودهای در زمان "باقراوف" در آذربایجان اتحاد شوروی میگویند. از جمله کسانی که نجات یافتند زنده یاد رصدی و زنده یاد آگاهی بودند که متاسفانه هر دو آنها در جمهوری اسلامی و درجریان قتل عام 67 اعدام شدند. بعد ها از آذربایجان به مسکو منتقل شد و پس از چند سال که مرکزیت حزب به لایپزیک منتقل شد، کامبخش هم به این شهر رفت و در آنجا مستقر شد. من این اطلاعات را که حتما ناقص است و امیدوارم روزی خاطراتی از رفقای باقی مانده قدیمی منتشر شود که درباره او بیشتر بگویند و یا بنویسند گفتم. خوشبختانه در دورانی که من در افغانستان با زنده یاد فروغیان باهم کار می کردیم و ارتباط شبانه روزی داشتیم، توانستم بیشتر با شخصیت کامبخش آشنا شوم. البته شادروان شمس بدیع تبریزی هم خاطرات جالبی را در باره کامبخش تعریف می کرد. از جمله نکاتی که فروغیان همیشه روی آن تاکید داشت این بود که کامبخش بسیار ملایم و بردبار بود و یک شخصیت سیاسی و حزبی بسیار مسلط. اگر او زنده مانده بود و پس از انقلاب با رهبری حزب به داخل کشور بازگشته بود، بعضی زیاده روی ها در ارتباط با جمهوری اسلامی رخ نمی داد، مخصوصا که کیانوری از تنها کسی که حرف شنوی داشت و او را قبول داشت کامبخش بود. در حقیقت کامبخش کیانوری را به حزب آورده بود. بهرحال، نوشته ای را که تهیه کرده ام میدهم که بعنوان گفتگوی این بار منتشر کنیم و از هفته آینده، اگر مورد ویژه ای پیش نیآید می رویم دوباره به افغانستان.
دکتر اختر کامبخش (همسر عبدالصمد کامبخش و خواهر نورالدین کیانوری) اندک زمانی پس از فروپاشی اتحاد شوروی و فرو ریختن دیوار دو برلین، در خلوت و انزوائی ناخواسته، که گرفتار آن شده بود درگذشت. از نخستین زنان ایرانی بود که پزشک زنان شد و بعدها جراح. در یک خانواده سیاسی بزرگ شده بود. از نوجوانی وارد عرصه سیاست و مبارزه در راه آزادی زنان و برابری حقوق آنان با مردان شد. در سالهای جنگ دوم جهانی و تسلط فاشیسم بر نیمی از اروپا، فعالیت های ضد فاشیستی خود را در قزوین و گیلان آغاز کرد. پس از شکست فاشیسم، او در عین حال که به کار طبابت برای زنان میپرداخت، تمام امکان خویش را به امر بیداری زنان ایران و آگاهی آنها از حقوق برابرشان با مردان اختصاص داد. درهمین دوران در دبیرستان نوربخش تهران که دبیرستانی دخترانه بود تدریس می کرد. از نخستین زنانی بود که پس از آزادی زنان برای تحصیل دانشگاهی، به دانشگاه تهران راه یافت و در آنجا پزشک زنان شد. در جریان همین تلاش و پیگیری، از بنیانگذاران نخستین سازمان زنان ایران شد. او که همسر عبدالصمد کامبخش، از رهبران وقت حزب توده ایران و کمونیست برجسته جهانی بود، پس از شکست جنبش ملی آذربایجان در سال 1325 و عقب نشینی فرقه دمکرات آذربایجان به اتحاد شوروی، در کنار همسر خویش، که هدف مقدم ارتجاع دربار پهلوی قرار گرفته بود، ناچار به ترک ایران شد. سال های تلخ مهاجرت در آذربایجان زیر سلطه "باقراوف" و سپس اقامت در آلمان دمکراتیک سابق (شهر لایپزیک)، که تازه شلیک گلوله ها و صدای پرواز هواپیماهای جنگی بر فراز آن قطع شده بود، و مسائل و عوارض ناشی از مهاجرت دوم و سوم حزب توده ایران پس از شکست جنبش ملی و کودتای 28 مرداد، همه و همه او را به شاهدی زنده و زجر کشیده رویدادهای سیاسی ایران تبدیل کرده بود. دکتر اختر کامبخش، در مهاجرت پس از شکست فرقه دمکرات آذربایجان دوره تخصصی خود برای جراحی را گذراند و زمانی که در آلمان دمکراتیک مستقر شد، در بیمارستان های لایپزیک، که در سالهای پس از جنگ به شدت نیازمند پزشک بودند، مشغول کار شد. تا آخرین سالهائی که توان راه رفتن بدون کمک گرفتن از چوب زیر بغل را داشت، به کار در بیمارستان ها ادامه داد. حتی در سالهای پس از بازنشستگی نیز، گاه برای چند ساعت در روز به هر بیمارستانی که به او نیاز داشتند سر می زد. این وظیفه شناسی و انسان دوستی اختر کامبخش برای او نزد جامعه پزشکی شهر لایپزیک احترام ویژه ای را همراه آورده بود. حضور بسیاری از آشنایان و همکاران آلمانی او در مراسم خاکسپاری وی، خود گویای این محبوبیت اختر کامبخش بود. اختر کامبخش، پس از پیروزی انقلاب خود را آماده بازگشت به کشور کرده بود، اما یورش رژیم به حزب توده ایران پیش از آنکه دولت آلمان جانشین او را در بیمارستان های لایپزیک تعیین کرده و با درخواست او برای بازنشستگی موافقت کند، مانع آرزوی او برای بازگشت به ایران شد. گرچه اینبار تنها. عبدالصمد کامبخش سال 1350 و در 68 سالگی در آلمان دمکراتیک چشم بر جهان فرو بست. پس از یورش به حزب توده ایران و انتشار برخی خاطرات از جانب زنده یاد اسکندری و یا امثال بابک امیر خسروی، که در آنها مسائل تو در توی دوران سخت و طولانی مهاجرت پیش و پس از کودتای 28 مرداد را از نگاه خود نوشته بودند، او یادداشت هائی در توضیح واقعیات و افشای تحریف ها تهیه کرد، اما تا آخرین لحظه حیات، برسر تردید خود از نتایج مثبت یا منفی انتشار این یادداشت ها باقی ماند. او تردید داشت، که این یادداشت ها بتواند باری از روی شانه نسل آینده تودهایها بردارد. معتقد بود، نباید با مسائل و خاطرات خصوصی مربوط به نسل گذشته، بار تودهایهای آینده را، که برای ساختن آینده به میدان می آیند، نه برای دفاع یا رد گذشته، سنگین تر کرد. با همین باور و اعتقاد، وقتی "نورالدین کیانوری"، در دوران بیرون آمدن از زندان و استقرار در آپارتمان مسکونی که افسانه دختر مریم فیروز در میدان سنائی تهران برای آنها اجاره کرده بود به او تلفن کرد و برای تکمیل بخشی از خاطراتش، که مربوط به نام چند تن از اعضای سر به نیست شده حزب در دوران "باقراوف" و "استالین" بود، از او بدلیل حضورش در آن سالها در باکو یاری خواست، اختر کامبخش کوتاه و مختصر گفت: "هرچه می نویسی دقیق و بدور از دلخوریها بنویس، نباید بار آیندگان را سنگین کنی... به مریم سلام برسان... کجاست؟... نمی توانی صدایش کنی پای تلفن؟...". در پی همین ارتباط تلفنی اختر خانم به خواست کیانوری شماری از عکس های قدیمی را که در اختیار داشت برای او به تهران، آدرس خانه افسر دختر مریم فیروز که کیانوری در اختیارش گذاشته بود پست کرد که در دو جلد خاطرات کیانوری از آنها استفاده شده است. اخترکامبخش امانتدار برجسته ای بود و بر اساس همین خصلت، بندرت درباره آنچه از عبدالصمد کامبخش مستقیم و یا از سر تصادف شنیده بود، دهان گشود. او فقط یک بار در این سالهای آخر حیاتش از قول کامبخش گفت: "... مناسبات غلط، همیشه به حزب ما لطمه زد، از کمینترن به بعد، ما از این مناسبات چوب خوردیم...". و این درست همان اندیشه ایست، که نخستین صدر فرقه دمکرات آذربایجان ایران و کمونیست برجسته ایرانی، جعفر پیشه وری در آخرین سال های حیاتش و پیش از مرگ در جریان یک حادثه عجیب رانندگی، به نوع دیگری بیان کرده بود. زنده یاد "فروغیان" که خود از افسران رابط قیام خراسان و حاضر در ارتش فرقه دمکرات آذربایجان بود، می گفت: پیشه وری در مراسمی که بمناسبت سالگرد تاسیس حکومت خود مختار آذربایجان ایران در باکو و با حضور "باقراوف" رئیس جمهور مقتدر آذربایجان شوروی تشکیل شده بود، در ردیف جلو نشسته بود. وقتی "باقراوف" در جمعبندی حکومت یک ساله فرقه دمکرات در آذربایجان ایران و دلائل شکست آن گفت: "اشتباه رفقای جنوبی ما آن بود که به اندازه کافی به ما متکی نشدند" (آذربایجان ایران را ضمیمه آذربایجان شوروی نکردند). پیشه وری با جسارت و خطاب به باقراوف و مدعوین مراسم گفت: "درست برعکس، اشتباه ما آن بود، که زیاد به شما نزدیک شدیم". اختر کامبخش پس از یورش به حزب توده ایران در جمهوری اسلامی و مهاجرت جدید، به اجلاس پلنوم 18 برای تجدید سازمان حزب دعوت شد. او در حالیکه در این دوران با کمک عصا راه میرفت، با احساس مسئولیت، سفر را پذیرفت و خود را به محل تشکیل پلنوم رساند. مخالفان و موافقان سیاست حزب توده ایران در برابر انقلاب 57 و جمهوری اسلامی از میان سه نسل و با انبوهی از مسائل کهنه و نو آمده بودند، تا برای سازماندهی مجدد حزب تصمیم بگیرند. گفتند اختر کامبخش چون عضو کمیته مرکزی نیست، لزومی ندارد در جلسات شرکت کند! بود یا نبود؟ نمیدانم، اما این را خوب می دانم که عضویت کمیته مرکزی برخی از آنها که به این پلنوم آمده بودند بر اساس مصوبات پلنوم وسیع 17 که در تهران برگزار شده بود، معلق شده بود، زیرا یا به ایران پس از انقلاب نیآمده بودند و یا مانند حمید صفری خیلی زود صحنه را ترک کرده و از ایران به خارج بازگشته بودند. اتفاقا حساسیت نسبت به حضور اختر کامبخش در این پلنوم از جانب همان هائی بود که در تهران از ترکیب کمیته مرکزی کنار گذاشته شده بودند. اختر کامبخش با متانت و سکوت، در مقابل چشمان حیرت زده نسل جدید توده ای، که از ایران به مهاجرت آمده بود، و از خرده حسابهای گذشته کمتر مطلع بود، تا عمق یکی از اتاق های دور افتاده محل برگزاری پلنوم عقب نشینی کرد. و تنها هنگام صرف غذا در جمع حاضر می شد. بسیاری از قدیمی ها، که او را از جوانی می شناختند، گاه از سر احترام سری از سر میزشان تکان می دادند و امثال من که با این خرده حساب ها سر و کار نداشتم بیش از این احترام دورا دور. در فاصله یکی از جلسات مرا به خلوت اتاقش دعوت کرد تا بیشتر صحبت کنیم. بی پیرایه و صریح گفت، که فقط چون جوانی و با خرده حساب های گذشته کاری نداری دلم خواست چند کلمه ای برایت صحبت کنم. گفته هایش، پیش از آنکه سیاسی باشد، عاطفی بود. اما همین رابطه عاطفی، بعدها که بتدریج به اعتماد فرا روئید، موجب شد تا جویده و با اشاره، برخی مسائل را از گذشته ها بگوید. آنروز فقط از میان انبوه یادداشت های درون کیف دستی اش، که هرگز ندیدم آنها را از خودش جدا کند - حتی هنگام ترک اتاق و آمدن به سالن غذاخوری-، یک عکس قدیمی و زرد شده را بیرون آورد و نشان داد. مرد جوانی با غرور و در لباس سالهای پیش از جنگ جهانی دوم ایستاده بود و پسر بچه ای، که نوک یکی از انگشت های پایش از سوراخ گیوه ای کهنه و فرسوده سر به بیرون کشیده بود، در کنارش. پسر بچه شاید 10 تا 12 سال داشت. هیچکدام را نشناختم، پس از چند دقیقه پرسید: شناختی؟ وقتی با علامت سر گفتم نه. معرفی کرد: "آن جوان کامبخش است و آن پسر بچه ای که گیوه پاره به پا دارد، "کیانوری" است. کودکی سختی را پشت سر گذاشت. وقتی بدنیا آمد که پدرش از دنیا رفته بود و..." دکتر اختر کامبخش، پس از پایان آن اجلاس، همراه دیگران به آلمان دمکراتیک بازگشت و به گوشه آپارتمانش در طبقه سوم خانه ای که ساکن آن بود پناه برد. این آپارتمان خود داستانی شنیدنی داشت، که وقتی پس از فاجعه فروپاشی، در لایپزیک به دیدارش رفتم آن را تعریف کرد. گفت: وقتی ما آمدیم لایپزیک، جنگ از این شهر یک ویرانه باقی گذاشته بود. آلمان ها، در آن دوران بسیار سخت که اغلب چند خانواده را در یک آپارتمان جای داده بودند، این آپارتمان را دراختیار من و کامبخش گذاشتند. ساختمان بر اثر بمباران ها کمی کج شده بود و تا سالها بعد که نوبت تعمیر به این منطقه رسید؛ ساختمان ما مثل منارجنبان اصفهان کج بود! به طبری هم چند بلوک آنطرف تر یک آپارتمانی داده بودند که برایش بسیار کوچک بود، چون در طول روز همیشه دیدار کننده داشت و البته انبوهی هم کتاب که جا نداشت آنها را بچیند. بالاخره رفقای آلمانی یک انبار کوچک زیر سقف را که بالای آپارتمان طبری بود کمی تعمیر کردند و برای رفع این مشکل در اختیار او گذاشتند و او توانست لااقل به کتابهایش سر و سامانی بدهد و جائی برای نفس کشیدن خودش و مهمانهای روازنه اش باز کند. بعدها به مهدی کیهان هم در همین نزدیکی ها یک آپارتمان دادند و آنطرف تر به پورهرمزان و ملکه محمدی. در آن سالهای آغاز دربدری ناشی از فروپاشی، دست اتفاق من را به لایپزیک رساند. البته موقت، زیرا بزودی برای دوران انتظار قبول پناهندگی به کمپی منتقل شدم در روستائی واقع در مرز آلمان و چکسلواکی بنام .Zwikau در همین مدت کوتاه فرصت را غنیمت شمرده و در همان آپارتمانی که در تمام دوران مهاجرت در آن و در کنار کامبخش زندگی کرده بود چند بار به دیدارش رفتم. دیدار و ملاقات برایش سخت بود و این بدلیل نظم و انضباطی بود که به آن عادت داشت. در این دوران بدشواری و با چوب زیر بغل راه می رفت اما دلش نمیخواست او را زیاد در این شرایط ببینم. این را "کامروز" برادر زاده کیانوری که در افغانستان مستقیما با من کار می کرد و کمتر کسی او را می دید و می شناخت برایم تعریف کرده بود. به همین دلیل اصرار داشت از قبل، قرار ملاقات و دیدار را تنظیم کنیم. وقتی می رسیدم که او دیگر حمام کرده، لباس آراسته پوشیده و روی صندلی مخصوص خود نشسته بود. کیسه ای برقی پشت گردنش بود و پتوئی روی پاهایش. "کامروز" که قریب دو سال بود با او زندگی می کرد، در را می گشود و با لبخند می گفت: عمه خانم از نیمساعت پیش منتظر است! اهل گریه نبود، اما بارها شاهد بغضش بودم. بویژه وقتی اشاره به عکس های کامبخش و کیانوری که در جای جای اتاق حضور داشتند می کرد و یا اشاره به صندوقچه ای که گوشه اتاق بود و گفت که خیلی از یادداشت ها آنجاست! گلایه داشت که کمتر - بویژه از سوی آنها که سکان حزب را پس از مهاجرت جدید بدست گرفته اند- یادش می کنند. از یکشنبه هائی گفت که کیانوری از برلین برای دیدن او به لایپزیک می آمد و ناهار را با هم میخوردند. البته دست پخت اختر خانم را! گفت و بعدها از دیگران هم شنیدم که حتی پس از درگذشت کامبخش نیز هرگز طلب کمک و یاری نکرد. حتی تا آخرین هفته های زندگی، که براثر رماتیسم پیشرفته و درد مفاصل پا به کلی زمین گیر شده و بشدت نیازمند یاری بود. همسر گلاویژ، خانواده مهدی کیهان، و چند آشنای باقی مانده از مهاجرت تلخ سالهای پس از کودتای 28 مرداد، که همسایه های دوران مهاجرت او بودند، گهگاه تلفنی حال و روزش را جویا می شدند، و یکی از مهاجرین قدیمی آذربایجانی، که خانه اش فاصله چندانی با خانه او نداشت، گاه سری می زد و خریدی برایش میکرد. همین! چند باری که از حملات تبلیغاتی علیه کیانوری و کامبخش صحبت پیش آمد، رنجیده خاطر دهان گشود، اما به سرعت سکوت کرد و با این کلام همه چیز را به آینده واگذار کرد: "اگر عمرم کفاف داد..." دشوار اعتماد می کرد، اما در همین چند دیداری که ابتدا از فاصله جلسات پلنوم 18 شروع شد و سپس با کمک "کامروز" که پل ارتباط و پیوند عاطفی شده بود، اعتماد نیز جوانه زده بود. همان تقدیری که مرا برای نیمسال کامل به گوشه روستائی در مرز چکسلواکی و آلمان برد، به اختر خانم نیز امان نداد. امان نداد تا به کمک طنابی که "کامروز" از سقف حمام تا داخل وان برایش وصل کرده بود تا به کمک آن حمام کند، بار دیگر حمام کرده و بر صندلی نیمه مبله خود نشسته و پس از روبوسی و فرمان چای به کامروز، بار دیگر، کم کم سر صحبت را باز کنیم. روسی و آلمانی را خوب می دانست، اما فارسی را هنوز بهتر از هر دو. خطی زنانه و نیمه شکسته داشت. در همان دیدارها کتاب خاطرات ارتشبد فردوست و خاطرات چند جلدی اسدالله علم (وزیر دربار شاه) را کنار دستش داشت و من خط و فارسی او را در حاشیه همین خاطرات دیدم. گفت که سرگرم حاشیه نویسی این دو خاطرات است؛ اما اگر عمری باقی بماند. که نماند!
84
زیاده روی ها در سالهای اول جمهوری اسلامی
- درجریان سئوالات هستید؟
بله. بیشتر در باره دکتر اختر کامبخش است. متاسفانه من همان موقع که درباره پلنوم 18 صحبت می کردم به این مسئله بیشتر نپرداختم و حالا که به کنفرانس ملی نزدیک شده ایم این مسئله طرح شد. البته اگر به موقع گفته نشده، دلیل آن نمی شود که حالا هم گفته نشود. مطالبی که درباره دکتر اختر کامبخش گفتم از همین نوع مسائل است. دیر شد و بموقع گفته نشد، اما گفتنش حتی اگر دیر باشد بهتر از نگفتن آنست. بویژه که در آن نکات مهمی مطرح شد. از جمله نقل قولی که از مرحوم فروغیان برایتان گفتم. یعنی نرم خوئی و درایت و تجربه زنده یاد کامبخش و حرف شنوئی کیانوری از وی و این که اگر او بود شاید برخی تند روی ها را ما در ارتباط با جمهوری اسلامی نمی کردیم.
- در سئوالات بود که شما چرا به تندروی ها اشاره مستقیم نکرده اید.
این دوستان باید توجه کنند که من صرفا نقل قول کردم و طبیعی است که این نقل قول حاصل بحث هائی بود که درباره سیاست پس از انقلاب 57 با فروغیان داشتیم. طبیعی است که این تند روی اشاره به زیاده روی های ما در دو عرصه بود. یکی در عرصه کار تبلیغاتی و انتشاراتی. مثل مطالبی که در ارگان مرکزی حزب منتشر شد و یا در پرسش و پاسخ ها و تحلیل های هفتگی منتشر شد، یکی هم زیاده روی در اعتماد به این که تا آقای خمینی در قید حیات است حمله به حزب نخواهد شد. و یا ارزیابی های زیاده از حد مثبتی که درباره برخی شخصیت های کلیدی آن دوره کردیم. این که اشاره به مطالب منتشره در ارگان مرکزی حزب و یا پرسش و پاسخ ها می کنم، همه اش درباره حاکمیت نبود. ما درباره مخالفان خودمان هم تندروی هائی کردیم که حتی خود کیانوری بعد از آن که از زندان بیرون آمد به این مسئله اشاره کرد. از جمله در باره "بابک زهرائی" رهبر جریان تروتسکیست ها که مدتی با هم در یک بند و یا یک سلول زندانی بودند و کیانوری ضمن تعریف از او، نوشت که در باره امثال او زیاده روی کردیم. مثل به کار بردن "تربچه پوک". و یا متهم کردن این و آن به جاسوسی. چه در حاکمیت و چه در مخالفان حاکمیت. نمونه هائی داریم. مثل برخورد با قاسملو و یا بهزاد نبوی و دیگران. درباره آقای خمینی هم شاید حزب نتوانست به موقع درک کند که ایشان را هم می توانند دوره کنند و حکم هائی از او بگیرند که گرفتند! ما باید این محاسبه راهم می کردیم. یا برخی بی احتیاطی ها در ارتباط با احزاب برادر. این بحث ها در آن دوران نسبتا طولانی که من با فروغیان باهم کار می کردیم و شبانه روز با هم بودیم به کرات پیش آمد و آن جمله که گفتم حاصل و نتیجه این بحث ها بود. حتی درباره ضرورت خروج رهبری از کشور هم فروغیان توانسته بود مستقیما خبر و اطلاعی را از رفقای شوروی در تهران بگیرد که حکایت از قریب الوقوع بودن یورش به حزب داشت. فروغیان می گفت: "من روی صندلی جلوی تاکسی که راننده اش از رفقای موثر حزبی بود نشسته بودم و کیانوری و مریم روی صندلی عقب. خبر را گفتم و کیانوری زیر بار نرفت. نیم تنه ام را برگرداندم به سمت عقب و با کف دست کوبیدم روی پشتی صندلی و گفتم: "رفیق کیا! رفقای شوروی حرف مفت نزده اند" اما کیا قبول نکرد و گفت: " تا خمینی زنده است به ما حمله نمیشود." خب. آن جمله زیاده روی محصول این بحث ها و تبادل اطلاعات بود. اینها را می گویم نه برای این که غصه گذشته را بخوریم. بلکه می گویم بلکه درس برای آینده بگیریم. این که به این آسانی اتهام نزنیم. و البته بسیار متاسفم که الان در خارج از کشور به این آسانی از روش اتهام زنی برای حذف این و آن و حتی خود ما استفاده می شود. من دلم نمی خواهد به نمونه ها اشاره کنم زیرا اعتقاد عمیق دارم که این مسائل خاص مهاجرت است و به محض این که اوضاع تغییر کند و حزب بخواهد مجموع نیرویش را برای کار جدی جمع کند این روش ها و این بچه بازی ها خاتمه پیدا می کند.
- میدانید که پرسیده اند که خانم کامبخش عکس و یا نامه ای به شما ندادند؟
ببینید. من در دوران بسیار بدی ایشان را ملاقات می کردم. خودم تقاضای پناهندگی داده بودم و نمی دانستم به کجا منتقل خواهم شد و سرگردان بودم. اخترخانم هم بیمار بود و بویژه درد شدید آرتروز داشت. بسیار سخت راه می رفت و گردنش هم همیشه بسته بود. به همین دلیل زمان زیادی هم نمی توانست روی صندلی و یا مبل بنشیند. حتی حمام رفتنش هم بسیار سخت بود و کامروز (برادر زاده اختر خانم) که مدت ها او را نگهداری می کرد یک میله مخصوص در حمام کار گذاشته و طنابی به آن آویزان کرده بود تا ایشان با استفاده از آن بتواند دستشوئی و یا حمام برود. می خواهم بگویم که ایشان شرایط عادی نداشت و نمی شد زیاد مزاحمش شد. اغلب خود ایشان قرار ملاقات می گذاشت و با روی بسیار باز هم من را می پذیرفت. یک کیف بزرگ و یک جعبه ای مانند صندوق داشت که خیلی از عکس ها و نامه ها و یادداشت ها را در آن نگهداری میکرد. فقط یکبار با زحمت بلند شد و به من گفت بیا تا نشانت بدهم. از درون همین صندوق تعدادی عکس و نامه در آورد و نشان داد. عکس های طبری بود، کامبخش بود، خودش بود. بعضی عکس ها مربوط به کنگره های بزرگ جهانی بود که کامبخش و طبری با هم در آنها شرکت کرده بودند. یک مجموعه یادداشت هم داشت که خود وی نوشته بود درباره گذشته ها، بویژه در باره دوران اقامت و استقرار در باکو و سپس مسکو. من خواهش کردم که این یادداشت ها را بدهد من بخوانم. گفت: حالا شاید حالم بهتر شد و بیشتر آمدی اینجا و دادم همینجا بنشینی و بخوانی. گفت که از تهران کیانوری تلفن کرده و تعدادی از عکس های قدیمی را خواسته که در کتابی که می نویسد استفاده کند. به آدرس افسر دختر مریم فرستادم. در صحبت تلفنی با کیانوری به او توصیه کرده هرچه می نویسد به دور از دلخوری های مهاجرتی باشد! من خیلی دلم می خواست آن یادداشت ها را می خواندم و خیلی هم مایل بودم آنها را می گرفتم و آنها را در آن روزهای بیکاری همه را با دقت می خواندم، اما دو هفته بعد خیلی خیلی خوشحال شدم که آنها را به من نداده بود. میدانید چرا؟ من را در این فاصله منتقل کردند به یک کمپ پناهندگی در شرق آلمان، نزدیک مرز چکسلواکی بنام "سوی کاوو". این کمپ در خارج این شهر کوچک قرار داشت. در یکی از همان شب های اول انتقال، گروه های مخالف خارجی ها به این کمپ حمله کردند و آن را به آتش کشیدند. تقریبا تمام وسائل من در این آتش سوزی از بین رفت و سوخت. خودم توانستم از پنجره اتاق خارج شده و از روی بام کمپ فرار کنم. اگر آن یادداشت ها و یا عکس ها را گرفته بودم، حتما در این حادثه از بین می رفت. البته امیدوارم بعد از درگذشت خانم کامبخش آنها را جمع کرده باشند و از بین نرفته باشد، زیرا من تقریبا سه ماه بعد از دیدارآخر توانستم به لایپزیک بیایم که خبردار شدم اختر خانم فوت کرده و خانه اش را که دولتی بود پس گرفته اند. گفتند چند خانواده قدیمی مهاجر که در لایپزیک بودند به او در آن هفته های آخر سر می زدند و احتمالا آنها اثاثیه اش را جمع کرده اند. اما من آن خانواده ها را نمی شناختم و نمی شناسم. گویا از کارگران چاپخانه حزب در لایپزیک بوده اند. دقیق نمی دانم. البته مقداری وسائل شخصی من از جمله چند کتاب کمیاب هم در یک ساک دستی به امانت در خانه اختر خانم بود که از سرنوشت آنها هم خبری ندارم. شرح خانه ای که بعد از استقرار رفقای رهبری حزب در لایپزیک دراختیار آنها گذاشته شده بود هم از زبان اختر خانم بسیار شنیدنی بود که نوشتم. آپارتمانی که به طبری داده بودند که رفقا اسمش را گذاشته بودند کانون ادبی و سیاسی و دوستی و دیدار. آدرس آپارتمان خانم ملکه محمدی و پورهرمزان را هم داد که با کامروز رفتم آن را هم دیدم. نبش و مشرف به یک میدان مانند بود. اگر دقیق بخاطر داشته باشم. چه حیف که در آن سالها این امکانات کنونی تلفن های همراه و دوربین همیشه آماده اش هنوز نبود والا چه عکس ها گرفته بودم.
- بازگردیم به افغانستان؟
بله موافقم. البته اگر این وسط ها چیزی به یادم آمد می گویم. افغانستان را از کجا دنبال کنیم. به کجا رسیده بودیم؟
- تدارک کنفرانس ملی و پلنوم 19 بودیم. پلنوم پیش از آغاز کنفرانس ملی.
درسته. پلنوم 19 در واقع یک فرمول رایج و سنتی برای تشکیل جلسات وسیع تر بود. برای بررسی گزارش هیات سیاسی بین پلنوم و مثلا کنگره و یا همین کنفرانس ملی. اما انگیزه اصلی تشکیل آن تعیین تکلیف بابک امیرخسروی و آذرنور و فرجاد بود که البته تصمیم را قبلا گرفته و اصلا به جلسه دعوت نشده بودند. برایتان گفتم که رای من هم رای مشروط بود که عین جمله اش را نوشته ام و دارم و برایتان هم گفتم. نوشتم با اخراج آنها از حزب مخالف نیستم اما معتقدم باید دعوت می شدند و در حضور خودشان این تصمیم گرفته می شد. ضمنا در همین پلنوم یک بحث تندی هم پیش آمد. من یک روز دیرتر به جلسه رسیده بودم زیرا هوا مناسب پرواز هواپیما نبود و در مرز نیمروز گیر کرده بودم. شاید بدلیل خستگی، شاید به دلیل کم تجربگی و شاید متکی بودن به موقعیتی که در افغانستان داشتم، دقیق نمی دانم اما بهرحال در همان جلسه دوم که وسط آن رسیده بودم با رفیق لاهرودی درگیر یک بحث تند شدم. حتما می شد مسئله را طرح کرد اما نه به آن تندی که من مطرح کردم، آن هم با رفیقی که سالها از من بزرگتر بود و با سابقه تر. بحث از آنجا شروع شد که مسئله دعوت شدگان به کنفرانس ملی پیش آمد و این که افراد بر اساس چه معیاری دعوت شده اند؟ توضیح زیاد و قانع کننده ای داده نشد. بویژه از جانب رفیق لاهرودی که نقش مهمی در انتخاب افراد برای کنفرانس ملی داشت. حداقل در باکو. من زیاد در جریان مسائل مینسک و باکو نبودم و رفقای آنجا را هم چندان نمی شناختم و اطلاعاتم در حدی بود که منتقل شدگان از مینسک و باکو دراختیارم گذاشته بودند. به همین دلیل وسط این بحث اعتراض کردم به فرستادن مهاجرین جدید حزبی به سر کارهائی که مناسب رشته و تخصص آنها نبود. رفیق لاهرودی استدلالش این بود که همه باید کار کنند. من گفتم اینهائی که آمده اند، مهاجرین 30 – 40 سال پیش نیستند. ایران، آن ایران دوران حضور شما در کشور نیست و سطح تحصیلات و تربیت و فرهنگ مردم هم تغییر کرده است. این استدلال برای رفیق لاهرودی سنگین بود و به همین دلیل کمی تند شد و من هم از دهانم پرید که این شیوه سر کار معیشتی در کارخانه ها فرستادن شبیه همان شیوه تفکر گروه های مائوئیست است که می رفتند کارخانه ها کار کنند که پرولتریزه بشوند! این جمله من نابجا و تند بود و باعث مقداری عصبانیت لاهرودی هم شد و بالاخره با سکوت من بحث ادامه پیدا نکرد. البته از حق نباید بگذرم که دکتر زرکش که کنار من نشسته بود، یکی به پای من زد تا متوجه شوم خیلی تند رفته ام. بهرحال آن پلنوم با همان مصوبه اخراج گروه سه نفره امیرخسروی به کار خودش پایان داد و ما رفتیم برای شرکت در کنفرانس ملی. گزارشی هم که برای قرائت در کنفرانس بعنوان گزارش هیات سیاسی تهیه شده بود در چند نسخه بین اعضای کمیته مرکزی تقسیم شد که من نمی دانم این گزارش را دارم یا خیر و باز نمی دانم دراین گزارش اشاره ای به شعار "سرنگونی جمهوری اسلامی" شده بود یا خیر، فقط میدانم که بحث درباره این شعار عمدتا در جلسات کنفرانس مطرح شد و بالا گرفت که یکی از طرفداران پر و پا قرص آن همین آقای حیدریان بود که حالا حرف های بکلی دیگری می زند و البته همراه امیرخسروی هم رفت. یعنی رفت داخل حزب او و از حزب ما جدا شد. دیگران هم دراین باره از پشت میکروفن کنفرانس صحبت کردند، اما من در همه جلسات، و همه ساعات آن نبودم و گاهی وارد سالن کنفرانس شده و بحث ها را گوش می کردم و دوباره باز میگشتم به سر کارهائی که در حاشیه کنفرانس داشتم. از جمله نمایشگاه کارهای دستی خانواده زندانیان سیاسی، تنظیم گزارشی که از سوی گروه از ایران آمده به کنفرانس خواندند، نامه ای که از زندان باعنوان "یاشاسین علی آقا" خطاب به رفیق خاوری رسیده بود و از این نوع کارها. منظورم از تنظیم گزارش و مرور نامههای رسیده از زندان برای قرائت هم این است که کنترل می کردم که چیزی در این نامه و یاگزارش ها طرح نشود که رد امنیتی داشته باشد و به کسی در داخل کشور لطمه بزند و یا دردسری درست کند.
- می توانید بگوئید چه کسانی از ایران آمده بودند؟
نه همه را. شاید خودشان نخواهند و یا شاید در موقعیت فکری و سیاسی و حتی زندگی دیگری قرار داشته باشند که صلاح نباشد. فقط می توانم بگویم رفیق زنده یاد ما "عسگری" بود که با دقت و جسارت کار انتقال از ایران به کنفرانس را انجام داده بود. رفیق ما حسین نعمتی بود که پس از کنفرانس ملی به خواست رفیق خاوری دیگر به ایران بازنگشت و بعدها در ترکیب رهبری حزب قرار گرفت و بعد هم کناره گرفت و اخیرا هم در شهر دورتموند آلمان در گذشت. درباره بقیه صلاح نمیدانم توضیحی بدهم و یا اطلاعاتی را بگویم.
- هدف از یک چنین جلسه وسیعی یا کنفرانس ملی چه بود اصلا این اسم چطور مطرح شد؟
درباره اسم، فکر می کنم در آستانه تشکیل این جلسه رفیق خاوری چنین اسمی را انتخاب کرد و در پلنوم 19 هم مطرح شد و شرکت کنندگان تائید کردند. انگیزه آن هم بسیار روشن بود. از رهبری حزب خون بسیاری رفته بود و بهرحال باید جایگزین می شد. اما این که درست عمل شد یا نه، اسیر فرم شدیم تا محتوا و یک سلسله برداشت ها و نظرات که همیشه می توان بحث کرد. ضمن این که هرگز فراموش نباید بکنیم که پس از یورش به حزب که خود آوار بسیار سنگینی بود که بر سر حزب فرود آمد، مسئله فروپاشی اتحاد شوروی را اصلا نباید دست کم گرفت. این آوار دوم بود. بنابراین، برخی ریزش ها، منزل عوض کردن ها، پا سست کردن ها و خیلی از حوادث بعدی که در داخل ترکیب تازه کمیته مرکزی روی داد ناشی از ضربه دوم هم بود، ضمن آن که حزب همچنان زیر آوار ضربه اول، یعنی یورش به حزب بود. من دراین گفتگوها بارها گفته ام و باز هم می گویم و اعتقاد عمیق دارم که نباید مشکلات را یکسویه دید و همه پیش آمدها و انتقادها را متوجه یک جریان، یک فرد و یا چند فرد کرد. همیشه باید بخاطر داشته باشیم که چه آواری بر سر حزب فرود آمد تا بتوانیم منصفانه درباره افراد و تصمیمات و پیش آمدها قضاوت کنیم. باز هم تاکید می کنم روی دو آوار. یکی یورش به حزب و دیگری فروپاشی اتحاد شوروی. ما همچنان درگیر پس زلزله های هر دو هستیم و اعتقاد دارم که هنوز تا سالها خواهیم بود. تا زمانی که فضائی برای فعالیت در داخل کشور فراهم شود و تغییراتی هم در سطح جهانی شکل بگیرد.
85
ضرورت خروج کیانوری از ایران
خوشبختانه، بتدریج رفقائی که اسناد و یا اطلاعاتی دراختیار دارند، برای طرح در این گفتگو می فرستند که این خودش یک پیشآمد بسیار خوب است زیرا مستندات این گفتگو را بیشتر می کند. حتی نقل قول هائی که افراد مشخص و حاضر در صحنه برای من نوشته اند. مثلا دراین هفته رفیقی که در جریان ملاقات رفیق فروغیان و رفقا کیانوری و مریم بوده و خودش راننده تاکسی بوده که من در گفتگوی قبلی به آن اشاره کردم، تلفنی با من تماس گرفت و ضمن تائید همه آنچه که در باره این ملاقات نوشته بودم اضافه کرد: آن روز، بعد از آن گفتگوی نسبتا تندی که بین فروغیان و کیا شد، ما رفتیم به یک خانه ای که کیانوری در آنجا قرار بود چند رفیق دیگر را هم ملاقات کند. ما زودتر رسیدیم و هنوز آنها که قرار بود بیایند نیآمده بودند. گفتگوی داخل ماشین درباره ضرورت خروج رهبری و بویژه کیانوری از ایران که رفقای شوروی خواهان آن شده بودند و فروغیان واسطه این پیام بود، در خانه هم ادامه پیدا کرد و خیلی هم تند تر و هیجانی تر از آنچه در اتومبیل گذشته بود. فروغیان تقریبا بغض کرده بود و مرتب تکرار می کرد: رفقا حتما از یک جائی اطلاع گرفته اند که گفته اند خارج شوید. حتی یادم هست که فروغیان گفت: کیا! نباید وقت را کشت! تا آنجا که شاهد بودم، کیانوری فقط در اواخر این گفتگو کمی به فکر فرو رفت، اما بازهم تکرار کرد: رفتن من، یعنی یورش به حزب. آنها این رفتن را بهانه می کنند و بقیه را می گیرند. من نمی توانم با قاطعیت بگویم، اما این را می توانم بصورت ضمنی بگویم که احتمالا تصمیم به خروج فروغیان و رفیق تقی موسوی حاصل همین اطلاعات و بحث ها بود. آنها بعدا، دختر رفیق جوانشیر را هم به خواست جوانشیر با خود بردند تا برود به تحصیلش برسد. جمهوری اسلامی اجازه خروج به او نداده بود. رفیق جوانشیر هم برای بدرقه دخترش همراه موسوی و فروغیان به مشهد و سرخس رفته بود و به همین دلیل در یورش اول او در تهران نبود که دستگیرش کنند و ای کاش چند صد متر دیگر هم رفته بود و از ایران خارج شده بود که اگر شده بود بسیاری از مشکلات بعد از یورش به حزب را در خارج از کشور نداشتیم.
- پس این اتهاماتی که درباره رابطه های فروغیان می زنند درست است؟
ببینید! اینها حرف های پوچ و بی ربط است. من برایتان با دقت می گویم. از همان دورانی که در افغانستان بودیم. فروغیان اعتبار زیادی نزد رفقای شوروی داشت. چندین بار ما در افغانستان برای کارهای مرزی خودمان دچار محدودیت هائی شدیم که من مسئله را با فروغیان در میان گذاشتم. می گفت اینجا (محل اقامت فروغیان) بشین من یکساعت دیگر بر میگردم. نمی گفت کجا! اما من می دانستم می رود سفارت شوروی در افغانستان. می رفت و بر میگشت مشکل حل می شد. این وزن و اعتبار فروغیان بود. یعنی مستقیم و هر زمان که می خواست می توانست برود سفارت اتحاد شوروی در افغانستان. کاری که آسان نبود. اما این ناشی از سابقه طولانی اقامت فروغیان در اتحاد شوروی، حضورش در حکومت فرقه دمکرات آذربایجان بود. این یک اعتماد بود، نه رابطه جاسوسی و یا خبرچینی. درست برعکس، همیشه از آنطرف به ما خبر میدادند نه از اینطرف. مثل همان خبر ضرورت خروج کیانوری از ایران. منتهی خبر را از طریق کسی می فرستادند که مورد اعتماد بود. فروغیان چنین موقعیتی داشت. همیشه رابطه با اتحاد شوروی را آنقدر مخوف و سنگین و قابل تعقیب کرده بودند،؛ چه در دوران شاه و چه در دوران جمهوری اسلامی، که همه از این رابطه دچار توهم اند. درحالیکه رابطه عجیبی نیست و نبود. اگر حکومت ها موانع ایجاد نمی کردند این رابطه هم مثل هر رابطه دیگری بود و عمدتا انتقال نظرات سیاسی حزب درباره مسائل داخلی و مسائل منطقه. مثل مورد افغانستان که رهبری حزب با ورود ارتش شوروی به افغانستان مخالف بود و این نظر را هم به آنها اطلاع داد و حتی کیانوری در نوشته های بعد از بیرون آمدن از زندانش هم نوشته است که می خواست در همان ابتدای ورود ارتش سرخ به افغانستان، حتی با عبور غیر قانونی از مرز برود مسکو و مخالفت حزب توده ایران با این ورود و دخالت را به اطلاع رفقای شوروی برساند و بگوید که این اقدام بهانه ای خواهد شد بدست جناح راست در جمهوری اسلامی و انقلاب ایران را می تواند از مسیر خودش منحرف کند. خوب، اگر راه ها و ارتباط ها بسته و مسدود نبود، چرا همین نظر را رهبری حزب نتواند در دیداری مستقیم به سفیر اطلاع بدهد و یا چرا جمهوری اسلامی باید اجازه خروج از کشور ندهد که دبیراول یک حزب برای اعلام مخالفتش بخواهد غیر قانونی از مرز بگذرد. آن هم در آن سن و سال! نکته دیگری که درباره فروغیان مطرح بود؛ این بود که او معلم زبان فارسی در مسکو بود و بسیاری از دیپلمات های اتحاد شوروی که در افغانستان و یا در ایران خدمت کرده بودند، شاگردان کلاس های فارسی او بودند که این هم برای فروغیان یک موقعیت ویژه بوجود آورده بود. ما در افغانستان کار می کردیم، کار جدی هم می کردیم و در ارتباط با ایران هم کار می کردیم. کار و فعالیت حزبی. با توجه به نقش اتحاد شوروی آن زمان در افغانستان و حضور گسترده اش در تمام ارگان های نظامی و امنیتی و اداری، داشتن یک ارتباط قوی مثل ارتباط فروغیان با آنها، بسیار کارگشا بود و همانطور که گفتم بارها گره از کار ما را باز کرد. از جمله افراد دیگری از حزب ما که بسیار مورد اعتماد بودند و این را بارها شمس بدیع تبریزی و فروغیان به من گفتند و در لایپزیک هم دکتر اختر کامبخش (خواهر کیانوری) تائید کرد، اعتمادی بود که رفیق ما "رصدی" در اتحاد شوروی کسب کرده بود. شما میدانید که رصدی همان ستوان شهربانی است که شب فرار رهبری حزب از زندان شاه، افسر نگهبان زندان قصر بود و همراه زندانیان او هم از زندان بیرون آمد و رفت زیر زمین و بعد هم از ایران خارج شد. فکر می کنم برایتان گفتم که اختر خانم درباره رصدی گفت: زمان باقراف (رهبر حزب کمونیست آذربایجان در زمان استالین) خطر روی سر رصدی دور می زد. کامبخش از اعتماد بسیار بالائی که در اتحاد شوروی و جنبش کمونیستی داشت استفاده کرد و در همان دوران استالین رصدی را از باکو به مسکو منتقل کرد و او را نجات داد. رصدی همیشه این را می گفت که اگر کامبخش نبود سر من هم به باد رفته بود. رصدی هم تا آنجا که به من گفتند باندازه فروغیان اعتبار در اتحاد شوروی داشت.
- گفتید اسنادی هم برای شما فرستاده اند.
بله. در ادامه صحبت در باره فروغیان این را هم می خواستم بگویم که یکی از رفقا، شماره اول "نوید مردم" که کمیته داخلی در مهرماه 1362 در تهران متنشر کرده بود را برای من فرستاده است که حتما همراه این گفتگو منتشر می کنیم. این نشریه، پس از آن اطلاعیه منتشر شده که برایتان گفتم زنده یاد انوشیروان لطفی برای من در خانه ای از رفقای فدائی که من در آن مخفی بودم آورد. شاید هم مضمون همان اطلاعیه، همین سرمقاله ای باشد که در این شماره نوید مردم هست. من با قید "شاید" این مسئله را مطرح کردم که فردا چند نفر مدعی نشوند که آن اطلاعیه اول بود یا نوید مردم اول و یا برعکس. آن اطلاعیه بیشتر جنبه عاطفی داشت و همانطور که گفتم از جملاتی از "نوید" دوران شاه در آن استفاده شده بود که الان دقیق یادم نیست ولی آن موقع با اشاره به همین جملات به انوشیروان لطفی گفتم که این اطلاعیه نمی تواند نثر هاتفی و یا جوانشیر باشد، این یک مونتاژکاری عاطفی است. جمله ای شبیه این مضمون و توصیه من هم اینست که قرار ملاقات الان و دراین شرایط اجرا نکنید. من نمی دانم این "نوید نو" که الان منتشر می شود نویسنده و مبتکرش از دل همان "نوید مردم" بیرون آمده و یا خیر؟ برای من هم این پیوند یا عدم پیوند اهمیت ندارد زیرا، محتوای "نوید مردم" و کمیته داخلی مهم است. والا از این نوید ها و هاتفی ها و حیدرها و هاتف نویدی و نوید هاتفی و حیدرسربدار و رحمان هاتف، عموزاده هاتفی و .... خیلی سبز شده و این هم یکی از آنها. ظاهرا تنها مدعی نوید من می توانستم باشم که نیستم. اگر نوید دوران شاه را ورق بزنید خیلی از نوشته های آن نثر و نوشته من است، مسئول تدارک آن نوید هم من بودم و نزدیک ترین رابطه ها را هم با شخص هاتفی داشتم و هنوز هم چیزهائی می دانم که بموقع اش درباره او خواهم گفت. شک هم نداشته باشید که اگر یک " و" درباره نوید اینطرف و آنطرف بگویم و بنویسم حکومت فورا سراغ پرتوی خواهد رفت که بیا و افشاگری کن! شاید در پایان این گفتگو، چند گزارشی را که در نوید دوران شاه نوشته بودم از دوره نوید که آن را دارم بیرون بیآورم و بدهم برای انتشار. از جمله درباره نیروگاه اتمی بوشهر و یا یورش ماموران شهرداری 6 تهران به منطقه حاشیه نشین "خاک سفید" که جرقه واقعی انقلاب از آنجا زده شد. و یا گزارش اعتصاب بزرگ کارگران دخانیات و چیت تهران در سال 1355. بهرحال فقط خواستم اشاره ای هم به نوید نامه ها و هاتفی نامه ها و رحمان نامه ها و حیدر نامه ها که در چند سایت و فیسبوک پشت آن پنهان شده و با راه توده جنگ روانی می کنند کرده باشم. من هرگز نمی خواهم بگویم و کوچکترین شکی هم ندارم که رفقائی که کمیته داخلی و نوید مردم را راه اندازی کردند روی تعصب حزبی و شور حزبی و انقلابی شان دست به این کار زدند. اما هم کم تجربه بودند، هم شرایط را متوجه نشده بودند، ابعاد حادثه را درک نکرده بودند و مقدار زیادی هم مقایسه ای کار کرده بودند. یعنی پس از یورش به حزب فکر کرده بودند، دوران شاه است و می توان سازماندهی حلقه ای کرد. کاری که سازمان نوید کرده بود. درحالیکه شرایط بکلی متفاوت بود. شما در سرمقاله همین نوید مردم که در این شماره منتشر می شود، اوج بی تجربگی و شوق حزبی را می بینید. آنجا که رهنمودهای به غایت اشتباه سازمانی میدهد و آنجا که با عشق حزبی و توده ای از یورش به حزب می نویسد. بحث من نه آن احساسات توده ای، بلکه آن اشتباه سازمانی است که شما در این سرمقاله می بینید و حتما هم با دقت بخوانید. به این دلیل می گویم با دقت بخوانید که من پافشاری و سرعت عمل خاوری برای جلوگیری از ادامه فعالیت کمیته داخلی را یکی از امتیازهای بزرگ او می دانم. حتی قبل از این که پلنوم 18 تشکیل شود و او دبیراول حزب شود، در همان کمیته برون مرزی جلوی ادامه فعالیت این کمیته در داخل کشور ایستاد و ادامه آن را یک تله ارزیابی کرد. وقتی هم که حشمت رئیسی و چند نفر دیگر از طرف این کمیته به خارج آمدند که با خاوری تماس بگیرند، بدرستی جلوی بازگشت آنها را گرفت. البته بعدها سفر چند روزه ای حشمت رئیسی به ایران کرد و بازگشت. شما ببینید اوج انصاف را. همین آقای رئیسی از مرز افغانستان و با استفاده از همان امکاناتی که در مرز درست کردیم رفت ایران و سالم هم بازگشت از طریق مرز آذربایجان و حالا هم راست راست می گردد و آنوقت مقایسه کنید با آن حرف های پرت و پلائی که امثال حمید احمدی و یا محسن حیدریان درباره کار با قاچاقچیان در مرز افغانستان گفته و منتشر کرده اند. و البته میدانید که حشمت رئیسی تنها فرد حزبی نبود که از طریق مرز افغانستان به ایران رفت برای ماموریت و سالم هم بازگشت. یک لیست از افرادی را من دراختیار دارم که رفتند و سالم باز گشتند و الان هم در خارج از کشورند! تازه، حشمت رئیسی بعد از کنفرانس ملی و عضویتش در کمیته مرکزی رفت ایران و بازگشت!
- از مرز هرات با خراسان هیچوقت این نوع استفاده ها، یعنی رفت و آمد نشد؟
خیلی محدود تر از مرز نیمروز. به این دلیل که مرز نیمروز میان زاهدان و زابل بود و امکانات قومی بلوچ ها خیلی به ما کمک می کرد. اما در هرات اینطور نبود. البته درهرات هم اقوام پراکنده بلوچ ها و یا ترکمن ها بودند و ما از این امکانات هم استفاده کردیم اما نه باندازه مرز نیمروز. اتفاقا هفته گذشته دو رفیقی که در هرات چند سال کار کرده بودند با من یک دیداری داشتند. در دو کشور مختلف در اروپا زندگی می کنند. چند ساعتی را با هم بودیم و خیلی از گذشته ها گفتند و خیلی هم خوشحال بودند که در این گفتگوها به فعالیت آنها اشاره شده است. نکاتی را می گفتند و از من هم خواستند که بگویم. نکات جالبی بود. از جمله راه اندازی مدرسه در "کاریز الیاس" که هم نزدیک به ترکمن ها بود و هم نزدیک به بلوچ ها در منطقه هرات. این ها اقوامی بودند از زمان نادر شاه و رضا شاه تبعید شده بودند به خراسان و در دو طرف مرز مستقر بودند. هم داخل افغانستان و هم داخل ایران. از مناسباتشان با "مولوی" روستا که از رفقای ما خواسته بود برای نماز بیآیند مسجد تا او هم به والدین بچه ها توصیه کند آنها را بفرستند به مدرسه توده ایها! یا از راه اندازی استخراج و انتقال نمک از خاک ترکمنستان به داخل افغانستان که در آمد خوبی برای مردم منطقه شده بود. خودشان رفته بودند مذاکره کرده بودند با ایستگاه مرزبانی ترکمنستان و اجازه این انتقال نمک را برای مردم منطقه در داخل افغانستان گرفته بودند. خواهش کردم این فعالیت هایشان را بنویسند و بدهند تا منتشر کنیم. بسیار جالب و شیرین است و نشان میدهد که توده ایها در آن دوران چند ساله، تا کدام سنگر ها در افغانستان رفتند برای خدمت به انقلاب افغانستان. البته، همین جا وظیفه خودم میدانم از رفیق بسیار عزیزی یاد کنم که والی هرات بود. رفیق "امتیاز حسن" که عضو کمیته مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود و با جسارت می توانم به شما بگویم مثل یک عضو و کادر حزب توده ایران با ما رفتار می کرد. هر آنچه از دستش برآمد برای ما کرد و در مقابل ما هم در هرات تا آنجا که توانستیم خدمت کردیم و در طول آن سالها کوچکترین ضعفی از هیچ نظر در محل نشان ندادیم. اینها افتخارات این دوره از مهاجرت توده ای ها در افغانستان است. متاسفانه امتیاز حسن در دوران ریاست جمهوری دکتر نجیب الله گرفتار سرطان شد و جان باخت. اعتقاد و ایمان عجیبی به زنده یاد ببرک کارمل داشت. باز این وسط یادم افتاد که چند عکس هم رفقای افغان برای من فرستاده اند که می دهم تا در آینده آنها را هم منتشر کنیم. این عکس ها نشان میدهد که واقعا در افغانستان یک شور انقلابی وجود داشت که منجر به انقلاب "ثور" شد. اجازه بدهید درباره این عکس ها در زمان خودش که می خواهیم آنها را منتشر کنیم توضیح بدهم. در ادامه بحث خودمان رسیده بودیم به کنفرانس ملی. یعنی پایان کار پلنوم 19 و رفتن به محل کنفرانس ملی. من هفته گذشته مقداری میان کاغذها و یادداشت های مربوط به کنفرانس ملی گشتم. فعلا لیست 61 نفره اعضای اصلی و مشاور کمیته مرکزی برگزیده کنفرانس ملی را پیدا کرده ام. هنوز سرگرم گشتن هستم تا بقیه نوشته ها را هم پیدا کنم. اگر این کمبود وقت اجازه بدهد. خودم هم که این لیست برگمار شدگان کنفرانس ملی را مرور کردم در حیرت فرو رفتم. این که چه کسانی برکشیده شدند و سیل رویدادها آنها را به کجا برد و یا به کجا راند. چه کسانی چه ادعاهائی داشتند و چی از آب درآمدند. خیلی جالب است و درس آموز. من این بالا و پائین شدن ها و برگمار و برکنار شدن ها، سینه چاک دادن برای حزب و بعد خنجر به روی حزب کشیدن ها را دیده ام که امروز اعتقاد دارم، آنها که امروز در نشریه نامه مردم ادعاهای بزرگ بزرگ دارند هنوز امتحان خودشان را در ظرف زمان و رویدادها پس نداده اند. اعتبارنامه خیلی هایشان باید بررسی شود. کجا بوده اند پیش از انقلاب؟ بعد از انقلاب کجا بوده اند؟ سابقه حزبی شان در ایران و بیرون از ایران چیست؟ در سالهای پس از انقلاب کجا بوده اند و چه کرده اند؟ فردا اگر گفتند کفشت را در بیآور و گیوه بپوش چه خواهند کرد؟ وقتی درجه و مقامشان را گرفتند هم توده ای باقی می مانند و یا می زنند به چاک؟ کشمش بدون دم هم کشمش می ماند و یا با دمش می رود؟ من آنقدر دیده ام که به خودم حق می دهم از ضرورت بررسی بموقع اعتیارنامه مدعیان امروز بگویم. بگذارید شرایط آماده یک فعالیت جدی در داخل کشور بشود تا دنبال پاسخ به سئوالات بگردیم. الان هر حرفی در این زمینه ها هم بی نتیجه و بی فایده است و هم دشمن شاد کن. همه چیز بموقع خودش!
برای مطالعه شماره گذشته "یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57 " می توانید به لینک زیر مراجعه فرمائید:
http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/october/525/yad17.html
|
راه توده 526 7 آبان ماه 1394