راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش 16- در 14 صفحه

یادمانده هائی

از پیوند حزب توده

ایران با انقلاب 57

 

 

 

77-

 

انفجاری که جلوی آن گرفته شد!

 

من تصور می کنم، پیش از ادامه بحث مربوط به استقرار رفقای کمیته مرکزی در کابل و مرحله تازه‌ای از کار که تقریبا تا کنفرانس ملی ادامه یافت، لازم است کمی در باره مناسبات میان حزب و سازمان در آن دوران، در افغانستان صحبت کنیم. چون دیدم در پیام ها، چند بار در این باره هم سئوال شده و این که چرا از آن سخنی گفته نمی شود.

واقعیت اینست که هم ما و هم رفقای اکثریت که از ایران توانستند خارج شوند و خودشان را به هر کجای ممکن و از جمله افغانستان برسانند، هنوز تحت تاثیر انسجام فکری و سیاسی و تشکیلاتی دوران فعالیت علنی در داخل کشور بودیم و نظم و دیسپلین دوران فعالیت در داخل کشور را با خودمان به مهاجرت آورده بودیم. من، خودم همیشه این جمله را که شاید برای شما هم چند بار گفته باشم اغلب تکرار می کردم. مخصوصا وقتی محدودیت‌های  مهاجرت از سرعت و شتاب برای فعالیت کم می کرد. آن جمله من این بود و هست: ما در ایران بعد از انقلاب با سرعت هواپیما حرکت می کردیم و در مهاجرت با سرعت شتر باید خودمان را همآهنگ کنیم!

با این مقدمه مسئله را می خواهم شروع کنم. این که رفقای توده‌ای و اکثریتی در ابتدای خروج از ایران و رسیدن به افغانستان همگی همچنان تحت تاثیر فضای یگانگی دو تشکیلات بودند و در نشست‌های  مشترک اولیه‌ای که در کابل داشتیم هم تاکید روی همین مسئله بود. یعنی ادامه یگانگی حزب و سازمان و ضرورت ادامه تصمیم مشترک دو رهبری حزب و سازمان برای حفظ و یا شکل بخشیدن به کمیسیون‌های  مشترک وحدت. البته تصمیم دو رهبری پیش از یورش ها.

این بحث تا آنجا که میدانم در سطح بالاتری میان رفقا خاوری و صفری با فرخ نگهدار و برخی رفقای دیگر رهبری اکثریت هم مطرح بود و به همین دلیل هم در پلنوم 18 و بعدا هم در کنفرانس ملی از رهبری اکثریت حضور داشتند. از جمله شخص نگهدار که دبیر اول سازمان بود.

اما، راستش اینست که من آن روند و حرکت داخل کشور را در مهاجرت و پس از ضرباتی که به رهبری حزب وارد آمده بود دیگر نه ممکن می دانستم و نه صلاح. اتفاقا یکی از انتقادهائی که رفقای رهبری اکثریت در آن زمان از من داشتند و در جلسه مشترک با خاوری و صفری هم طرح کردند همین بود. این که "علی" روند وحدت حزب و سازمان را قبول ندارد.

 

-  واقعا اینطور بود؟

 

بله، تقریبا همینطور بود. البته من دلائل خودم را داشتم و اغلب با رفقا خاوری و صفری هم مطرح کرده بودم. من معتقد بودم که پس از یورش سهمگینی که به حزب شده و اکثریت رهبری آن زندانی شده اند، دیگر آن توازنی که در داخل کشور بین حزب و سازمان برقرار بود، برقرار نیست، بویژه در مهاجرت که مسائل و مشکلات تازه را پیش خواهد آورد. صاف و پوست کنده هم گفته بودم که وحدت حزب و سازمان پس از یورش‌ها و در مهاجرت، یعنی رهبری حزب را تحویل رهبری اکثریت بدهیم. به همین دلیل اعتقاد داشتم که درکنار هم در افغانستان فعالیت کنیم، با هم مشورت کنیم و امکاناتی اگر داریم در اختیار هم بگذاریم، اما این که کمیسیون مشترک تشکیل بدهیم و روند وحدت را ادامه بدهیم قبول نداشتم. در نتیجه، چه در کابل و چه در دو شهر مرزی هرات و نیمروز، که ما زودتر از رفقای اکثریت مستقر شده بودیم، زمانی که آنها هم خواستند واحدی در این دو شهر داشته باشند، آمادگی خودمان را برای کمک به این استقرار اعلام کردیم و واقعا هم کمک کردیم و در محل هم در برخی زمینه‌ها با هم مشورت می‌کردیم، اما این را که در یک محل مستقر باشیم و فعالیت مشترک با هم بکنیم را قبول نداشتم. در کابل هم جلسات مشترک بین من و رفیق مسئول سازمان اکثریت "مازیار" بصورت منظم برقرار بود، اما این جلسات هم به معنی ادامه روند وحدت حزب و سازمان نبود، بلکه بیشتر جلسات مشورتی بود.

من اعتقاد داشتم که شرایط تغییر کرده است. ما دیگر در داخل کشور و درجریان فعالیت علنی نیستیم و حتی نوع نگاه به گذشته و به جمهوری اسلامی ممکن است دچار تغییرات شود و آن وحدت نظری و سیاسی و ایدئولوژیکی که ریسمان وحدت حزب و سازمان بود، تابع این تغییرات خواهد شد.

 

-  این بحث‌ها مربوط به پیش از حوادث شوروی است؟

بله. هنوز اتحاد شوروی برقرار بود و رفقای رهبری سازمان اکثریت هم عمدتا در تاشکند پایتخت جمهوری ازبکستان در خاک اتحاد شوروی مستقر بودند.

بگذارید برایتان بگویم. برای شخص من رفیق صفری، رفیق دلچسبی نبود و کار با او بسیار دشوار بود زیرا آن صراحت و روشنی کار و رابطه‌ای که مثلا با رفقائی مثل جوانشیر و بهزادی و حتی خود کیانوری وجود داشت و آدم تکلیفش با آنها روشن بود، با صفری نمی شد داشت و تکلیف شما با او روشن نبود. کینه توز بود، کم حرف می زد و همیشه پیشداوری‌هایش مقدمه قضاوتش بود. با این مقدمه می خواهم بگویم که من از ابتدای این گفتگو هم با خودم عهد کرده ام و هم این عهد را چند بار تکرار کرده ام که اگر چیزی را به صلاح حزب نباشد طرح نخواهم کرد، از بحث‌های  حاشیه‌ای مهاجرت و آن هم زندگی تنگاتنگ در افغانستان که خواه ناخواه در دیگر کشورهای محل استقرار مهاجرین توده‌ای هم بود بپرهیزم زیرا اینها در مهاجرت دفن می شود. ضمنا سلیقه شخصی و یا برخوردهای شخصی را هم ملاک گفتن و یا نگفتن‌ها و یا قضاوت‌هایم در این صحبتمان قرار ندهم. به همین دلیل می خواهم در کنار آنچه درباره رفیق صفری گفتم این واقعیت را هم بگویم که او به وحدت حزب و سازمان خیلی با دوراندیشی نگاه می کرد و به همین دلیل هم فکر می کنم در جریان فشاری که روی من بخاطر نظرم درباره وحدت حزب و سازمان در مهاجرت وجود داشت، او در پشت صحنه خنثی کننده این فشار بود و حتی یکی دوبار هم در دیدارهای سه نفره با رفیق خاوری تقریبا نظر من را تائید کرد. صفری این نوع تیزبینی‌ها را داشت. این واقعیت است. حتی در همان سالهای اولیه روی کار آمدن گورباچف هم این تیزی را با همه احتیاطی که برای سخن گفتن، بویژه در باره اتحاد شوروی داشت نشان داد. یکبار بسیار دیپلماتیک گفت: همه چیز از دست می رود!

اشاره اش به انقلاب اکتبر و اتحاد شوروی بود، البته همانطور که گفتم خیلی دیپلماتیک این را گفت. میدانید که او به نوعی وابسته به فرقه دمکرات آذربایجان بود و سالهای استحکام و هژمونی اتحاد شوروی را دیده بود و آنقدر تجربه داشت که به این آسانی درباره اتحاد شوروی سخن نگوید. به همین دلیل، همان یک جمله گویای همه آنچیزی بود که بعدها اتفاق افتاد و صفری درست پیش بینی کرده بود. یعنی فاجعه فروپاشی اتحاد شوروی. شاید لاهرودی هم همینگونه فکر می کرد اما من از دهان او چیزی دراین باره نشنیدم که شاید این هم ناشی از احتیاط بیشتر او به نسبت صفری بود. من این جمله صفری را در پایان یک شب طولانی بحث که در هتل کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی داشتیم از او شنیدم. آنشب رفیق لاهرودی و بقیه هم بودند. در واقع پایان جلسه هیات سیاسی بود و من هم برای دیدن رفقا رفته بودم این هتل و البته از طرف دبیرخانه هم یک گزارشی تهیه کرده بودم که برای صحبت در باره آن هم رفته بودم.

کمی از زمان جلو افتادیم. این صحبت مربوط به دورانی است که من دیگر در افغانستان نبودم و به دبیرخانه حزب در چکسلواکی منتقل شده بودم، که بعدها به آن هم خواهیم رسید.

 

-  رفیق خاوری نظری نداشت؟

 

درباره گورباچف و احتمال فروپاشی اتحاد شوروی؟

 

-  نه. درباره وحدت حزب و سازمان.

 

ببینید. من امروز که به گذشته نگاه می کنم اینطور می فهمم که رفیق خاوری تجربه دوران مهاجرت طولانی گذشته و بحث‌های  مربوط به وحدت حزب و فرقه و حوادثی مانند "یورو کمونیسم" و "مائوئیسم" و "کنفدراسیون" که هر کدام آواری بودند بر سر حزب و باعث انشعاب هائی در حزب شدند را در قلب رهبری حزب نداشت. اما صفری این تجربه را داشت. رفیق خاوری سعی می کرد رابطه دو رهبری را حفظ کند، بویژه که در میان رهبری سازمان اکثریت بسیار هم مورد احترام بود و رابطه‌ها به زندان شاه باز می گشت. بنابراین، او همیشه سعی می کرد با صراحت صفری دراین باره صحبت نکند، اما این را که در گفتگوهای میان خودشان چه می گذشت اطلاع ندارم. شخص من هم در آن دوران فقط این را میدانستم که رهبری ما را گرفته اند و حالا دیگر مناسبات دو رهبری حزب و سازمان نمی تواند دارای آن وزن و اعتباری برای حزب ما باشد که در جریان روند وحدت درداخل کشور داشت و این وحدت، یعنی تحویل رهبری حزب به رهبری اکثریت. شاید تنگ نظری بود، شاید ساده لوحی بود و شاید هرچه که اسمش را می خواهید بگذارید بود، اما درک من در آن دوران همین بود و البته چون چنین درک و برداشتی داشتم، طبیعی بود که دنبال نشانه‌هایش هم در برخوردها و بحث‌ها بگردم و نمونه هائی را هم پیدا کنم. هم در بدنه و هم در راس سازمان.

 

-  اعضای رهبری سازمان در کابل زیاد بودند؟

 

فکر می کنم قبلا برایتان گفتم. جمشید طاهری پور که اصلا از طریق نیمروز از ایران خارج شد و در کابل بود. او ارشد ترین عضو رهبری سازمان در افغانستان بود. آن موقع اگر اشتباه نکنم دبیر دوم سازمان بود و علاوه بر مناسبات رفیقانه‌ای که با هم داشتیم، هرگاه نگهدار به کابل می آمد و دیدارهای مشترک با خاوری و یا صفری برقرار می شد او هم حتما حضور داشت. علاوه بر او بهزاد کریمی، مازیار و رفقای دیگری از رهبری سازمان بودند که شاید مایل نباشند و درست نباشد که من اسم ببرم.

من خوب بخاطر دارم که اولین زاویه‌های آشکاری که نظر و دید من را تائید می کرد، در نشریه "اکثریت" که در اروپای غربی منتشر می شد پیدا شد. این شعر در اشاره به نمایش‌های  تلویزیونی و حضور تلویزیونی رهبران حزب در زیر شکنجه، در صدر نشریه اکثریت تبدیل شد به شعار:

 "آدمی با سر افراشته باید بزید!"

در یکی از جلسات دیدار خاوری با نگهدار، رفیق خاوری بصورت جدی به این شعر و این شعار اعتراض کرد و گفت که این شعار یعنی تائید جنایت هائی که رژیم در زندان‌ها مرتکب شده است. آن زمان نگهدار در شرق بود و نشریه "اکثریت" در غرب منتشر می شد. زیر این شعر، اخبار زندان و اغلب مقاومت رفقای فدائی در زندان منتشر می شد، که درخواننده این تلقی را پیش می آورد که رهبری حزب در زندان مقاومت نکرده و شکسته و رفقای فدائی مقاومت کرده و نشکسته اند. لابد فکر کرده بودند دلیل این که فیلمی از اعتراف گیری از رفقای رهبری دستگیر شده سازمان نمایش داده نشده، مقاومت آن رفقا زیر شکنجه بوده و دلیل پخش فیلم اعتراف گیری از رهبران حزب ناشی از مقاومت نکردن رفقای رهبری حزب. البته بعدها معلوم شد که این تصور تا چه حد ناشی از بی اطلاعی از آنچه در زندان می گذشت بوده است. نه تنها بعدها فاش شد که چه بلاهائی بر سر رهبری حزب ما در زندان آوردند، بلکه معلوم شد با رفقای رهبری اکثریت هم همان کرده اند که با رفقای رهبری حزب کردند اما به هر دلیلی که خودشان می دانستند نتیجه را تبدیل به نمایش تلویزیونی نکرده بودند. از جمله می توانم اشاره به انوشیروان لطفی و یا علیرضا اکبری شاندیز و دیگران بکنم که از آنها هم زیر شکنجه فیلم اعترافات گرفته بودند. با آن که نگهدار وعده طرح مسئله در هیات رهبری سازمان و حذف این شعار را داد، اما عملا این شعر تا مدت‌های  طولانی صدر نشین نشریه اکثریت بود!

 

-  نظرات و دیدگاه‌های  سیاسی نگهدار با قبل از یورش‌ها فرق نکرده بود؟

 

بهرحال، یورش شده بود، جمهوری اسلامی در جاده راست سرعت گرفته بود و اینها در نگاه همه ما تاثیر گذاشته بود، اما من با جرات به شما می گویم که نگهدار در آن دوران، با همان عینک و متد و شیوه‌ای به رویدادها نگاه می کرد و آنها را تحلیل می کرد که متد و شیوه کیانوری بود. اتفاقا چند جزوه پرسش و پاسخ هم در این دوران از نگهدار منتشر شده بود که خیلی مفید و تاثیر گذار بود. شما می دانید که من همچنان رفاقت توام با علاقه خودم را نسبت به نگهدار حفظ کرده‌ام، اما علیرغم این علاقه و رفاقت نمی توانم نگویم که همیشه تاسف خورده ام از تغییر جهتی که او داد. بنظر من، اگر آن مشی و نظرات را حفظ کرده بود و بر نقشی که در وحدت ناتمام حزب و سازمان ایفا کرد پافشاری کرده بود، حتی اگر او را به همین دلائل از رهبری اکثریت کنار می گذاشتند هم وزن و اعتبار او – حداقل در داخل کشور- بمراتب بیش از امروز بود.

بحث ما این ارزیابی‌ها و نظرات شخصی نبود، بلکه پاسخ به سئوالی بود که در باره مناسبات حزب و سازمان در افغانستان پرسیده بودند. همین بحث ها، وقتی رفقا فروغیان، شاندرمنی، شمس بدیع، زرکش و نامور در افغانستان بودند و جلسات کمیته مرکزی برای تبادل نظر تشکیل می شد هم پیش می آمد.

 

-  آنها، نظراتشان چه بود؟

 

واقعیت اینست که آنقدر که مسئله مخالفت با صفری و مسائل فرقه برای شمس و فروغیان و شاندرمنی محور بود، مسئله وحدت حزب و سازمان محور نبود. حتی اگر این بحث هم می شد، باز سمت گیری‌ها به جای منطق، بیشتر متوجه همین دو مسئله بود. یعنی صفری و فرقه! من حتی معتقدم بخشی از ابراز تمایل شاندرمنی نسبت به بابک امیرخسروی هم ریشه اش در اینجا بود نه در برداشت و نگاه و تحلیل سیاسی. شاندرمنی یکپارچه حزبی بود و نظراتش چه درباره اوضاع ایران و چه در باره حزب و اتحاد شوروی کوچکترین سنخیتی با نظرات بابک امیرخسروی نداشت. من دهها و دهها ساعت با او نشست و برخاست کرده و صحبت کرده بودم. از این جمع، تنها کسی که معتقد به احتیاط در امر وحدت حزب و سازمان بود، فروغیان بود که او هم فکر می کنم یا تحت تاثیر بحث‌های  جلسات هیات سیاسی وقت بود و یا صحبت‌های  خصوصی که ما با هم داشتیم. شمس و نامور هم بیشتر تحت تاثیر احساسات و دوستی نظراتی می دادند. همچنان که شاندرمنی هم بی آنکه بر روند وحدت پافشاری کند، بصورت کلی می گفت باید رابطه با فدائی ها حفظ شود. نظرات همین جمع را فروغیان به هیات سیاسی وقت می برد.

این روند کج دار و مریز، تا فاجعه فروپاشی اتحاد شوروی تقریبا ادامه یافت، اما به محض وقوع آن حادثه، این روند متوقف ماند و حرکت درجهت عکس آن از سوی رهبری جدید اکثریت آغاز شد. در خود حزب ما هم تحت تاثیر آن حادثه، ریزش‌ها سرعت گرفت که همه آن را نمی خواهم ناشی از فروپاشی اتحاد شوروی بدانم. قطعا انتقاد متوجه رهبری حزب هم هست، اما بی انصافی است اگر هنگام طرح این انتقادات، به فاجعه یورش به حزب و بدنبال آن، فاجعه فروپاشی اتحاد شوروی بهای لازم داده نشود. و یا پر و بال گرفتن بابک امیرخسروی پس از فروپاشی اتحاد شوروی را نبینیم. پروبالی که به کشیدن دریچه‌های  سد شبیه بود و بخش قابل توجهی از نیروی حزبی را برای چند سال بدنبال خود کشید. یخ او در گرمای رویدادها آب شد، اما حقیقت اینست که نیروی قابل توجهی را منفعل کرد. من حتی معتقدم در روند جدائی سازمان از حزب هم بابک نقش بسیار مهمی داشت. حتی یک جبهه با اکثریت و حزب دمکرات کردستان و جمهوریخواهان نزیه درست کرد و تا سالها اعلامیه‌های  مشترک می دادند و خار به چشم حزب فرو می کردند.

آن سالها گذشته و چرخش‌های  تازه‌ای در جهان و حتی در خود روسیه و جمهوری‌های  اقماری گذشته اتحاد شوروی و اروپای غربی آغاز شده که آب سرد باقی مانده از یخ آب شده را هم گرم خواهد کرد، اما معتقدم در هر انتقادی که از رهبری حزب می شود، اگر این حوادث دیده نشود و فقط سنگ به طرف خاوری و یا ترکیب رهبری وقت حزب پرتاب شود، هم انصاف رعایت نشده و هم واقعیت دیده نشده است.

 

-  نشریه اکثریت، همان "کار" است؟

 

خیر. نشریه "کار" ارگان مرکزی سازمان اکثریت بود و "اکثریت" نشریه‌ای که در خارج از کشور – در غرب- منتشر می شد. مثل "راه توده" که چند سال بعد از انقلاب در غرب منتشر می شد. اگر اشتباه نکنم، نشریه "اکثریت" در پیوند با همان روند وحدت حزب و سازمان و کمیسیون‌ها و نشریات موازی در خارج از کشور منتشر شد. پیش از یورش ها. "راه توده" هم بموجب تصمیم و تصویب رهبری وقت حزب در خارج از کشور منتشر شد. هر دو رهبری حزب و سازمان، با پیش بینی محدود شدن قطعی همه امکانات انتشار نظراتشان در داخل کشور، تصمیم به انتشار این دو نشریه در خارج از کشور را گرفتند تا اگر همه امکانات در داخل گرفته شد و محدود شد، حداقل در خارج از کشور نظرات حزب و سازمان منتشر شود. من درباره "راه توده" این را با قاطعیت می گویم اما در باره اکثریت شاید رفقای فدائی نکات دیگری هم برای روشن تر شدن مسئله داشته باشند که به خودشان مربوط است. درباره راه توده تصمیم رهبری حزب بموجب این پیش بینی گرفته شد. البته دوره اول "راه توده" که از چند ماه پیش از یورش اول شروع شده بود زیاد طولانی نبود زیرا مدتی بعد از پلنوم 18 این نشریه دیگر منتشر نشد و تا پیش از یورش‌ها و در فاصله دو یورش هم تقریبا تمام مطالب آن، یا مقالات تحلیل هفتگی بود و یا اعلامیه‌های  حزب. بصورت مستقل مقالاتی نداشت، اما بعد از یورش دوم طبیعی بود که مطالب و مقالاتی هم در آن منتشر شد که بتدریج کمیته برون مرزی بر آن نظارت داشت. از جمله اخبار کارزار دفاع از رهبران حزب که دستگیر شده بودند. در راس کمیته برون مرزی هم رفیق خاوری بعنوان دبیر کمیته مرکزی که در خارج از کشور بود قرار داشت.

کمیته برون مرزی که من در جریان جزئیات فعالیت آن نبودم و نیستم، پس از یورش دوم به حزب و شاید با رهنمود رهبری بین دو یورش که رفیق جوانشیر در راس آن بود شکل جدی به خود گرفت. اعضای کمیته مرکزی که در خارج از کشور بودند عضو آن بودند. یعنی خاوری بعنوان دبیر کمیته مرکزی، بابک امیرخسروی عضو کمیته مرکزی و فرهاد عاصمی عضو مشاور کمیته مرکزی. رفیق صفری تا پلنوم 18 که به رهبری حزب بازگردانده شد، در این کمیته که عمر آن با تشکیل پلنوم 18 و انتخاب دبیر اول و هیات سیاسی جدید حزب پایان یافت حضور مستقیم نداشت، اما تصور می کنم از طریق رفیق خاوری در جریان مسائل آن بود.

بهرحال، پس از پلنوم 18 و آغاز انتشار "نامه مردم" بعنوان ارگان مرکزی حزب توده ایران که زیر نظر صفری انتشار آن شروع شد، انتشار "راه توده" متوقف شد. یعنی گفتند که چون نامه مردم منتشر می شود، دیگر نیازی به انتشار راه توده نیست.

درباره متوقف شدن انتشار راه توده، من در همان افغانستان و در دیدارهائی که با رفیق خاوری داشتم و بعد هم در جلسه شش نفره اعضای کمیته مرکزی به این تصمیم معترض بودم و اعتقاد داشتم که این نشریه می توانست در غرب منتشر شود اما تحت نظارت رهبری که آن زمان در شرق و در واقع در برلین شرقی بود. استدلالم هم این بود که راه توده ارگان مرکزی حزب نیست و می تواند مطالبی هم در آن منتشر شود که در ارگان مرکزی حزب صلاح نیست منتشر شود. ضمنا این نشریه می تواند به نوعی نقش همآهنگ کننده و نگهدارنده تشکیلات خارج از کشور هم باشد. اما صفری از پشت همان عینک بدبینی که همیشه بر چشم داشت، موافق نبود و می خواست یک نشریه باشد و آن هم در اختیار او. یکبار هم در پاسخ به اعتراض من به بسته شدن راه توده گفت که در این نشریه کیش شخصیت پرستی می کردند. مرتب عکس کیانوری را منتشر می کردند.

توقف انتشار راه توده، همزمان شد با تغییراتی در تشکیلات حزب در غرب و تغییر مسئولان آن، که این هم از خواست‌ها و اقدامات صفری پس از پلنوم 18 و دبیر دوم شدن او بود.

این که چرا اسم ارگان مرکزی حزب را "نامه مردم" گذاشت هرگز معلوم نشد و درجلسات هم طرح نشد. درحالی که نام واقعی ارگان مرکزی حزب "مردم" است و پس از انقلاب هم تا مدت‌ها ارگان مرکزی حزب با نام "مردم" منتشر می شد. بعدها یکنفر را تحریک به شکایت کردند با این بهانه که امتیار "مردم" متعلق به اوست. حزب هم برای رهائی از ماجرائی که می خواستند علم کنند و جلوی انتشار ارگان مرکزی حزب  را بگیرند، "نامه مردم" را منتشر کرد. یعنی که کلمه کوچک "نامه"، کنار نام بزرگ "مردم" نوشت تا همچنان نام "مردم" را حفظ کند. متاسفانه به این مسائل و ظرافت‌ها در مهاجرت و در زمان صفری توجه نشد. درحالیکه که اگر شما دوره "مردم" که پس از انقلاب منتشر شد را ورق بزنید همه آنچه را که گفتم خودتان مشاهده می کنید. به این ترتیب فشاری که در داخل کشور به حزب وارد شده بود و حزب ناچار شد در اسم ارگان مرکزی حزب تغییری بدهد، در مهاجرت که دیگر این فشارها نبود و ضرورتی هم به مراعات آن نبود نادیده گرفته شد و به آن کم توجهی شد.

همینجا اضافه کنم که من هرگز نمی خواهم ادعا کنم که اگر انتشار راه توده متوقف نمی شد، مشکلی از آن دست که صفری اعتقاد داشت پیش نمی آمد. یعنی زاویه سیاسی با ارگان مرکزی پیدا نمی کرد. ممکن بود چنین هم بشود اما تعطیل آن، حداقل می توانست زمانی صورت بگیرد که چنین مشکلی پیش می آمد نه آن که با پیشدواری تعطیل شود. می شد "مردم" را بعنوان ارگان مرکزی حزب که نظرات سیاسی و دقیق سیاسی حزب را منتشر می کند، بصورت ماهانه و در یک صفحه منتشر کرد و مطالب آن هم چنان با دقت تنظیم شود که اشتباهات و لغزش‌های  سیاسی در آن نباشد و اعلامیه‌های  رسمی حزب هم در آن منتشر شود. کاری که در سالهای دبیراولی رفقا اسکندری و رادمنش انجام می شد. درعوض راه توده متنوع تر می توانست منتشر شود. یعنی همه نوع خبر و گزارش و عکس و ... هم داشته باشد.

اتفاقا یکی از بحث هائی که بویژه فروغیان زیاد دنبال آن بود، انتشار "نامه مردم" در کابل بود، که باشد برای فرصت مناسب تر تا دراین باره هم توضیح بدهم.

 

78 -

بازداشت عوامل جمهوری اسلامی در نیمروز

 

ظاهرا در گفتگوی قبلی به نکته‌ای اشاره شد که خیلی بحث انگیز شد. منظورم وحدت حزب و سازمان است.

 

-  بله بسیار.

 

حدس خود من هم همین بود. البته از زاویه‌های مختلف سئوالات و پیام هائی رسید و شما هم که می‌گوئید با چند نفر در همین مورد ناچار به بحث شده اید.

 

-  شما پیام و توضیح خانم تولائی را روی فیسبوک راه توده دیدید؟

 

بله آن را هم دیدم. یکی از رهبران سابق سازمان اکثریت هم یادداشت کوتاهی برای من نوشته بود و ضمن تائید و تاکید روی ادامه این گفتگوها، خواسته بود حتی برای یک هفته هم آن را متوقف نکنم و بقول ایشان، آنچه من می‌گویم بخشی از تاریخ از دهان شاهد مستقیم است. در همین فاصله رفیق عزیز افغان ما، اسدالله کشمند هم در همین ارتباط تماس گرفت و با هم تلفنی مفصل صحبت کردیم. البته، ایشان عمدتا صحبتش روی مسائل افغانستان در آن دوران بود و بسیار خوشحال بود که من در باره آن دوران و آن سالها صحبت می‌کنم. از قول برادر خویش، یعنی سلطانعلی کشمند هم ابراز رضایتی را نسبت به مواضع من در برنامه پرگار در تلویزیون بی بی سی بیان کرد که عمیقا خوشحال شدم.

 

-  برای این که دوباره با سئوالات و پیام‌های تازه‌ای در هفته آینده روبرو نشویم، فکر می‌کنیم اگر درباره سلطانعلی کشمند و اسدالله کشمند یکبار دیگر هم توضیح دقیق تری بدهید بد نباشد و بعد برویم سر پیام‌های دیگر که مربوط است به مسئله وحدت حزب و سازمان و مواضع رفیق نگهدار و بقیه مسائل.

 

حرفی ندارم. البته من قبلا هم چند بار گفته ام، اما تکرارش نه تنها بی ضرر است، بلکه مفید هم هست. سلطانعلی کشمند نخست وزیر افغانستان در دوران حاکمیت حزب دمکراتیک افغانستان بود. هم در دوران رفیق کارمل و هم تا مدتی در دوران دکتر نجیب الله. آنطور که رفقای افغان می‌گفتند، او پخته ترین و کارآمد ترین شخصیت سیاسی – اجرایی در آن حکومت بود. در دوران سیاست آشتی ملی که شاید به آن هم اشاره‌ای کردم، در جریان یک اقدام تروریستی در مقابل مسجدی در غرب کابل، هنگام بیرون آمدن از مسجد که در آن مراسم ترحیم یکی از دوستان وی برگزار شده بود بشدت مجروح شد. از پشت به او تیراندازی کردند و گلوله بخشی از صورت و چشم و دهان او را برد و به ناچار برای درمان به خارج از افغانستان انتقال یافت. ایشان پس از خروج از افغانستان و مداوا در انگلستان در همان کشور مانده است.

اسدالله کشمند برادر سلطانعلی کشمند و معاون شعبه روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود و در واقع تمام کارها و امور اجرائی این شعبه که ریاست آن با شادوران محمود بریالی بود را اسد کشمند انجام میداد و رابط مستقیم حکومت و حزب حاکم با حزب توده ایران و سازمان اکثریت در آن دوران بود. به زبان فارسی  بسیار مسلط است و با همان تسلط هم می‌نویسد و به جرات می‌توانم بگویم که یکی از رفقای افغان که از هیچ امکانی برای حزب ما و اکثریت در آن سالها فروگذار نکرد شخص او بود. در دولت دکتر نجیب الله هم تقریبا سفیر افغانستان در جمهوری اسلامی شد. این که می‌گویم تقریبا، برای این که روابط دو کشور در آن سالها در حد سفیر نبود که این ناشی از عدم تمایل و کارشکنی جمهوری اسلامی بود. تا آنجا که میدانم در دوران حضور در ایران هم بسیار برای گسترش روابط دو کشور افغانستان و ایران تلاش کرد اما باز هم کارشکنی‌های دست‌های پنهان و آشکار در جمهوری اسلامی مانع نتیجه بخشی این تلاش‌ها شد. میدانم که حتی یکبار که دکتر نجیب الله بصورت عبوری با هواپیما از ایران می‌گذشته، بسیار تلاش کرده بود تا بلکه دیداری بین ایشان و مقامات رسمی وقت جمهوری اسلامی در مشهد ترتیب بدهد که باز هم کارشکنی‌های جمهوری اسلامی اجازه نداد این تلاش هم به نتیجه برسد و دشمنی جمهوری اسلامی با هر تحول مترقی در افغانستان ادامه یافت، تا آن که طالبان با آن جنایت‌ها بر سر کار آمدند و پس از روی کار آمدن هم فجایعی را آفریدند که در تاریخ منطقه باقی می‌ماند. هیچ چیز هم نصیب جمهوری اسلامی نشد و آن گروه‌های شیعه‌ای هم که سالها پول و امکانات از جمهوری اسلامی گرفته بودند تا علیه همین دولت دمکراتیک بمب منفجر کنند و ترور کنند نتوانستند کوچکترین سهمی در دولت طالبان بدست بیآورند. این ننگ با هیچ رنگی پاک نخواهد شد که آقایان گروه‌های شیعه‌ای را تغذیه مالی و نظامی کردند که شانه به شانه سازمان‌های مسلحی که امریکا و پاکستان رهبری آنها را برعهده داشتند علیه مترقی ترین دولت منطقه، یعنی دولت دمکراتیک افغانستان جنگیدند. دولتی که تا آخرین لحظه‌ای که بر سر کار بود، دست دوستی اش به سوی ایران دراز بود. من، سهم جمهوری اسلامی را در بخشی از فاجعه‌ای که امروز در افغانستان حاکم است به هیچ وجه کم نمی دانم. اگر جمهوری اسلامی دست دوستی دولت دمکراتیک افغانستان را فشرده بود، پاکستان نمی توانست آن نقش مخرب را علیه این دولت ایفاء کند و ما امروز شاید با ارتش حرفه‌ای "القاعده" و "داعش" در کنار ارتش ناتو، برای حوادثی که در لیبی بوجود آمد و در سوریه در حال اجراست و فردا در جای دیگری و شاید هم در ایران جریان خواهد داشت نبودیم. و تازه هنوز تکلیف دولت کنونی و متزلزل افغانستان هم معلوم نیست. شاید دوباره طالبان و القاعده و حتی شاید داعش در افغانستان برسر کار بیایند و جبهه تازه‌ای برای جنگ و ویرانی علیه ایران باز شود.

بهرحال. من خیال پرداختن به این مسائل را در این گفتگو ندارم و همین اشارات کافی است و به همین دلیل اگر برویم سر اصل گفتگوی خودمان مناسب تر است.

 

-  یعنی بحث وحدت حزب و سازمان را ادامه بدهیم؟

 

نه چندان. چون دراین باره هم من فقط خواستم کلیاتی را درباره نظرات خودم در آن دوران و نقش و نظری که رفقا صفری و خاوری داشتند بگویم که تقریبا گفتم.

صبر کنید، صبر کنید. این پیام خانم تولائی فکر می‌کنم مفید است، از فیسبوک راه توده برایتان بخوانم. من ایشان را از نزدیک نمی شناسم. البته با پدر ایشان در سالهای پیش از انقلاب، علیرغم تفاوت سنی نسبتا زیادی که داشتیم در ایران دوست بودم. پدر ایشان که متاسفانه چند سال پیش جهان را ترک کرد، پیش از ماجرای تیراندازی به شاه در سال 1327 و مهاجرت اجباری بخشی از رهبری حزب که خطر دستگیری تهدیدشان می‌کرد، از جمله رفیق رادمنش دبیر اول وقت حزب، منشی رادمنش بود. من از جمله کسانی که از طریق آنها با تاریخ و فعالیت های حزب در سالهای پیش از انقلاب آشنا شدم ایشان بود. انسان بسیار شریف و مطلع و کتاب خوانده‌ای بود. به چند زبان تسلط داشت و ادبیات فارسی را هم خوب خوانده بود. در دهه 1340 یکی از کسانی که در کنار زنده یاد پرویز شهریاری قرار گرفت و کلاس‌های کنکور را در تهران تاسیس کردند، پدر همین خانم تولائی بود. معلم درجه یک ریاضی در گروه خوارزمی بود. خانم تولائی هم برای خودش شخصیتی است و اینطور نیست که چون پدرش منشی رادمنش بوده من در اینجا پیام او را می‌خواهم نقل کنم. از زنده یاد تولائی باید می‌گفتم زیرا بخشی از آگاهی نسل ما در آن سالهای پیش از انقلاب از حزب مدیون همین شخصیت‌ها بود که سینه به سینه تاریخ حزب را در محافل مختلف نقل می‌کردند و نمی گذاشتند تبلیغات جنگ سرد و تبلیغات مخرب حکومت روی حقایق مربوط به حزب سایه بیافکند. بهرحال، خانم تولائی در پیام خویش، آن گفته و ارزیابی من را در گفتگوی هفته پیش تائید کرده و نوشته است:

"ما دیگر در داخل کشور و درجریان فعالیت علنی نبودیم و حتی نوع نگاه به گذشته و به جمهوری اسلامی می‌توانست دچار تغییرات شود. بنابراین آن وحدت نظری و سیاسی و ایدئولوژیکی که ریسمان وحدت حزب و سازمان بود، تابع این تغییرات می‌توانست بشود."

 ایشان پرسیده اند منظور از تغییر مواضع نگهدار که به آن اشاره کرده بودم چیست؟

من اضافه بر آنچه در گفتگوی قبلی گفتم چیزی ندارم بگویم، زیرا قصد من تحلیل و تفسیر مواضع ایشان نبود، و ضمنا هر کس که با نوع نگاه حزب به جمهوری اسلامی و بویژه شیوه استدلال و منطق و تحلیل اوضاع در آن سالها آشنا باشد و بداند که رفیقمان نگهدار در سازمان اکثریت نزدیک ترین لحن و شیوه استدلال را با رهبری حزب ما در آن سالها داشت، آنوقت متوجه مواضع متفاوت ایشان در این سالها می‌شود. البته این تفاوت پس از فروپاشی اتحاد شوروی شکل گرفت و یا سرعت گرفت. من اگر روی رفیقمان نگهدار متمرکز شده ام به این دلیل است که همچنان او را نزدیک تر از هر عضو رهبری اکثریت با حزب و با مواضع راه توده میدانم. والا هستند رفقای دیگری که تغییر مواضع آنها بسیار چشمگیرتر بوده است. مثلا رفیقمان بهزاد کریمی در سازمان اکثریت که در کابل مبلغ تزهای "شفیق خورخه هندل" رهبر حزب کمونیست الساالوادور و طرفدار "هژمونی طبقه کارگر" در آن سالها بود و بعدا مواضع بکلی دیگری اتخاذ کرد. و یا جمشید طاهری پور که دوره کامل و یک جلدی آثار لنین در افغانستان کتاب بالینی اش بود و امروز بکلی در مواضع دیگری است. هیچکس نمی تواند از دیگری خرده بگیرد که چرا تغییر مواضع داده ای؟ هرکس می‌تواند براساس درک و شناخت روز و لحظه خود، مواضع خویش را اصلاح کند و یا تغییر بدهد. در فلان حزب و سازمان بماند و یا آن را ترک کند. من فقط خواستم به دشواری و یا بهتر است بگویم دشوار شدن روند وحدت حزب و سازمان در سالهای پس از یورش به حزب توده ایران اشاره کنم. که البته واقعه شوم فروپاشی اتحاد شوروی این دشواری را صد چندان کرد.

فکر می‌کنم این بحث کافی است و ادامه اش ضرورتی نداشته باشد. یا حداقل در حال حاضر ضرورتی ندارد.

 

-  در پایان گفتگوی گذشته اشاره به امکان انتشار نشریه "نامه مردم" در کابل کردید و بحث‌های هیات شش نفره کمیته مرکزی در کابل.

 

بله. این مسئله و این بحث هم، بنظر من در آن زمان پیش از آنکه جنبه‌های منطقی و عملی آن مورد نظر باشد، جنبه و جهت مخالفت با صفری را به خود گرفت. یعنی فروغیان و شاندرمنی و حتی شمس بدیع تبریزی بی آن که مسئله انتقال نامه مردم به داخل کشور و یا به اروپای غربی را، آن هم از افغانستان بسنجند بیشتر جنبه امکاناتی را که رفقای حزب حاکم در افغانستان می‌خواستند در اختیار حزب بگذارند برجسته می‌کردند. حدس می‌زدند که صفری از آلمان دمکراتیک و برلین نمی آید در کابل ساکن شود و با طرح مسئله انتقال نامه مردم به کابل عملا می‌خواستند دست و پای صفری را ببندند. این بحث‌ها در کمیته 6 نفره اعضای کمیته مرکزی اغلب مطرح می‌شد اما نه بصورت خیلی جدی، اما میدانم که فروغیان این مسئله، یعنی انتقال نامه مردم به کابل را در هیات سیاسی طرح می‌کرد. بخشی از این مخالفت‌ها با صفری که جنبه‌های غیر عادی هم به خودش می‌گرفت ناشی از شخصیت پیچیده خودصفری بود.

 

-  مواضع شما چی بود؟

 

من انتقال "نامه مردم" به کابل را نه عملی می‌دانستم و نه ضروری و نظر رفیق خاوری را در این باره قبول داشتم که نمی توان واحد اروپای غربی را به امان خودش رها کرد و آمد در کابل نشست. ضمنا ارتباط با ایران از طریق اروپای غربی هم بسیار مهم است و بخش عمده‌ای از مهاجرین حزبی در اروپای غربی اند. دولت آلمان دمکراتیک هم امکاناتی به ما داده که باید از آن استفاده کنیم. در کابل، رادیو زحمتکشان هست و این خودش امکان بزرگی است و میتوان از این طریق هر نظری را که می‌خواهیم به داخل کشور منتقل کنیم، بدون خطر ضربه پذیری.

این استدلال به نظر من کاملا درست بود، اما در عوض، من نظر دیگری داشتم که همیشه موضوع بحث من و رفیق خاوری بود. من معتقد بودم شخص رفیق خاوری در افغانستان مستقر شود و وقت و انرژی که برای سفر به باکو و مینسک و ترکمنستان و مسکو و دیدار و گفتگو با اعضای به مهاجرت آمده حزب  صرف می‌کند، همه را صرف کار از طریق افغانستان با ایران بکند.

البته او هم در برابر استدلالی داشت. می‌گفت سرنوشت حزب فعلا در مهاجرت تعیین می‌شود و نمی توان آن را رها کرد و صرفا چسبید به داخل کشور. شاید هم به همین دلیل بود که دست من را برای کار با ایران می‌توانم بگویم تقریبا بطور کامل باز گذاشته بود. این را در کمال صداقت می‌خواهم بگویم و تاکید کنم که او هیچ مانعی بر سر راه کار من با داخل کشور بوجود نیآورد و البته همیشه تاکید داشت که او را درجریان بگذارم. من هم هر بار که می‌آمد کابل مجموعه گزارش‌ها و پرونده هائی که داشتم را می‌بردم تا همه را بخواند. همیشه هم می‌گفت: از این نظم و آرشیوبندی تو خوشم می‌آید!

متاسفانه رفیق خاوری در کابل مستقر نشد و رفیق فروغیان بعنوان عضو هیات سیاسی در کابل مستقر شد، که البته همانطور که گفتم با مسائل مرز و ایران کاری نداشت و این امور را من مستقیم و مستقل پیش می‌بردم و تنها به رفیق خاوری گزارش می‌دادم. و این را هم بگویم که خوشبختانه فشاری که فروغیان برای انتقال نامه مردم به کابل می‌آورد هم بی نتیجه ماند و عملی هم نبود. بیشتر یک جنگ زرگری بود.

 

-  پس غیر از رفقای افغانستان، رفقای آلمان دمکراتیک هم امکاناتی به حزب داده بودند.

 

بله. هم رفقای جمهوری چکسلواکی بدلیل آشنائی و شناختی که از رفیق خاوری داشتند امکاناتی به حزب دادند و هم رفقای آلمان دمکراتیک در برلین به حزب امکاناتی دادند. البته تا آنجا که یادم هست صفری می‌گفت رفقای آلمان دمکراتیک مقداری سخت این امکانات را دادند. یعنی قبول هزینه و اسکان و منزل برای چند کادرکه برای نامه مردم می‌خواستند کار کنند و دادن محلی بعنوان مرکز کار، که همان تحریریه روزنامه باشد. این امکان بالاخره داده شد و صفری یکبار که در افغانستان بود در این باره با خنده گفت: آلمان‌ها امکانات را دادند اما با یک شرط. این که هر کس که می‌آید، سرش به کار خودش باشد و بعد از مدتی نخواهد رهنمود و مشورت به ما بدهد!

 

- منظورشان چه بود؟

 

ببینید. ما ایرانی‌ها یک عادتی داریم. این که خوب بلدیم از این و آن و یا از فلان کار و یا فلان نوشته ایراد بگیریم و براساس دانش و تجربه خودمان که ممکن است زیاد هم نباشد فورا رهنمود بدهیم. اما تا بگوئید "خودت بستان و بزن" انواع بهانه‌ها را می‌آوریم که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنیم. فکر می‌کنم رفقای آلمان هم می‌خواسته اند همین را بگویند. این که بیایند اما کاری به کار ما نداشته باشند و سرشان به کار خودشان و ایران بند باشد. مخصوصا آلمان‌ها که حتی برای حرف زدن در باره کار و زندگی خودشان هم اکراه دارند. حتی زن و شوهر با هم. ضمن آن که از مهاجرت قبلی تازه خلاص شده بودند که دوباره بعد از 4 سال شروع شده بود. مهاجرت قبلی هم برای آنها بسیار پر دردسر بود. هم فشارهای رژیم شاه، هم عملیات جاسوسی ساواک و هم گسترده بودن شمار رفقای مستقر در آلمان دمکراتیک و انواع مسائل دیگر.

بهر حال، علاوه بر آلمان ها، رفقای چکسلواک هم واقعا به یاری حزب آمدند. رفیق خاوری که اساسا در مجله صلح و سوسیالیسم از قبل از یورش‌ها مستقر بود و در پراگ زندگی می‌کرد، اما چک‌ها علاوه بر امکان برگزاری پلنوم 18، امکان برپائی دبیرخانه حزب را به همراه تعدادی آپارتمان برای اعضای دبیرخانه دادند. این استقرار و این امکانات بسیار تفاوت می‌کرد با امکاناتی که در اروپای غربی به مهاجرین میدادند. در کشورهای سوسیالیستی این امکان همراه بود با حقوق ثابت ماهانه، بیمه مجانی، تحصیل مجانی برای فرزندان، مسکن مجانی. در واقع شما بعنوان کادر حزبی دراین کشورها مستقر می‌شدی و طبیعی بود که باید کار روزانه ات هم حزبی باشد. مثل نامه مردم در برلین شرقی و یا دبیرخانه حزب در چکسلواکی.

 

-  این دبیرخانه تاسیس هم شد؟

 

بله. در شهر کوچکی بنام "کلادنو" در نزدیکی پراگ. در خود پراگ هم یک آپارتمان دراختیار حزب گذاشته بودند که مدتی حمید احمدی در آن زندگی می‌کرد و آپارتمان خیلی خوبی هم بود در پایتخت. بعد هم که بتدریج همه از افغانستان خارج شدند، آن رفیق افسر دریائی که بولتن رادیو را سرپرستی می‌کرد به پراگ منتقل شده و در همین آپارتمان زندگی می‌کرد. به زنده یاد غنی بلوریان هم آپارتمان دیگری در شهر پراگ داده بودند که تا زمان رویدادهای اروپای شرقی در آنجا زندگی می‌کرد. دبیرخانه هم دایر شد و 5 عضو دبیرخانه هم در یک مجموعه آپارتمانی مستقر شدند که من هم یکی از آنها بودم. آپارتمان‌های بسیار خوب و مجهزی دراختیارما قرار داده بودند. همه امکانات دراختیارمان بود. این که چقدر توانستیم از این امکانات برای کار حزبی استفاده کنیم خودش یک بحث دیگری است که بموقع درباره آن هم برایتان خواهم گفت. این دبیرخانه، به حزب این امکان را داد که مسائل مهاجرین در مینسک، باکو، مسکو و ترکمنستان که بسیار پراکنده بود، متمرکز شود و اتفاقا این تمرکز بسیار کمک کرد به عبور از یک دوران پرتلاطم. یعنی دوران پروسترویکا و دوران گورباچف که ماجرای قطعنامه باکو را عده‌ای راه انداختند و می‌خواستند بنام نواندیشی- آن هم در مهاجرت-، آجر از زیر پای خاوری بکشند. یکی از سردمداران ماجرای قطعنامه و نواندیشی همین حشمت الله رئیسی بود که حالا نظرات محیرالعقول تازه‌ای پیدا کرده است. یک دوره هم در کمیته داخلی بود. بهرحال، دبیرخانه راه افتاد و آرشیوی درست کرد و در کنار هیات سیاسی، گزارش هائی را که باید در این هیات طرح می ‌شد تهیه می‌کرد و یا به مجموعه نامه‌ها و گزارش هائی که از واحدهای حزبی در کشورهای سوسیالیستی سابق می‌رسید رسیدگی می‌کرد. یک دوره‌ای هم یک بولتن خبری در همین دبیرخانه تهیه شد و به توصیه خاوری من در این بولتن چند سرمقاله نوشتم که اعتراض صفری بلند شد. برایتان گفتم که او آدم عجیبی بود. از ریسمان سیاه و سفید هم می‌ترسید. اعتراضش هم این بود که در دبیرخانه دارند یک نشریه موازی ارگان راه اندازی می‌کنند و طبیعی بود که من را هم نشانه گرفته بود.

 

 - اسمی هم داشت این بولتن؟

 

الان دقیقا یادم نیست. باید بگردم در میان پرونده‌ها شاید یک نسخه‌ای از آن را هنوز داشته باشم.

 

-  متوقف شد؟

 

بله. البته ما آن را چندان پخش نمی کردیم. بلکه برای واحدهای حزبی در مینسک و باکو و ترکمنستان و مسکو می‌فرستادیم و یک نسخه را هم می‌فرستادیم برای خود صفری در برلین شرقی و مطالب چندانی هم در آن نبود. خلاصه اخبار مهم ایران بود، باضافه سرمقاله‌ای که من برای آن می‌نوشتم. در حقیقت یک راه توده بود برای شرق اروپا، با همان انگیزه و هدفی که من معتقد بودم ادامه انتشار راه توده در غرب اروپا می‌توانست ایفاء کند و دنبال کند و پیوند توده‌ای‌ها را حفظ کند. شاید به همین دلیل صفری فورا علیه آن وارد عمل شد و بالاخره هم رفیق خاوری برای رضایت صفری و یا قبول استدلال‌های او که من از آن خبر ندارم، گفت بهتر است متوقف شود و متوقف هم شد.

باز از زمان جلو افتادیم و نظم زمانی مطالب از دستمان در رفت. ما هنوز از افغانستان بیرون نیآمده ایم، به کنفرانس ملی نرفته ایم، به تغییرات جدید در دولت افغانستان و محدود شدن امکانات حزب ما در افغانستان هم نرسیده ایم، و حالا رفته‌ایم به زمان خروج از افغانستان و استقرار در چکسلواکی.

 

-  درست است. ضمنا یادتان باشد که قرار بود درباره دو مورد عملیات امنیتی و خرابکاری از طرف جمهوری اسلامی و اعزام مامورانش به نیمروز و افغانستان هم بگوئید.

 

بله. یادم نرفته بود و اتفاقا از نظر زمانی هم وقت طرحش هست. منظورم مراعات زمان در این گفتگوست، نه زمان به معنای بوجود آمدن شرایط طرح آن.

این دو مورد، پیش از کنفرانس ملی پیش آمد. زمانی که من هنوز مسئول واحد حزبی در افغانستان بودم و فعالیت‌های متمرکز در مرز افغانستان و ایران، چه در رابطه با بلوچ‌ها و چه در رابطه با انتقال افراد از داخل کشور و یا برخی فعالیت‌های حزبی مانند ارتباط با خانواده زندانیان سیاسی حزب و کوشش برای اطلاع یافتن از وضع و نظرات رفقای زندانی زیر نظر من انجام می ‌شد. البته طبیعی است که از طرق دیگری هم حزب با داخل کشور در ارتباط بود، رفقائی را برای ماموریت مثلا از باکو اعزام کرده بود و ارتباط‌ها و فعالیت‌های دیگر. من صرفا در باره افغانستان می‌گویم و دوران مسئولیت خودم.

پیش از ورود به موضوع بگذارید این را بگویم که رفقای افغان و مسلط تر از آنها رفقای شوروی که در مرزهای ایران مستقر بودند و قطعا در کابل هم در واحدهای امنیتی دولت وقت حضور داشتند، بسیار مسلط در ارتباط با فعالیت‌های جمهوری اسلامی عمل می‌کردند. بویژه رفقای شوروی که بسیار با تجربه بودند. آنها خودشان امکاناتی در آنسوی مرز و در داخل ایران داشتند و منابع اطلاعاتی و خبری خودشان را داشتند که مستقل از رفقای افغان عمل می‌کردند و طبیعی است که وقتی از افغان‌ها که در کشور آنها بودند اینگونه مستقل عمل می‌کردند، درارتباط با ما بسیار آزاد تر اینگونه عمل می‌کردند.

ما قبلا در کابل به چند نمونه برخورد کرده بودیم. یعنی از طریق خوانین بلوچ مستقر در پاکستان توانسته بودند یکی دو نفری را بفرستند کابل که بفهمند توده ایها در کابل چه می‌کنند؟ در کجا زندگی می‌کنند؟ و خلاصه جمع آوری این نوع اطلاعات. واحد بلوچستان در دستگاه امنیتی افغانستان خیلی زود رفته بودند روی سر این افراد و آنها هم اطلاعات خودشان را داده بودند. اطلاعاتی که در همین حدود بود. یعنی پیشقرآولانی بودند برای جمع آوری همین اطلاعات اولیه مربوط به سکونت و اسامی توده ایها در کابل.

اما آن مورد اساسی تر که من در جریان آن قرار گرفتم مربوط می‌شود به اعزام یک تیم سه نفره از طریق نیمروز به داخل خاک افغانستان که هدفشان واحد حزبی ما در نیمروز نبود، بلکه رسیدن به کابل بود. البته سعی کرده بودند از محل زندگی ما در نیمروز هم نقشه و عکس تهیه کنند اما برنامه اصلی آنها در کابل بود. خیلی زود، عوامل نفوذی از آنسوی مرز خبر این افراد را به اینسوی مرز داده بودند.

 

-  یعنی به شما؟

 

خیر. به رفقای افغان و رفقای شوروی خبر را داده بودند. من وقتی با خبر شدم که خود رفقای افغان با من دیدار کردند و موضوع را با من در میان گذاشتند. البته بعد از این که آنها را دستگیر کرده بودند و در مراحل بازجوئی از آنها بودند.

 

 

79

 

آمدن سهراب شهید ثالث به افغانستان

 

برای آغاز گفتگوی این بار، می خواهم به اطلاع آن رفقای توده ای و اکثریتی که با دیدن عکس مراسم پانزدهیمن سالگرد سازمان اکثریت در کابل و سخنرانی بهزاد کریمی در آن، از من عکس های یادگاری آن سالها را خواسته اند و یا در باره این عکس ها سئوال کرده اند، بگویم، که تعداد این عکس ها زیاد نیست و از همه رفقائی که در آن سالها در افغانستان بوده اند هم عکس دراختیار ندارم. از بعضی مراسم عمومی، نمایشگاه ها و مراسم سالگردها عکس هائی دارم که اجازه بدهید بنا بر ملاحظات خودم و همچنین مواردی که در این گفتگوها پیش می آید برخی از این عکسها را منتشر کنیم. البته بعضی عکس ها را هم به رسم یادگاری  دارم که اگر ضرورت شد و با مطالب و موضوعات همآهنگی داشت آنها را هم میدهم که منتشر کنید. طبیعی است که بعد از 28 – 29 سال خیلی ها می خواهند سیمای آن سالهای خودشان و یا فرزندانشان را دوباره ببینند. مثلا دختر خانمی که آن زمان 11 سال داشته، اطلاع دارم که الان یکی از پزشکان و جراحان موفق در کشور سوئد است و یا یکی دیگر که هم سن و سال او بوده در امریکاست و چند سال پیش دو کودک همزاد بدنیا آورده و در کار و رشته خودش هم خیلی موفق است. و یا دیگران و دیگران. چه پدر و مادرها و چه فرزندان آنها.

بهرحال، من عکس هائی را که در اختیار دارم، اگر صلاح تشخیص بدهم برای انتشار همراه این گفتگوها میدهم. مثل عکسی که لب مرز نیمروز و در لباس بلوچی من و فتاپور و اردشیر و محمدعمر خان بلوچ، داشتم و دادم و منتشر هم شد. محمد عمرخان، از شریف ترین و معتقدترین اعضای حزب دمکراتیک خلق افغانستان، یعنی حزب حاکم در دولت دمکراتیک افغانستان بود و مسئولیت بسیار مهمی هم در نیمروز داشت که متاسفانه، جیپ حامل او، در همان منطقه مرزی روی مین رفت و کشته شد.

باز گردیم به ادامه گفتگوی هفته گذشته.

 

-  بله به مسئله مهم و جالب نفوذ از جمهوری اسلامی برای عملیات تروریستی رسیده بودید.

 

درست است. این عملیات در دو مرحله قرار بود انجام شود که انجام هم شد، اما مرحله دوم آن در تور رفقای افغان و رفقای شوروی! خرده عملیات و تلاش هائی جمهوری اسلامی از طریق پاکستان و زاهدان کرده بود اما اهمیت چندانی نداشت و بیشتر حالت جمع کردن اطلاعات داشت، اما این دو عملیات که می خواهم برایتان بگویم از جنس دیگری بود.

من، زمانی از طریق رفقای امنیتی محل، یعنی نیمروز در جریان قرار گرفتم که دو پیشقرآول جمهوری اسلامی دستگیر شده بودند. آنها از طریق عوامل نفوذی افغان ها در میانشان لو رفته بودند. آنها ظاهرا بعنوان کسانی که پیشتر اخبار و اطلاعاتی را به رفقای افغان میداده اند و لو رفته اند و خطر جانشان را تهدید می کند، خودشان را رسانده بودند به نیمروز. نمی دانم از مرز خشکی آمده بودند و یا مرز آبی. رفقای امنیتی محل، این اطلاعات کلی را دراختیار من گذاشتند و گفتند که آنها اصرار دارند به کابل منتقل شوند و در آنجا اطلاعات بیشتری را دراختیار مقامات بالاتر افغان بگذارند. بازجوئی مقدماتی از آنها شده بود که بعضی برگه های آن را به من نشان دادند. هم من و هم رفقای افغان فورا به این نتیجه رسیدیم که دروغ می گویند و باید فهمید هدف اصلی شان چیست. من آنها را از پشت شیشه پنجره اتاقی که در آن نگهداری می شدند دیدم. 24 الی 25 سال داشتند و چهره های محلی داشتند. یعنی یا بلوچ بودند و یا زابلی. من تعدادی سئوال طرح کردم و آنها را دادم به رفقای افغان که از آن دو نفر بخواهند به این سئوالات پاسخ بدهند. پاسخ هایشان را هم بعدا دیدم. پراز تناقض بود. این را با صراحت بگویم که کوچکترین دست درازی به آنها نکرده بودند، فقط بازداشت بودند. من پیشنهاد کردم که آنها را همانگونه که خودشان می خواهند بفرستند کابل برای ملاقات با مقامات بالاتر افغان و سعی کنند با آنها برای نقشه اصلی که دارند همراه شوند تا تمام جزئیات ماجرا روشن شود. همین کار را کردند و من دیگر در جریان کار آنها نبودم تا این که یک روز صبح زود از طرف رفقای امنیتی افغان و سرمشاور روس فعالیت های اطلاعاتی در آنسوی مرزهای افغانستان "ولادیمیر" که فارسی می دانست و جزو دیپلمات هائی بود که در جمهوری اسلامی پس از یورش به حزب اخراج شده بودند، به من با اشاره به کلیات مسئله اطلاع داده شد که فلان روز بهتر است در ساختمان شماره 6 مکروریان (مجموعه ساختمان های پیش ساخته در کابل) که فکر می کنم 3 یا 4 خانواده توده ای در آن زندگی می کردند، رفقا در خانه نباشند. اما هیچکس نداند به چه دلیل نباید در خانه بماند. من به مسئول کودکستان پیشنهاد کردم خانواده ها را برای جلسه عمومی پدران و مادران بچه های کودکستان دعوت کنند و خودم هم یک جلسه با بقیه رفقای توده ای در دفتر حزب گذاشتم تا در باره اوضاع ایران و مسائل زندگی در افغانستان صحبت کنم.

 

-  در این دوران رفقای رادیو زحمتکشان جدا بودند؟

 

بله. آنها که چند خانواده بودند بکلی حسابشان از حساب واحد حزبی و سازمانی شهر کابل جدا شده بود. تازه چند گروه از رفقای حزبی از مینسک و آذربایجان در چارچوب همان طرح همیاری انقلابی با دولت انقلابی افغانستان به کابل آمده بودند و چند گروه هم پس از دیدن آموزش های اولیه نظامی به هرات و نیمروز منتقل شده بودند.

بهرحال در پایان آن روز که هیچکدام از رفقای توده ای نمی دانستند واقعیت و انگیزه حقیقی برپائی این دو جلسه در کودکستان و دردفتر حزب چیست و من هم هنوز از جزئیات مطلع نبودم، سرمشاور روس و یکی از رفقای مسئول امنیتی افغانستان با من دیدار کردند و اطلاع دادند که خطر انهدام ساختمان شماره 6 مکروریان دفع شد و همه آنها که برای این عملیات از ایران آمده بودند کابل، یکجا دستگیر شدند؛ اما ضرورت ندارد رفقای توده ای و فدائی این مسائل را بدانند. جزئیات ماجرا هم اینطور بود که آنها می خواستند از کنار لوله بیرونی انتقال آب پشت بام به کانال داخل زیر ساختمان دینامیت رد کنند و کل ساختمان را منفجر کنند.

 

-  چرا ساختمان شماره 6؟

 

آن دو نفری که در نیمروز دستگیر شده بودند و اصرار داشتند برای بازجوئی و دادن اطلاعات به کابل منتقل شوند، مطابق یک نقشه و طرح حساب شده می خواستند در کابل اطلاعاتی را در باره زندگی توده ای ها در کابل جمع کنند و به ایران منتقل کنند. فکر می کردند می رسند کابل و بعنوان پناهنده قبول می شوند و در یک گوشه ای از شهر هم جایشان میدهند و یا حداکثر به صلیب سرخ و اداره سازمان ملل تحویل داده می شوند و تا انتقال به اروپا چند ماه فرصت دارند که اطلاعات جمع کنند. رفقای افغان در بازجوئی های خود از آنها، از نقشه با خبر شده و شروع می کنند با آنها همکاری و در واقع هدایت آنها. اطلاعاتی را از طریق آنها به مسئولین و رهبران آنها در ایران منتقل می کنند. آنها خودشان گفته بودند که بدنبال رهبران حزب هستند که به افغانستان گریخته اند. از جمله رفیق نامور را می خواستند بدانند کجا زندگی می کند. نقشه را هم گفته بودند که چیست. رفیق نامور قبلا در ساختمان شماره 6 زندگی می کرد، اما، در آن دوران با خود من در یک خانه دیگر در مکروریان قدیم زندگی می کرد. ساختمان شماره 6 به این دلیل که از سه طرف آزاد و کاملا قابل کنترل بود، بعنوان تله این عملیات انتخاب شده و رفقای افغان به آن دو نفرگفته بودند که این ساختمان را بعنوان محل زندگی چند عضو رهبری حزب توده در کابل به رابطین خود در ایران گزارش کنند. در ایران هم نقشه چیده بودند که این ساختمان را منفجر کنند. نقشه کاملا تحت کنترل افغان ها و روس ها بود و این عملیات هیچ شانسی برای موفقیت نداشت.

تله را خوب کار گذاشته و همه شان را گرفتند. این که با آنها چه کردند و ایا معامله ای برای مبادله آنها با جمهوری اسلامی کردند و یا نکردند؟ در زندان ماندند تا حکومت طالبان بر سر کار آمد و یا خیر؟ اطلاعی ندارم. آنقدر حادثه در آن دوران وجود داشت و آنقدر فعالیت ها زیاد و متنوع بود که این هم در میان آنها گم شد.

البته در زمان دولت آشتی ملی دکتر نجیب الله، که من مدت کمی در این دوران در افغانستان بودم و منتقل شدم به چکسلواکی، مرزها تق و لق شده و شنیده بودم که سر و کله ایرانی های عجیب و غریبی در کابل پیدا شده است.

 

- دراین واحد ساختمانی چه تعداد توده ای زندگی می کردند که اگر منفجر شده بود کشته می شدند؟

 

این ساختمان ها 5 طبقه بود و در هر طبقه دو آپارتمان وجود داشت. در ساختمان شماره 6 فکر می کنم دو و یا سه خانواده ایرانی زندگی می کرد و بقیه همه افغان بودند و شما میدانید که افغان ها خانواده های پرشماری دارند و اغلب با پدر و مادر و عروس و نوه در یک آپارتمان زندگی می کردند و الان حتما وضع بسیار بسیار بدتر است زیرا ساختمان هائی که آن دوران ساخته شده بود هم نیمه ویران شده اند. حالا شما اوج بی رحمی را ببینید که یک ساختمان را برای کشتن چند توده ای روی سر این تعداد افراد می خواستند خراب کنند. شما نگاه کنید به فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان. نگاه کنید به قتل عام تاریخی زندانیان سیاسی در سال 67 و نگاه کنید به انواع قتل های زنجیره ای و غیر زنجیره ای و دهها و دهها جنایتی که در این 35 سال انجام شد. با این مرور، زیاد نباید تعجب کنید که می خواستند یک ساختمان را روی سر 40 – 50 افغانی خراب کنند که مثلا رفیق نامور و یا چند توده ای دیگر را بکشند.

 

-  راستی مسئولیت این نوع امور امنیتی در کابل با خود شما بود؟

 

در کمیته کابل یکی از رفقا که اتفاقا می خواهم امروز از او نیز یاد کنم، مسئول برخی امور شبیه امور امنیتی بود، اما نه به آن مفهومی که رایج است. این امور بیشتر باز می گشت به تدابیر امنیتی و جانی رفقا و این نوع مسائل. مسئول این کار هم رفیق از دست رفته ما "اکبر افرا" بود که در کابل احمد صدایش می کردیم. بعد که مسئولیت هند هم به من واگذار شد، او را بعنوان رابط با هندوستان انتخاب کردم که گاه در کابل بود و گاه در هندوستان. متاسفانه چند سال پیش، بر اثر ابتلا به سرطان کبد، در لندن چشم بر جهان فرو بست. از فارغ التحصیلان دانشکده هنرهای دراماتیک بود و تخصص تئاتر داشت. مترجم بسیار مسلطی هم بود که از انگلیسی به فارسی برای مجله مسائل صلح و سوسیالیسم در افغانستان کار می کرد. در دانشگاه کابل هم تدریس تئاتر و هنر می کرد.

 

-  نمی خواهید در باره ادامه انتقال توده ایها برای کار در افغانستان چیزی اضافه کنید؟

 

تقریبا کلیات را گفتم. شاید آن بخشی که باید بیشتر رویش تمرکز کرد، اشتباهات و ناآشنائی هائی بود که در جریان انتخاب افراد و انتقال آنها به افغانستان پیش آمد. در این مورد هم فکر میکنم در گذشته اشاراتی کردم. بنظر من، روح و آن هدفی که رفیق کارمل مطرح کرده بود در حزب ما با دقت درک نشد. البته باید توجه هم داشت که چه ضربه مهلکی به ما وارد آمده بود و چند نفری که سکان را بدست گرفته بودند، از جمله خاوری، در چه موقعیت دشواری قرار داشتند. اما بهرحال از نظر من می شد بهتر از این کار را سازمان داد، که شاید اگر مسئله دولت گورباچف و تغییرات حکومتی در افغانستان پیش نیآمده بود و آن طرح ادامه پیدا کرده بود، در گام ها و مراحل بعدی اشتباهات کمتر می شد. از جمله نکاتی که ما باید در نظر می گرفتیم و هنوز هم باید در نظر داشته باشیم، ترکیب اعضای حزب ما در سالهای بعد از انقلاب است. این ترکیب عمدتا روشنفکری بود و جز آن عده که از قبل از انقلاب فعال بودند و یا عضو گروه های دیگر بودند و زندانی سیاسی بودند و به حزب پیوسته بودند، در مجموع ترکیب حزب ما در آن سالهای اول بعد از انقلاب روشنفکر- دانشجوئی و دانشگاهی بود و از قشر متوسط و میانه جامعه. این مسئله، باضافه ترکیب بسیار جوان کسانی که به مهاجرت آمده بودند هم تاثیر خود را داشت. ما برای آموزش نظامی و یا کار در مناطق خطرناک افغانستان با جوانانی که به این مناطق اعزام شدند کمتر و یا شاید بتوانم بگویم هیچ مشکل اساسی نداشتیم. درحالیکه معیشت در آن مناطق بمراتب دشوار تر از کابل بود. اما در کابل این مشکلات را داشتیم. حتی در جمع کسانی که برای خدمت منتقل شده بودند به کابل.

در مجموع معتقدم اگر آن روند، همان گونه که پیش می رفت، ادامه پیدا می کرد، اشکالات رفع می شد. حتی انتقال ها سازمان یافته تر و انتخاب ها با دقت بیشتری در مینسک و باکو و ترکمنستان و حتی اروپای غربی انجام می شد. این دوره میتوانم بگویم کوتاه بود و تقریبا در آستانه کنفرانس ملی و بویژه با کنار گذاشته شدن ببرک کارمل از رهبری حزب و دولت دمکراتیک افغانستان می شد حدس زد که روند بازگشت آغاز شده و یا بزودی می شود، که این حدس درست هم بود.

خوشبختانه ما هیچگونه ضربه و تلفات جانی در مناطقی از افغانستان که مستقر شده بودیم نداشتیم، مگر یک مورد که در نیمروز اتفاق افتاد که مربوط به دوران پس از مسئولیت من است و دقیق هم نمیدانم چرا برادر زن و شوهر خواهری که در مرز نیمروز فعالیت می کردند با هم دست به گریبان شده و یکی با شلیک گلوله دیگری را کشت. یکی از مسائلی که من بشدت معتقد به رعایت انضباط در آن بودم در اختیار گذاشتن سلاح بود. یعنی افرادی که مسلح می شدند باید از چند مرحله آزمایشی می گذشتند. من نمیدانم آنها که با هم دست به گریبان شدند و آن حادثه را آفریدند، این مراحل را طی کرده بودند؟ سلاح همیشه باید در یک محل مشخص می بود و یکنفر هم مسئول دادن و پس گرفتن آن. نمیدانم این نکته در دورانی که من دیگر مسئول نبودم و در افغانستان هم نبودم مراعات شده بود یا نه؟ به هر حال این تنها حادثه ایست که من از آن اطلاع دارم. وگرنه برای رفقائی که پس از آموزش های نظامی به نقاط مختلف رفتند هیچ حادثه ای روی نداد. البته عملیات نظامی دیدند، مخصوصا در نقاطی از هرات، اما دخالت نه مستقیم و نه غیر مستقیم نداشتند و امنیت جانی آنها توسط همان بلوچ ها و افرادی که آنها را بدستشان سپرده بودم تا آخر حفظ شد.

راستی تا یادم نرفته، بگویم که چند روز پیش پیام کوتاهی از زاهدان گرفتم. این پیام از طرف سردار آرین خان بلوچ بود. توسط این پیام رسان، هم سلام رسانده بود و هم گفته بود که به من بگوید که در بلوچستان پاکستان است و زنده است. گفتم که سلام من را هم برساند و بگوید که خوشحالم از زنده بودنش و این که روزگار را چه دیده ای؟ سیب تا به زمین برسد صدها چرخ می خورد. شاید در این چرخش روزگار بازهم درکنار هم قرار گرفتیم!

 

من در یکی از گفتگوها، نمی دانم چند هفته پیش اشاره به سهراب شهید ثالث و آمدنش به افغانستان کردم. فکر می کنم بموقع باشد که در باره این سفر او هم بگویم.

 

-  بله. برای خود ما هم خیلی جالب است بدانیم .

 

سهراب شهید ثالث انسانی بسیار حساس، بسیار مهربان و بسیار ساده و بی شیله پیله بود. بخشی از شخصیت ساده او همان بود که در سوزن بان فیلم طبیعت بی جان منعکس شده است. من نمی دانستم او در کجا زندگی می کند، فقط رفیق خاوری در پیام های کتبی به من اطلاع داده بود که برای ساختن فیلم می آید کابل و همه نوع کمکش کن. حتی نگفته بود چه فیلمی. بالاخره یک بعد از ظهر گرم تابستانی رسید کابل. با یک تعداد نقاشی بزرگ و پرده ای که لوله شده بودند. نقاشی ها کار یکی از رفقای توده ای مقیم آلمان بود که چون نمی دانم تمایل دارد نامش برده شود یا نه؟ اسمش را نمی آورم. سهراب آمد و در خانه ای که رفقای افغان برایش در نظر گرفته بودند مستقر شد. گفت که در برلین غربی زندگی می کند و موضوع فیلمی که می خواهد بسازد شکنجه و اعتراف گیری است. یعنی همان کاری که با رهبری حزب کرده بودند. سناریوی اولیه بسیار خوبی تهیه کرده بود. بشدت متاثر از ماجرای اعتراف گیری ها بود. تعدادی سیاهی لشکر بعنوان زندانی لازم داشت و چند نفری که بتوانند در نقش های مختلف بازی کنند. هر دو را ما در کابل داشتیم. هم شمار ایرانیان جوان زیاد بود و هم افغان ها خودشان هم تفاوت چهره ای چندانی با ایرانی ها ندارند. برای بازی حرفه ای هم اتفاقا 5 نفر را داشتیم که همه تجربه کار تئاتر داشتند. دو زن و سه مرد. ما در تمام این مسائل با هم مشورت و همآهنگی کردیم. افغان ها یک زندان متروکه و قدیمی را که کمی خارج از شهر کابل قرار داشت را گفتند دراختیار سهراب می گذارند. با هم رفتیم و دوبار این زندان را از هر نظر بررسی کردیم. کمی شبیه قزل قلعه بود، باهمان محوطه بیرونی که مثل حیاط بود و طاق های ضربی. باید کمی تعمیرش می کردند که رفقای افغان بلافاصله اعلام آمادگی کردند. فقط چند هفته وقت خواستند که زمان زیادی نبود. این بررسی ها جمعا 10 الی 12 روز ادامه پیدا کرد و دراین مدت ما اغلب بعد از ظهر ها با هم بودیم و هر روز هم که من وقت نداشتم اکبرافرا به دیدارش می رفت که تنها نماند. متاسفانه در همان زمان هم کمی بیش از معمول مشروب می نوشید اما نه باندازه ای که بعدها در برلین به چشم خودم دیدم و متعجب شدم.

دوربینی را هم با خودش آورده بود که از این زندان مقداری فیلم  گرفت تا روی آنها کار کند. با همین دوربین با هم رفتیم و شهر را گشتیم. از دیدن شهر مبهوت مانده بود. از همه جا می خواست فیلم بگیرد اما راننده ای داشتیم بنام "میراکبر" که بسیار دانا و هوشیار بود و از قضا حزبی که نبود هیچ، کمی هم مذهبی بود. من با او رابطه بسیار خوبی داشتم و به او اعتماد کامل داشتم و بسیاری از نقاط شهر کابل را که تا حدودی از نظر امنیتی تامین هم می گفتند نیست را با او گشتم و دیدم. بهرحال، یکی از نقاطی که سهراب را بردم تا ببیند، کوچه گوشت فروش های کابل بود. کوچه ای خاکی و در قسمت هائی گلی که این گل بیشتر ناشی از خون گاو و گوسفند و محتوای دل و روده آنها بود تا آب. بوی خون و شقه های آویزان، پوست های از گوشت جدا شده که در کنار مغازه ها بود، کله های بزرگ گاو میش ها که شما باید برای خرید مغز از قصاب می خواستی کدام کله را با یک ضربه تبر بشکافد و مغزش را در آورد و بفروشد.

سهراب گیچ شده بود. چند صحنه از این کوچه فیلم گرفت اما زیاد نمی شد دست به دوربین شد زیرا افغان ها نسبت به زنانی که در کوچه بودند حساس بودند و خود زن ها هم نمی خواستند فیلمشان گرفته شود. با همه این ملاحظات و به کمک همان "میراکبر" که مرد جا افتاده ای بود، چند سکانسی گرفته شد. کوچه را جلو رفتیم. نمی دانم شما در گذشته کوچه های پشت بازار تهران را دیده اید یا نه؟ دهها برابر از آن تو در تو تر و مارپیچ تر. واقعا اگر یک کیلومتر در این کوچه ها وارد می شدی و راه را بلد نبودی و اهل آن کوچه نبودی ممکن نبود به این آسانی راه بازگشت را پیدا کنی. بهرحال پیش رفتیم تا رسیدیم به یک کله پزی. یک سینی بزرگ نیمه گود که زیرش آتش بود و عده ای دور آن ایستاده بودند و در هر گوشه ای صاحب سینی برای آن ها که ایستاده بودند نان خیس می کرد و کله و پاچه برایشان روی نان می گذاشت. با سهراب وارد این کله پزی محقر شدیم و باید همزمان با فیلم گرفتن چیزی هم می خوردیم. سهراب بسیار آدم تمیز و وسواسی بود. فکر کرده بود حالا برایش بشقاب و قاشق می آورند. اما از این خبرها نبود و باید مثل بقیه و با دست در همان سینی مشغول شد. ابتدا نمی خواست بخورد اما بالاخره خودش را اینطور راضی کرد که بر میگردد به خانه و الکل می خورد تا میکروب های احتمالی کشته شوند. چند لقمه ای خورد و البته صاحب افغانی کله پزی هم با اشاره میراکبر مقداری مراعات ما را کرده و یک گوشه خالی سینی برای ما جا باز کرده بود!

فیلم این کوچه و این کله پزی و بازار حبوبات و برنج "مندوی" کابل، به قول خود سهراب بزرگترین دستآوردش از کابل بود.

بعد از همه این قرار و مدارها و مقدمه چینی ها، رفت که چند هفته دیگر با تمام وسائل باز گردد. البته قبلش یک دیداری هم با مسئولین افغان فیلم کابل کردیم که آنها هم قول همه نوع همکاری و حتی دادن همه نوع وسائل فیلمبرداری را دادند. سهراب رفت که بازآید و دیگر بازنیآمد. نه آن که از دنیا رفت. خیر، ظاهرا با ساختن این فیلم موافقت نشد و یا اشکالاتی پیش آمد که من خبر ندارم. فقط به من اطلاع دادند که ساختن فیلم منتفی شده است. چرا؟ چه کسی مانع شد؟ مسئله اختلاف با کیانوری مطرح بود؟ حقیقت را بخواهید، نمی دانم. اما این فیلم ساخته نشد و یکی از افسوس های همیشگی من است. زیرا آن امکانات در افغانستان برای ساختن چنین فیلمی و آن هم توسط شهید ثالث از دست رفت. نمی خواهم بگویم صفری مانع شد، اما بهرحال او خط نگهدار بود در مرز دو برلین!

 

- خود شهید ثالث هم نگفت چرا چنین شد؟

من دیگر با او ارتباطی نداشتم تا وقتی که پس از فروپاشی رسیدم به برلین و چند بار همدیگر را دیدیم. متاسفانه در این دوران بسیار مشروب می نوشید و وضع عصبی خوبی نداشت. شما نمیدانید برای کمک به من که یک سرپناهی در برلین پیدا کنم چگونه وقت و انرژی گذاشت. در باره این دوران و دیدار با شهید ثالث در برلین هم برایتان خواهم گفت. بویژه که یکی از این دیدارهای ما مشترک بود با محمود دولت آبادی.

تا همینجا بدانید که آن فیلم ساخته نشد و تا آنجا که اطلاع دارم و خود سهراب هم گفت، آن مقدار فیلمی که از بازار مندوی کابل و بازار گوشت کابل گرفته بود در آرشیو یکی از فرستنده های تلویزیون دولتی آلمان هست. یعنی آن را از سهراب خریدند.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  524   23 مهرماه  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت