راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات زندان "به آذین" در جمهوری اسلامی - 8

بیگانگی از ایران رفتگان

حتی با واقعیات درون زندان ها

 

ندانی سیاسی دهه 60 یا باید زیر شکنجه می شکست و اعترافات دستوری و دروغ می گفت، یا در فرصتی با هر وسیله ای که بدستش می آمد خود را می کشت و یا اگر خوش شانس بود، زیر شکنجه کشته می شد. سرنوشتی که تقی کی منش  عضو هیات سیاسی حزب توده ایران پیدا کرد. به آذین در خاطرات خود، این سه امکان و سه رویداد را به شیوه ای استادانه نوشته است. بردباری او در دفاع از واقعیت انقلاب 57، نفرتش از ادامه جنگ با عراق و روحیات متنوع بازجوهای جوانی که بنام انقلاب، آنگونه عمل و جنایت می کردند که ضد انقلاب می خواست و اگر قدرت بار دیگر بدستش می رسید عمل می کرد.

دوشنبه بیست و هشتم شهریور 67 در دو نوبت، صد و چهل و چند تن از زندانیان را که بر سر موضع عقیدتی خود ایستادگی نشان می دادند اعدام کرده اند. محمدی (بازجو) که کنار میز با ما نشسته بود تصدیق کرد و گفت که از همه گروه های زندانی در آن میان بوده اند. از جمله چند تن توده ای. با چه خونسردی و چه ساده تائید کرد.

 

 

 

 

دوشنبه دوم خرداد 67

«برادر» غیاثی آمد و یک شماره «اطلاعات» چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت را برایم آورد که در آن قصه ای از من چاپ شده است. چکی هم به مبلغ دو هزار تومان از موسسه «اطلاعات» به نام من آورد. پشت نویسی کردم و به خودش دادم تا به حساب کمک به جبهه جنگ واریز کند.

 

یکشنبه هشتم خرداد 67

خبر رسید که همسر طبری دیشب، پس از چند روز اغماء، در بیمارستان درگذشته است. بیماریش سرطان نایچه های ریه بود. داستان او به پایان رسید، تا پایان داستان ما کی باشد.

 

جمعه سیزدهم خرداد 67

طبری را برای مراسم هفت همسرش به «بهشت زهرا» بردند.

پیر مرد تنها، گاه بی مقدمه و بی صدا اشک می ریزد. حق دارد. اما، از این گذشته، بر همان شیوه همیشگی زندگی اش به سر می برد: می خواند، می نویسد، می خورد و تا هر زمان که بیدار است، رادیو یا تلویزیون اتاقش را بسیار بلند روشن نگه می دارد.

 

یکشنبه پانزدهم خرداد 67

نزدیک سه ماه است که بر پشت دست و صورت و اندام های پنهانم جوش هایی سرخ رنگ می زند. خارش و سوزش حقیقی هم دارد. جوش دایره کوچکی است به قطر 2 تا3 میلیمتر، سطح کمی برآمده با فرورفتگی کوچکی در وسط. دیروز عصر، برادر محمدی به اتفاق یک نگهبان مرا نزد دکتر عیسی رضایی در «مرکز پزشکی غرب» برد و خود را با نامی ساختگی که بر من نهاد، نوه ام معرفی کرد. باری پزشک پس از معاینه، اطمینان داد که جوش ها از بیماری مقاربتی نیست و واگیر ندارد، بلکه از اعصاب است و بر اثر نگرانی های شدید بروز می کند. نسخه ای نوشت و گفت که هیچ پرهیز غذایی لازم نیست.

 

یکشنبه بیست و دوم خرداد 67

به دستور پزشک رفتار می کنم. قرص جویدنی را می جوم و پماد مالیدنی را می مالم. جوش های دست و نهفته های تن رو به بهبود است.

 

امروز با خانواده ام دیدار داشتم. سرانجام توانسته اند کاوه را ببینند: لاغر شده است و شش دندانش کرم خوردگی دارد. جمعیت در اتاق شان انبوه است، چنان که باید به نوبت دراز بکشند و بخوابند. و این، بعد از پنج سال و نیم زندان است، در حالی که تبرئه شده است و بی تکلیف مانده!

 

یکشنبه پنجم تیر ماه 67

روزنامه های ده روز گذشته را دیروز آوردند. از آن جمله، کیهان پنجشنبه 26 خرداد که مصاحبه احسان طبری را در باره «تحول ادب و هنر در ایران» در آن چاپ زده بودند. سخنانی تکراری و سرسری در باره اسلام ...

 

سه شنبه هفتم تیر 67

یک و نیم بعد از ظهر، دیدار با خانواده ام در لونا پارک.

از حال کاوه پرسیدم. هفته پیش در زندان رجایی شهر- کرج- با او ملاقات داشته و دیده اند که سرو روی پف کرده و زرد دارد، با ریش چهار ماهه. آن جا هر روز کتک شان می زنند و غذا آن قدر می دهند که نمیرند. برخی از زندانیان را در ملاقات دیده اند که از ناتوانی یارای ایستادن یا راه رفتن نداشتند، تا جایی که مادران و همسران در برگشتن از نزد آنان اشک می ریختند. بی اندازه غمگین شدم. همسرم در این باره به محمدی اعتراض می کرد. من هم در این میان چیزهایی که خانواده ام می بایست بدانند گفتم. به ویژه تاکید کردم که آن چه در کیهان 26 خرداد نوشته اند به هیچ رو درست نیست. من نه مصاحبه کرده ام و نه حاضر به چنین کاری خواهم بود.

پریشان و دمغ به «خانه اندوهانم» برگشتم.

 

یکشنبه دوازدهم تیر 67

پنجشنبه گذشته، ساعت سه بعد از ظهر، «برادر» غیاثی آمد و گفت که حاضر شوم تا برای ملاقات با کاوه به بازداشتگاه «توحید» بروم. آن جا مرا به سلول 508 (بند 5) راهنمایی کردند، کاوه را دیدم: روبوسی و احوالپرسی و شادی دیدار. گفته شد که تا صبح روز شنبه (دیروز) می توانم با پسرم باشم. در این دو شب و یک روز، از هر دری با هم سخن داشتیم. کاوه از آن چه در این پنج سال و نیم بر او گذشت چیزهایی گفت. گله ها داشت، فراوان و دردناک. دلم می سوخت، بر او که پاره تنم بود، و هم چنین بر انقلابی که نیروها را این گونه به اسراف هدر می دهد و بسا در شناخت دشمن و دوست کور است و یکی را به جای دیگری می گیرد. به او گفتم مبادا آزردگی از رنج هایی که دیده ای تو را به کینه توزی در حق مردم و در حق آنان که این مردم زمام انقلاب را به دست شان داده اند بکشاند. هر خامی و خطایی که سرزده باشد و هر آسیبی که دیده باشیم، باز این انقلابی است که به جان خواسته ایم و در راه آن کوشیده ایم. هم چنین در باره خودش گفتم، بی آن که خودت را بشکنی و به چهره آرمانخواهی جوانی ات تف کنی، می باید زمینه توافقی با اینان که کلید در زندانت را در دست دارند بیابی و آزاد شوی. مثلا:

«من در راه آرمانی کوشیده ام که شما هم، با نامگذاری دیگری، خواستار رسیدن به آنید: رهایی ستمدیدگان و خوار داشتگان و رنجبران یا مستضعفان. این آرمان مرا به حزب توده ایران کشاند. در آن فعالیت داشته ام. خلافی نکرده ام و در صورت آزادی، به هیچ عنوان حرکتی که خلاف مصالح انقلاب و حاکمیت انقلاب اسلامی باشد نخواهم کرد.»

کاوه پذیرفت. در باز گشتنم به اقامتگاه خود، غیاثی جریان گفت و گومان را جویا شد. شنید و گفت که برای ما همین کافی است. ما چیزی جز این نمی خواهیم. آیا می توان باور داشت؟

 

سه شنبه بیست و یکم تیر 67

دیدار با خانواده ام در لونا پارک. از جمله چیزهایی که برایم آورده اند دو بسته دستمال کاغذی است که بهای آن بر حسب نوشته روی جعبه شصت ریال است، اما در بازار آزاد بسته ای ششصد ریال خریده اند، ده برابر قیمت رسمی کارخانه. همسرم از دامنه گرانی کالاها می گفت: برنج کیلوئی هشتاد تا صد تومان و قند هر کیلو دویست تومان، و به همین قیاس دیگر چیزها. در واقع، هر چه بخواهی در بازار آزاد یافت می شود، اما باید پول گزاف داشت و به قیمت گزاف خرید. به کجا می رویم؟ به کجا می رسیم؟

 

دوشنبه بیست و هفتم تیر 67

در اخبارساعت چهارده رادیو اعلام شد که جمهوری اسلامی ایران قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد را که نزدیک به یک سال پیش صادر شده رسما پذیرفته است. اکنون بر دبیر کل سازمان ملل است که کار به اجرا در آوردن قطعنامه را آغاز کند. از آن جمله است اعلام آتش بس و عقب نشینی نیروهای دو طرف به مرزهای پذیرفته شده بین المللی، و سپس تعیین کمیسیونی برای بررسی تجاوز و معرفی متجاوز و سرانجام، مذاکرات به میانجیگری دبیر کل سازمان ملل متحد.

 

سه شنبه هجدهم مرداد 67

پس از بیست روز چانه زدن های عراق و شدت گرفتن عملیات جنگی، سرانجام دبیر کل سازمان ملل، اعلام کرد که تاریخ شنبه بیست و نهم مرداد را برای آغاز آتش بس قرار داده است و در ساعت شش بامداد آن روز همه عملیات جنگی در زمین و هوا و دریا قطع خواهد شد.

نزدیک هشت سال جنگ و ویرانی و کشتار و فروپاشی اقتصاد دو کشور، این است حاصل بلند پروازی های صدام به اغوای قدرت هایی که او را تطمیع و تشویق کردند... و این همه برای سرکوب انقلاب ایران بود.

 

پنجشنبه بیستم مرداد 67

با خانواده ام دیدار داشتم، در جایی غیر متعارف: پارک شریعتی پیش چشم رهگذران و گردش کنندگان. چرا؟ چه می دانم! باری، زیر سایه درخت روی نیمکتی نشستیم، همسرم و دخترم و من، و «برادر» غیاثی رو به روی ما بر نیمکتی دیگر. حال خانواده خوب بود. با کاوه نزدیک دو ماه است که ملاقات نداشته اند. غیاثی می گفت که در باره اش گزارشی نوشته است اما نگفت که چه بوده. همین قدر می توان فهمید که از کاوه و سرسختی اش ناراضی اند. به گمانم خواسته اند او را به موضعی که خود بدان اصرار دارند بکشند و او تن نداده است...

 

پنجشنبه بیست و هفتم مرداد 67

 «برادر» غیاثی آمد. از جمله گفت که کاوه را از بازداشتگاه «توحید» به زندان گوهردشت انتقال داده اند. تعجب می کنم. این چه سنگدلی است؟ کی این جوان که هیچ محکومیت قضایی ندارد آزاد خواهد شد؟

 

شنبه بیست و نهم مرداد 67

امروز از ساعت شش و نیم بامداد به وقت تهران آتش بس در سراسر جبهه جنگ رسمیت یافته است. ناظران سازمان ملل در خط فاصل میان دو نیرو مستقر شده اند. گلوله ای از هیچ سو شلیک نشده است.

 

دوشنبه بیست و هشتم شهریور 67

برای دیدار خانواده مرا به خانه ام بردند. همین که نشستم، از همسرم در باره کاوه پرسیدم. گویا تا نیمه مهر ماه همچنان امکان ملاقات با زندانیان نخواهد بود. شایع است که در این یک ماهه، در دو نوبت، صد و چهل و چند تن از زندانیان را که بر سر موضع عقیدتی خود ایستادگی نشان می دادند اعدام کرده اند. محمدی که کنار میز با ما نشسته بود تصدیق کرد و گفت که از همه گروه های زندانی در آن میان بوده اند. از جمله چند تن توده ای. و افزود که نام کاوه هم در فهرست اعدام شوندگان بوده است. ولی با اقدامی که از سوی گردانندگان بازداشتگاه «توحید» صورت گرفته و نامه هایی که مبادله شده است او را اعدام نکرده اند. درست یا نادرست، این که پسرم با چه خطری رو به رو بوده و از آن با چه خونسردی و چه ساده حکایت می شده است بر خود لرزیدم. دیدن همسرم که پشتش تا اندازه ای خم شده است و دیدن عروس جوان و دخترک پنج ساله کاوه دلم را آتش می زد. قرار نداشتم. به حیاط رفتم و خودم را به تماشای گل ها و درخت ها مشغول کردم. ولی اضطراب رفع نمی شد. خانه خالی می نماید. غم دارم.

 

دوشنبه سوم آبان ماه 67

بعد از ظهر برای دیدار خانواده برده شدم. در بازگشت، در خیابانی که به تجریش می رود، برای تعمیر در ماشین که کلیدش شکسته و قسمتی از آن در سوراخ در مانده است معطل شدیم. کلید ساز بیش از یک ساعت با در ور رفت. پیاده شدم و در پیاده رو خیابان با همراهان قدم زدم. محمدی گفت که «دهه فجر» - یاد بود انقلاب- دو سه ماه دیگر برگزار می شود. خوب است شعری، مطلبی، در این باره آماده کنید. تاثیر خواهد داشت. یک چند در رد پیشنهاد او گفت و گو داشتم و کمی هم صدایم بالا رفت. ولی هر دو زود کوتاه آمدیم.

حوصله ام از این پیشنهادها سر رفته است. من اهلش نیستم. هر چه خواهد گو باش!

 

سه شنبه هشتم آذر 67

سفر به مشهد با هواپیما. من هستم و طبری و «برادران» غیاثی و نمازی و حسینی.

پس از یک ساعت و دوازده دقیقه پرواز، در فرودگاه مشهد پیاده می شویم. هوا آفتابی است و نه چندان سرد. در مهمانسرای لشگر 77 خراسان جا داده می شویم: آن سه تن در یک اتاق بزرگ، طبری و من در دو اتاق تو در تو با دستشویی مشترک. در آمد و رفت مان هم که به راهرو باز می شود یکی است. به حمام می روم و دوش گرم خوبی می گیرم. ساعت هشت بعد از ظهر، پس از شام حاضری، به زیارت حرم می برند. رفت و آمد در صحن ها کم بود، اما در رواق ها و خود حرم جمعیت انبوهی موج می زد. چهره ها، از زن و مرد و پیر و جوان، حتی کودکان، چروکیده و کبره بسته و خاک گرفته بود،- مردم رنجدیده زحمتکش و بردبار، تنگدست و گدانما. در عوض، چه گشاده دستی در کاربرد طلا و نقره و مرمر و آیینه کاری دیوارها و سقف، و قالی های گرانبهایی که همه جا گسترده است یا به جای پرده از درگاهی ها آویخته. در پیرامون ضریح، ازدحام مردم که بی تکلف و از سر نیاز بر شبکه فلزی دست می کشند و بوسه می زنند. بچه های چهار ساله را روی دست بلند می کنند تا به ضریح برسانند و وادارشان کنند که نقره و فولاد ضریح را ببوسند. بچه ها، برخی گریه سر می دهند و برخی هم با سر و روی بی اعتنا هر چه بگویندشان به جا می آورند. مردم هم چنان دسته دسته می آیند. همهمه اذان دخول و زیارت نامه. نمازهای فراوان در خلال رفت و آمد نامنظم زائران که در یک جا قرار نمی گیرند و مهرهای نماز را به این سو و آن سو می فرستند. پس از ساعت 9 گروهی از خادمان جارو به دست می آیند و نشسته ها و نمازگزاران را دعوت به خالی کردن محل می کنند، و بی آنکه مهلت دهند، خاک قالی های گسترده را به هوا می برند.

 

چهارشنبه نهم آذر 67

هفت و نیم صبح بیرون می رویم. چاشت. جایی آلوده، پر رفت و آمد. نتوانستم چای بخورم. پس از ساعتی به آرامگاه «خواجه ربیع» می رویم. ساختمان های نوساز، کاشیکاری ناتمام. در بخشی از حجره های دو سوی دروازه ورودی، شهیدان انقلاب و جنگ را به خاک سپرده اند. یادی و گذری.

به شهر برگشتیم و از موزه آستان قدس دیدن کردیم. در میان قالی هایی که به دیوار آویخته بودند، برخی را تا چهارصد سال پیش تاریخ گذاشته اند. از چیزهای دیدنی. یک سنگاب بزرگ یکپارچه از زمان محمد خوارزمشاهیان، دو محراب کاشی با آیات قرآنی به خط برجسته از سده ششم یا هفتم و چند تکه کاشی ستاره ای از همان زمان. همچنین سنگ مرمری، کوچک 45 در 50 سانتیمتر، که در پایان سده ششم بر مرقد حضرت رضا کار گذاشته شده بود و کوچکی و سادگی آن نشان می داد که بارگاه رضوی در آن روزگار می بایست بسیار مختصر بوده باشد. باز از دیدنی ها، ظرف های چینی به رنگ سبز با تصویرها و منظره هایی به رنگ نیلی بر متن سفید، که احتمالا در زمان ایلخانان از چین آورده اند. هم چنین سلاح ها: خُود و شمشیر و زره و کمر بند و یاره، و نیز سکه هایی از دوران های مختلف:  سلوکی، اشکانی، ساسانی، خلفای اموی و عباسی، امیران ساسانی، آل بویه... بیشتر مفرغ و نقره، کمی هم طلا.

 

پس از ناهار، برای بازدید از آرامگاه فرودسی عازم توس می شویم. باغی بسیار بزرگ با درختان برگ ریخته خزان زده، جدول بندی و آب نما. بنای چارگوشی پهناور اما نه چندان بلند روی سکویی با دو ردیف پله، همه از سنگ در گوشه های بنا، ستون های به تقلید از ستون ها و سر ستون های تخت جمشید. بر تارک چهار سمت بنا، شعرهایی از شاهنامه در باره جریان نظم آن. در طبقه زیرین، محوطه سرپوشیده. در وسط سنگ مرمری بر گور نهاده اند، بسیار ساده. دو دیوار این محوطه با نقش برجسته های تراشیده در سنگ آراسته است. صحنه هایی از داستان های شاهنامه. زال و رودابه و رستم و جنگ های او، از جمله با اسفندیار، کاری نه چندان استادانه.

 

پنجشنبه دهم آذر 67

پیش از ظهر به دیدن «گنجینه قرآن و نفایس» رفتیم. بسیار دیدنی و به راستی چشم نواز. قرآن هایی به خط کوفی، برخی منسوب به امامان، که در آنها دگرگونی شیوه نوشتن کوفی را می توان دنبال کرد. یک جزء قرآن با تاریخ 392 هجری قدیمی ترین نسخه گنجینه است و آن را ابوالقاسم کثیر، وزیر عرض سپاه محمود و مسعود غزنوی، وقف کرده است. همچنین دو قرآن به خط بسیار پخته و زیبای یاقوت مستعضمی، یکی به تاریخ 604 و دیگری اندکی کهنه تر. به دیوارها، نزدیک سقف، ده دوازده ورق از قرآن بزرگ به خط بایسنقر، نوه تیمور، آویخته است هر یک به درازای بیش از یک متر و پهنای 75 تا 80 سانتیمتر. و باز و باز، قرآن های خطی بسیار. و نیز نمونه هایی از خط میرعماد و مرقع هایی از جمله به خط شکسته درویش عبدالمجید طالقانی و دیگران.

ناهار در مهمانخانه حضرتی مهمان بودیم، جایی وسیع، دو طبقه، پر از مهمانان مرد و زن و کودک و پیر. خدمتکاران، خوب و چابک، به همه می رسیدند. به هر کس بشقابی چلو و مقداری گوشت آب پز داده می شد، با چاشنی برنج زعفرانی و زرشک. بر روی هم خوب بود، بهتر از آن چه انتظار می رفت.

بازگشت به تهران، باز با هواپیما. ساعت نه و چهل دقیقه در تهران بودیم.

 

چهارشنبه شانزدهم آذر 67

نزدیک چهار بعد از ظهر، با سه نفر از همراهان برای دیدارخانواده به خانه رسیدم. روبوسی و احوالپرسی. به دیدن کاوه رفته بودند. حالش خوب بود. زندگی شان در زندان کمی آسان تر می گذشت. هواخوری داشتند. در ملاقات پریروز، آذین را هم برده بودند. دخترک نخواسته بود سرش را بلند کند و پدرش را ببیند. با او قهر بود که چرا به خانه نمی آید. همسرم را افسرده و غمگین یافتم. به زحمت خود را از اشک ریختن مانع می شد. چقدر بر این زن سخت گذشته است در این شش سال! چه تنها بوده است!

شام را در خانه ام خوردم و به راستی شرمنده بودم که در زحمت های همسرم افزوده ام. دربرگشتن، سخت دمغ بودم و نگران این پیرزن تنها، آن بچه تنها مانده که در آرزوی پدر است، و آن زن جوان که شش سال چشم به راه شوهرش هست...

 

پنجشنبه اول دی ماه 67

«برادر» شمس، یکی از دو مسئول بخش فرهنگی بازداشتگاه «توحید» که در سال های 62 و 63 چند جلسه با وی گفت و گو داشتم و اینجا او را «حاج قاسم» می نامند، امروز به دیدنم آمد و تا ظهر، نزدیک به دو ساعتی، در اتاقم بود. ده روز پیش از این هم آمده بود و بی آن که با من بنشیند، چند کتاب و مجله و رساله گروه های چپ مقیم خارج را برایم آورده بود. من به راستی با این گونه ادبیات سیاسی، این تحلیل ها و فراخوان ها، یکسر بیگانه شده ام. مغزم این پرگویی های بی پشتوانه را که راه به جایی نمی برد و جز پراکندگی و سردرگمی چیزی نمی تواند به بار آورد به خود راه نمی دهد، اما این «برادر»؛ اگر اشتباه نکنم، می خواهد که من آنها را بخوانم و نظر بدهم و احیانا چیزی بنویسم- آن چیزی که «برادران» می پسندند و انتظارش را دارند.

هفته پیش، «برادر» محمدی اسناد انتقال موجودی ام را که 1602777 ریال است آورد و من امضاء کردم. قرار است در بانک ملی ایران شعبه قلهک حساب باز کنم و این پول را چنان که در سال 1362 بر عهده گرفته بودم، به مصرف بازسازی خرمشهر و کمک های دیگر برسانم.

 

دوشنبه بیست و دوم اسفند 67

یک جفت قمری که روزانه چند بار به مهمانی ام می آیند و دانه می چینند، سه روزی بود که دیگر با هم نمی آمدند. آنها که معمولا روی درخت های این حوالی آواز می خواندند و با هم، یا به فاصله بسیار کم از یکدیگر، به مهتابی جلو اتاقم می آمدند، در این سه روزه نه یکدیگر را صدا می زدند و نه هیچ وقت با هم پیدایشان می شد. با هم قهر بودند و من دلم می سوخت و نگران شان بودم. امروز بعد از ظهر یکی شان از پشت بام اتاقم چند بار صدا زد و جفتش نیآمد. خودش پرواز کرد و رفت. این را نشانه آمادگی اش برای آشتی گرفتم. در واقع هم، پس از ساعتی هر دو آمدند و به اتفاق هم دانه چیدند. از این آشتی کنان از ته دل خوشحال شدم.

 

 

 

دوشنبه بیست و نهم اسفند 67

آخرین روز سال است. تا سال آینده چه باشد و بر من چگونه بگذرد یا نگذرد. سه شنبه شب هفته گذشته، طبری گویا باز سکته قلبی کرد. همان شبانه او را به بیمارستان رساندند و خواباندند. حالش را وخیم تشخیص دادند. پس از یکی دو روز بهبود نسبی، روز جمعه دوباره حالش رو به وخامت رفت. دیگر خبری از او ندارم. برایش همین بهتر است.

 

پنجشنبه سوم فروردین 68

دوشنبه پیش؛ عصر به دیدار خانواده برده شدم. «برادر» محمدی و همسرش و پسرکش همراه نگهبان- با من بودند. ده دقیقه پیش از تحویل سال نو رسیدیم. در خانه، همه بودند و سفره هفت سین آماده و آراسته بود، یادآور نوروزهایی که به همین آیین برگزار می شد و جز پسرم زردشت، همه فرزندانم در کنارم بودند.

تحویل سال نو. روبوسی و شادباش و هدیه و عیدی. شام دستپخت خوب و رنگین خانم های خانه، همسرم و دخترم و عروسم. پس از شام، اندکی گذشته از 10، محمدی و همسر و فرزندش رفتند. قرار شد که من بمانم: مهمان در خانه خودم. محمدی تا عصر چهارشنبه نتوانست پی من بیاید. هنگامی که آمد، اتاق پذیرایی مان پر از دیدار کنندگان از خویشاوندان و دوستان بود. قرار شد که من آن شب هم بمانم. بدین سان، سه شب و دو روز در خانه ام بودم، حادثه ای که به خواب هم نمی دیدم. این لطف را که در حق من کرده اند می توان هم به چشم بدبینی دید و هم خوشبینی. اگر خوشبین باشیم، این نشانه آن می تواند بود که کارم رو به بهبود است و آزادی ام شاید نزدیک باشد. و اگر بدبین باشیم، می توان پنداشت که، با چشاندن شیرینی زندگی خانوادگی پس از این سال های دوری و تنهایی و دلواپسی، خواسته اند از آن هم چون وسیله فشار روحی بهره برداری کنند. من به هر حال، آماده ام. بالای سیاهی رنگی نیست.

 

شماره گذشته خاطرات "به آذین" در زندان ج.اسلامی را می توانید در لینک زیر بخوانید:

 

برای مطالعه شماره های پیشین "خاطرات "به آذین" در جمهوری اسلامی می توانید لینک های زیر را مطالعه بفرمائید:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/agust/518/khaterat%20beh%20azin.html

2 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/agust/519/behazin2.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/septamber/520/behazin.html

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/septamber/521/behazin4.html

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/septamber/521/behazin4.html

6 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/october/bhazin.html

7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/october/524/behazin.html

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  525   30 مهرماه  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت