راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش 15- در 17 صفحه

یادمانده هائی از

پیوند حزب توده

ایران با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

73

 

گفتگوی این بار را از همین ابتدا، با ادامه دیدار با رفیق کارمل شروع کنیم. البته این هفته تماسی هم با آقای فتاپور بر سر ماجرای کمیته داخلی که در گفتگوی قبلی مطرح کرده بودم برقرار شد و با هم دراین باره صحبت کردیم که اگر فرصت بود، در ادامه بخش دیدار با رفیق کارمل به آن می پردازم.


- بقیه پیام ها و سئوالات چه می شود؟


ببینیم چقدر فرصت هست و چقدر پیش می رویم. بهرحال هیچ پیام و سئوالی تا حالا نخوانده باقی نمانده و اگر موضوعی هم مطرح شده که باید به آن پرداخته میشده، به آن پرداخته ایم. دیر و زود شده، اما سوخت و سوز نشده.
آن بخش مهم سخنان رفیق کارمل در دیداری که من و رفیق نامور با حضور اسدالله کشمند برادر نخست وزیر وقت افغانستان و معاون روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق (حزب حاکم) با ایشان داشتیم، استراتژی چند سال فعالیت حزب توده ایران را در افغانستان رقم زد. ایشان در بخش دوم صحبت های خود گفت:
من اطلاع دارم که تعداد زیادی از رفقای توده ای از ایران خارج شده اند. بخشی رفته اند اتحاد شوروی و بخشی هم در اروپای غربی اند. و باز شما میدانید که ما در تمامی عرصه ها نیازمند کادر هستیم و رفقای شوروی در این عرصه ها به ما کمک می کنند. سئوال من اینست که چرا نباید رفقای شما بیایند در این عرصه ها به ما کمک کنند؟ زبان و فرهنگ مشترک داریم و مردم ما خیلی به ایرانیان احترام می گذارند و آنها را دوست دارند. ما حاضریم از رفقای شما در خیلی از عرصه ها استفاده کنیم و حتی آنها جای رفقای شوروی فعال شوند.

من که به یکباره غافلگیر و ذوق زده شده بودم و تا آن لحظه هم یگانه تصورم از حضور رفقای شوروی در افغانستان، ارتش سرخ بود، ابتدا و درطول صحبت رفیق کارمل تصور کردم منظور وی حضور ما در ارتش افغانستان است، اما وقتی از فرهنگ و عرصه های فرهنگی گفت، متوجه اشتباه برداشت خودم شدم و به همین دلیل سئوال کردم: منظور شما در کدام عرصه هاست که رفقای توده ای می توانند بیایند و مشغول شوند؟
رفیق کارمل که بسیار تیزبین بود، فورا تعجب را در نگاه من و رفیق نامور خواند و از من پرسید: خود شما در ایران چه می کردید؟

من گفتم: روزنامه نگار بودم.

اسد کشمند فورا توضیحاتی درباره کیهان و سابقه من داد و رفیق کارمل خطاب به اسد کشمند گفت: خوب چرا از ایشان در "حقیقت انقلاب ثور" (روزنامه ارگان مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان) استفاده نمی کنید؟ و بی آن که منتظر پاسخ کشمند بماند، گفت: منظور من همین است. شما می توانید در روزنامه حقیقت انقلاب کمک کنید، رفقای دیگری از شما که می توانند در دانشگاه کابل تدریس کنند، بیایند، آنها که می توانند در کار تئاتر و تلویزیون و سینما به ما کمک کنند بیایند. اگر رفقائی دارید که زبان فرانسه و یا انگلیسی می دانند بیایند و در مجله "مسائل بین المللی" (صلح و سوسیالیسم) به ما کمک کنند. ما احتیاج به مترجم داریم. چرا رفقای توده ای در این عرصه ها، بجای رفقای شوروی به ما کمک نکنند؟

من، همان اطلاعات ناقصی را که درباره مهاجرت رفقای توده ای به مینسک و آذربایجان و ترکمنستان داشتم گفتم و این که در این مناطق توده ای ها را فرستاده اند سر کارهائی که در تخصص آنها نیست. رفیق اسد اطلاعات خودش را در این باره مطرح کرد و به رفیق کارمل گفت که تعدادی از رفقا پزشک هستند و ما در شفاخانه ها (بیمارستان) می توانیم آنها را مشغول کار کنیم. الان هم دو رفیق توده ای که در کابل هستند در شفاخانه وزیر اکبرخان مصروف شده اند. رفیق کارمل فورا روی آمدن رفقای پزشک تاکید کرد و اضافه کرد که این انقلاب، انقلاب شماست! ما و شما اهداف و سرنوشت مشترک داریم. رفقای توده ای چرا نباید بیایند به این انقلاب کمک کنند. البته، زندگی در اینجا سخت است، امکانات ما کم است، ما کمبود خانه داریم، خطرات هست. اما بالاخره انقلاب است و در همه انقلاب ها همین چیزها بوده است. رفقای توده ای بیایند در صحنه عمل انقلابی.

من گفتم، حتما باید در این زمینه با رفیق خاوری صحبت شود. رفیق کارمل گفت: رفقا حتما در رفت و آمدهائی که دارند این مسائل را اطلاع دارند و سپس رو کرد به رفیق کشمند و پرسید: رفیق خاوری چه وقت اینجا بودند؟ کشمند گفت: چند هفته پیش اما شما در کابل نبودید. کارمل گفت: در اولین سفر ایشان یک دیدار تنظیم کنید.

من حدس زدم که اشاره کارمل به سفرها و رفت و آمد ها، باید سفر خاوری به مسکو باشد و احتمالا آنچه که کارمل اینجا می گوید، فشرده تصمیمی است که در سطوح بالا گرفته شده است. سپس رفیق کارمل از کشمند پرسید: رفقا، آموزش سلاح دیده اند؟ به آنها سلاح برای محافظت از خودشان داده اید؟ 
اسد کشمند توضیح داد: بله. ما با مشورت رفیق علی 20 قبضه اسلحه کمری "ماکاروف" به تعدادی از رفقا داده ایم. چند جلسه تمرین تیراندازی هم آنها را برده ایم. چهار نفراز رفقای توده ای خودشان نظامی اند و احتیاج به آموزش ندارند. رفیق کارمل به شوخی پرسید: به رفیق کسرائی هم آموزش تیراندازی داده اید؟ و سپس از رفیق نامور پرسید: شما را هم برای تمرین تیراندازی برده اند؟

همه متوجه شدیم که شوخی می کند، اما به روی خودمان نیآوردیم تا خودش گفت: برای این رفقا محافظ بگذارید. آنها لازم نیست تیراندازی یاد بگیرند. قلم رفیق نامور و شعر رفیق کسرائی بهترین سلاح است.
بخش دیگری از صحبت های رفیق کارمل در باره ولایت و شهرهای افغانستان بود و این که چرا ما در سرحدات مشترک ایران و افغانستان کار نمی کنیم؟ من گفتم که در ولایت نیمروز مستقر شده ایم و او فورا "هرات" را پیشنهاد کرد و از اسد کشمند خواست تا امکانات مستقر شدن در هرات را در اختیار ما بگذارند، و سپس اضافه کرد: هرات مثل خراسان خودتان است. رفقای شما می توانند به روستاهای هرات بروند. رفقای شوروی که نمی توانند به روستاها بروند و مکتب دائر کنند و یا بروند به داخل خانه های مردم و به زنهای ما آموزش بهداشتی و بارداری بدهند. اما این کار را رفقای زن توده ای ما می‌توانند انجام بدهند. شما دست به کار شوید، هر امکاناتی می خواهید به رفیق کشمند اطلاع بدهید و بخواهید.

البته، رفتن به روستاها به آسانی زندگی در کابل نیست. باید آموزش ببینند رفقا. رفقای توده ای در افغانستان این امکان را دارند که آموزش های نظامی ببینند. ما در یک جنگ داخلی تجاوزگرانه هستیم. ضد انقلاب مسلح است. انقلاب هم باید مسلح باشد. 

من هاج و واج مانده بودم. این حرف ها و پیشنهادها نمی توانست به یکباره و بدون بررسی های قبلی مطرح شود. تازه به اهمیت این دیدار و ملاقات پی برده بودم. در واقع ما احضار شده بودیم تا این پیشنهاد ها از سوی عالی ترین مقام حکومتی در افغانستان به ما ابلاغ شود و اشاره کارمل به سفرهای خاوری هم معنای خود را داشت.

من با احتیاط پرسیدم: منظور همین تمرین تیراندازی است؟

کارمل فورا گفت: بیشتر از این. ما این آمادگی را داریم که تا بالای 400 نفر از رفقای شما را آموزش نظامی بدهیم. آموزش ضد مین، آموزش تیربار، آموزش های رزمی. تجربه خود ما نشان داده که به یکباره ممکن است یک حزب سیاسی در موقعیتی قرار بگیرد که پیشتر فکر آن را نکرده و برای آن آماده نبوده است. مگر همیشه باید در خانه نشست و یا در حوزه حزبی بود. آموزش رزمی هم در یک حزب سیاسی لازم است. رفقای توده ای برای رفتن به روستاهای افغانستان باید این آموزش ها را ببینند و ما کاملا آماده دادن این آموزش هستیم. رفقائی که آمادگی لازم را دارند خودتان انتخاب کنید و به ما معرفی کنید. ما در صفحات مرزی مشترک با ایران قبائلی داریم که یک عده فامیل در اینطرف و یک عده فامیل در آنطرف زندگی می کنند، اینها عرصه های خوبی است برای فعالیت. شما می دانید که همین قبائل امنیت مرزی ما را دارند. هم در هرات و هم در نیمروز. شما در میان بلوچ ها کار کنید. البته با رفقای ما مشورت کنید. سپس به اسد کشمند گفت: شما یک جلسه بگذارید با رفقای مصروف سرحدات. با رفیق ضمیر فیصله کنید. رفیق نجیب ما (دکتر نجیب که بعدها رئیس جمهور افغانستان وجانشین کارمل شد در طرح دولت آشتی ملی) بسیار در این عرصه ورزیده است. با او دیدار کرده اید؟ من گفتم: چندین بار. کارمل گفت: بسیار خوب، پس چرا معطل هستید؟ چرا کار را شروع نمی کنید؟ رفقای ما فکر نمی کنند جنگ با عراق به این زودی تمام شود.( اواخر سال 1362 و یا اوائل سال 1363) ما از سرانجام این جنگ بشدت نگران هستیم. ما نگران دخالت مستقیم امریکا در این جنگ و تقسیم ایران هستیم. اگر چنین حالتی پیش بیآید وظیفه یک انقلابی دفاع از میهن خود در برابر متجاوز است. امروز باید برای چنان حالتی آماده شد. همین نشریه نامه مردم را هم بیائید در چاپخانه دولتی ما منتشر کنید. هرچیز که ما داریم، با شما مشترک هستیم!

ادامه دیدار به پرسش در باره حال و احوال رفیق نامور و وضع و موقعیت خانوادگی گذشت که البته کوتاه هم بود و سپس رفیق کارمل از پشت میز برخاست. وقتی از پشت میز بلند شد و به اینسوی میز آمد که با ما دست داده و خداحافظی کند، من او را که تا آن روز تنها در تلویزیون دولتی دیده بودم، شخصیتی مصمم، قاطع و انقلابی دیدم. من و رفیق نامور از اتاق بیرون آمدیم و اسد کشمند چند دقیقه پس از ما از اتاق کارمل بیرون آمد و به ما پیوست. اولین توصیه اش چنین بود:

این دیدار لازم نیست میان رفقای توده ای و یا رفقای خود ما بازگو شود اما شما از کانال خودتان می توانید به رفیق خاوری خبر دیدار را اطلاع بدهید.

این توصیه، یعنی حتی به رفیق خاوری هم تلفنی و یا از طریق نامه گزارش داده نشود تا وقتی به کابل آمده و مستقیم در جریان جزئیات آن قرار بگیرد.

این آغاز فصل تازه ای از مهاجرت توده ای ها در افغانستان بود. مهاجرینی که بسیاری از آنها در کابل ماندند و در عرصه های هنری و ترجمه و دانشگاهی و سینمائی فعال شدند و به جمع آنها رفقائی از مهاجرین جمهوری های اتحاد شوروی پیوستند و رفقائی که در هرات و نیمروز مستقر شدند و از فعالیت آنها گروهی که در کابل بود خبر نداشت. من برایتان خاطراتی را از این رفقا نقل خواهم کرد که همیشه به آن افتخار کرده ام. از مادر مو سفید و دختر جوانی که پس از دو هفته آموزش مامائی، به دورافتاده ترین روستاهای هرات اعزام شد و من نظم و انضباط و تحمل شرایطی را از آنها دیدم که تا آن زمان کمتر دیده بودم. آن دختر جوان که آن موقع شوهرش در کابل بود و سپس او نیز به هرات منتقل شد، در روستاهای منطقه هرات به فرشته نجات برای زنان تبدیل شده بود. افسریاری داشتیم که پزشکیار بود. بسیار جوان، او در روستاهای هرات به نجات دهنده تبدیل شده بود. هر ماه لیست داروهای مورد درخواست او به کابل می رسید و برایش تهیه کرده و می فرستادند و یا خودش می آمد و قرص و داروها را جمع کرده و با خود می‌برد. اینها رفقائی بودند که عمدتا از جمهوری های اتحاد شوروی به افغانستان اعزام شدند. البته داوطلبانه. از میان رفقای جوانی که به افغانستان آمده بودند نیز عده ای دستچین شدند برای کار در مرز مشترک ایران و افغانستان.

رفیق دیگری بنام "کامروز" پس از دیدن همین دوره ها، برای چند ماموریت رفت بلوچستان پاکستان به دیدار "حاج بلوچ خان" و سرانجام نیز از طرف رفقای افغان و با تضمین ما، برای مذاکره با دولت افغانستان آمد به نیمروز و کابل. او در میان بلوچ ها بسیار سرشناس و صاحب نفوذ بود و تعداد زیادی افراد مسلح داشت. بخشی از امنیت مرزی افغانستان را می‌خواستند به او بدهند و ضمنا از نفوذش در پاکستان برای مقابله با ضد انقلاب افغانستان استفاده کنند. این ماموریت ها را چنان تنظیم می کردیم که حتی رفقای خودمان که در محل بودند هم در جریان جزئیات یک ماموریت قرار نمی گرفتند. من معذورم از بردن نام این رفیق، اما همین اندازه می توانم بگویم که برادر زاده معروف ترین رفیق رهبری حزب بود. برخی از آنها چند روزی که به کابل می آمدند در خانه خود من می ماندند و سپس برای ماموریت باز می گشتند. در آخرین ماموریتی که برای آوردن حاج بلوچ خان اجرا کرد، یک اسلحه بسیار کوچک (شش تیر) گرفت، که می شد آن را به آسانی جاسازی کرد. او با همین اسلحه رفت به ماموریت تا اگر گرفتار شد و یا به او خیانت کردند و خواستند دستگیرش کنند خود را درجا بکشد.

من نمی توانم وارد این بحث ها بشوم و از انسان های شریفی مانند حاج عسگری که سرانجام نیز توسط عوامل نفوذی سپاه در خاک افغانستان ترور شد، حاج شهنوازخان، صمد کبودانی، حاج صمد و افراد دیگری که همگی بلوچ بودند و با جوانمردی کامل با رفقای ما در مرزها و روستاهای مرزی ایران و افغانستان همکاری کردند و جان آن ها را تضمین کردند و حفظ کردند نام نبرم. به همان اندازه که نمی توانم با نفرت از کسانی یاد نکنم که حتی در افغانستان نیز در امنیت کامل زندگی کردند و حالا در اروپا زندگی می کنند و دهان خودشان را به هرزگی علیه این بخش از فعالیت توده ای ها در افغانستان باز می کنند. رفقای توده ای حتی اگر 10 بیمار را در روستاهای افغانستان نجات داده باشند و 10 زن روستائی افغانستان را کمک کرده باشند احترامی در خور ماندگاری اسمشان در این بخش از تاریخ حزب توده ایران دارند، درحالیکه حاصل کار و فعالیت آنها به مراتب بیش از این ها بود. زن جوانی که هنوز خود بچه دار نشده بود، با آموزش کوتاه 15 روزه تبدیل به "ماما" شد و رفت به روستاهای هرات و بچه ها را بدنیا می آورد و راهنمای زنان روستائی شده بود. بار اولی که در جریان آموزش مامائی، وضع حمل یک زن افغان را در بیمارستان کابل دید، حالش دگر گون شد و به خانه آمد و دیگر نمی خواست ادامه بدهد. من و مادرش پافشاری کردیم و دوره را سرانجام تمام کرد و رفت به ماموریت.

من صمد کبودانی را به یاد می آورم که در خانه محل استقرار ما در هرات، پس از این که از من خواست تا برای روستاهای منطقه اش رفیق پزشکیارمان را بفرستم، در پاسخ به سئوال من که "امنیت آنها چه می شود و چه کسی تضمین می کند؟" او چنگ زد میان سبیل هایش و تعدادی از آنها را کند و کف دست من گذاشت و گفت: من قول مردانه میدهم! و الحق که تا پایان پای این قول خودش ایستاد. من مسئول حزبی خودمان در هرات "جلیل" و یا مسئول حزبی نیمروز "اردشیر" را چگونه می توانم فراموش کنم که در بدترین و سخت ترین شرایط چند سال ایستادند و کار کردند. برای شما یک نمونه بگویم. روز اولی که من با تعدادی از رفقای مینسک که برای کار در افغانستان فرستاده شده بودند و دوره نظامی را دیده بودند به هرات رفتیم، از فرودگاه تا مرکز شهر که شاید فقط 5 یا 10 کیلومتر بود، با نفر بر زرهی رفتیم. تازه پس از چند ساعت معطلی در فرودگاه تا این نفربر برسد. هیچ اتوبوس و وسیله دیگری امنیت حرکت در جاده فرودگاه تا شهر را نداشت. در طول راه از پنجره نفربر، در کنار جاده صحنه های جنگی و ساختمان های ویران و نیم سوخته را دیدیم. در خود شهر هرات فقط شاید در یک شعاع 3 هزار متر در 3 هزار متر امنیت چرخیدن در شهر و آن هم در روز وجود داشت. خود من فقط توانستم در جیپ حاج عسگری و حاج شهنواز و با امنیت آنها شهر را بگردم. این شهر هرات بود و آنوقت رفقای ما برای کار رفتند به قلب روستاهای یک چنین منطقه ای. با تخته سیاه و جعبه قرص و .... این شهنواز خان که شاید 190 و یا شاید بیشتر هم قد داشت، بسیار به استقرار رفقای ما در منطقه کمک کرد و از همه مهم تر محل زندگی و امنیت و غذای آنها را تامین کرد. متاسفانه در جریان آشتی ملی و بی در و پیکر شدن مرزهای مشترک افغانستان و ایران، سپاه توانست به اینسو آمده و این آدم ها را ترور کند. از جمله حاج عسگری را.

 

- در سالهای قبل از دولت آشتی ملی و برکناری کارمل، عوامل جمهوری اسلامی نتوانستند در اینسوی مرز نفوذ کرده و ضربه ای بزنند.


حداقل دو بار آن را در جریان هستم که در هر دو مورد ناکام ماندند و دستگیر شدند. برایتان بعدا خواهم گفت. اما در سالهای حکومت کارمل و حضور ارتش سرخ نتوانستند هیچ غلطی بکنند. حتی یکبار شبیخون به این طرف مرز و به نفرات حاج عسگری زدند که یکی از رفقای ما شاهد این درگیری خونین شبانه شد. این رفیق ما که الان در آلمان است، آن زمان نزد حاج عسگری مستقر بود و کلاس های درس فارسی برای نفرات او گذاشته بود. از واقعه آن شب و مردانگی حاج عسگری داستان ها دارد. آن شب، حاج عسگری اولین کاری که می کند این رفیق ما را می برد روی یک تپه مشرف به صحنه درگیری و او را به همراه یک تفنگچی خودش در یک سنگر مستقر می کند تا در صحنه نباشد، و درگیری آغاز می شود که تا صبح ادامه پیدا میکند. مهاجمین عده ای کشته و بقیه عقب نشینی می کنند. اینها ماجراجوئی نیست، این زندگی در یک انقلاب و جنگ داخلی تحمیل شده به آن انقلاب است. 

درباره کار فرهنگی و هنری رفقای توده ای در کابل هم خواهم گفت، تا بلکه خجالت بکشند آنها که به این آسانی و کم اطلاعی درباره فعالیت توده ایها در افغانستان دهان باز می کنند. 

همانطور که در ابتدای این گفتگو گفتم، دراین هفته ارتباطی هم با مهدی فتاپور عضو رهبری سازمان فدائیان اکثریت برقرار شد و با هم درباره نکته ای که من در گفتگوی قبلی گفته بودم تبادل اطلاعات کردیم. عین گفتگوی با او را که بصورت نوشتاری روی فیسبوک با هم داشتیم نقل می کنم:

مهدی فتاپور:

در یادمانده هایت یک جایی به من اشاره کرد بودی که من در هنگام رفتن سر قرار با چند رفیق حزبی متوجه مشکوک بودن وضعیت شده و فرار کردم. این مورد مربوط به قرار با رفقای توده ای نبود.
من از بعد از ضربه اول دیگر رفقای حزبی را ندیدم . همانطور که گفته ام و میدانی "انوشیروان لطفی" آنها را می دید.

موضوع مربوط به فرار من از ماشین در حال حرکت، که در افغانستان برایت تعریف کردم مربوط به یک قرار دیگری میان دو یورش به حزب بود. آن روز – در تاکسی- احساس کردم دام گذاشته اند. جایم را با خانمی که کنارم نشسته بود عوض کرده و از ماشین پریدم پائین و فرار کردم. در شهریور ماه از طریق تعقیب و مراقبت رفقا و بخصوص انوش، احساس کردم حکومت به من نزدیک شده و به همین دلیل از خانه بیرون زدم. و وقتی فهمیدم تعقیبم می کنند، همانطور که مطلعی فرار کردم.

درباره اعلامیه نوید نو و یا نوید مردم متاسفانه الان حضور ذهن ندارم که این کدام اعلامیه بود.
البته بگویم که رفقای رهبری سازمان، جوانشیر و مهرگان را چند بار بین دو یورش دیده بودند. هم فرخ و هم علی توسلی هر دو راآنها دیده بودند. ضمنا، لابد میدانی که انوشیروان با هاتفی با هم رابطه داشتند.
ما در آن دوران خیلی اصرار داشتیم که طبری را بدهند به ما تا از کشور خارج کنیم اما هم هم هاتفی و هم جوانشیر موافقت نکردند.

من می خواهم روی این نکته تاکید کنم که رابطه رهبری سازمان با رهبری حزب بین دو ضربه قطع نشد. ما حتی تاکید داشتیم که جوانشیر هم از کشور خارج شود ولی آنها همگی می خواستند بمانند. پس از ضربه دوم هم که دیگر همه چیز عوض شد. و رابطه ضعیفی از طریق بدنه حزب و سازمان برقرار بود، که سازمان یافته نبود. در مورد خود تو، بنظرم کینه توزانه برخورد می کنند. موقعیت و وضعیت تو را که محققی هم نوشته  که کجا بودی و چه شد. (محققی همان رفیقی است که من را پس از بیمارستان به خانه های امن رفقای فدائی منتقل کرد.)

 

74

 

- میدانید که یکی از بحث انگیزترین گفتگوهائی که داشتیم، آخرین آن در باره افغانستان بود؟


بله. علاوه بر پیام ها و ای میل ها، با خود من هم مستقیم تماس گرفتند و یا روی فیسبوک آمدند و سئوالاتشان را مطرح کردند. با شما کاملا موافقم که آخرین گفتگوئی که با هم داشتیم بحث انگیزترین بخش این گفتگوها بوده، درباره پس از خروج از کشور بوده. البته شاید در آینده هم مسائلی مطرح شود که به همین اندازه و یا بیشتر بحث انگیر شود، اما تا اینجا که هستیم، گفتگوی آخر بحث انگیزترین بوده است. خودم هم پیش بینی می کردم، اما نه به این وسعت و تنوع. به بسیاری از مسائلی که خوانندگان گفتگوی قبلی مطرح کرده اند بتدریج و در مسیر این گفتگو پاسخ خواهم داد. البته در آن حد که اطلاع دارم و یا به صلاح حزب است. از جمله درباره کسانی که از بلاروس، ترکمنستان و آذربایجان اتحاد شوروی به افغانستان اعزام شدند. اشتباهات و اشکالاتی که این انتقال نیرو داشت و بوجود آورد، تفاوت نظرهائی در رهبری حزب برای استفاده از امکاناتی که رفقای رهبری حزب حاکم در افغانستان پیشنهاد کرده بود، سرانجام و سرگذشت برخی افراد، دلیل متوقف ماندن طرح پیشنهادی رفقای افغان، دشواری هائی که در عمل پیش آمد و تجربه و درسی شد برای همه آنها که از نزدیک در فعالیت بودند. من به همه اینها خواهم پرداخت، اما قبل از همه دلم می‌خواهد نظرم را در پاسخ به دوست بسیار عزیزی که از داخل کشور پیام زیر را فرستاده بنویسم. این دوست عزیز که در سالهای اول انقلاب تمایلات فدائی داشته و از جمع اکثریتی هائی است که پافشاری بر نزدیکی با حزب را داشته در پیام خود نوشته است:

«یکی دو ساعت پیش یادمانده ها را خواندم. از نوشته ی فتاپور خوشحال شدم . کاری بود که باید توسط مهدی انجام می شد. باید دانسته ها و خاطره ها کنار هم قرار گیرند تا همه چیز پاک و شفاف شود. 
در مورد مسائل افغانستان و حضور رفقای حزب و سازمان در آنجا بحث طولانی است. بطور خلاصه، از این جمله شما "جنگ داخلی تحمیلی بر یک انقلاب" شروع می کنم. می دانم که ناممکن است که از سکوی امروز بخواهیم گذشته را ارزیابی کنیم. می دانم که دوران جنگ سرد .... دوران انقلاب ها و کودتاها و ترور ها ....... بود. اما هفده ساله بودم که یک صبح پدرم درب اتاقم را زد و مرا بیدار کرد و گفت: پاشو در افغانستان کودتای کمونیستی شده!

کدام انقلاب؟ در کشور و مردمی بشدت مذهبی، با درصد بسیار بالای بیسوادی ......چه کسی انقلاب کرده بود؟ آیا می توان با یک کودتای کمونیستی، با پشتیبانی شوروی موافق بود؟ البته پدر من از آن دفاع می کرد. بگذریم که امروز مبارزه سیاسی در چارچوب های دموکراتیک بیشتر مورد قبول است. دولت برآمده از این مسیر میتواند باقی بماند و جنگ داخلی هم آن را تهدید نکند. بارها به این موضوع فکر کرده ام که حکومت شوروی چطور در شناختش از جامعه ی افغانستان دچار چنین خطایی شد که آغازگر سالهای سال جنگ شد. طالبانی که آمریکا ساخت، واکنش به تند روی شوروی در لشکر کشی به افغانستان نبود.

ببرک کارمل و از او بیشتر دکتر نجیب، بی تردید میهنشان و رفاه و پیشرفت مردمشان را عمیقا دوست داشتند، اما آنچه کردند تحمیل انقلاب بود نه انقلاب.

بگذریم که دوستی و کمک هایشان نسبت به رفقای ایرانی برای ما در آن زمان مغتنم بود. بسیار هم مغتنم بود. مشکل من با دیدگاه کسانی ست که امروز هم حکومت آن سالها را برآمده از دل مردم افغانستان می‌‌دانند. 
در ادامه همین نگاه به گفتگوی اخیر شماست که وقتی از نفرتتان نسبت به مخالفان حزب می نویسید که نمک افغان ها و حزب را خوردند و نمکدان را شکستند، می خواهم پاسخ بدهم که آنها حق این را دارند که نظراتشان را باز بینی کنند و البته ما هم می توانیم با نتایج آن مخالف باشیم. اما با ابراز نفرتی این گونه موافق نیستم. برای رسیدن به اینجا .....من هم سالها با بقیه و خودم جدل کرده ام.

این نگاه، نگاهی از نوع بودیسم و این بازیها نیست. نگاه دوباره به زندگی و گذشته مان است. 
رفقای قدیم ما تا هر جا که کنارمان بوده اند، دمشان گرم و وقتی هم که می روند به سلامت. مخالف خوانی آنها نباید ما را بر انگیزد. اگر نفرت نصیبشان کنیم هرگز جایی برای بازگشت نمی ماند. بازگشت آنها هم مهم نیست، مهم جذب دیگران است.

ضمنا آفرین و درود بر رفقایی که اگر دستشان نرسید در میهنشان مثمر ثمر باشند، اقلا برای مردم نیمروز و هرات مفید بودند. بر سر اینها جدلی نیست. می ماند ارزیابی امروزتان از دخالت ارتش شوروی در افغانستان و انقلاب نامیدن آن کودتا. مخلصیم....»

 

خوب. این یکی از منسجم ترین پیام های کتبی است که دریافت کرده ام و شما هم که متن کامل آن را خواندید. برای آن که هم این دوست قدیمی و هم کسان دیگری که چنین نظراتی را دارند بی پاسخ نگذاشته باشم، این توضیحات را میدهم:

هر انقلابی، زمانی انقلاب نامیده می شود که محتوای آن مترقی و جلوتر از زمان و در واقع رو به آینده داشته باشد. هرگز نمی توان به صرف شرکت هر چه بیشتر مردم در یک انقلاب، حرکات بعدی پس از پیروزی های اولیه آن انقلاب را هم انقلابی دانست. نمونه بسیار بارز و روشن آن انقلاب سال 57 خودمان است که رهبری آن بدست حاکمیتی افتاد که ضعیف ترین حلقه های رهبری یک انقلاب دمکراتیک و ملی بود و سرانجام آن هم در برابر ماست. این که در این مسیر حاکمیت، از همان ابتدا چه اشتباهاتی کرد و نیروهای سیاسی مرتکب چه اشتباهاتی شدند، همه قابل بررسی و قضاوت تاریخی است اما نمیتوانیم بگوئیم و مدعی شویم که مثلا اگر رهبری انقلاب 57 در اختیار یک جبهه مترقی و انقلابی قرار میگرفت، سرانجام آن انقلاب به همینجا می رسید که رسیده است.

همین بحث در باره بسیاری از انقلاب های دیگر جهان هم صادق است. در همه آن انقلاب ها دهها میلیون نفر، مانند انقلاب ایران- به خیابان نیآمدند اما بسیاری از آنها سرانجامی مثبت تر و مترقی تر از انقلاب ایران پیدا کردند. بنابراین، بحث اصلی اینست که رهبری یک انقلاب در اختیار چه نیروهائی قرار میگیرد و این نیروها می خواهند به خواست های کدام اقشار و طبقات اجتماعی پاسخ بدهند؟ انقلاب به معنای یک تحول مترقی و در خدمت وسیع ترین توده های مردم یک کشور، در اینجا معنا پیدا می کند. ای بسا در یک کشور چنان نیروی عظیمی به صحنه نیآید که در انقلاب ایران به صحنه آمد، اما سکان حرکت انقلابی در اختیار حاکمیتی قرار گیرد که هدفش تحقق اهداف اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی یک انقلاب مترقی و رو به آینده باشد. اینها، یک بحث کلی است و در هر کشور و در هر مقطع و شرایط زمانی بی شک اشکال خود را پیدا می کند. 

اما در باره انقلاب افغانستان. اولا در افغانستان چند سالی یک حکومت تقریبا ملی بر سر کار بود، علیرغم ساختار سنتی و مذهبی آن کشور، در آن دوران، یعنی دوران "داوود" پارلمانی وجود داشت که با رای مردم نمایندگان به آن می رفتند. آن دولت هم پس از سرنگونی نظام سلطنتی قدرت را بدست گرفته بود و آزادی ها نیز در کشور وجود داشت. از جمله آزادی تحزب برای طرفداران مارکسیسم که منجر به تشکیل حزب دمکراتیک خلق افغانستان بعنوان پرچمدار مارکسیسم در افغانستان شد. این که در درون این حزب دو گروهبندی و عمدتا متاثر از قومیت های متفاوت و ریشه دار در افغانستان شکل گرفته بود و مسیر پر تلاطم و انشعاب را طی کرد و انواع مسائل دیگر مورد بحث ما نیست. بحث اینست که در اواخر دوران داوود، او زمینه کودتا علیه این آزادی ها، پارلمان و بازگشت به دوران سرکوب را آغاز کرده بود. جنگ سرد، توطئه های خارجی و فشار ارتش پاکستان و خلاصه همه اینها نیز در این ماجرا نقش داشت. در ماه های پیش از تشدید توطئه های داوود که می رفت تا به یک کودتای خونین بیانجامد، چند شهر بزرگ افغانستان و بویژه شهر کابل صحنه راهپیمائی ها و تظاهراتی بود که حتی تا یکصد هزار نفر از مردم – در شهر کابل- در آن بسیج شده و شرکت می کردند. طبیعی است که این مردم کارگران و پرولتاریا نبودند، چون چنین طبقه و اقشاری در چنین حد و وسعتی در افغانستان وجود نداشت. حتی بسیار عقب تر از دوران پیش از کودتای سید ضیاء و رضاخان در ایران. در آخرین راهپیمائی که انگیزه اصلی همه آنها اعتراض به توطئه های حکومت علیه آزادی ها و علیه پارلمان و نفوذ امریکا و انگلیس و پاکستان در دولت وقت بود، "میراکبر خیبر" که می گویند برجسته ترین و شناخته شده ترین و یا یکی از برجسته ترین رهبران حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود ترور شد. عامل ترور حکومت بود. دستگیری رهبران حزب نیز بدنبال این ترور آغاز شد و عده زیادی مخفی شدند. در همین کشاکش، سازمان نظامی حزب به کمک تشکیلات مخفی و نیمه مخفی حزب قیام کرد، یا بقول این دوست ما کودتا کرد و قدرت را بدست گرفت. از اینجا به بعد بود که ماهیت برنامه های این دولت می‌توانست هویت آن قیام را تعیین کند. همچنان که اگر کودتای داوود علیه آزادی ها و مجلس موفق می‌شد محتوای آن کودتا هویت آن را تعیین می کرد، برنامه های این قیام و یا کودتا نیز ماهیت آن را تعیین کرد. برنامه این کودتا حفظ آزادی ها و آغاز یک سلسله اقدامات رادیکال برای رفتن به سوی صنعتی کردن کشور، دفاع از استقلال ملی، کشاورزی برنامه ریزی شده، درمان مجانی، تحصیل مجانی، گسترش آموزش، آزادی زنان، گشودن فضای اجتماعی افغانستان به روی زنان و یک سلسله برنامه های دیگر بود. ما این مجموعه را یک برنامه انقلابی برای آن روز افغانستان میدانیم. حال این که ساختار مذهبی و سنتی افغانستان و توطئه های جهان سرمایه داری در آن اوج جنگ سرد چه موانعی بر سر راه این تحول بوجود آورد و یا اشتباهات و رقابت های درونی جبهه پیروز در قیام که بسرعت تبدیل به کودتای حفیظ الله امین و چپ روی های هولناک در افغانستان شد و عملا زمینه متشکل شدن نیروهای مذهبی در برابر حکومت را فراهم ساخت، خود مبحث جداگانه ایست. همچنان که کودتای دوم در درون حاکمیت و در درون حزب که منجر به روی کارآمدن ببرک کارمل شد، خود یک بحث جداگانه است. اینها هیچکدام نمی تواند باعث شود که ما ماهیت انقلابی، انقلابی به معنای تحولات مثبت به سود توده های مردم را نادیده بگیریم. همچنان که نمی توانیم توطئه های بی وقفه پاکستان و تمام جبهه سرمایه داری جهان علیه حکومت مترقی افغانستان را نادیده بگیریم، نمی توانیم اشتباهات همین دولت را که بیش از حضور ارتش سرخ در افغانستان، اهمیت داشت نادیده بگیریم. برای نمونه انحصار طلبی این حاکمیت و بی توجهی به ضرورت تشکیل یک دولت وحدت ملی از همان ابتدای کار و نه تشکیل حکومت یکدست دراختیار خود. یعنی تقریبا اقدامی که با تاخیر بسیار و تقریبا در موقعیتی که دیگر شانسی برای آن وجود نداشت توسط دولت دکتر نجیب الله شروع شد. من تصور می کنم که اگر چنین سیاستی در سالهای پیش از فروپاشی اتحاد شوروی در افغانستان پیش گرفته شده بود بسیار موفق تر بود از تشکیل یک دولت مقتدر و حزبی و یکپارچه. آن برنامه ملی و انقلابی را که گفتم همین دولت می توانست پیش ببرد و حزب بعنوان ناظر در پشت جبهه آن را می توانست هدایت کند. اتفاقا این بحث ها همان زمان ببرک کارمل هم بود، از جمله از سوی رفقا دکتر نجیب الله و نوراحمدنور که من بموقع خودش برایتان خواهم گفت.

 

- دولت شوروی و ارتش سرخ اجازه می داد؟

 

این مهم ترین سئوالی است که در این ارتباط باید برای آن پاسخ یافت. بنظر من یکی از دشواری های کار همین نکته بود. بنظر من درک رفقای شوروی اینگونه نبود و تاثیر آنها روی تصمیم گیری ها در دولت افغانستان هم در آن زمان تقریبا تاثیری قاطع بود. من نمی خواهم بیش از این به خودم اجازه بدهم که با اطلاعات و آگاهی ناقص و محدودی که دارم در باره شرایط و مشکلات دولت دمکراتیک افغانستان نظر بدهم، آن رفقا خودشان در این زمینه ها کتاب هائی منتشر کرده و جمع بندی هائی نیز کرده اند. من فقط می خواستم در پاسخ به دوست بسیار گرامی و عزیزی که از داخل کشور پیام بالا را برای من و ما نوشته، ضمن توصیه به توجه به ماهیت دولت های پس از سرنگونی دولت دمکراتیک افغانستان با برنامه های دولت دمکراتیک افغانستان، خود بین انقلاب و ضد انقلاب مقایسه ای بکند. من خواستم برای انقلاب در افغانستان و یا هر انقلابی یک تعریف ارائه بدهم. و البته در ادامه این نظر هم دلم نمی آید به نکات زیر اشاره نکنم:
1- آن دولت، علیرغم همه فشارهای بیرونی، جنگ تحمیلی، عقب ماندگی افغانستان و ساختار مذهبی آن و اختلافات درونی حزب و دولت، توانست در همان سالهائی که قدرت را در دست داشت ضرباتی به نظام فئودالی باقی مانده از دوران شاهنشاهی بزند، پایه های صنعتی کشور را بریزد، نان و آب مردم را فراهم کند، امنیت را حداقل در شهرها برقرار کند و جلوی دخالت از خارج درامور افغانستان را – البته به کمک ارتش سرخ  بگیرد.

2- در طول حضور ارتش سرخ در افغانستان، ارتش ملی افغانستان با بالای یکصد هزار نفر بصورت مجهز، مدرن و دوره دیده شکل گرفت و شهربانی یا "ساراندوی" شهری نیز امنیت شهری را دراختیار گرفت. دادگستری و محاکم جای شورای مذهبی و قومی در نقاط مختلف افغانستان را گرفت و در واقع قانون بر افغانستان حاکم شد. کسانی که در آن سالها در افغانستان بوده اند میتوانند با آنچه که اکنون لااقل از طریق تلویزیون می بینند خود قضاوت کنند که امنیت در شهرهائی مثل کابل و هرات و جلال آباد و بلخ و قندوز و .... چگونه متفاوت بود با وضع کنونی. هرگز از انفجارها و کشتارهائی که در این سالها شاهدش هستیم و یا می شنویم در آن دوران در افغانستان خبری نبود. اگر از من سئوال شود چرا؟ پاسخم اینست که ارتش سرخ تلاش می کرد بسرعت ارتش و شهربانی افغانستان را تجهیز، مدرن و آموزش دیده کند و امور را به خود آنها واگذار کند، درحالیکه ارتش ناتو و بویژه امریکا در افغانستان اصلا چنین برنامه ای ندارد. اینها برای غارت رفته اند و آنها برای دفاع از دولتی رفته بودند که ماهیتی ملی و انقلابی داشت.

بی انصافی است، اگر زیر فشار حادثه عظیم فروپاشی اتحاد شوروی و اشتباهاتی که دولت دمکراتیک افغانستان کرد و یا حتی اشتباهاتی که در خود اتحاد شوروی و کشورهای باصطلاح بلوک شرق شد، ما چشم خودمان را به روی این واقعیات ببندیم.

بخش دیگری از نامه این دوستمان مربوط به قضاوت من در باره کسانی است که ازحزب ما رفته اند. ایشان کم لطفی کرده است. من دقیقا توضیح دادم که ما در این مورد با دو گروه روبرو هستیم. یک گروه که از حزب توده ایران جدا شده اند و می شوند. حالا یا منفعل شده اند و اصلا کار سیاسی نمی کنند و یا حتی پیوسته اند به جریانات سیاسی دیگر. من هیچ اعتراض و ایرادی به این افراد ندارم. خود آمده اند و خود هم بر حسب هر انگیزه و استدلالی رفته اند و شاید هم در آینده بقول همین دوست ما، باز گردند که هیچ اشکالی هم ندارد. حزب که اداره دولتی نیست تا افراد استخدام شوند یا سرباز خانه نیست. اجباری نیست بلکه اختیاری است. گروه دوم کسانی هستند که از حزب توده ایران رفته اند و می روند و بی امان علیه حزب توده ایران و رفقای دیروز خود که در حزب مانده اند، از هر طریق و به هر شکل از اشکال، از جمله دروغگوئی و افترا و دروغ بافی سمپاشی و دشمنی می کنند و کار و فعالیت توده ایها را تخریب. در حقیقت جنگ روانی می کنند با کسانی که مانده اند. اولا اینها دیگر راه بازگشت به حزب ندارند و خودشان هم باز نخواهند گشت. تجربه گذشته این را نشان داده است. دوم این که اگر با این افراد مماشات شود و حقایق در برابر ادعاهای دروغ آنها بازگو نشود، آنوقت کسانی که از ماجراها اطلاع ندارند می‌توانند دچار تردید شوند و یا حتی باور کنند. بحث من درباره گروه دوم است و در گفتگوی قبلی در باره همین گروه گفتم که با کمترین اطلاع در باره آنچه در افغانستان گذشت دهان می گشایند و قلم بر کاغذ می گذارند. به این ها باید پاسخ داد. نه پاسخ شخصی، بلکه پاسخ تاریخی. کار آنها ننگین است و این را باید گفت.

نکته دیگری را هم این دوست عزیز ما مطرح کرده در باره مبارزه و فعالیت دمکراتیک و.... به شهادت تاریخ، حزب توده ایران عمیقا معتقد به این روش فعالیت و مبارزه است. نه در گذشته کارچریکی و جنگلی کرد و نه درجریان انقلاب و سالهای پس از انقلاب 57 با چنین روش هائی سر آشتی داشت. به همین دلیل هم از ابتدای جنگ در کردستان و یا ماجراجوئی های گنبد در برابر آن ایستاد. با قیام مسلحانه مجاهدین خلق بشدت مخالفت کرد، ماجراجوئی بچگانه عده ای در تسخیر مسلحانه شهر آمل را محکوم کرد و خنده دار است  هنوز بقایای این عده که فکر کرده بودند آمل را می کنند پایتخت انقلاب لابد کمونیستی. هنوز هم در خارج از کشور دست بردار نیستند و سایت و روزنامه در می آورند و ول کن نیستند و قبول نمی کنند که حرکات بچگانه ای کردند و این حرکات بچگانه و چپ روانه چه ضرباتی به انقلاب زد و عملا ارتجاعی ترین بخش حاکمیت را برای خیانت به آرمان های واقعی انقلاب تقویت کرد.

ما ترجیح میدهیم از راه مبارزه علنی و سیاسی و با رای مردم به مجلس برویم و حرف هایمان را در آنجا بزنیم. چنان که در گذشته کردیم و در مجلس چهاردهم پرنفوذ ترین و چابک ترین فراکسیون پارلمانی را توانستیم تشکیل بدهیم. بنابراین، ایراد از ما و همه آنها که می خواهند مبارزه و فعالیت عادی سیاسی بکنند و طرفدار کودتا و قیام مسلحانه نیستند نیست، این حاکمیت ها هستند که چنین اجازه ای را نمی دهند و این هم تقریبا طبیعی است. حاکمیت همیشه وابسته و متکی به طبقه یا طبقات و اقشاری از جامعه است و این اقشار و طبقات دیکتاتوری خود را برقرار می کنند. مثل همین وضع کنونی در جمهوری اسلامی. همه احزاب را ممنوع کردند اما شما می بینید که حزب موتلفه اسلامی بعنوان تشکیلات منسجم سرمایه داری تجاری در قدرت است و هست. بازوی نظامی این سرمایه داری هم در سالهای اخیر با ورود سپاه به فعالیت های اقتصادی و تجاری تشکیل شده است و آنها دست در دست هم زندان ها را از فعالان سیاسی و مدنی پر کرده اند. من فکر می کنم نباید آرزوها و تخیلات خود را جانشین واقعیتی که در برابرمان هست قرار بدهیم. نمی گویم ما هم آماده کودتا بشویم تا قدرت را از چنگ آنها در آوریم، بلکه می گویم از آسمان باید فرود آمد و در خیابان ها راه رفت. حمایت بی وقفه و همه جانبه ای که ما در سالهای گذشته از اصلاحات و ضرورت آن کرده ایم، راه حلی است که برای تقسیم قدرت در حاکمیت و پخش آن در میان نمایندگان طبقات و اقشار دیگر اجتماعی به آن اعتقاد داریم. توجه باید داشت که از نمایندگان این طبقات و اقشار صحبت می کنم. یعنی کسانی که حمایت از خواست ها و نیازهای آنها را اعلام کنند و در راه آن فعالیت کنند. فرق نمی کند که این نمایندگان روحانی باشند و یا غیر روحانی، مذهبی باشند و یا بقول این روزی ها "لائیک". به همین دلیل ما حتی برای یک روز در جریان دولت خاتمی برای حمایت از ایشان و دولت ایشان و دوران ایشان پا سست نکردیم و مدام هم به منتقدان داخلی و خارج از کشور ایشان که عملا باعث تضعیف موقعیت او و تقویت جبهه ضد اصلاحات می شدند هشدار دادیم. همین حمایت را در جریان به میدان آمدن آقای موسوی اعلام کردیم و از همان اولین اعلام خبر ورود ایشان به صحنه انتخابات ریاست جمهوری موضع حمایتی خود را با ذکر دلائل در راه توده اعلام کردیم و پای آن ایستاده ایم. همانگونه که از همان اولین روز تشکیل دولت احمدی نژاد و مانورهای تبلیغاتی که برای فریب مردم داد، اعلام کردیم که این فرد و دولتی که تشکیل داده هدفش نابودی بقایای دستآوردهای انقلاب 57 است. در نقش عامل بانک جهانی و صندوق بین الملل پول و همسو با برنامه لیبرالیسم اقتصادی امپریالیسم جهانی می خواهد عمل کند و علیه باقی مانده آزادی های دوران خاتمی کودتا خواهد کرد. و دهها نکته و دلیل دیگر که در سرمقاله های راه توده هست و می توانند مراجعه کرده و بخوانند. در انتخابات ریاست جمهوری سال 92 هم قاطعانه از آقای روحانی حمایت کردیم و تا اکنون که سال سوم ریاست جمهوری وی است، مانند یک نیروی فعال که در انتخابات شرکت کرده و به وی رای داده در کنار دولت هرچه از دستمان برآمده و درتوان داشته ایم به کار گرفته ایم.

 به این ترتیب است که می خواهم بگویم، در باره حزب توده ایران لازم نیست امروز به این نتیجه از تجربیات گذشته برسند که باید کار مدنی و فعالیت سیاسی گام به گام و دمکراتیک کرد. این که شناسنامه حزب توده ایران است. از ابتدای بنیانگذاری آن اینطور بوده است. حتی در سالهائی که شاه اجازه کوچکترین فعالیت سیاسی علنی را به هیچ حزب و سازمان و در راس همه آنها به حزب توده ایران نمی داد حزب ما به محض اعلام قرار داد ذوب آهن اصفهان از آن حمایت کرد و یا در جریان دولت علی امینی و حتی اعلام حق رای برای زنان جهت شرکت در انتخابات که شاه فورا آن را از ابتکارات خود اعلام کرد هم ما از این مسئله حمایت کردیم. می خواهم بگویم که حزب ما از هر اقدام مثبتی، حتی در دورانی که زیر فشار و تعقیب و پیگرد بوده حمایت کرده است و تا امروز هم می بینید که سیاست و شناسنامه حزب ما همین است و حمایت از شرکت درانتخابات دوم خرداد و 8 سال پشتیبانی از دولت آقای خاتمی و اعلام حمایت از میرحسین موسوی نیز و اکنون دولت روحانی ادامه همین سیاست تاریخی و شناخته شده مشی توده ایست. حتی همین امروز وقتی آقای خامنه ای با همه ضرباتی که به کشور و به انقلاب و به ملت زده، حرف درستی بزند و یا اقدام درستی بکند آن را اعلام می کنیم. یعنی هر گامی که با آن از ماجراجوئی ها و نظامیگری ها دست بردارد و سیاست آشتی ملی، باز شدن در زندان ها و آزاد شدن – حتی گام به گام- احزاب را اعلام کند ما از او حمایت خواهیم کرد. هیچ ترسی هم در بیان این نظر نداریم. همچنان که دیدید، علیرغم همه جنگ روانی که – از جمله در نشریه نامه مردم - علیه ما در این سالها راه انداخته و ما را عامل رفسنجانی معرفی کردند، در جریان مرحله دوم انتخابات 1384 که خطر پیروزی احمدی نژاد بصورت بسیار جدی مطرح بود، راه توده با سکوت و فرصت طلبی نامه مردم و فدائی ها و دیگران همسو نشد و با جسارت اعلام کرد که در مرحله دوم باید همه توان را به خدمت گرفت و از هاشمی در برابر احمدی نژاد حمایت کرد. 


- هنوز هم با اشاره و کنایه از راه توده و هاشمی می گویند.

 

بله، اما دیگر این طشت از آسمان هفتم افتاده است. آقای هاشمی اشتباهات عظیم در جمهوری اسلامی مرتکب شده است. اینطور نیست که ما ندانیم، اما در هر شرایط و موقعیتی باید مطابق آن شرایط و موقعیت سیاست اتخاذ کرد و از بیان آن هم ترس به خود راه نداد. من به شما یک تجربه بزرگ رفقای قدیمی را می خواهم یادآوری کنم. این که هیچ حزب و گروهی با حرف های چند پهلو و موضع گیری هائی که نه سیخ بسوزد و نه کباب و پر تناقض نمی تواند نیرو برای خود بسیج کند. نیرو همیشه در اطراف یک سیاست صریح و روشن جمع می شود. ممکن است این نیرو در ابتدا کم باشد، اما این مسئله اهمیت کلیدی ندارد. درست همین تجربه را درجریان انقلاب و آغاز جمهوری اسلامی حزب به کار گرفت و جلو رفت و دیدید که چه نیروی عظیمی را سیاست حزب بسیج کرد. همیشه ما در چارچوب مشی توده ای باید یادمان باشد که در باره هر پدیده و موضوعی صریح و ساده و روان نظرمان را اعلام کنیم. مورد رای به هاشمی در مرحله دوم انتخابات 84 دقیقا یک نمونه بارز در این ارتباط بود.

 

- به ادامه مسائل پس از پلنوم 18 باز می گردیم. فقط شاید بشود یک لیست و یا دسته بندی را در اینجا بگویم. 


1- تمرکز جدی روی مسائل مرزی و ارتباط با داخل کشور و بویژه برقراری ارتباط با زندان به هر شکل و طریق ممکن. که این کار شد و برایتان خواهم گفت.

2- سرو صورت دادن به تشکیلات حزب در کابل و آماده شدن برای انتقال رفقا از جمهوری های اتحاد شوروی. که دراینجا باید بگویم که من اطلاع نداشتم در هیات سیاسی چه بحث هائی در این باره جریان داشت. فقط رفیق خاوری به من گفته بود "فروغیان" می آید و در افغانستان مستقر می شود، اما آمدن او مرتب به تاخیر می افتاد که بعدها فهمیدم این تاخیر بدلیل برخی تفاوت نظرها برای انتقال افراد حزبی به افغانستان بود. یکی از ایرادهای کار که بعدها مشخص تر شد، همین مسئله بود. یعنی کم اطلاعی از مسائل افغانستان و بدون همآهنگی و مشورت با من که در محل بودم، افراد را از بلاروس و آذربایجان و ترکمنستان دستچین کرده و به کابل فرستادند. البته علاوه بر شادروان فروغیان، رفقا شاندرمنی، شمس بدیع تبریزی و دکتر زرکش هم بتدریج آمدند. زرکش که مشاور کمیته مرکزی بود از جمله اولین کادرهائی بود که از مینسک به افغانستان فرستاده شد و همزمان با کار حزبی در بزرگترین بیمارستان کابل هم مشغول خدمت به انقلاب افغانستان شد.

3- تمرکز روی شهر هرات و راه انداختن واحد حزبی در آن شهر که شرایط بسیار دشوارتری از نظر امنیتی در مقایسه با نیمروز داشت. 

4- سرعت بخشیدن به کار تدارک رادیو زحمتکشان که تا آمدن رفیق صفری به افغانستان برای راه اندازی رادیو، با توجه به تجربه ای که در رادیو پیک ایران داشت، عمدتا روی بولتن روزانه و شناسائی برخی صداها متمرکز بود.

5- راه انداختن یک کودکستان ایرانی که البته شماری از کودکان رفقای افغانی نیز در آن ثبت نام شدند. این یکی از بهترین کودکستان های کابل بود که راه افتاد و دو مدیر شایسته از میان خانم ها برای مدیریت آن انتخاب کردیم که واقعا جا دارد از زحمات و ابتکارات آنها دراین باره یاد کنم. شاید در شرایط مناسب تری درباره این دو خانم مدیر بیشتر توضیح دادم.

6- همآهنگی با رفقای افغان برای واحدهائی که رفقای اعزامی بتدریج باید در آن واحدها در شهر کابل فعال می شدند. مثل بیمارستان و دانشگاه و تئاتر و تلویزیون و مجله مسائل بین المللی که ترجمه ای بود از مجله صلح و سوسیالیسم. خود من هم برای یک دوره دو هفته ای در روزنامه حقیقت انقلاب همکاری را شروع کردم. یعنی درجلسات شورای سردبیری شرکت می کردم که بموقع درباره مسائل این 10 روز برایتان خواهم گفت.

اگر نکات دیگری هم به یادم آمد و لازم بود به این لیست 6 موضوعی اضافه خواهم کرد.
 

75

قرار ما برای ادامه این گفتگوها بهم خورد و به همین دلیل از زمانی که برای پایان آن پیش بینی کرده بودیم عقب ماندیم. بخشی از این مسئله باز میگردد به بحث‌های حاشیه‌ای برنامه تلویزیونی پرگار و بخشی هم به آن جنگ روانی که پس از این برنامه راه انداختند و قابل پیش بینی هم بود. بخشی هم، البته بر میگردد به تعلل خود من که همینجا از این بابت از خودم انتقاد می کنم.

 

- چه مدت زمان این گفتگو طول خواهد کشید؟

 

برای خود من بدرستی معلوم نیست، بستگی دارد به وقت و انجام بی وقفه آن. هم شما میدانید و هم در جریان ارتباط هائی که دارم، از داخل دوستانی هستند که بسیار اصرار دارند هرچه زودتر این گفتگو تمام شود تا آن را بصورت یک کتاب منتشر کنند. تا حالا هم در سه نقطه ایران همین بخش هائی که تا حالا منتشر شده را بصورت زیراکسی تکثیر و دست به دست توزیع کرده اند. من به این دوستان توصیه کرده ام که عجله نکنند زیرا بهتر است گفتگو تمام شود و یکبار هم بازخوانی و ویراستاری شود و سپس هر کاری که میخواهند با آن بکنند. آنها پیغام داده اند که تا پیش از مبحث افغانستان را در یک جلد تهیه و تکثیر کرده اند که در این باره هم خواهش کرده ام دست نگهدارند تا ویراستاری و بازخوانی دوباره بکنم، که متاسفانه بدلیل کمبود وقت هنوز این کار انجام نشده و آنها هم گله دارند و حق هم دارند. بنابراین، می بینید که از هر طرف مسئله سرعت کار و پایان گفتگو مطرح است که امیدوارم هر چه زودتر و سریع تر کار تمام شود. برای خود من هم بسیار مهم است که بعضی مطالب تا وقتی برخی رفقا در قید حیات هستند مطرح شود که اگر توضیحی دارند و یا نظر دیگری دارند طرح کنند. ضمنا اینطور نشود که فردا فلان رفیق دیگر در قید حیات نباشد و من مسئله‌ای را مطرح کنم و آنها که منتظر فرصت برای جنگ روانی با ما هستند فورا ساز را یکطور دیگری کوک کنند. مثلا بگویند تا فلان کس و فلان کس زنده بودند اینها را نگفت و حالا که نیستند می گوید و معلوم نیست چقدر درست است؟

می بینید که در چه چنبره و ملاحظاتی این کار باید پیش برود و من هر چند مدت یکبار با گرفتن برخی پیام‌ها و دیدن حوادث ایران و جمهوری اسلامی مصمم تر می شوم که این گفتگو را ادامه بدهم و به سرانجام برسانم. برای نمونه پیام یک رفیقی را بدون ذکر نام او برایتان می خوانم که همین هفته‌ها دریافت کردم.


«چی بگم؟ اگر راه توده نبود، الان هیچی نبود. ماها میشدیم آدمهای بدون حافظه و هیچوقت هیچکس نمی فهمید چرا به این جا رسیدیم. بچسبید به یاد مانده ها. من به آینده خوشبینم. حزب یعنی داخل ایران، نه لندن و آلمان و پاریس. قربان شما.»

این یک نمونه است، از میان پیام‌های دیگری که تقریبا همین مضمون را دارند.

 

- با فصل افغانستان این گفتگو تمام می شود؟

 

بستگی به ضرورت دارد. شاید پس از افغانستان چند جلسه‌ای هم درباره دبیرخانه حزب در جمهوری دمکراتیک چکسلواکی صحبت کردیم و بعد هم دوران مهاجرت دوباره از چکسلواکی و سرانجام رسیدن به آلمان و انتشار راه توده‌ای که امسال به بیستمین سال انتشار آن می رسیم.

 

خوب. فکر می کنم برویم سر اصل مسئله. یعنی دوران پس از بازگشت از پلنوم 18 و آغاز مرحله تازه‌ای از کار در افغانستان و بویژه پس از دیدار یکساعته با رفیق کارمل رهبر افغانستان که در آن بصورت جدی و با تاکید پیشنهاد کرد رفقای توده‌ای که دارای تخصص هستند از هرکجای غرب و شرق اگر تمایل دارند انتخاب شده و برای خدمت انقلابی به افغانستان اعزام شوند و همچنین افرادی که ظرفیت آموزش‌های نظامی دارند جهت اعزام به شهرها، ولایات و روستاهای افغانستان که در مرز مشترک افغانستان و ایران اند بیایند و آموزش نظامی آنها را برعهده می گیریم. دلیل این آموزش نظامی را هم برایتان گفتم. شرایط ویژه افغانستان، جنگ داخلی و فعالیت گروه‌های مخالف انقلاب این کشور، حضور مسلحانه و آموزش دیده را در نقاط مرزی اجتناب ناپذیر می کرد. حتی در کابل هم سلاح دراختیار رفقائی که در نقاط مختلف شهر رفت و آمد مکرر داشتند گذاشته شده بود. آموزش تیراندازی هم به برخی رفقا داده شده بود. البته با اسلحه کمری "ماکاروف" روسی که کمی سنگین بود، مخصوصا برای خانم ها. ماکاروف سنگین تر از مثلا "ولتر" است اما نشانه گیری آن بسیار دقیق است و بُرد و تاثیر بخشی آن هم خیلی زیاد. از همان ابتدای استقرار در شهر نیمروز در استان زرنج هم چند قبضه کلاشنیکف در اختیار رفقای مستقر در مرز گذاشته شد. شرایط دشوار بود و بدون سلاح امنیتی وجود نداشت. برای مثال، خانه‌ای که در نیمروز در اختیار ما قرار داده بودند، یک حیاط نسبتا بزرگ خاکی داشت که دیوارهای کاهگی آن هم در چند جا فرو ریخته بود. این خانه سه اتاق داشت و یک انبار کوچک که ما بعنوان آشپزخانه و حمام از آن استفاده می کردیم. تمام طاق اتاق‌ها ضربی بود و شما میدانید که وقتی طاق ضربی است، روی بام چند باصطلاح "خرپشته" شکل می گیرد که در حقیقت سقف برآمده اتاق هاست. هم رفقای مستقر در محل و هم خود من هر بار که به محل می رفتم، از غروب سلاح‌ها و وسائل و تنها رادیوئی را که داشتیم با خودمان از طریق نرده بام بلندی که داشتیم به پشت بام منتقل میکردیم و پس از آن که آخرین نفر بالا می آمد، نرده بام را هم می کشید روی پشت بام. این کار برای امنیت صورت می گرفت، که اگر نیمه شب آمدند به داخل خانه غافلگیر نشویم. شما وقتی روی بلندی هستید هم در امان هستید و هم مسلط به کسی که می خواهد از پائین به شما حمله کند. ضمنا هر کدام ما هم میان دو خرپشته که مثل دو تپه کوتاه بود می خوابیدیم که این دو دلیل داشت. هم نوعی سنگر بود و هم مقداری جلوی شن بادهای 120 روزه کویر را می گرفت. این تنها، بخشی از زندگی رفقای حزبی در آن شرایط دشوار بود و من وقتی با پرخاش نسبت به کسانی که بی مسئولیت علیه فعالیت توده ایها در افغانستان و در مرزها دهان باز می کنند حرف می زنم، از نزدیک دیده ام و بوده ام و میدانم این رفقا چگونه زندگی و فعالیت حزبی کردند و حتی از امکانات شهر کابل که تازه آن هم امکاناتی نبود، خود را محروم کرده بودند. رفیق ما اردشیر، که از اعضای موثر سازمان جوانان حزب در سالهای پس از انقلاب بود، اولین انتخاب من برای استقرار در نیمروز بود و جانانه تا پایان ماموریتش هم ایستاد و کار کرد و تازه پس از آن هم برای یکسال و اندی ماموریت گرفت از طرف حزب و بازگشت به داخل کشور و پس از انجام ماموریت به افغانستان بازگشت و حالا هم در آلمان زندگی توده‌ای می کند. همان‌ها که انواع حرف‌های پوچ درباره کار در افغانستان زدند و متخصص تاریخ شفاهی شدند، برای این رفیقمان هم مضمون کوک کردند و حتی نوشتند که پول حزب را برداشته و فرار کرده به امریکا! و در اینسو، کسی نمی توانست به این اتهامات پاسخ بدهد زیرا طرف در ماموریت ایران بود و هر توضیح و سخنی عملا او را به خطر می انداخت. ببینید، در دل انسان چه می گذرد و مجبور به سکوت است و دیگران چگونه از این سکوت سوء استفاده می کنند! بعد هم که ایشان از ماموریت ایران بازگشت به آن آقای تاریخ شفاهی اعتراض کردند که چرا این دروغ‌ها را نوشتی؟ و او هم گفت توضیح میدهد و تصحیح می کند. اما اگر شما توضیح و تصحیح ایشان را جائی خوانده اید بنده و رفیقمان اردشیر هم خوانده است!

 

- رفیق خاوری و یا بقیه چرا توضیحی ندادند؟

 

من فکر می کنم اگر وارد این نوع مباحث بشویم از گفتگوی اصلی پرت می افتیم. به موقع خودش شاید توضیح دادم. فعلا فکر می کنم بهتر باشد بصورت منظم دوران پس از بازگشت از پلنوم 18 و دیدار با رفیق کارمل را دنبال کنیم.

 

- این خطراتی که اشاره کردید از جانب جمهوری اسلامی هم بود؟ منظورم شب‌ها مسلحانه روی بام خوابیدن است.

فکر می کنم یک اشاره در گذشته کردم. بله وجود داشت و در دو نوبت هم آمدند که یکبار در خود نیمروز دستگیر شدند و یکبار هم رفقای افغان در میانشان نفوذ کردند و آنها را تا کابل آوردند و آنجا دستگیرشان کردند. بموقع خودش برایتان توضیح خواهم داد. عجله نکنید. قرار شد بصورت منظم جلو برویم.

در پایان پلنوم 18 رفیق خاوری به من گفته بود، اوضاع افغانستان را کمی سر و سامان بده تا ما هم امکاناتی در چکسلواکی بگیریم و بتوانیم تو را منتقل کنیم به چکسلواکی. شاید توانستیم یک دبیرخانه در چکسلواکی راه اندازی کنیم. شما می دانید که رفیق خاوری از بعد از انقلاب نماینده حزب در مجله صلح و سوسیالیسم بود و دفتر این مجله هم که میدانید در پراگ بود. بنابراین، وی را رفقای چک بخوبی می شناختند و برایش احترام بسیاری هم قائل بودند. اما، مدت کوتاهی پس از بازگشت به افغانستان دیدار با رفیق کارمل پیش آمد و معلوم شد رفقای شوروی و رفقای افغان می خواهند امکانات وسیعی در اختیار حزب بگذارند. دقیقا نمی دانم چه مدت بعد از پلنوم 18 رفیق خاوری آمد به کابل. چند ماه طول کشید؟ دقیقا یادم نیست.

 

- یعنی شما چند ماه با ایشان بی ارتباط بودید

 

خیر. به هیچ وجه. با توجه به شناختی که من از احتیاط‌های رفیق خاوری دارم، تصور نمی کنم وی با هیچکس غیر از من مکاتبه کرده باشد. ما در این مدت ارتباط مکاتبه‌ای توسط "کوریر" سفارت افغانستان در چکسلواکی داشتیم و نامه‌ها از آن طریق می آمد. همه این مکاتبات را من دارم و هم شما و هم دیگران و هم خود وی در این سالها که بیشترین فشار تبلیغاتی روی من متمرکز بود دیدید و دیدند که هرگز اصول حزبی و اصول کاری را فدای دفاع شخصی نمی کنم. ایشان بیشترین اعتماد ممکن را در آن سالها نسبت به من داشت و من متعهد هستم به حفظ این تعهد حزبی و اخلاقی. البته، یکوقت نباید تصور کرد که نامه‌های عجیب و غریبی رد و بدل شده. خیر! تماما در چارچوب کار و فعالیت حزبی در افغانستان و برخی مشورت‌ها و تبادل خبرها بوده است. بعدا خواهم گفت که بتدریج نه تنها مسئولیت افغانستان، بلکه مسئولیت واحد حزبی پاکستان و هندوستان را هم شخص رفیق خاوری به من واگذار کرد که برایتان خواهم گفت. حتی آخرین نامه ایشان به من را از اطریش در آستانه کنگره‌ای که معروف شد به کنگره اول که خواسته بود در برلین صحبت و مشورت کنیم هم دارم. 

 

- یعنی شما برای آن کنگره در نظر گرفته شده بودید؟

ما در ادامه این گفتگوها به آن کنگره و گفتگوهای میان من و رفیق خاوری در برلین در تدارک آن کنگره هم خواهیم رسید. عجله نکنید. فعلا از افغانستان دور نیفتیم. به همین دلیل است که فکر می کنم هر چه سریع تر باید مسئله افغانستان را تمام کرد تا برسیم به بقیه مسائل.

من تصور می کنم، اولین سفر رفیق خاوری به کابل بعد از پلنوم 18 به همراه رفیق صفری بود. من در حاشیه پلنوم مقداری در باره بولتن رادیو که در کابل تهیه می کردیم و این که رفقای افغان تلویحا گفته اند ما می توانیم در افغانستان رادیو داشته باشیم صحبت کرده بودم. البته پس از بازگشت به افغانستان و صراحت بیشتر رفقای افغان معلوم شد مسئله رادیو بسیار جدی است و به همین دلیل هم در مکاتباتی که با رفیق خاوری داشتم درباره رادیو هم نوشته بودم و او هم تشویق کرده بود که بولتن را خیلی جدی دنبال کن تا بیایم.
رفیق صفری به همراه رفیق خاوری زمانی به کابل آمد که تقریبا کار رادیو قطعی شده بود. بولتن رادیو بسیار کامل شده بود و من لازم می دانم یکبار دیگر از رفیقی که سرپرستی این بولتن را داشت و مصمم این کار را دنبال کرد یاد کنم. من صدای چند تنی از رفقای حزبی را که در کابل بودند به بهانه‌های مختلف، مثل شعر خوانی ضبط کرده بودم. وقتی صفری آمد نوار صدای این رفقا، باضافه بولتن که مجموعه‌ای بود از اخبار و مقالاتی که یکی دو تن از همکاران بولتن، از جمله یکی از رفقای نظامی که الان هم از حزب جدا مانده و یا جدا شده و در یورو نیوز کار می کند و من از ایران او را می شناختم، می نوشتند، به همراه آرشیوی که از روزنامه مردم و سوگند و دنیا تهیه شده بود در اختیار وی گذاشتم.

 

- منظور مردم دوران بعد از انقلاب است؟


بله همه نشریاتی که حزب بعد از انقلاب در ایران منتشر کرده بود در افغانستان وجود داشت و رفقای افغان فورا آنها را دراختیار ما گذاشتند. من میتوانم بگویم بخش قابل توجهی از کار تقریبا آماده بود. رفیق صفری شاید حدود یکماه در کابل ماند. نمی دانم رفیق خاوری بعد از او آمد و یا با هم آمدند، اما یادم هست که برای یک مدتی هر دو در کابل بودند و در همین دوران فرخ نگهدار هم از تاشکند آمد تا از نزدیک امور فدائی‌های مقیم کابل را بررسی کند. از طرف فدائی‌ها هم بتدریج کادر برای رادیو به کابل منتقل شده بود. علاوه بر جمشید طاهری پور که اساسا از مرز نیمروز آمده بود و در افغانستان بود و از ابتدا هم رفقای فدائی با توجه به سوابق نوشتاری و ارتباط‌هایش با رفیقمان بهرام دانش در کمیسیون مشترک او را برای رادیو در نظر گرفته بودند. البته خودش هم در آن دوران وزن و اعتبار بالائی در رهبری سازمان داشت و تصمیم گیرنده بود. اگر اشتباه نکنم دبیر دوم سازمان بود. مهدی فتاپور هم از مرز نیمروز آمده بود و در افغانستان بود اما سازمانشان تصمیم داشت او را برای سازمان اروپای غربی بفرستد و وارد مسائل رادیو نشد. رفقای دیگری از فدائی‌ها آمده بودند از جمله رقیه دانشگری، که من ضرورتی نمی بینم اسم همه آنها را بیآورم زیرا حوادث زیادی از نظر مواضع در سازمان فدائی‌ها رخ داده است.

شما بخاطر دارید که طرح وحدت حزب و سازمان بصورت سازمان‌های موازی در ایران دنبال می شد و مسئولینی از سازمان و حزب برای وحدت با هم همآهنگی می کردند. حتی در بخش نظامی‌های توده‌ای و یا نظامی‌های فدائی. در افغانستان هم از همان ابتدای ورود همه ما به کابل و جمع شدن فدائی‌ها و توده ایها در کابل قرار شد همان روند وحدت حزب و سازمان بصورت دو سازمان موازی دنبال شود که تا حدودی هم شد و یکی از عرصه‌های آن رادیو زحمتکشان بود. یعنی فدائی‌ها نیز همطراز با توده‌ایها در این رادیو فعال شدند که من از تقسیم کار آنها و مدیریت داخلی شان اطلاع مستقیم ندارم و ترجیح میدهم در این باره صحبت نکنم. فقط این را میدانم و می گویم که صفری یکماه در کابل ماند و کار انتقال رفقا به خانه‌ای که برای رادیو در نظر گرفته شده بود و همچنین اصول کار رادیوئی و خط مشی و نوع همکاری حزب و سازمان را ترتیب داد. از جمله تصمیم گرفت ارتباط رادیو و کارکنان آن با بخش فعال حزب و سازمان در کابل جدا باشد که تاحدودی هم این فکر درست بود زیرا نوعی تدبیر امنیتی هم بدنبالش بود. اما همانطور که قبلا گفتم، من اعتقاد داشتم خانواده رفقائی که به محل رادیو برده می شوند به تاشکند منتقل شوند زیرا زندگی در زیر یک سقف و در یک خانه دشواری‌های خود را بتدریج بوجود می آورد که تا حدودی هم آورد. اما یا رفقای شوروی و رفقای ازبک این امکان را نداشتند و ندادند و یا صفری و یا خاوری با آن موافق نبودند. بهرحال کار اینطور سازمان پیدا کرد که رفقای واحد رادیو از شهر رفتند به خانه‌ای که برای آنها در نظر گرفته شده بود و ارتباطشان با بقیه قطع شد و یک رابط از واحد حزبی کابل با رادیو در نظر گرفته شد که همان رفیق افسر مسئول بولتن بود. البته، اگر خبری و یا مطلبی از داخل کشور من بدست می آوردم برای انتشار می فرستادم به رادیو. رفقای تهیه کننده بولتن هم به کارشان ادامه میدادند و میدانستند که این بولتن برای رادیو زحمتکشان تهیه می شود و با علاقه بیشتری نسبت به ابتدای کار به این بولتن چسبیدند. مثل گذشته هر صبح جلسه بولتن تشکیل می شد، در اغلب جلسات من خودم شرکت می کردم. صبح‌ها پس از تهیه بولتن که شامل اخبار ایران، گزیده مطالب مطبوعات و رادیو ایران و گزیده اخبار تمام رادیوهای فارسی زبان بود که شب ضبط و پیاده می شد و صبح خلاصه می شد، این بولتن بین ساعت 8 تا 9 صبح به رادیو فرستاده می شد و رفقای تهیه کننده آن معمولا ساعت 8 باز می گشتند به خانه‌های شان تا اگر دانشجو بودند بروند دانشگاه، اگر تا صبح بیدار بوده اند بخوابند و اگر کار می کردند بروند سر کارشان.

با آزاد شدن از تدارک کار رادیو، من بیشتر روی واحد حزبی کابل و بیش از آن روی امور مرزی و ارتباط با ایران فعال شدم. کمیته موقتی که تشکیل شده بود، کامل شد که تصور می کنم مرکب از 7 نفر بود. حوزه بندی و مسئولیت حوزه‌ها به یکی از رفقای افسر دریائی سپرده شد و یکی دیگر از رفقا بنام مرتضی که اکنون در امریکاست کار بسیار دشوار تدارکات را برعهده گرفت. تمام امور معیشتی و حقوق‌ها و جابجائی مسکن و وسائل مسکن و ثبت نام و خلاصه تمام امور اینگونه بر عهده ایشان بود و با مسئولین افغانستان که در همین عرصه‌ها مسئولیت داشتند در ارتباط قرار گرفت. چاپ برخی آثار رفیق طبری را هم همان رفیق افسر مسئول حوزه‌های حزبی کابل به ابتکار خودش برعهده گرفت. در همان دوره اول کار کمیته کابل، یکی از مهم ترین بحث‌ها تهیه لیست کسانی بود از میان جوانانی که آمده بودند مهاجرت برای اعزام به جمهوری‌های اتحاد شوروی برای تحصیل. فکر می کنم گروه او شامل 10 تن می شد و بعدها هم گروه‌های دیگری فرستاده شدند که از جمع آنها تعدادی خیلی خوب تحصیل کردند و الان هم هستند و عمدتا هم رفتند رشته پزشکی. برخی‌ها هم چندان موفق از آب در نیآمدند. همینجا بگویم که در همان ماه‌های اول، یک حیاط خیلی خوب را رفقای افغان دراختیار ما گذاشتند که تبدیل به کودکستان کنیم و بچه‌های زیر 6 سال که همراه خانواده شان آمده بودند به افغانستان بروند کودکستان. این کودکستان را یکی از خانم‌های توده‌ای که سن و سالی هم داشت و بسیار لایق و مدیر بود و من از ایران او را می شناختم راه اندازی کرد. البته زیر نظر کمیته حزبی کابل. این کودکستان آنقدر جا افتاده و منظم شکل گرفت که خیلی از رفقای افغان هم فرزندان خودشان را در همین کودکستان ثبت نام کردند. بعد از مدتی آن خانم رفت به بلغارستان و خانم رفیقی که مسئول تدارکات بود در کمیته، مسئولیت کودکستان را برعهده گرفت که بی هیچ کم و کاستی توانست آن را اداره کند. 

وضع کابل تا آمدن رفقای تازه از ترکمنستان، باکو و مینسک به همین منوال پیش رفت و من بتدریج بیشتر روی امور مرزی و ارتباط با داخل کشور متمرکز شدم تا شهر کابل. در همین دوران انتقال‌های سازمان یافته انجام شد. از جمله در ارتباط با کمیته داخلی، که من باز هم دلم می خواهد از زنده یاد "حسن عسگری" در این ارتباط یاد کنم. بسیار جسورانه و خوب در داخل کشور عمل کرد و بارها برای دیدار و همآهنگی به نیمروز آمد و بازگشت. اتفاقا خرید مینی بوس و راه اندازی آن در خط زاهدان- زابل از پیشنهادهای او بود و یکی از بلوچ‌های داخل ایران که با من در تماس بود و با او هم در ارتباط قرار گرفته و با هم کار می کردند، برای این منظور در نظر گرفته شد. یعنی خرید مینی بوس مسافربری. همین مینی بوس و امکانات دیگری که در آنطرف مرز بوجود آورده بودیم به ما این امکان را داد که برای کنفرانس ملی از داخل کشور چند نماینده به افغانستان منتقل کنیم. از همین طریق توانستیم با خانواده زندانیان توده‌ای ارتباط بگیریم و حتی کارهای دستی زندانیان توده‌ای و خانواد‌های آنها را در کنفرانس ملی تبدیل به یک نمایشگاه کنیم. در آینده، وقتی رسیدیم به کنفرانس ملی برایتان بیشتر توضیح خواهم داد.

همزمان با راه افتادن رادیو و ملاقات اول من با رفیق کارمل، تقریبا قطعی شده بود که کار در افغانستان، با توجه به امکاناتی که وجود دارد خیلی جدی تر از آنست که پیش بینی کرده بودیم. رفیق خاوری مسئله انتقال من به چکسلواکی را بتدریج منتفی دانست و به همین دلیل مسئولیت پاکستان و هندوستان را هم به من واگذار کرد. مسئله بلوچستان و شناخت از بلوچ‌ها و اطلاع از امکانات آنسوی مرز به یک ضرورت تبدیل شده بود و سرانجام اردشیر و دو رفیق دیگر که در مرز کار می کردند بسرعت شروع کردند به مطالعه مسائل بلوچستان ایران. اردشیر حافظه‌ای بسیار قوی دارد و به همین دلیل خیلی زود به نقشه راه‌ها و اسامی اقوام و محل استقرار آنها و حتی اختلافات قدیمی این اقوام با هم و اقوام مشترکی که در ایران و افغانستان زندگی می کردند مسلط شد. رفیق دیگری هم داشتیم که او در این زمینه بسیار زحمت کشید اما با کمال تاسف در سالهای پس از فروپاشی اتحاد شوروی دچار نوسانات دیگری شد و قطارش از ریل خارج شد و من همیشه، از این بی راهه‌ای که او رفت متاسف و متاثرم. شاید در مورد هیچ یک از کسانی که در این سالهای دشوار از حزب بریدند آنقدر افسوس نخوردم که درباره این شخص خوردم. بسیار با استعداد و جسور، با انضباط و ... خلاصه خیلی خوب بود. حتی الان هم که اینها را می گویم ناراحت می شوم.

دقیقا یادم نیست چه مدت بعد از سفری که برای راه اندازی رادیو رفیق خاوری به همراه صفری به کابل کرده بودند، رفیق خاوری به کابل آمد، اما میدانم پس از گزارش دیدار من با رفیق کارمل بود که او آمد و مدت نسبتا زیادی هم ماند. او در آن دوران مرتب بین باکو، مینسک، ترکمنستان، مسکو و پراگ در پرواز بود و بقول خودش روی بال هواپیما زندگی می کرد و اتفاقا یکی از بحث‌های ما همین مسئله بود. این که ضرورت به این سفرها نیست و به جای وقتی که صرف مهاجرت و مهاجرین می شود، باید نیرو را متمرکز کرد روی ایران و داخل کشور.

در این سفر نسبتا طولانی بود که یک دیدار مشترک میان من و رفیق خاوری و رفیق کارمل انجام شد که مضمون آن تقریبا تکرار همان نکاتی بود که رفیق کارمل به من گفته بود و البته با تاکید بیشتر و گشاده روئی بیشتر مسائل را با رفیق خاوری مطرح کرد و تاکید کرد که همه ما (افغان‌ها و رفقای شوروی) نگران ادامه جنگ میان ایران وعراق هستیم و معلوم نیست سرانجام این جنگ با این تاکیدی که آقای خمینی روی ادامه آن می کند و مقامات دیگر حتی از فتح کربلا و قدس سخن می گویند به کجا خواهد انجامید. و باز این که همه نگرانیم تا وقتی آقای خمینی زنده است این جنگ تمام نشود که اگر اینطور شود هیچ کس دیگری در جمهوری اسلامی نخواهد توانست جنگ را تمام کند و این وضع هم به هیچ نتیجه دیگری جز دخالت مستقیم امریکا و تجزیه ایران نخواهد انجامید. در همین دیدار رفیق خاوری هم نقطه نظراتی را در باره حاکمیت و جنگ مطرح کرد که در چارچوب و در ادامه سیاست رهبری دستگیر شده حزب بود.
این دیدار، را می توانم فصل تازه‌ای از کار در افغانستان ارزیابی کنم. فصل تازه‌ای که به حزب امکان داد تا کنفرانس ملی را در کابل برگزار کند و انتقال رفقای مهاجر به افغانستان قطعی شد.
 

76

می خواستم بی مقدمه و با فصل فعالیت واحد حزبی در افغانستان شروع کنم، اما حیفم آمد، در مقدمه یک پیام توام با نگرانی را پاسخ ندهم. دوست بسیار عزیزی برای من این پیام را فرستاد:

 

«سیلی از یادها و خاطرات را می آورید. چنان که گاه گنجایش آنها را ندارم. با این خاطرات خیلی از ماها به پشت سر نگاه می کنیم. عکسی را می فرستم که ببینید چقدر پیر شده ام. مال دو سال پیش در تهران است. از حالا غصه ام گرفته که ممکنه یادمانده ها را تمام کنید... !»

 

خیلی طبیعی است که هر دورانی یک پایانی دارد. دوران فعالیت های حزب در افغانستان هم طبیعی است که به پایان می رسد، اما نه به این زودی که دوستمان غصه اش گرفته است.

 

به هرحال و با این مقدمه برویم ادامه گفتگوی قبلی را دنبال کنیم. من از ملاقات رفیق خاوری و رفیق ببرک کارمل گفتم که سر آغاز فصل تازه ای از فعالیت های حزب ما در افغانستان شد. این دیدار پس از راه افتادن رادیو زحمتکشان انجام شد و طی آن رفیق کارمل از درهای گشوده افغانستان به روی حزب ما سخن گفت و این که هر امکانی بخواهید دراختیارتان است. از جمله انتقال هرچه سریع تر رفقای توده ای که در مهاجرت اتحاد شوروی و کشورهای غربی هستند و تمایل دارند تخصص خودشان را درخدمت انقلاب افغانستان قرار بدهند.
تقریبا همان سخنانی که در دیدار من و رفیق نامور، ایشان گفته بود و البته با رفیق خاوری با احترام و محبت بسیار زیاد. من از این دیدار دو عکس دارم که برای اولین بار آنها را میدهم که منتشر کنید.
رفیق کارمل در آن زمان رئیس جمهور افغانستان و دبیرکل حزب حاکم بود و به همین دلیل استقبالی که تا مقابل در ورودی اتاق خود از رفیق خاوری کرد، معنای بسیار زیادی داشت. یگانه همراه افغانی ما در آن دیدار، اسدالله کشمند معاون روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق و برادر سلطانعلی کشمند نخست وزیر افغانستان بود.

در همین دیدار، رفیق کارمل آمادگی حزب حاکم افغانستان، برای برگزاری هر نوع جلسه وسیع حزب توده ایران با تمام هزینه های آن را اعلام کرد و تاکید کرد که امنیت کامل برای چنین جلسه ای را تضمین می کند. طبیعی است که این دیداری تاریخی بود. وقتی سوار اتومبیلی شدیم که ما را از محل اقامت موقت رفیق خاوری به قصر ریاست جمهوری برده بود، با جرات می توانم بگویم رفیق خاوری که بدشواری می توان تغییر حالت های درونی او را در چهره اش دید، سرشار از خوشحالی بود و شب، سر میز دو نفره شام، برای اولین بار مسئله تشکیل یک کنگره و یا کنفرانس وسیع را مطرح کرد و گفت باید تدارک این جلسه را ببینیم. جلسه ای که حدود یکسال تا دو سال بعد با عنوان "کنفرانس ملی" در کابل برگزار شد و از نظر من، صرفنظر از مصوبه چپ روانه "سرنگونی جمهوری اسلامی" آن، شاید از نظر شمار شرکت کنندگان در آن و بویژه حضور یک تیم 6 نفره که از ایران در آن شرکت کرده بودند، در تاریخ حزب ما، تنها با پلنوم چهارم قابل مقایسه باشد، که من در فصل مربوط به کنفرانس ملی به آن خواهم پرداخت. نمایشگاه آثار کارهای دستی خانواده زندانیان توده ای، بویژه همسر رفیق طبری و همچنین نامه ای که از داخل زندان، توسط یکی از اعضای مشاور کمیته مرکزی که مدتی در بند ویژه رهبران حزب بود، خطاب به خاوری آورده شده بود و در پلنوم قرائت شد، شور و حالی را به این کنفرانس بخشید که من تصور نمی کنم چنین حالتی تاکنون در مهاجرت سابقه داشته باشد. برگزاری این کنفرانس درکابل که ما آن را میهن خود و از نظر تعلق خاطر، آن را ادامه ایران میدانستیم هم دراین شور و حال تاثیر داشت. حتی روی رفقای فرقه دمکرات آذربایجان که از باکو آمده بودند و شما میدانید که آنها آذربایجان اتحاد شوروی را ادامه آذربایجان ایران میدانستند و یقین دارم هنوز هم همینطور است هم چنین تاثیری گذاشته بود. 

فکر می کنم خبر و شاید جزئیات مذاکرات این دیدار را خاوری در جلسه هیات سیاسی حزب که آن زمان عمدتا در برلین شرقی برگزار می شد مطرح کرده بود زیرا بتدریج من از بحث هائی که درباره انتقال رفقای مرکزیت حزب و رفقای مهاجر به افغانستان پیش آمد چنین متوجه شدم. یعنی ابتدا باید پیشنهاد رفقای افغانستان برای انتقال رفقای متخصص و منتخب برای اعزام به افغانستان در هیات سیاسی مطرح و حل و فصل شده باشد.

 

- آن موقع هیات سیاسی حز ب چند نفر بودند؟

 

همان ترکیبی که در پلنوم 18 تعیین شده بود. یعنی رفقا خاوری، صفری، لاهرودی، نوروزی و فروغیان.
در فاصله این دیدار تا زمانی که خاوری بار دیگر به افغانستان آمد، که فکر می کنم چند ماه طول کشید، من مرتب پیام می فرستادم و درباره نتیجه تصمیم به اعزام رفقای توده ای سئوال می کردم. در خود کابل هم کار را براساس تمایل و اعلام آمادگی رفقای افغان برای استفاده از متخصصین توده ای آغاز کردیم. در درجه اول، چند تن از رفقا که توان تدریس در دانشگاه را داشتند – از جمله در زمینه تئاتر و هنر- در دانشگاه کابل مشغول کار شدند. در بخش رادیو و تلویزیون کابل هم چند رفیقی که می توانستند از فرانسه و انگلیسی به فارسی ترجمه کنند کار را شروع کردند. در "افغان فیلم" که چیزی شبیه کانون و یا خانه سینمای کنونی ایران است رفقائی که تجربه کار نمایش و فیلم در ایران داشتند مشغول کار شدند. در کار ترجمه مجله "مسائل بین المللی" که زیر نظر کمیته مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان تهیه می شد و ترجمه مجله صلح و سوسیالیسم بود هم تعدادی از رفقای حزبی بصورت کارمزدی کار را شروع کردند. یعنی برحسب مقالاتی که ترجمه می کردند پول می گرفتند که این جدا از حقوقی بود که مثلا اگر در استخدام دانشگاه بودند و یا در بیمارستان کار می کردند می گرفتند. در همین دوران ما دو پزشک داشتیم که یکی از آنها اکنون بازگشته و در ایران است و شنیده ام بسیار هم پزشک موفقی است، در "شفاخانه" وزیراکبر خان کار می کردند. بعدها که دکتر زرکش به کابل منتقل شد، او هم در عین حال که مسئول بخش تشکیلات شهر کابل و عضو کمیته کابل بود به این تیم پزشکان ایرانی پیوست. 

 

- رفقای فدائی هم همین مسیر را طی کردند؟

 

تقریبا بله، اما با این تفاوت که آنها همان کادرها و نیروهائی که در کابل داشتند را در این زمینه فعال کردند و از تاشکند و یا غرب مانند حزب ما نیرو به کابل منتقل نکردند. یکی از پزشکان ایرانی بسیار موفق در کابل، اتفاقا یکی از رفقای فدائی بود که او هم در بیمارستان یا شفاخانه وزیراکبر خان کار می کرد.
در همین دوران و پیش از آن که تعدادی از رفقای عضو کمیته مرکزی به کابل منتقل شوند، رفیق خاوری نامه ای به من نوشت و اطلاع داد که سهراب شهید ثالث برای تهیه یک فیلم خود را آماده کرده که به کابل بیآید. هیچکس نباید درجریان این کار قرار بگیرد و مستقیما با خود تو باید در ارتباط باشد.
درباره این سفر شهید ثالث به افغانستان هم که منجر به دوستی دراز مدت ما با هم شد، برایتان جداگانه خواهم گفت زیرا بخشی از زندگی یکی از فیلمسازان بزرگ و معروف ایران است و حیف است که این سفر و تلاش او لابلای حرف های دیگر گم شود. من فکر می کنم این برای اولین بار باشد که ماجرای این سفر با جزئیاتی که من برایتان خواهم گفت بیان می شود.

 

- یعنی امروز نمی گوئید؟

 

نمی دانم. تلاش من اینست که با یک نظمی جلو برویم. هم از نظر زمانی و هم از نظر موضوعی. شاید هم مطرح شد. نمیدانم. فعلا برویم جلو تا ببینیم به کجا می رسیم.

 

- حتی نمی گوئید چه فیلمی؟ هم خود ما کنجکاو شده ایم و هم لابد این هفته سیل پیام و سئوال از طرف خوانندگان سرازیر می شود.

 

چرا. می گویم. قرار بود یک فیلمی بسازد در باره زندان اوین و شکنجه و اعتراف گیری. بگذارید بموقع اش با دقت و کامل بگویم.

در فاصله این چند ماهی که اشاره کردم. یعنی فاصله دیدار رفیق خاوری و ببرک کارمل و عجله من برای تصمیم گیری در هیات سیاسی، رفیق خاوری چند پیام کتبی فرستاد و در آن ها خبر داد که بزودی "نادر" می آید. منظور از نادر، رفیق فروغیان بود. ظاهرا در هیات سیاسی تصمیم گرفته بودند زنده یاد فروغیان همزمان با انتقال رفقای حزبی به افغانستان در کابل مستقر شود. من دیگر در جریان جزئیات بحث های داخل هیات سیاسی و تصمیماتی که گرفته شده بود نبودم، اما با آمدن فروغیان فهمیدم بحث زیاد بوده است.


- فروغیان درکجا زندگی می کرد؟

 

- رفیق فروغیان از افسران قیام خراسان بود که پس از شکست آن قیام، دیگر به تهران برنگشت و یکراست رفت آذربایجان و پیوست به ارتش حکومت خودمختار آذربایجان. بعد از شکست حکومت فرقه هم رفت به مسکو و در آنجا بود و پس از انقلاب هم آمد ایران. خوشبختانه پیش از یورش به حزب از طریق مرز سرخس همراه با دختر جوانشیر و رفیق موسوی بازگشت به شوروی. او از جمله کسانی بود که از طریق رفقای شوروی در جریان خطر یورش به حزب قرار گرفته بود. در این باره با هم زیاد صحبت کردیم که آن را هم برایتان خواهم گفت.

 

رفیق فروغیان دو بار سفر یک هفته ای به کابل کرد و با هم درباره امکانات افغانستان صحبت کردیم و بعد از مدتی آمد و ماند. البته هر یکی دو ماه برای چند روز می رفت مسکو نزد خانواده اش و یا در جلسه هیات سیاسی شرکت می کرد و بر می گشت کابل.

مرحله انتقال کادر و دواطلب به کابل همراه شد با انتقال برخی اعضای کمیته مرکزی به کابل. این رفقا نیز خودشان داوطلب انتقال به افغانستان شده بودند که جمعا شدند: رفقا فروغیان، شاندرمنی، شمس بدیع تبریزی و دکتر زرکش.

 

- یعنی کمیته کابل تغییر کرد؟

 

خیر. کمیته کابل همان ماند که بود. البته همزمان با سفر اول رفیق فروغیان به کابل یک گفتگوی نسبتا طولانی هم بین ما گذشت، پیش از آن که هیچیک از رفقای کمیته مرکزی و یا کادرها به کابل منتقل شوند. این گفتگو بر این محور انجام شد که هیات سیاسی در مصوبه خود ماندن من در کابل و یا انتقال به پراگ را به اختیار و انتخاب خود من گذاشته بود. فروغیان این تصمیم را به من ابلاغ کرد و گفت که تو می توانی بروی نزد خاوری در پراگ و او هم چنین تمایلی را دارد و یا این که در کابل بمانی و با هم کار کنیم، اما من با بررسی هائی که در کابل کرده ام و صحبت هائی که با رفقای افغان و رفقای شوروی در کابل کرده ام، می خواهم که در کابل بمانی و با هم کار کنیم و در عوض ناخدا احمدی را می فرستم نزد خاوری که اگر دبیرخانه ای درست شد آنجا کار کند. من بعد از چند روز، بالاخره تصمیم خود را مبنی بر ماندن در افغانستان اعلام کردم و همانگونه عمل شد که فروغیان گفته بود. 


- یعنی فروغیان مسئول افغانستان شد؟

 

خیر. فروغیان در حقیقت مرحله انتقال کادرها و چند رفیق کمیته مرکزی را عهده دار شد و کوچکترین دخالتی در امور مرز و ارتباط با ایران نداشت. من از قبل هم گفته بودم و فروغیان هم که آمد میدانست که در ارتباط با امور مرزی و داخل کشور من مستقیم تنها به خاوری گزارش می دادم و در جریان مسائل قرار می گرفت. بعد هم که رفقا شاندرمنی و شمس و زرکش آمدند و به جمع من و نامور پیوستند شدیم گروه کمیته مرکزی زیرا همه ما عضو اصلی و مشاور کمیته مرکزی بودیم. از این جمع زرکش مسئول امور حوزه های حزبی کابل و عضو کمیته تشکیلاتی کابل شد که او هم با امور مرز و داخل کشور فعالیتی نداشت. یگانه ارتباط او با مرز مشخصاتی بود که از زن و بچه هایش در شیراز داد تا اگر می توانیم آنها را به افغانستان منتقل کنیم. ظاهرا همه تلاش هایش برای انتقال آنها به اتحاد شوروی بی نتیجه مانده بود و از این نظر خیلی نگران و بی تاب آنها بود. ما از طریق شبکه ای که خودمان در مرز سازمان داده بودیم، یک پیک فرستادیم شیراز و همسر و فرزندان زرکش را مستقیما آوردیم افغانستان. ورود آنها همزمان شد با روز دوم کنفرانس ملی در کابل و من هنوز چشم های نمناک او را وقتی گفتم: زن و بچه هایت دیشب آمدند افغانستان و امروز می رسند کابل فراموش نمی کنم. 

در این دوران تا کنفرانس ملی کار چندانی از رفیق فروغیان ساخته نشد و من خیلی زود متوجه شدم که او اساسا آدم تشکیلاتی و یا تحلیلگر سیاسی نیست، درعین حال که رفیق بسیار شریفی بود. عمدتا با شمس و شاندرمنی و گاهی هم نامور می نشستند دور هم و از گذشته ها حرف می زدند و تلویزیون نگاه می کردند. غروب ها من هم یک سری به آنها می زدم اما آنقدر وقت من کم بود که فرصت نشستن پای حرف ها و گله های گذشته آنها که عمدتا مربوط به مسائل فرقه دمکرات آذربایجان بود را نداشتم. 


- شاندرمنی که مسئول گیلان بود.

 

ببینید. مسئله اینطور است که وقتی آدم در داخل کشور است، آن هم در آن شرایط پس از انقلاب و کوران حوادث، بهرحال ظرفیت هائی از خودش بروز می دهد. شاندرمنی هم یک چنین وضعی داشت. بالاخره در گیلان کادرهای ورزیده و جوان حزبی دور او را گرفته بودند و کارها پیش می رفت. وقتی به کابل آمد دیگر پیر شده بود. شمس بدیع تبریزی هم همین وضع را داشت. او هم کار چندانی ازش برنمی آمد. نامور هم که اساسا رفیقی تشکیلاتی نبود. یگانه فرد فعال همان دکتر زرکش بود که مسئولیت حوزه های حزبی کابل را برعهده گرفت و عضو کمیته کابل شد. من تنها جمله تاریخی که از شمس بدیع در خاطرم مانده جمله ایست که او یکبار که من خیلی برای کار با ایران خودم را به در و دیوار می کوبیدم گفت: "علی آهسته! زمینت می زنند و له ات می کنند."

حرف نادرستی نزده بود. بالاخره تجربه طولانی مهاجرت پس از کودتای 28 مرداد را داشت و خیلی کسان و خیلی چیزها را دیده بود.

بدرد بخور ترین حرف ها و بحث های آنها با هم که عمدتا بر محور مخالفت با فرقه و مخالفت با صفری می گذشت، نکات تاریخی بود که من از دهان آنها شنیدم. از جمله در باره شبی که زنده یاد پیشه وری تصادف کرد و کشته شد و یا خاطراتی که فروغیان از قیام افسران خراسان و دیر رسیدن پیام منتفی شدن قیام از طرف "کامبخش" بود. این پیام بدلیل خراب شدن اتومبیل حامل خبر در وسط راه دیر می رسد به سرگرد اسکندانی و او بموجب قرارهائی که از قبل وجود داشت وارد عمل می شود که سرانجام دردناک و خونینی هم پیدا می کند. فروغیان و بقیه که عازم منطقه بوده اند در نیمه راه پیام را میگیرند و از قیام و شکست فوری گروه اسکندانی هم مطلع می شوند و در نیمه راه می مانند تا آن که دستور از تهران می رسد. خودش می گفت ابتدا رفتیم میان ترکمن ها و مدتی در آنجا بودیم تا کامبخش پیام فرستاد خودتان را برسانید به آذربایجان و بپیوندید به پیشه وری.


- فروغیان چه درجه ای داشت؟


هنگام قیام گروه اسکندانی ستوان یکم توپخانه بود اما وقتی به ارتش حکومت آذربایجان پیوسته بود، ظاهرا درجه او را بالا برده بودند. رفیق عملیاتی بود و رابطه ای هم با بلوچ ها از گذشته داشت و از این نظر اطلاعاتی از منطقه داشت که مفید بود.

با مستقر شدن فروغیان در کابل، سفر رفیق خاوری به افغانستان کم شد، تا آستانه کنفرانس ملی که سفرهای او به افغانستان بیشتر شد.

در این مرحله، ما علاوه بر نیمروز، در هرات هم مستقر شدیم که امنیت آن به مراتب کمتر از نیمروز بود. دلیل آن هم رفت و آمدها و ارتباط های ساکنان هرات با مردم خراسان بود. زبان مشترک، بده بستان تجاری و عملیات تخریبی بی وقفه سپاه و جمهوری اسلامی امنیت هرات را کمتر از نیمروز کرده بود. رفیقی که بعنوان مسئول هرات من انتخاب کردم، قبلا در واحد حزبی خراسان فعال بود و منطقه را می شناخت. بسیار کم حرف، دقیق و بسیار صادق. پس از استقرار او در هرات، دو گروه از رفقائی که از مینسک و باکو، همراه متخصصین به افغانستان منتقل شده بودند و دوره چند هفته ای نظامی را در کابل دیده بودند به هرات فرستاده شدند. دو رفیق جوان حزبی هم که قبلا در کابل بودند را من به همراه آنها به هرات فرستادم. چند تیم خوب در هرات شکل گرفت. آن مادر و دختری که برایتان گفتم هم به هرات منتقل شدند. همان که گفتم دوره مامائی در کابل دید. من همراه گروه اول به هرات رفتم. واقعا امنیتی وجود نداشت. خود رفقای افغان می گفتند در یک شعاع هزار متری شهر در اختیار دولت است. فکر می کنم برایتان قبلا گفتم که از فرودگاه هرات که خارج شهر بود تا خود شهر که جمعا با جیپ معمولی شاید نیمساعت بیشتر طول نمی کشید را من و رفقائی که برای استقرار در هرات برده بودم، با نفربر نظامی یکساعت طی کردیم. آن هم بعد از مدتی که معلوم شد با مینی بوس امکان رفتن از فرودگاه به هرات نیست و پس از 3 ساعت معطلی در فرودگاه یک نفربر نظامی فرستادند که ما را به مرکز شهر ببرد. یعنی خانه ای که رفقای افغان در اختیار رفقای حزبی ما گذاشته بودند. در فاصله فرودگاه تا شهر هرات، تقریبا ما انگار از وسط یک میدان جنگ عبور می کنیم. در اطراف جاده تا چشم کار می کرد تانک آتش گرفته، نفربر واژگون شده و خانه های سوخته و مزارع خشک دیدیم.
همان شرایط نیمروز در هرات هم رعایت شده بود. یعنی مسلح بودن رفقا و حفظ امنیت شبانه. خانه ای که در هرات به ما داده بودند بهتر از خانه ای بود که در نیمروز داده بودند. هرات در اصل دومین شهر آباد افغانستان است. چیزی شبیه سبزوار و نیشابور. تقریبا سبز. در همان ساعات اول ورود به هرات، مرحوم حاج عسگری به همراه حاج شهنواز به دیدار من آمدند که هر دو با هم در مرز مشترک ایران و افغانستان با نفرات مسلحشان مستقر بودند. حاج شهنواز شاید یک متر و 90 سانتیمتر قد داشت و نسبتا چاق. تقریبا دو برابر حاج عسگری. من از هردو آنها می خواهم به نیکی یاد کنم.  3 و 4 بعد از ظهر آمدند و ما تازه رسیده بودیم و می خواستیم ناهار بخوریم. رفقائی که در محل مستقر بودند آبگوشت بار گذاشته بودند و حاضر بود. حاج عسگری و حاج شهنواز که رسیدند آنها را هم دعوت به ناهار کردیم. حاج عسگری سر به دیگ آبگوشت زد و با خنده گفت: این که یک لقمه این شهنوازاست. و بعد گفت ما یک جا کار داریم می رویم و زود بر میگردیم و با هم ناهار می خوریم. شاید یک ربع بعد از رفتن آنها دو تن از همراهان آنها با یک گوسفند باز گشتند و بی آن که منتظر اجازه ما بشوند گوسفند را در حیاط سر بریدند و در یک چشم به هم زدن آتش روشن کردند و دست به کار کباب شدند. حاج عسگری و حاج شهنواز وقتی بازگشتند که تقریبا گوسفند کباب شده بود. شاید فکر کنید این جزئیات، بار سیاسی ندارد و ضرورتی به بازگوئی آن نیست. اما من نظرم چیز دیگری است. من معتقدم زندگی یعنی همین. یعنی همه حوادث و جزئیات و آشنائی ها و انسان هائی که به زندگی شما و به زندگی سیاسی و حزبی شما ورود می کنند و خارج می شوند و یا در کنار شما می مانند. اگر اینطوری نگاه کنید آنوقت به من حق میدهید که این جزئیات اینگونه یاد من مانده باشد و با استقبال هم آن را برای شما تعریف کنم.

بعدها یکی از رفقای بسیار عزیز من در کنار حاج عسگری قرار گرفت و فکر می کنم برایتان درباره او و یکشب هولناک حمله پاسداران به گروه های مسلح حاج عسگری و جنگی که تا سپیده صبح طول کشیده گفتم. این رفیق ما معلم فارسی و سواد آموزی نفرات حاج عسگری و حاج شهنواز بود و البته همیشه هم مسلح. کشتی گیر بود و ورزیده، که هنوز هم با آن که کمی سنش بالا رفته ورزیده است. بهترین کشتی گیران ایران مال مازندران اند و یا بودند و این رفیق ما هم مازندرانی است.

از جمع رفقائی که به هرات منتقل شدند، غیر از مسئول هرات و دو رفیق دیگر که عمدتا در هرات بودند و نقش تدارکاتی را داشتند، سه گروه میان قبائل و اقوام محلی پخش شدند. اقوام و قبائلی که در دو سوی مرز افغانستان زندگی می کردند و ارتباط فامیلی با هم داشتند. البته رفقای ما در میان بخش مستقر در افغانستان آنها زندگی می کردند. یک گروه درمانی که درمیان آنها یک افسریار توده ای که تحصیلاتی هم در زمینه پزشکی داشت حضور داشت. یکی از اعضای همین گروه، پس از بازگشت از افغانستان و ادامه تحصیل در اتحاد شوروی پزشک شد و الان خبر دارم پزشک موفقی است اما نه در روسیه! یک گروه مامائی و یک گروه آموزش تحصیلی.


- رفقای فدائی هم در کنار آنها بودند؟

 

پس از ما، رفقای فدائی هم در هرات مستقر شدند اما آنها در این عرصه هائی که ما کار می کردیم فعال نبودند و در اصل هم آنچه که ما دنبالش بودیم، ابتکار خود ما بود و همآهنگی در این زمینه با آنها نداشتیم. از جمله در عرصه آموزش های نظامی، مطالعه اقوام محلی و یافتن امکانات در میان آنها برای قرار گرفتن در کنارشان. طبیعی است که در کنار این فعالیت، ما از طریق هرات هم امکاناتی را در خراسان فعال کردیم. هم برای نقل و انتقالات افراد و هم در عرصه های دیگر کار سیاسی که ضرورتی ندارد در باره آنها الان صحبت کنیم. صحبت در باره این عرصه ها می ماند برای شرایط دیگری. البته اگر شرایط آن فراهم شود.


- تشخیص و انتخاب افراد برای انتقال به افغانستان به عهده واحدهای حزبی بود؟


من دقیقا نمی دانم براساس چه معیاری عمل کردند. طبیعی است که از آذربایجان زیر نظر رفیق لاهرودی افرادی انتخاب شدند و اعزام شدند. از مینسک هم تصور می کنم هم فروغیان اعمال نظر می کرد و هم رفیق خاوری خودش در تائید این که چه کسی برود و یا نرود نقش داشت. من در این زمینه هیچ اطلاعی نداشتم. آنها وقتی به کابل می رسیدند، مسئولیتشان با من بود. اما در مجموع می توانم بگویم که کار انتخاب و انتقال با ضابطه دقیق انجام نشد و این یکی از مشکلات کار بود. مثلا یکنفر گفته بود دلش می خواهد عکاس خبری و ژورنالیست بشود و ظاهرا در محل هم موی دماغ مسئولین شده بود که بفرستندش به کابل. آمد کابل، اما بسیار خام و کم تجربه بود. خیلی از رفقائی که می آمدند اصلا شناخت دقیقی از افغانستان و کاری که ما می خواستیم پیش ببریم نداشتند. مسئولینی که آنها را انتخاب کرده بودند، خودشان هم این شناخت را نداشتند. به همین دلیل عده ای آمدند افغانستان که روی دست ما باقی ماندند و بعد از مدتی از آمدنشان پشیمان شدند. آن جوانی که می خواست عکاس خبری بشود، یکی از همین افراد بود. با تصوراتی به افغانستان آمده بود که هیچ همآهنگی با واقعیت افغانستان نداشت. می خواست برود عکاس جنگی بشود. یعنی در واقع خود را به کشتن بدهد. با خود من یکبار مفصل صحبت کرد. قرار شد یک دوره کوتاهی عکاسی و آشنائی با اوضاع در کابل ببیند تا با مشورت هم تصمیم بگیریم چه کند. طفلک در همین دوران، در جریان یک عمل انفجاری در شهر کابل، ترکش خورد و کشته شد. عده ای کشته شدند که او هم یکی از آنها بود. اگر اشتباه نکنم اسمش "عربعلی جواهری" بود. امیدوارم اشتباه نکرده باشم. بارها به رفقای اعزامی به افغانستان توصیه کرده بودیم که به هر نقطه ای از شهر نروند و در خیابان ها نگردند که متاسفانه این رفیق جوان ما، مراعات نکرد.
 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  52  16 مهرماه  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت