راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "سایه"

(پیر پرنیان اندیش)

مردان بزرگی

که جانشین

نخواهند داشت!

بزرگ علوی- نوشین- مهرداد بهار- پاینده-

سعید نفیسی- عزت الله سحابی و فقیهی

 

عاطفه: از کدوم کارهای بزرگ علوی بیشتر خوشتون می آد؟

 

کارهای قدیمش؛ گیله مرد، چمدان و چشمهایش

 

باهاش ارتباط داشتید؟

 

نه، یه بار این اواخر به من تلفن کرد که می خوام یه کتابی در باره شعر معاصر درست کنم و می خوام از شعرهای شما هم استفاده کنم.

 

- با بی میلی لب ور می چیند.

 

بعد از انقلاب که ایران اومد ندیدینش؟

 

نه، نرفتم. ولی کسرایی با شور و شوق رفت.

 

عاطفه: چرا خوشتون نمی اومد ازش؟

 

نه خوشم می اومد، نه بدم. کلا تقرب به نامداران در طبیعت من نبود.

 

یادی از سعید نفیسی

 

- امروز در طی بحثی، ذکر استاد نفیسی به میان آمد.

 

نفیسی آدم دانشمندی بود، نثر آراسته، استوار روانی داشت. وسعت اطلاعاتش حیرت آور بود، اما خب در سطح بود. معروفه که فروزانفر گفته «آقای نفیسی اقیانوسی از علمه، اما به عمق یک بند انگشت».

 

- عرض کردم که شاید نفیسی در قیاس با قزوینی و تقی زاده و فروزانفر و مینوی، تحقیقاتش چندان عمیق جلوه نکند، اما این مرد بزرگ ایران دوست آنقدر به فرهنگ ایران خدمت کرده که باید چراغ گرفت و دنبال سعید نفیسی گشت و تازه «یافت نمی شود».

 

سایه با حرف من موافق بود.

 

مهرداد بهار

 

- سایه هوس کرد که شعری از بهار بخوانیم:

 

هنگام فروردین که رساند ز ما درود

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود...

 

مهرداد [بهار] به من می گفت: سایه تو بیا دیوان پدرو نگاه کن و چاپ کنیم. من که این کاره نیستم و سر در نمی آرم. چند بار به من گفت. هم در لندن به من گفت هم در تهران. اما من قبول نکردم.

 

- چهره سایه درهم می شود... آهسته آهسته می گوید:

 

دفعه آخر که رفتم پیش مهرداد بهار- خیلی تلخ و تاثرآور بود واقعا- این حافظو براش بردم. روزهای آخر عمرش بود. گفت: سایه جان! اینو به من چرا می دی، من که دیگه نیستم. (صدای بهار و حالت نگاه آن مرد نجیب رنج کشیده دست از زندگی شسته را نشانمان می دهد.) گفتم: ا... مهرداد! این حرف ها چیه می زنی؟! خیلی آدم شریفی بود، خیلی بچه خوبی بود. در لندن اگه یک روز می رفتیم به رستوران یک ساندویچ سفارش می داد، غذای شاهانه اش بود. این قدر که وضع مادی اش بد بود. روزهای زیادی رو گرسنه گذرونده بود.

یه روز دل پری داشت، می گفت: من وقتی درسم تموم بشه به ایران بر نمی گردم؛ می رم افغانستان. هیچ کس هم نمی تونه ملامتم کنه که من برای ناز و نعمت کشورمو ترک کردم. نمی گفت به آمریکا می رم که از فلان موقعیت مادی استفاده کنم. می گفت به یک کشور ویرانه می رم؛ اون موقع افغانستان سمبل یک کشور عقب مانده بود.

آقای عظیمی! مهرداد انقدر پسر ساده فروتنی بود که حتی یک لحظه اشاره نمی کرد که من پسر ملک الشعرای بهارم. کلی افتخاره که آدم پدری مثل ملک داشته باشه. در باره خودش هم هیچ وقت چیزی نمی گفت. انگار یک دانشجوی ساده عادیه. شما اگه نمی شناختیش باور نمی کردین که اینقدر علم و کمال داره.

 

عبدالحسین نوشین

 

- یادنامه عبدالحسین نوشین را برای سایه بردم. تورقی می کند...

 

استاد! با نوشین آشنا بودید؟

 

بله... گاهی می دیدمش ولی ارتباط نزدیکی باهاش نداشتم.

 

کارهاشو دنبال می کردین؟

 

بله بله! همه کارهاشو می دیدم... خیلی آدم جالبی بود. آدم دانشمند. دیگه چنین آدم هایی رو شما نمی بینید؛ کسی که کار تئاتر می کنه این قدر ادیب و با سواد باشه! شاهنامه چاپ مسکو در حقیقت کار نوشینه... البته اگه حالا بود اون شیوه نمایشش دیگه به کار نمی اومد.

 

یعنی کارهاشو دوست نداشتید؟

 

با حرکت سر و نگاه و لبخند نشان می دهد که کار نوشین را دوست نداشته است...

 

ببینید من حق قضاوت ندارم. اما به نظرم بازیش قالبی بوده.

 

مهندس سحابی

 

امروز مهندس عزب الله سحابی درگذشت. عصری با عاطفه و آناهید به خانه سایه رفتیم. سرش شلوغ بود به حدی که صدا به صدا نمی رسید. مدتی که گذشت و سایه لحظه ای رها شد رو به من کرد و گفت:

 

قضیه فوت مهندس سحابی را شنیدید؟

 

گفتم: «بله»... با حسرت و تأسف سری تکان داد و گفت:

 

انسان خوبی بود... حیف که دنیا داره روز به روز از این انسان های خوب و شریف خالی تر می شه.

 

آقای فقیهی

 

امشب مهمان آقای باقری و خانم باقری بودیم. پیر مردی محترم به نام آقای فقیهی هم آمدند. ایشان معلم ادبیات سایه بودند. سایه چنان به معلم خود احترام می گذاشت که دیدنی بود. معلم نود ساله و شاگرد هشتاد ساله! وقتی به خانه بر می گشتیم سایه گفت:

 

آقای فقیهی رو چند وقت قبل هم دیده بودم و بهشون گفتم من هنوز شاگرد شما هستم ولی از شما هیچ چیزی یاد نگرفتم. دلیلش هم اینه که من شاگرد اهلی نبودم که از معلم ها چیزی یاد بگیرم... آقای عظیمی! حافظه آقای فقیهی خیلی عجیب و غریبه، همه شاگردهای مدرسه را با جزئیات یادشه.

 

محمود پاینده

 

در این سفرمون [به رشت، تیر 1386] با آقای باقری و یه جمعی رفتیم لنگرود، سر قبر محمود پاینده هم رفتیم...

 

آقای پاینده فامیلتون هم بود؟

 

نه نه... با هم آشنا بودیم، بچه خیلی خوبی بود؛ آدم سر به زیر، بی ادعا، ساده، مهربان، خیلی نازنین بود. آقای عظیمی! از بس این آدم محجوب بود پیش من شعر نمی خوند با این که سال ها رفیق بودیم. شاعر بود. به خصوص شعر گیلکی پاینده خیلی خوب بود. آدم با سواد کتاب خونده ای بود.

 

چند بیتی از غزل «مرغ دریا» را که به یاد محمود پاینده سروده است می خواند:

 

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت

گشت و فریادکشان بال به دریا زد و رفت

بس که اوضاع جهان درهم و ناموزون دید

قلم نسخ بر این خط چلیپا زد و رفت.

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  521   26 شهریور  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت