خاطرات سایه (پیر پرنیان اندیش) "سایه" پدیده ای استثنائی که تکرار نخواهد شد!
|
استاد! از ببر مازندران امامعلی حبیبی بگید؟
بله... همشهری شما! کشتی گیر فوق العاده ای بود. کشتی هاش شبیه معجزه بود!... تو شب فینال مسابقات جهانی تهران نمی دونین چه کرد؟! در فینال کشتی ها در وزن حبیبی سه نفر مونده بودن؛ یکی حبیبی بود، یکی اوغان ترک بود، قهرمان چند دوره جهان. و یکی هم دکتر بالاوادزه قهرمان جهان، یکی از یکی بهتر و همه هم نگران بودن که حبیبی باید شب فینال با این دو نفر پشت سر هم کشتی بگیرد. خلاصه اومدن رو تشک؛ حبیبی و اوغان، دل تو دل مردم نبود. به هم دست دادن. اوغان رفت بالا اومد رو تشک. کشتی تمام شد. اصلا کشتی ندیدیم! دو تا فن داشت حبیبی! سرو ته یکی و یه دست و یه پا. تا سر شاخ می شدن حریف می رفت رو هوا و همون تو هوا سر و ته رو جفت می کرد و می آوردش رو زمین. آنقدر سریع که نمی شد ببینی اصلا. از اوغان برد. بیست دقیقه بعد باید با دکتر بالاوادزه کشتی بگیره. بالاوادزه دکترای تاریخ داشت و یک کشتی گیر فنی عجیب و غریبی بود. خب بالاوادزه کشتی حبیبی با اوغان رو هم دیده بود... با هم دست دادن، بالاوادزه رفت بالا، اومد پایین دیگه نتوانست از جاش بلند شه؛ دنده هاش شکست. رو همون تشک کشتی دکتر اومد و باندپیچی کردن و با برانکارد بردن! شما نمی تونی تصور کنی حبیبی چه کشتی گیری بود!
محبوب هم بود؟
نه به اندازه تختی... خیلی با هم فرق داشتن. حبیبی رفته بود وکیل مجلس شده بود و از این حرفا. تختی یه آدم بی نظیری بود.
شمس الدین سید عباسی
استاد! چقدر کتاب! کی فرستاده براتون؟
امروز از میراث مکتوب یک کارتن کتاب آوردن. گفتم بده آقا! گفت: سنگینه. بهش گفتم وقتی تو می تونی بلند کنی من هم می تونم (می خندد)... هنوز هم خیال می کنم جوون هستم و زورم می رسه. واقعا وقتی نتونم در یک قوطی رو باز کنم بهم بر می خوره. نمی خوام بپذیرم که زورم نمی رسه! بالاخره هم در قوطی رو باز می کنم!!... یادش به خیر سید عباسی کشتی گیر معروف؛ بهتون بگم اصلا من کشفش کردم. خیلی هم دوستش داشتم. سید عباسی هم مناسبات خاصی با من داشت. همیشه خیلی با احترام به من می گفت: آقا و جلوم خبردار وامی ایستاد. یک تواضع عجیبی داشت. یه روز اومده بود خونه ما، نشسته بودیم و حرف می زدیم. من از کشتی های قدیم با او حرف می زدم، جزئیات کشتی ها رو براش شرح می دادم و در واقع رپرتاژ می کردم براش. اون هم هاج و واج نگاه می کرد که من چطور کشتی ها رو با جزئیات دارم می گم که مثلا تختی با کولایف کشتی می گرفت این طور شد و این طور شد و این طور شد. نمی دونم چی شد که یک دفعه به سرش زد که پا شد از اتاق رفت بیرون و از در خونه وارد کوچه شد. یه کوچه بن بستی داشتیم که ماشینش اونجا پارک بود. رفت و برگشت و یک وزنه اندازه توپ فوتبال آورد گذاشت وسط اون اتاق که توش نشسته بودیم. گفت: آقا! شما می تونی اینو بلند کنی؟ من هاج و واج نگاش کردم که یعنی چه؟! اصلا من با او چنین مناسبتی نداشتم. خب من هم هیچ وقت خودمو از تک و تا نمی اندازم. گفتم: سید برو این که اسباب بازی بچه هاست! گفت: حالا امتحان کنیم. من پا شدم از جام. حالا سال ها بود که من این کارها رو نکرده بودم. خب اون زمان های بچگی یه علی جامی نامی اومده بود، پهلوان بود که مجمعه پاره می کرد، زنجیر پاره می کرد، با دندون وزنه بلند می کرد؛ من هم به تقلید اون یک بار خواستم با دندون وزنه بلند کنم که دندونم شکست! حالا کار نداریم. این کارها رو قبلا کرده بودم ولی سال ها بود که نکرده بودم. پا شدم رفتم سر این وزنه، دیدم یک حلقه کوچیک سر این وزنه هست. همیشه یک راه فرار در این لحظات برای خودم دارم. انگشت کوچیک خودمو به زور وارد اون حلقه کردم که بگم با این انگشت نتونستم بلند کنم. یه امتحانی کردم دیدم می تونم بلند کنم، آوردمش بالا. دستمو به طرف راست چرخوندم و بازو رو عمود بر کتف قرار دادم، گفتم: سید چقدر نگه دارم؟ سرخ شد و گفت: ما همیشه لنگ انداختیم پیش شما آقا. (می خندد)
آقای عظیمی؟ همون لحظه پشیمون شدم که این چه کاری بود؟ کجا می نویسن که فلانی یه روز وزنه فلان کیلویی رو با انگشت کوچیکش بلند کرده، تازه بنویسن، چی به من اضافه می شد... اگه جلوی این بچه این وزنه رو بلند نمی کردم و می گفتم: این کار توئه، تو پهلوان هستی نه من، چی می شد؟! از من چیزی کم می شد... حالا که شما فهمیدین من اون وزنه رو بلند کردم برام کف زدین؟! فورا پشیمون شدم که چرا این کارو کردم. این قدی در من هست دیگه. آدمیزاد مستعد خودبینی و خودستاییه.
|
راه توده 522 9 مهرماه 1394