راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

جلسه در "سرای اهل قلم"

دوجلد کتاب

صادق زیبا کلام

با یک هدف واحد

 

حدود دو دهه پس از انتشار کتاب "ما چگونه ما شدیم؟"، آقای صادق زیباکلام ماه گذشته "غرب چگونه غرب شد؟" را که مکمل اثر نخست است به چاپ رساند. این دو اثر بر روی همدیگر می‌کوشند تصویری از دلایل آنچه عقب ماندگی ایران و پیشرفت غرب نامیده شود در اختیار خواننده قرار دهند.

آقای زیباکلام در مقدمه "ما چگونه ما شدیم؟" توجیه و ضرورت نگارش چنین اثری را با اشاعه و گسترش نظریه‌‌ای مربوط می‌داند که "استعمار عامل عقب ماندگی" می‌نامد و رخنه آن را به حزب توده ايران و ماركسيست‌ها نسبت می‌دهد. ایشان به گفته خود، کتاب را با این هدف نگاشته بود که نشان دهد استعمار عامل عقب ماندگی ایران نبوده است، بلکه این عقب ماندگی ریشه در دلایل تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی، و بنیانی دیرینه دارد. انگیزه نگارش کتاب دوم نیز همین است :

" «غرب چگونه غرب شد» می‌خواهد به مخاطب بگوید که برخلاف بمباران تبلیغاتی‌ای که شبانه‌روز دارد در ایران علیه غرب صورت می‌گیرد، آنچه غرب را غرب کرد، استعمار، استثمار، غارت، تجاوز، زورگویی و... نبود، بلکه غرب امروز محصول رنسانس، رفرماسیون یا نهضت اصلاح دینی، مرکانتالیزم، کشف قارۀ آمریکا، خردگرایی و انقلاب علمی، نهضت روشنگری، انقلاب صنعتی... و ‌‌‌اندیشمندانی همچون دکارت، مارتین لوتر، گالیله، کپلر، جان لاک، نیوتن، اصحاب دائره‌المعارف، و... بوده است" (مقدمه) 

آقای زیبا کلام در جلسه‌‌ای که در "سرای قلم" به معرفی اثر اخیر خود پرداخته (فیلم در یوتیوب) بجای آنکه از این فرصت برای مقابله با این "بمباران تبلیغاتی" استفاده کند و مطالب کتاب را به مخاطب زیر بمباران عرضه کند، بدون آنکه درباره محتوای کتاب بحث کند تقریبا تمام جلسه را به مطالب مقدمه کتاب و دلایلی اختصاص می‌دهد که باور و یقین ایشان به این کتاب نباید مجوز انتشار داده می‌شد! البته می‌توان این سخنان را به حساب نوعی آوازه گری و بازارگرمی برای فروش بیشتر کتاب گذاشت. به هر حال خوانندگان باید شتاب کنند و اثری اینچنین "ضد حکومتی" را که ممکن است برای بار دوم مجوز انتشار نگیرد یا همین فردا از بازار جمع و نایاب شود هرچه زودتر خریداری کنند. بهره‌ای که نویسنده به عنوان چهره‌ای مبارز و ضدحکومتی از این بازارگرمی بدست می‌آورد هم بجای خود.

این هست؛ ولی بنظر ما اینکه آقای زیباکلام از بحث در محتوای کتاب خودداری می‌کند دلیلی عمیق‌تر دارد. در واقع محتوای کتاب نه تنها علیه "بمباران تبلیغاتی" حاکم نیست، بلکه دقیقا در چارچوب همان است. سخن از فلسفه و دکارت و کانت و رنسانس و روشنگری و کشف امریکا و انقلاب فرانسه و … نه تنها در ایران نایاب نیست، بلکه تکرار آن از حد ابتذال هم فراتر رفته است. نگاه و مقایسه شمار مطالب روزنامه‌ها و هفته نامه‌ها و ماهنامه‌ها و کتاب‌هایی که در این زمینه در ایران منتشر می‌شود و تیراژ و تبلیغات و جنجال پیرامون آنها در مقایسه با آثاری که در شناخت عمیق استعمار یا امپریالیسم بیرون می‌آید و سکوت پیرامون آنها، نشان می‌دهد که بمباران تبلیغاتی واقعی در چه سمت است. و این تازه غیر از فیلم‌های سینمایی‌هالیوودی و اروپایی و تلویزیون‌ها و ابزارهای رنگارنگ دیگر تبلیغاتی است که همین‌‌‌اندیشه‌های کتاب آقای زیباکلام را به صدها سبک و سیاق دیگر ترویج می‌کنند.

آقای زیباکلام از بحث در محتوای کتاب خودداری می‌کند زیرا می‌داند هیچ چیز جدیدی برای خواننده اینگونه آثار ندارد. او شبانه روز زیر بمباران تبلیغاتی همین‌‌‌اندیشه‌هاست. برای مقایسه فقط اشاره می‌کنیم که اتفاقا چند سال پیش کتاب دیگری درست بنام "غرب چگونه غرب شد؟" (1) اثر جیمز بلات به فارسی ترجمه و منتشر شد. این کتاب که نقدی جاندار بر نظریات اروپامحورانه از نوع آقای زیباکلام است به‌‌‌اندازه‌‌ای در ایران نادیده گرفته شده و مهجور است که آقای زیباکلام بخود اجازه داده درست مشابه عنوان آن را برای اثر خود برگزیند. مطالعه کتاب جیمز بلات ضمنا نشان می‌دهد که آقای زیباکلام حتی آنجا که ایران را بررسی می‌کند سخن تازه‌‌ای برای گفتن ندارد که جزیی از‌‌‌اندیشه حاکم بر شرق شناسی اروپایی و امریکایی و بمباران تبلیغاتی آنها نباشد.

 

دو روش بررسی

 

خواننده منتقد و مستقل‌‌‌اندیش زمانی که "ما چگونه ما شدیم؟" را در کنار کتاب "غرب چگونه غرب شد؟" می‌گذارد با اولین مسئله‌‌ای که برخورد می‌کند دو روش کاملا متفاوت بررسی "ما شدن ما" و "غرب شدن غرب" است. عجیب آنکه برای بررسی عقب ماندگی ایران آقای زیباکلام به ماقبل تاریخ و جغرافیا و آب و هوا و کوه و دشت و بیابان و آب و کم آبی ، شکل‌های دولت، جنگ‌ها، شیوه تولید آسیایی، استبداد شرقی، هجوم قبایل، حمله مغول، خاموش شدن چراغ علم و … مراجعه کرده است و نقش آنها را وارد کرده است. ولی همه اینها و اساسا این بخش تاریخ از "غرب چگونه غرب شد؟" غایب است و در آنجا همه چیز به عرصه‌‌‌اندیشه فرو کاسته شده است. ضمن اینکه این پرسش برای خواننده مطرح شود که چرا "ما شدن ما" به سده شانزدهم خاتمه می‌یابد ولی "غرب شدن غرب" تازه از سده شانزدهم آغاز می‌شود؟

معلوم نیست چطور برای فهم عقب ماندگی ما باید به هزاران سال قبل بازگشت و به عوامل جغرافیایی و فراتاریخی وکورش و اسکندر و چنگیز و قبایل ترک آسیا مراجعه کرد ولی برای شناخت پیشرفت غرب باید نقطه مبدا را سده شانزدهم گذاشت؟ چرا دلایل "ما شدن ما" را از سده شانزدهم شروع نکنیم و "غرب شدن غرب" را از هزار سال پیشتر؟

آقای زیباکلام پس از بررسی جغرافیا و نقش عوامل "اقلیمی حاکم بر حیات ایران" می‌نویسد:

"اگر به این مجموعه،‌‌ بی‌ثباتی، هرج و مرج، قتل و غارت، تغییر مداوم پایتخت و تخریب‌های پی‌درپی که در نتیجه جنگ‌های عدیده داخلی که به هنگام جابجایی قدرت از یک قبیله به قبیله دیگر رخ می‌داد را بیافزاییم آنچه که منطقا حاصل می‌شود بجز ایران عقب مانده و فلاکت بار عصر قاجار جامعه‌ی دیگری نمی‌تواند باشد." (ما چگونه… ص 110 و 111)

در جای دیگر با اشاره به حمله مغول چنین می‌نویسد:

"ضرباتی که ایران در نیمه اول قرن سیزدهم از مغولان خورد آنچنان گسترده، عمیق و همه جانبه بود که می‌توان گفت ایران دیگر نتوانست کمر راست کند. فی الواقع روند افول یا انحطاطی که از اوایل قرن یازدهم با هجوم اولین دسته‌‌ای قبایل آسیای مرکزی به ایران آغاز گردید، تا اواسط قرن سیزدهم به دست مغولان به اوج خود رسیده و کامل شد. افولی که نتیجه منطقی ان ایران قرن نوزدهم شد." (همانجا ص 128)

نخست دانستیم که جغرافیای و شرایط اقلیمی ایران که از هزاران سال پیش وجود داشته اصلا به شکلی است که آخرش باید "منطقا" از آن ایران قاجاریه بیرون می‌آمد. بعد معلوم شد اگر عوامل چند هزار ساله هم کافی نیست تا خواننده را متقاعد کند که استعمار هیچ نقشی در عقب ماندگی ایران نداشته و ایران بدلیل این شرایط باید عقب مانده می‌شده، لااقل "نتیجه منطقی" حمله مغول موجب ایران قرن نوزدهم شده است. البته نویسنده توضیح نمی‌دهد که چرا پس از حمله مغول و در زمان صفویه ما اگر از غرب پیشرفته تر نبودیم عقب مانده تر هم نبودیم. ضمن اینکه اگر قرار بود نتیجه منطقی ایران هزار سال پیش یا دوران مغول، ایران سده نوزدهم باشد، این "نتیجه منطقی" باید خود را ابتدا و بیشتر در دوران صفویه نشان می داد تا در دوران قاجاریه.

بحث بر سر این نیست که نویسنده برای آنکه اثبات کند "استعمار عامل عقب ماندگی" نبوده خود را به آب و آتش می‌زند، بحث بر سر آن است که چرا همان معیارهایی را که در ایران به کارگرفته در مورد غرب به کار نمی‌برد و همین "نتایج منطقی" را با رجوع به تاریخ چند هزار ساله غرب نمی‌گیرد تا دلایل پیشرفت آنها برای خواننده دقیق‌تر مشخص شود؟

بنظر ما به چندین دلیل :

اولا این کاریست دشوار و‌‌ بی‌معنا. هیچکس تا به امروز ریشه پیشرفت انگلستان در سده نوزدهم را مثلا در تاریخ دو هزار سال پیشتر آن کشور پیگیری نکرده است و نتیجه نگرفته است که اگر شرایط اقلیمی انگلستان دو هزار سال پیش را نگاه کنیم انگلستان سده نوزدهم را از آن "منطقا" نتیجه می‌گیریم! حتی فکر این کار به نظر مضحک می‌آید و مضحک هم هست ولی متاسفانه در مورد شرق و کشورهایی مانند ما چنین می‌کنند.

دلیل دوم آن است که اگر قرار باشد ایران دو هزار یا هزار سال پیش را با انگلستان همان دوران مقایسه کنیم، "نتیجه منطقی" باید معکوس باشد، یعنی باید نتیجه بگیریم که ایران اکنون باید یکی از پیشرفته ترین کشورهای جهان باشد و انگلستان یکی از عقب مانده ترین‌ها. فراموش نکنیم که تا سده چهاردهم میلادی در نظر شرقی‌ها و مسلمانان اهالی انگلستان و شمال اروپا در زمره وحشی‌ها به حساب می‌آمدند. ابن خلدون می‌گوید در آنجا تمدنی وجود ندارد و خبری نداریم و نمی‌خواهیم داشته باشیم چون در آنجا عده‌‌ای حیوان انسان نما زندگی می‌کنند. آقای زیباکلام خود اشاره می‌کند که تاثیر جنگ‌های صلیبی بر مسلمانان آن بود که "غربی‌ها از خود تصویری منفی برجای گذاردند؛ تصویری آکنده از توحش، خونریزی و بربریت." چرا از این بربریت و توحش که تازه مربوط به اروپای در آستانه "رنسانس" است برای تاریخ بعدی اروپا "نتیجه منطقی" نگیریم؟  

دلیل سوم و از همه مهمتر که آقای زیباکلام عقب ماندگی ما را در تاریخ هزار و دوهزار سال پیش ما جستجو می‌کند و غرب شدن غرب را از سده شانزدهم، آن مفهومی است که از غرب ارائه می‌دهد. وقتی سخن از عقب ماندگی ایران است، کشور ایران به تنهایی بررسی می‌شود، ولی وقتی صحبت از پیشرفت انگلستان است، همه "غرب" با هم بررسی می‌شوند! رنسانس را ایتالیایی‌ها کردند، آمریکا را اسپانیایی‌ها کشف کردند، راه دریایی شرق را هم پرتغالی‌ها. همه اینها چه ربطی به انگلستان دارد؟ چرا ایشان همانگونه که دنبال چگونه ایران شدن ایران بوده است، نام کتاب خود را نگذاشته "چگونه انگلستان، انگلستان شد"؟ اگر شیوه و روش بررسی درست و دقیق آن است که پیشرفت‌های پرتغال و اسپانیا و ایتالیا را به حساب انگلستان و فرانسه بگذاریم و آن را درون پیشرفت کل "غرب" بررسی ‌کنیم، چرا همین شیوه را درباره "شرق" بکار نگیریم؟ مگر تنها ایران عقب افتاد؟ چرا عقب ماندگی ایران را در چارچوب انحطاط آسیا، بردگی افریقا، نابودی تمدن‌های بومیان امریکا، استعمار هند، تجزیه عثمانی، سقوط مصر، کشاورزی ماندن پرتغال و اسپانیا بررسی نمی‌کنیم؟ چرا ارتباط‌های اینها را با هم روشن نمی‌کنیم؟ پاسخ آشکار است: ورود به این عرصه و بررسی ارتباط میان کشورهایی که عقب ماندند یعنی عبور از یک خط قرمز؛ یعنی عبور از عوامل داخلی و توجه به آن عوامل مشترک جهانی که همه این کشورها را تحت تاثیر قرار داد، یعنی نفی محتوای هر دو کتاب آقای زیباکلام.

آقای زیباکلام اتفاقا در فصل آخر کتاب "ما چگونه…" به این تناقض برخورد می‌کند. در آنجا پس از ستایش‌های کم‌ بهای الهام گرفته از فیلم‌های هالیوودی درباره روح جهانگردی، ماجراجویی و دریانوردی "غربی"ها و با اشاره به عواملی که موجب شد پرتغال و اسپانیا سرآمد دریانوردی شوند سرانجام با این پرسش سرنوشت ساز روبرو می‌شود که پس چرا خود پرتغال و اسپانیا عقب ماندند؟ تمام آن عواملی که ایشان درباره نقش اقلیم، شیوه تولید آسیایی، شرایط طبیعی و جغرافیایی، دوری و نزدیکی مراکز شهری، هجوم قبائل بیابانگرد، تفاوت فئودالیسم ایرانی با اروپایی، حمله مغول و خاموش شدن چراغ علم و ... ذکر کرده بود و آن را دلیل عقب ماندگی ایران معرفی کرده بود در "اروپا"، در "غرب" یعنی پرتغال و اسپانیا وجود نداشت ولی آنها هم عقب ماندند. بنابراین این عوامل هیچ ربط، هیچ ارتباط "منطقی" با عقب ماندگی ایران در سده‌های شانزدهم به بعد ندارد. ایران می‌توانست هیچکدام از آن شرایط را هم نداشته باشد ولی مانند پرتغال و اسپانیا عقب بماند. 300 صفحه استدلال‌های ایشان در برابر این پرسش که "چرا پرتغال و اسپانیا و ایتالیا که هیچکدام  از این شرایط و مختصات ایران را نداشتند، عقب ماندند؟" پوچ می‌شود. دکتر زیباکلام در توضیح دلیل عقب ماندن پرتغال و اسپانیا چنین می‌نویسد:

"جدای از پروسه صنعتی شدن، در ارتباط با ساختارهای سیاسی، اجتماعی و مذهبی نیز هر دو کشور  اشتراکات جالبی با یکدیگر دارند. بر هر دو کشور حکومت‌های متمرکز، توتالیتر و قدرتمندی از قرون وسطی به این طرف همواره حاکم بوده‌اند؛ در هیچ یک از آنها ساختارها و نهادهای اجتماعی که قادر باشند در مقابل حکومت قدرتی داشته و عرض‌‌‌اندامی نمایند (چه رسد به اینکه حاکمیت مطلق حکومت را بتوانند تعدیل یا کنترل نمایند ) به وجود نیامدند؛ آزادی‌های سیاسی، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات صنفی و احزاب، رسانه‌های گروهی مستقل از دولت و ... در هیچ کدام تا دو دهه پیش به وجود نیامده بودند ؛ و بالاخره در هر دو کشور اقتدار مذهب در قالب کلیسای کاتولیک بسیار عمیق و گسترده بوده است." (ص333)

بعد از 333 صفحه ردیف کردن انواع و اقسام دلایل، از همه رنگ و از همه بوی، که براساس آنها ایران باید عقب مانده می‌شد و هیچ راه دیگری دربرابر آن نبوده و استعمار و عوامل جهانی هم هیچ ربطی به این موضوع نداشته، ایشان تازه رسید به سخن آقای همایون کاتوزیان: نبود قانون و قدرت مستقل از حکومت.

ایران و اسپانیا و پرتغال دارای این وجه مشترک بودند که در آنها قانون و قدرت‌های مستقل از حکومت وجود نداشت و به همین دلیل پیشرفت نکردند. ولی اینجا باز انواع سوال‌ها و تناقض‌ها بوجود می‌آید که خود آقای کاتوزیان هم از پاسخ بدان‌ ناتوان است. از جمله آنکه:

یکم. اگر ایران در تمام تاریخ خود قانون نداشته، ولی در تمام تاریخ خود عقب مانده نبوده بنابراین میان این دو رابطه منطقی وجود ندارد. دوم. ایتالیا که زودتر از همه رنسانس کرد و دموکراتیک‌ترین دولت اروپایی را داشت چرا عقب ماند؟ سوم. عدم وجود قانون در ایران و "استبداد شرقی" و شیوه تولید آسیایی به شرایط اقلیمی و کمبود آب و ضرورت دخالت دولت در شبکه‌های آبیاری، به تفاوت فئودالیسم ایرانی با اروپایی، با نبود اشراف مستقل و غیره نسبت داده شده است. در اسپانیا و پرتغال که این‌ها وجود نداشت، هم آب به‌‌‌اندازه کافی داشتند و هم فئودالیسم کلاسیک در آنها وجود داشت، هم اشراف مستقل داشتند … در آنها چرا قانون و قدرت مستقل از حکومت بوجود نیامد؟ پس میان شرایط اقلیمی و استبداد و میان آن دو با پیشرفت و پسرفت هیچ رابطه "منطقی" وجود ندارد که بتوان از ایران هزار سال پیش ایران سده نوزدهم را نتیجه گرفت؛ همانگونه که با هیچ شعبده بازی نمی‌توان انگلستان انقلاب صنعتی را پیامد منطقی انگلستان هزار سال پیش‌تر از آن دانست.  

عقب ماندگی یا انحطاط ایران- همانگونه که دکتر سروش سهرابی در مقالات خود در راه توده نشان داده است- جزیی است از یک انحطاط جهانی و پدیده‌‌ای است مربوط به دوران پس از سده شانزدهم. بنابراین ریشه‌های آن را، نه در عوامل داخلی مربوط به این یا آن کشور، که باید درون عواملی که از سده شانزدهم ببعد جهان را تحت تاثیر خود قرار داد جستجو کرد.

استعمار عامل عقب ماندگی؟

آقای زیباکلام محتوای دو کتاب خود را به نفی نظریه "استعمال عامل عقب ماندگی" شرق و پیشرفت غرب اختصاص داده است. ایشان در کتاب خود "عقب ماندگی" را که موضوع اصلی کتاب است تعریف نمی‌کند و از این طریق می‌تواند مفهوم "عقب ماندگی" را با مفهوم "توسعه نیافتگی" مخلوط کند و آنها را بجای یکدیگر به کار برد. آنچه مارکسیست‌های ایرانی در مورد نقش استعمار گفته‌‌‌اند در مورد توسعه نیافتگی است یعنی پدیده‌‌ای که مربوط به دوران پس از استعمار است. در مورد عقب ماندگی تاریخی یا همان انحطاط و فاصله‌‌ای که بین ایران و برخی کشورهای اروپایی از سده شانزدهم تا نوزدهم بوجود آمد، در آن بخش که مربوط به ایران است، استعمار عامل این عقب ماندگی نبوده است، برعکس پیامد آن بوده است. یعنی ما ابتدا به انحطاط دچار شدیم، سپس استعمار بر ما نفوذ پیدا کرد. ولی از زمانی که نفوذ پیدا کرد در پیوند با طبقات داخلی حاصل آن بصورت عامل عمده "توسعه نیافتگی" و تداوم انحطاط ما درآمد که از ایران سده نوزدهم ببعد شاهد آن هستیم. اما واقعیت استعمار به طور غیرمستقیم در انحطاط تاریخی ایران هم نقش داشته بدین شکل که با استعمار افریقا یا امریکا یا بعدها هندوستان، امکان‌هایی برای پیشرفت بدست آمد که آن امکان‌ها به کشورهایی که از پیامدهای استعمار بهره مند شدند اجازه داد بسرعت فاصله زیادی با ما پیدا کند. بنابراین اینکه استعمار عامل "مستقیم" عقب ماندگی تاریخی ما در فاصله سده‌های شانزدهم تا نوزدهم نبود به معنای آن نیست که عامل پیشرفت انگلستان یا فرانسه هم نبود. استعمار یکی از عوامل عمده و مستقیم پیشرفت آنها بود.     

تبلیغ ساده گرایی

در پایان از آقای زیباکلام باید پرسید نظرات ساده گرایانه‌‌ای که ایشان درباره دلایل پیشرفت غرب یا عقب ماندگی ایران بیان می‌کند چه خطری برای حکومت ایران دارد که بخواهد به کتاب ایشان مجوز انتشار ندهد؟ آیا غیر از این است که آنها ترجیح می‌دهند همین درک ساده گرایانه از ایران و غرب رواج داشته باشد تا بتوانند آسان به جنگ آن بروند و‌‌‌اندیشه‌های پوچ و مبتذل خود را تحت عنوان "مبارزه" با غرب به مردم عرضه کنند؟ دلیل اینکه حداقل ده روزنامه وجود دارد که آقای زیباکلام می‌تواند در آنها سرمقاله بنویسد ولی یک روزنامه که جای خود دارد، یک ماهنامه و سالنامه هم وجود ندارد که نیروهای چپ ایران (حتی مذهبی) در آن‌‌‌اندیشه‌های خود را بیان کنند در کجاست؟ ما از حزب توده ايران سخن نمی‌گوییم، امثال موسوی چرا در حصر هستند؟ چرا مجاهدین انقلاب اسلامی - حتی جبهه مشارکت- اجازه داشتن یک ماهنامه و سالنامه ندارند؟ امثال دکتر حبیب‌الله پیمان چرا عملا ممنوع از سخن و امکان انتشار هستند؟ چرا این همه سمینار و جلسه مناظره که برای آقای زیباکلام ترتیب می‌دهند یکی‌اش را برای ایشان نمی‌گذارند؟ بنظر ما پاسخ در آن است که تبلیغ این‌‌‌اندیشه‌های ساده گرایانه بسود حکومتی است که قصد مبارزه واقعی با غرب را ندارد. مبارزه واقعی مستلزم آزادی، دموکراسی، برابری، پذیرش حقوق مردم، شفافیت و وحدت ملی است که حکومت ایران با همه آنها مخالف است. حکومت ایران مبارزه با غرب را با حفظ قدرت و ثروت یک اقلیت گره زده و آن را در فرار به جلو در سمت استبداد و نظامی گری و زدوبندهای پشت پرده و دور کردن مردم از عرصه تصمیم گیری می‌فهمد. ولی وقتی مردم ایران می‌بینند که امریکا، افغانستان را از یکسو و عراق را درسوی دیگر اشغال کرده، دولت در این کشورها فروپاشیده، جنگ و خونریزی هر روز دامنه بیشتری می گیرد، لیبی را تقسیم کرده‌‌‌اند و عملا دولتی در آنجا وجود ندارد، در سوریه آتش جنگ است و آنوقت کسی می‌گوید ماهیت غرب هیچکدام از اینها نیست، رنسانس و کانت و دکارت است؛ چه هدیه ای بهتر از این به حکومت تا خودداری از پذیرش وحدت ملی با حاملان چنین اندیشه‌هایی را به بخشی از مردم مردم بقبولاند و راه معیوب و بی‌سرانجام خود را به عنوان راه مبارزه واقعی با امریکا به آنها معرفی کند؟

هر درک ساده گرایانه از واقعیت در خدمت راست قرار می‌گیرد، می‌خواهد بنام آقای زیباکلام باشد می‌خواهد بنام مارکس. همانگونه که امروز مفهوم شیوه تولید آسیایی مارکس که آقای زیباکلام 100 صفحه از کتاب خود را، گفته و ناگفته، مستند بدان کرده است در خدمت راست قرار گرفته و حکومت هم هیچ مانعی دربرابر انتشار آن نمی‌گذارد. برای مبارزه واقعی با راست حکومتی و غیرحکومتی، بجای جنجال، باید درک خود را از واقعیت عمیق تر کنیم.

---------------------------------------------------------

(1)      جیمز بلات، ترجمه مرتضی مداحی، سروش ،1392. (نام کتاب به زبان اصلی "مدل‌های استعمارگران از جهان" ) نشر سرسری و بدون ویرایش کتاب و نبود مقدمه روشنانگرانه‌‌ای که برخی مفاهیم مورد استفاده نوبسنده را شرح دهد و فهم آن را آسان کند نشان می‌دهد که ظاهرا قصد انتشارات سروش رفع تکلیف و هزینه کردن بودجه‌ای است که برای "غرب شناسی" می‌گیرد، واگرنه این کتاب مهم و دقیق ر ا اینچنین بدست چاپ نمی‌سپرد و بخشی از زحمت مترجم را به هدر نمی‌داد. با اینحال مطالعه این اثر، با وجود نقایص نشر آن، برای (2)همه کسانی که زیر بمباران تبلیغات هالیوودی و دانشگاهی درباره دلایل پیشرفت اروپا و عقب ماندگی کشورهای شرق و افریقا قرار گرفته‌‌‌اند همچنان آموزنده و روشنگر است.

 

به کانال تلگرام راه توده بپیوندید:

https://telegram.me/rahetude

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 565 راه توده - 4 شهریور ماه 1395

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت