روزی دو جوان، همراه با مرد کهنسال و افسرده ای که یک پای خود را کمی روی
زمین می کشید وارد مطب دکتری در میدان تجریش شدند. آن دو جوان که با تحکم
سخن می گفتند، خطاب به دکتر که آنها را به اتاق خود پذیرفته بود گفتند:
ایشان پدرمان است. می گوید قلبش نمی کشد. مریض است. برای معاینه و درمان
آورده ایم نزد شما.
دکتر، بیمار را که همان مرد کهنسال بود، برای معاینه روی تخت کم عرضی که با
یک پرده از اتاق جدا می شد خواباند. بیمار به دستور دکتر نیمه بالائی بدن
خود را برهنه کرد و پاچه های شلوارش را هم بالا زد. دکتر دستگاه کنترل
ضربان قلب را به مچ دست، سینه و پاهای بیمار بست. آن دو جوان همچنان با
سماجت در اتاق دکتر ایستاده و منتظر نتیجه معاینه و بازگرداندن بیمار
بودند. دکتر مودبانه و مانند همه موارد دیگر که همراهان بیمار را از اتاق
بیرون می فرستاد، خطاب به دو جوان گفت:
- شما می توانید بیرون اتاق منتظر بمانید.
آن دو بی آنکه از هم سئوالی کنند، فورا پاسخ دادند:
- ما چون نگران حال مریضمان هستیم همینجا می مانیم و شما هم راحت به کارتان
ادامه بدهید.
وضع عادی نبود و دکتر احساس کرد که نباید درخواست خود را تکرار کند. به پشت
پرده بازگشت تا سیم های دستگاهی را که به بدن مرد کهنسال وصل کرده بود
کنترل کند. وقتی روی سینه بیمار خم شد تا آخرین سیم ها را از تن او جدا
کند، مرد کهنسال آهسته گفت:
- من طبری هستم!
تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetude
|