راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

گفتگو با ابراهیم گلستان - 7

امیدوارم "فرهادی"

تبدیل به "کیارستمی" نشود!

 

 

ـ بعد از فیلم گنجینه های گوهر بود که مهاجرت کردید به انگلستان؟

- بله، آمدم به انگلستان. اول می خواستم بیایم انگلستان زندگی بکنم. آخر آذر، آخر پاییز بود که آمدم. از هوای خفه و همه در و دیوارهای لندن هم که از دود سیاه بود، دلم گرفت، گفتم می روم پاریس. رفتم پاریس زندگی بکنم. شش ماه هم پاریس زندگی کردم. خب، خیلی خوب بود. کار می کردم پاریس، می رفتم موزه ها را نگاه می کردم. مطالعه می کردم که این چیه، چی هست. اطلاعات من از رنسانس، از چیوتو، از مانتنیا، از تمام نقاش های اساسی، نه معروف های مثل میکل آنژ، آن ها هم البته داخلش بود، ولی نقاش های دیگری را وقتی در پاریس بودم مطالعه می کردم، می خواندم، می دیدم. چیزهایی که معروف بود را نگاه می کردم. چیزهایی که معروف نبود را نگاه می کردم. می دیدم چرا این را کسی درباره اش حرف نمی زند، نمونه اش یک تابلو توی لوور هست که برای من رامبراندترین تابلوی رامبراند هست. یک لاشه گاو است که آویزان کرده توی قصابی. اصلا تمام زندگی را... هر کی هم که می دیده حرف نمی زده. برای من آن تابلو فوق العاده است. مردم می روند توی لوور مونالیزا را تماشا کنند، من می روم اون تابلوی رامبراند را تماشا می کنم. من احمقم. خب، چه اشکالی دارد؟ چه اشکالی دارد که آدم این جوری احمق باشد؟

ـ از پاریس برگشتید دوباره به انگلستان؟

- نه، برگشتم تهران. آمدم تهران.

ـ در واقع، مستقر نشدید در انگلستان؟

- نه، اولش مستقر نشدم در انگلستان. اولش رفتم پاریس مستقر بشوم. دیدم نمی شود. من بایستی بیایم یک فیلمی درست بکنم راجع به مملکتی که من توش نمی توانم زندگی بکنم، هیچ کی نمی تواند توش زندگی بکند، بد است. برگشتم. سال هفتاد، همان وقت که در انگلستان بودم یک اتفاق افتاد، یک خانه خریدم در لندن. دیدم نه فایده ندارد تو لندن من بمانم باید بروم ایران یک فیلم درست بکنم. رفتم ایران فیلم اسرار گنج... را درست کردم. آمدم بیرون. رفتم تو خانه خودم نشستم تئاتر می دیدم، کنسرت می رفتم. هر شب کنسرت یا تئاتر می رفتم. تا آن جایی که می توانستم اطلاعات خودم را از تئاتر و از شکسپیر که بزرگ ترین و وحشتناک ترین آدم بزرگ تاریخ ادبیات دنیاست کامل می کردم. علتش هم پیداست که چرا شکسپیر نظیر ندارد. شما وقتی مولوی را می خوانید می بینید فوق العاده است. مولوی در کنج صومعه خودش از نفسانیات حرف می زده؛ اما شکسپیر باید صحنه می آورده، آدم ها را به جان هم می انداخته برای خاطر این که بداند چی چی می خواهد بگوید از تاریخ موجود. در نتیجه شانس عجیب و غریبی در یک لحظه به خصوص، اتفاقات عجیب و غریبی که می افتاده این آدم پیدا شده، آدم ها را روی صحنه آورده، ایده ها را هم روی صحنه آورده به جان هم انداخته، درآورده. انسانیت را کشف کرده. بیخود نیست که یارو می گوید اصلا شکسپیر کاشف آدم هست، همین جور است واقعا. هیچ کس به اندازه شکسپیر آدم را نشناخته توی ادبیات دنیا. چهار صد سال پیش از این گفته. معرکه است واقعا معرکه است. آره شعرهای فوق العاده حافظ هست؛ ولی همه اش در داخل نفسانیات است. قصه های سعدی هست به شکل خیلی خلاصه و فشرده ای که شما بایستی که از رمز بیاورید بیرون؛ ولی توی شکسپیر صاف توی صحنه است، روی صحنه است. آدم ها را می بینید که چکار می کنند. قصه ها را می گوید، حرف ها را می زند. وقتی هم خودش می خواهد حرف بزند، عجیب نوک این تیر را تیز می کند که وقتی ول می کند همچین تا آن ته، تا آن پر می رود توی قلب طرف. فوق العاده است! فوق العاده است!

ـ از زمانی که در انگلستان اقامت کردید چه کار ادبی تازه ای کرده اید؟

- کار ادبی یعنی چی؟

ـ منظورم داستان نویسی است.

- خیلی نوشته ام، آره؛ ولی اشکال سر چاپش است. حالا امروز این آقایی که از تهران آمده بود گفت می گویند که وضع یک خرده بهتر شده، دارند اجازه می دهند. شما الان داشتید تعریف می کردید که کتاب های مرا دارند قاچاقی چاپ می کنند. خب، چه بهتر دردسر من کم تر. عوض نکنند نوشته را، کم و زیاد نکنند، توش دست نبرند، بکنند. کتاب برای خوانده شدن است، برای چاپ شدن، بکنند.

ـ خب، حالا ما کی شاهد آثار جدید شما خواهیم بود؟

- هر وقت امکانات چاپش فراهم شود. شش تا کتاب هست.

ـ در لندن هم کسی نیست؟

- نه، در لندن هم کسی نیست که بتواند چاپ بکند. این جا آدم هایی که می خواهند بخوانند کی اند؟

ـ دلتان می خواهد روزی روزگاری به ایران برگردید و دیداری تازه کنید؟

- دیدار از کی تازه کنم؟

ـ به هر حال مملکت شماست. دلتان تنگ نشده برای ایران؟

- برای ایران به آن مفهومی که شما فکر می کنید نه. من برم توی مردمی که اون شکلی هستند، چکار کنم؟ چرا، خیلی دلم می خواهد که بیابان های خالی را ببینم، آره چرا دلم نمی خواهد. واضحه که دلم می خواهد. تماشای عکس می کنم می بینم شیراز به کلی عوض شده. یک چیز دیگری به کلی شده، واضحه که دلم می خواهد.

ـ ولی در شرایط موجود دوست ندارید بروید؟

- واضحه که دلم می خواهد؛ ولی همه چیز عوض شده دیگر. من خودم همان اولی که تهران بودم یک خانه گنده ای ساختم کنار دریا. می خواستم آن جا زندگی بکنم، نشتارود. تلویزیون می خواست این جا را بخرد بکند باشگاه کارمندانش. خیلی هم خوب می خریدند. یک میلیون و دوست هزار دلار پولش می شد، دخترم نگذاشت. گفت می خواهیم برویم آن جا شنا بکنیم. گفتم تو نمی توانی شنا بکنی آن جا، نمی گذارند اگر عوض شود اوضاع. علتش هم این بود که من دیده بودم که اصلا وضع خود محل داشت عوض می شد. من یک رفیق فرانسوی داشتم با زنش آمده بودند پهلوی من. رفتیم شمال، رفتیم شهسوار. رفته بودیم از بقالی چیز بخریم؛ یارو بقاله به من گفت به این خانم بگویید دفعه دیگر که می خواهد بیاید این جا، خانمه زن فرانسوی بود، و انقلاب نشده بود هنوز، دو سال قبل از انقلاب بود، گفت به این خانم بگویید اگر دفعه دیگر آمد توی این مغازه خواست خرید بکند چادر سر بکند. من اصلا ماتم برد.

ـ درباره نویسنده های ایرانی می خواهید صحبت بکنید؟ یک جا گفته اید که من نمی خواهم با آن ها ارتباطی داشته باشم به خاطر این که...

- شما خیلی دارید عمومیت می دهید، جنرالیزه می کنید. من نمی خواهم با کی ارتباط داشته باشم. من هفته ای دو مرتبه، سه مرتبه به احمد رضا احمدی تلفن می کنم. حرف می زنیم با همدیگر، چطور، نه؟

ـ از نویسنده های ایرانی که سه نسل در واقع هستند که نسل اول خودتان هستید. نسل دوم...

- بعضی هاشان مزخرف می نویسند. خودشان به خودشان می گویند نویسنده. بعضی ها هم به آن ها می گویند نویسنده، که خب نیستند. بعضی ها خوب فکر می کنند. یعنی می توانند قصه بگویند، ولی خب، یک اشکالاتی توی کار هست. بروم ایران چکار بکنم با آن ها؟ آن ها نویسنده هستند باید بنویسند. هر کس به ذوق و میل و توان خودش بنویسد، فکر می کند، من هم باید بخوانم. خواندن این جا و آن جا ندارد. میل و وقت و فهم لازم دارد.

ـ چیزی از نویسنده به خصوصی...

- چی بگم؟ نه، این تبلیغات می شود برای آنها، تکذیب می شود برای آن ها. دلیل ندارد من این کار را بکنم، چه لزومی دارد؟ شما که کانون آگهی نیستید که بخواهید بگویید گلستان این جوری می گوید. من هیچ مقام و برتری ندارم و برای خودم نمی خواهم. مثل همیشه، اگر در خودم حسی یا میلی یا اجباری ببینم می گویم، می نویسم. حرف من مهم باشد. نه، چی بگم.

ـ به هر حال بخشی از زندگی و فعالیت های فرهنگی شماست. حالا دوست دارید راجع به سینمای بعد از انقلاب صحبت کنیم؟

- من هیچ خبر ندارم.

ـ فیلم های فرهادی را دیده اید؟

- فرهادی را، آره.

ـ نظرتان چیست؟

- خیلی زیاد. این آدم اگر خراب نشود، آدم محکمی است. فکرش درست است. اولا خودش آدم ساکت و آرامی است، من باهاش یک مرتبه ناهار خوردم. پاریس دیدمش. خیلی خیلی آدم جدی است و در تمام دورانی که صحبت از جایزه ها و غیره بود من امیدوار بودم که این ببرد، برایش هم نوشته ام، اون هم جواب داده. هیچی دیگر، ولی آدم محکمی هست. خیلی سخته. کارش سخته چون در دنیا نبوده، در اروپا نبوده. آدم باید زبان را درست بداند، تمایلات زبانی را حس بکند، بشناسد. ما الان که داریم به فارسی حرف می زنیم اگر کسی به انگلیسی ترجمه کند کسی نمی فهمد. انگلیسی حسابی که دارند حرف می زنند اگر درست کسی نداند، به لغت و دیکسیونر و فلان ارتباط ندارد. به روال، روند گفتگو ارتباط دارد. ولی فرهادی ماتریالی که دارد به کار می برد، ماتریالی است که مطلقا ایرانی هست، خب دیگر. اگر بتواند این را منتقل بکند ولی اگر یک ابسترکسیون ساده ای، اون جوری که مثلا کیارستمی کرده، یک ابسترکسیون، ممکن است چهار تا بیایند بگویند: به به یا آه آه و فلان، ولی درست نیست؛ مثلا فیلم های کیارستمی همچین که به اون فیلم های بعدش طعم گیلاس که می رسد، اصلا درست نیست دیگر. من می خواهم خودم را بکشم، بنابراین باید یک کسی پیدا شود من را خاک بکند، اصلا حرف پرتی است در طعم گیلاس.

 

برای مطالعه شماره پیشین به لینک زیر مراجعه نمائید:

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2016/mars/545/golestan.html

 

 

 

به تلگرام راه توده بپیوندید

https://telegram.me/rahetudeh

ن ها، اتکذی دم روی صجنص،،، من مرتب دارم می خوانمو.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

به تلگرام راه توده بپیوندید

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

                       شماره 546 راه توده - 19 فروردین ماه 1395

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت