راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات مریم فیروز - 12

خروج از میهنی

که عاشقش بودم

 

آن روز که از ایران بیرون آمدم خود را سر راهی دیدم که همه چیز آن برایم ناآشنا بود. دلم می‌خواست کمی بایستم، بگردم، بپرسم و جویا شوم. اما زندگی صبر نمی‌کند، می‌گذرد و انسان هم خواهی نخواهی گام برمیدارد و هر گامی او را به راهی می‌کشاند که هرگز ندیده و نه از آن خبری داشته است. مرا هم زندگی هل داد، به راه افتادم، جویا بودم و نگران، به هر سو نگاه می‌کردم و‌‌‌‌‌‌ بی اندازه خود را تنها و بیکس می‌دیدم. ناگهان از گرمی و مهربانی که دورا دورم را گرفته بودند جدا شده بودم. جدائی دردناکی بود. بندی که همه زندگی مرا با دیگران، با محیط خودم، با زبانی که مادر به من یاد داده بود، بسته بود پاره شده بود و چنین حس می‌کردم که تنها و خسته و بدون یارو یاور، در جلو باد و باران و هزاران آفت دیگر قرار گرفته ام. می‌رفتم و به دنبال دست هائی بودم تا آن‌‌ها را بگیرم، اما آن‌‌ها را نمی‌دیدم. به دنبال چشمانی بودم که مرا راهنما باشند اما این چراغ‌‌ها را نمی‌دیدم. آیا باز خواهند بود؟ آیا انسان هائی باز رو به من خواهند آمد؟

من خود را مانند آن گوشه نشینی نمی‌دیدم که به بیابان‌‌ها می‌رفت تا از مردم دور باشد. من به مردم و یاری آن‌‌ها نیازمند بودم و گرمی دل انسان‌‌ها و از آن بهره ور شدن را برای زندگی خود بزرگترین درمان و نیرو می‌دانستم. امروز که با شما دارم گپ می‌زنم هنوز آن خاموشی و سردی که دل مرا چنگ می‌زد مرا می‌لرزاند... اما چه زود گذشت.

در هر جا که پا گذاشتم و به هر شهری که رفتم آمدند آن هائی که مرا یاری کردند، بودند کسانی که بر درد دوری مرهم گذاشتند و از رنج آن کاستند. آتشی را که از‌‌‌‌‌‌ بی خبری از عزیزانم، گاه مرا چون چوب خشک در خود می‌سوزاند و می‌سوزاند این انسان‌‌ها با بودن خود، با دل خود فرو نشاندند و زندگی را بر من خوش کردند.

بودند کسانی که در هر شهر و هر کشور که تا دانستند من هم مهاجر هستم با دنیا دنیا مهر ورزی بدون کنجکاوی و بدون این که زخمی را بکاوند رو به من آوردند، دورم را گرفتند، راهنمایم شدند، آزموده‌‌های خود را با من در میان گذاشتند و باز کانون خانوادگی خود را به روی من گشودند و مرا در سر سفره خود و در میان خود جا دادند. بودند کسانی که هم چون من مهاجر بودند و شاید زودتر از من از میهن خود دور افتاده بودند که با روش خود در این سال‌‌ها برایم سرمشق شدند و آن چه را که برای من ارزش داشت در آن‌‌ها دیدم.

دیدم که دوری و سختی صفات بزرگ انسانی را در آن‌‌ها خاموش نکرده، بلکه صیقل داده و کوشیدم تا شاید بتوانم هم چون آنان زندگی کنم.

دوستانی که تا دیروز از بودنشان چیزی نمی‌دانستم سر راهم پیدا شدند و هم چون برادران و خواهرانی مهربان و بزرگوار با خود برایم دلگرمی و شادی آوردند.

... یاد دارم در بچگی هنگامی که پدرم از شیراز به تهران بر می‌گشت ما هم با خود او راه افتادیم. کاروان بسیار بزرگی بود با تفنگداران و سواران، با فراشان زیاد، آبدارخانه و آشپزخانه... هر روز که این کاروان و صدها نفری که آن را تشکیل می‌دادند به راه می‌افتادند بیابان پر می‌شد و زودتر از کاروان، دیده بان‌‌ها پیشاپیش رفته بودند و در روی تپه‌‌ها و کوه‌‌های سر راه پاسداری می‌کردند که مبادا به کاروان گزندی برسد. ما بچه‌‌ها از این گفته‌‌ها چیزی سر در نمی‌آوردیم و امنی و ناامنی برای ما معنائی نداشت. ما در کنار مادر بودیم و از دور هم گاه به گاه پدر را با آفتاب گردانی که به کلاه زده بود سوار بر اسبی می‌دیدیم و دلمان قرص بود و چگونه می‌شد به ما آسیبی برسد. آنگاه که ما سر بر روی زانوی مادر داشتیم و دست او را گاهی بر مو و روی خود حس می‌کردیم؟

 

عصرها هنگامی که آفتاب در پشت کوه‌‌ها پائین می‌رفت آرامش شگفت انگیزی بیابان را در خود می‌گرفت. تو گوئی که سم اسبان و غلغله‌‌های رهروان برای زمان کوتاهی خاموش می‌گردید. رنگ سرمه‌ای زیبائی اندک اندک دشت و بیابان، کوه و تپه و روندگان خسته را در خود می‌پیچید. در این دقایق آرامش و خاموشی، ناگهان از دور و نزدیک روی تپه‌‌ها آتشی که در آغاز کوچک مانند جرقه‌ای بود، پدیدار می‌شد و اندک اندک روشن تر و نیرومندتر می‌گردید. گله به گله از میان کبودی آسمان که آن به آن هم تندتر و تاریک تر می‌شد این سرخی آتش نمایان تر می‌گردید و رنگ آن هم آن به آن سرخ تر و تندتر می‌شد و شعله‌‌های زرد و سرخ زبانه می‌کشید. کاروان آسوده و آرام راه خود را دنبال می‌کرد. پاسداران، آن هائی که پیشاپیش رفته بودند و سر کوه‌‌ها را گرفته بودند با روشن کردن آتش خبر می‌رساندند راه امن است و می‌توان از دره‌‌ها گذشت.

اکنون که به راه زندگی نگاه می‌کنم و دورا دور خود را می‌یابم، در ایران و اروپا در شهرهای زیاد گله به گله آتش می‌بینم که شعله می‌کشد و هم چون ستاره‌ای پر نور می‌درخشد. از دور و نزدیک شعله این آتش‌‌ها زبانه می‌کشد، راه زندگی را نشان می‌دهد و به من می‌رساند که دل‌‌های گرمی در همه این شهرها و کشورها آماده کمک و پاسداری رهروان جنبش توده‌ای می‌باشند.

هر اندازه که راه سخت باشد و پای من از رفتن خسته، هنگامی که این شعله‌‌ها را می‌بینم دلگرم می‌شوم و باز می‌روم و می‌دانم که دست‌‌های گرم و چشمان بیدار و مهربانی این آتش‌‌ها را برافروخته اند و مرا به جلو رفتن و گام برداشتن یاری می‌نمایند. می‌دانم که من و هزارها چون من با رشته‌ای به هم بسته شده ایم که از دست و دل انسان‌‌ها ساخته شده. می‌روم و می‌دانم که برای روندگان پس از من هم همین طور خواهد بود همان گونه که برای پیشتازان این راه بوده است.

در هر گوشه و در هر جا دست‌‌ها و چشمان دوست پاسدارند و آن چه که هرگز این راه و این شعله‌‌ها بر خود نخواهند دید واژه "پایان" است.

 

 آتیه من

 

اکنون راهی را که در پیش دارم روشن و پر شکوه می‌بینم. امید من اگر روزگاری چون شعله چراغی بود، امروز به اندازه‌ای بزرگ شده که سراپای وجود مرا در بر گرفته است و دورا دور خود آن چنان هاله‌ای انداخته که گوئی دنیائی درخشان شده است.

اکنون در اتاقی کوچک هستم که به بزرگی گیتی است و شیشه‌‌های شفاف در و پنجره ابر و باران را نشان می‌دهند. در ماوراء این‌‌ها بهشتی که ما از آن می‌گوئیم و به آن امیدواریم دیده می‌شود و اگر هم قطرات باران به در و شیشه می‌خورد نه همانند اشک است، بلکه نوید رحمت و آرامش، باروری و آسایش را با خود همراه دارد.

در دل خسته من نوای زندگی خوانده می‌شود و از جان آشفته من سرود شادی بلند است و جوانی شکوهمند را در خود احساس می‌نمایم.

رو در روی من دخترهای امروزی من نشسته اند، همه با چشمان، سیاه، میشی و درخشان، با روی زیبا و نمکین، به من می‌نگرند و صدای دلنشین آن‌‌ها مرا "مادر" می‌خوانند.

این ها، همان گونه که در ایران روزگاری برای دلداری به خود و خانواده می‌گفتند که دختر باران رحمت است به راستی برای من امید و رحمت همراه دارند. هر یک از آن‌‌ها از گوشه‌ای آمده اند. هیچ کدام را از آغاز ندیده و نمی‌شناختم. نام آن‌‌ها را نمی‌دانم و اما هم چون مادری، خود نامی بر آن‌‌ها گذاشته ام و برای من این نام‌‌ها بازتابی هستند از خود آن ها، از دل آن‌‌ها در سیمای آن ها.

دختران امروزی من، راه ما را برای خود انتخاب کرده اند. دانسته و آگاه، بیدار و بیباک در یکی از سخت ترین ادوار تاریخ ایران، پا به میدان مبارزه گذاشته اند و تنها ایمانی راسخ می‌توانست این جوانان را به چنین راه خطرناک، اما پر شکوه و انسانی هدایت نماید.

آن‌‌ها با دنیا دنیا شور و علاقه گوش به آزموده‌‌ها می‌دهند، می‌پرسند، می‌خواهند بدانند، تشنه آموختن می‌باشند و آنگاه که کتابی به دست آن‌‌ها داده می‌شود فوری به روی نوشته خم می‌شوند، می‌خواهند یاد بگیرند، جوینده و پوینده هستند و دلداده به این آرمان بزرگ و چنین به نظر می‌آید که در این خم شدن سپاس خود را در برابر راهنمایان بزرگ مبارزه حق و انسانیت نشان می‌دهند. پرسش‌‌ها عمیق یکی پس از دیگری از دهان آن‌‌ها می‌جهد، همانند چشمه‌ای که هرگز پایان نخواهد داشت.

دخترهایم را نگاه می‌کنم و به یاد می‌آورم. در ده‌‌ها سال پیش هنگامی که ما رو به حزب توده ایران، رو به خانه مردم آوردیم برای خود سربلندی دانستیم که پیش از پیروزی استالینگراد این راه را انتخاب نموده بودیم، و به راستی هم فخر داشت، اما امروز؟...

در برابر این دختران جوان نمی‌دانم چه بگویم و آیا این حس درست است؟ نمی‌دانم، هر چه باشد سخن از دل مادری است.

این عزیزانی که در تاریکی و فشار امروزی هنگامی که حکومتی فاشیستی و دور از هر گونه انسانیت در ایران حاکم است رو به حزب آمده اند، خانه مردم را برگزیده اند و می‌دانند که بر سر راه آن‌‌ها شکنجه و مرگ است و می‌دانند که مبارزه تا چه اندازه پیچیده و دشوار است و اما باز می‌دانند که هر چه پیش آید و هر اندازه قربانی زیاد باشد و دردها فراوان آن‌‌ها پیروز خواهند شد. این مادرهای آتیه از درد بچه‌‌های امروزی آگاه هستند و شاید خود هم با این دردها بار آمده باشند.

این دختران من از اوان کودکی شاهد اشک مادر بوده اند و امروز می‌خواهند با علل رنج‌‌ها در بیفتند.

این بچه‌‌های من که برای هر یک از آن‌‌ها هر روز و هر دقیقه دلم می‌تپد و بیم آن دارم که مبادا آسیبی به آن‌‌ها برسد، به من امید می‌دهند که برای آزادی مردم ایران و این زادگاه عزیز خدمت خواهند کرد. اگر من خود این روز را نبینم، چه باک! دختران من این روز شکوهمند را خواهند دید.

به آن‌‌ها نگاه می‌کنم، گوش به گفته آن‌‌ها می‌دهم و می‌پندارم که خود در کناری ایستاده ام و به این گردهمآئی با شگفتی و شادی می‌نگرم.

به دخترانم و دیگر رهروان جوان امروزی این راه ثنا می‌فرستم و دلم می‌خواهد در برابر آن‌‌ها سر فرود آورم و هم چون پرستنده‌ای که پرستنده زندگی است، آن گونه که در خور این‌‌ها است، سپاس خود را نشان بدهم.

باران قطره قطره به در و پنجره می‌خورد و نوید زندگی و باروری می‌دهد. و چنین می‌نماید که درخشندگی امید و تابش زندگی این جوانان هر تاریکی و سیاهی را، هر ابر و سایه‌ای را از جلوی پا می‌رانند و نابود می‌سازند.

همه چیز روشن است، راه باز است، زندگی در پیش است و امید در همه جا هست.

 

برای مطالعه بخش پیشین "خاطرات مریم فیروز " می توانید به لینک زیر مراحعه نمائید:

 

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2016/janvye/538/maryam.html

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 539 راه توده - 15 بهمن ماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت