خاطرات مریم فیروز آذربایجان روزهای خونین پس از سقوط حکومت دمکرات
|
بگذارید تا آنجائی که میتوانم و در نیروی من است از میان این گروه بزرگ زن و دختر که میشناختم و هر یک از آنها درخور ستایش میباشند و به راستی میارزد که در برابر آنها سر فرود آورد، نمونهای چند برایتان بیآورم.
او کوچک اندام بود. چهرهای سفید با گونههای سرخ داشت و دو چشم درشت سیاه و ابروان کشیده او را بیشتر عروسکی جلوه میدادند که ناگهان حرف میزند و جان دارد. روسری را دور سر خود میپیچید و موهای سیاه و براق او از میان به دو ور چهره کشیده شده بود و گردی روی او را بیشتر نمایان میکرد. او مادر چند بچه بود و میبایستی همه آنها را بزرگ کند و به ثمر برساند. آرزوهای زیاد در دل و سر داشت و گاه به گاه آنها را به زبان میآورد. در این دقایق هر کاری داشت به زمین میگذاشت، آرام دور را نگاه میکرد و صدای او پست و گاه لرزان به گوش میرسید. او میگفت: دخترهایش دارند اندک اندک بزرگ میشوند. او چقدر دلش میخواست که اینها درس بخوانند، بتوانند ماشین نویسی کنند و بالاتر از همه این چیزها کاش میشد که آنها پزشک شوند. هنگامی که او میگفت: "دکتر" این واژه در دهان او چیز دیگر میشد، معنای دیگری پیدا میکرد، همانند ستارهای میگردید بسیار درشت و روشن که آدم را گرم میکند، بر دل میتابد، اما در آسمان هاست، خیلی دور میدرخشد و گاه نزدیک میشود. به هنگام خواب دیدن تو گوئی دست انسان به او میخورد، اما باز دور میشود. تابش آن گاه خیلی زیاد است و انسان را گرم میکند، اما خیلی زود خاموش میشود و از دور خیلی خیلی دور میدرخشد. دکتر برای او کسی بود که مدارج دانش را پیموده و به جائی بس بالا رسیده. چشمان سیاهش از گفتن این نام پر از ستاره میشد و لبریز از آرزو، گونههایش سرخ تر میشد و خودش آرام میایستاد و میپرسید: "آیا میشود؟" چه پاسخی میشد به او داد؟ او با آن درآمد کم که به زحمت نان هر روزی را تهیه میکرد، با زندگی سخت و قوانین سنگین ایران که راه را به روی هر کس که ثروتی ندارد بسته، چگونه میتوانست به این آرزو برسد؟ او دخترهایش را خیلی زود شوهر داد. همه آنها بسیار زیبا بودند و هر یک که به چهارده سالگی رسیدند به خانه شوهر رفتند. چه میشد کرد؟ آرزوها ستاره وار در آسمانها دور از دست او میدرخشند و دخترها یک به یک خیلی زودتر از آن چه میشد فکر کرد بار خانوادهای را بر دوش گرفتند. این زن خودش از آذربایجان آمده بود و نامی بس زیبا داشت "گلبهار" و به راستی روی او چون بهار بود، خرم و رنگین و او با همه گرفتاریها و دردها هم چون بچهای میتوانست از ته دل بخندد. لهجه آذری بسیار تندی داشت و پس از هر جمله یک "والله" میگفت. روزی با هم بودیم و او از زندگی گذشته اش برایم گفت، از عشق خودش و شوهرش، از دوران خوشی که با هم زندگی کردند. او برایم چنین گفت: "والله سردار مرد بسیار خوبی بود و مهربان و بی اندازه به پیشرفت نهضت پابند. او هنگامی که میدید که مردم آذربایجان میتوانند دیگر پیشرفت نمایند دهقان زمین دارد و کوشش میشود که همه بچهها درس بخوانند، هم چون بچهها ذوق میکرد و با دلگرمی بیشتر کار میکرد. من هم دلخوش بودم و به خودم وعده میدادم که دخترهایم هنگامی که بزرگ شوند "دکتر" خواهند بود." از یادآوری آن روزها چهره گلبهار سرخ تر شده بود و مژگان بلند سیاهش روی این سرخی افتاده بودند و او مانند دختر بچهای شده بود که دارد ذوق میکند. اما مژگان او بلند شدند و درد بیکرانی در چشمان او و در روی این دختر بچه موج زد. صدایش از نو بلند شد: "چه میشود کرد، این خواب و آرزوها تنها یک سال طول کشید. تو نمیدانی که من به چشم خودم چه چیزها دیدم... اگر بدانی هنگامی که ارتش به آذربایجان آمد – آرتشی که باید به مردم کمک کند- با مردم چه کرد؟ چه کشتاری کردند، چه جور زن و مرد را سر بریدند. هر که آن روزها چشمداشتی به مال و یا زن و دختر کسی داشت خود را به میان انداخت و با بی شرمی و دل سنگی طرف خود را از میان برداشت... بگذار برایت بگویم: "مادری در خانه اش نشسته بود نگران و چشم به در داشت که پسر جوانش بیآید. ناگهان در خانه باز شد و یکی از اوباش گذر، مست و از خود بی خود به خانه درآمد. گونی پری هم روی شانه انداخته بود، مست و وحشی از مادر پرسید: "پسرت کجاست؟" آن زن نگونبخت هول زده گفت نمیدانم! نمیدانی؟ اگر دروغ بگوئی و او در این خانه باشد شکمت را سفره میکنم. مادر هراسان و لرزان هزاران سوگند یاد کرد که پسرش در خانه نیست. آن مرد با خنده هولناکی گفت: "دروغ میگوئی، او در این خانه است." آن گاه سر گونی را باز کرد و چند سر بریده و خونین از آن در اتاق انداخت و به راستی سر بریده پسر هم در آن میان بود. هم گلبهار از یادآوری این پیشآمد و هم من از درد و نفرت میلرزیدیم صدای او از نو لرزان و بریده بریده میگفت: "آیا تو میدانی که روزی که ارتش از تهران به تبریز آمد چه کردند؟ جوانی را که زندانی کرده بودند جلوی پای سربازان سر بریدند. خنده دردناکی کرد و گفت: "به جای گوسفند و گاو، جوان مردم را سر بریدند." بدون این که بتوانم به او نگاه کنم گفتم میدانم و از این بدترها را هم شنیده ام. گلبهار پس از آنی دنبال کرد و میکوشید که آرام بگیرد. گفت: "شوهرم را گرفتند و من ماندم و چند بچه، نمیدانستم او را کجا پیدا کنم و در آن واویلا سراغ او را از که بگیرم. به هر دری که میزدم مرا میراندند. دوستان نزدیک ما همه یا چون من گرفتار و پریشان شده بودند و یا آن چنان ترسیده بودند که مرا دیگر راه نمیدادند. این بود که هر روز میرفتم و در نزدیکی زندان جویای او میشدم. همه دیگر مرا میشناختند. به من میخندیدند، توهین میکردند و با دادن امیدی که نبود مرا دست میانداختند، اما چه میتوانستم بکنم، به روی خود نمیآوردم و باز سراغ شوهرم را میگرفتم. روزی... صدای او بریده شد. سر را بلند کردم دیدم چهره او زرد شده است و سرخی گونه هایش خاکستری رنگ. چشمان او گود گود چون دو مهره سیاه خاموش بودند که تنها از آنها بیم و هراس بیرون میجهید. بی اندازه این چهره عوض شده بود و بیش از هر چیز هراس در آن موج میزد به طوری که من برای آنی نفسم بند آمد، اما صدای گرفته او هم چون کسی که ندبه کند دنبال کرد: "روزی مرا راه دادند و گفتند دیگر امروز میتوانی شوهرت را با خود ببری. بدان دلخوش شدم، اما آن مردمی که دورا دور من بودند، آن چهرههای شیطانی و پست این دلخوشی را زود خاموش کردند. آنها نعش شوهرم را که کشته بودند به من دادند..." سکوت سنگینی گلبهار و مرا در برگرفت. میترسیدم او را نگاه کنم و تنها نفس او را میشنیدم. صدای لرزان او باز بلند شد: "نعش او را بردم. شب هنگامی که همه جا تاریک شد یکی از آشنایانم با من یاری کرد. آدم خوبی بود. او را شستم، کفن کردم و به خاک سپردم و خودم تا صبح روی خاک نشستم و گریه نمیکردم. دردم بیشتر از آن بود که اشک من سرازیر شود. شوهرم را، پدر بچه هایم را، آن کسی که همه چیز زندگی من بود خودم به دست خودم در خاک کرده بودم... بچهها را میبایستی نگاهداشت، نباید آنها از میان بروند... بدبختانه بچه شیرخوارم ناخوش شد. با آن شیری که شیره درد و غصه بود و او از پستان من میمکید جور دیگر هم نمیشد. نه پول داشتم و نه میدانستم که چه باید بکنم و او روز به روز بیمارتر و زردتر میشد...تا، آری او هم مرد. این یکی را چون کوچک بود خودم به تنهائی شستم و به خاک سپردم و پس از آن دیدم اگر بیشتر بخواهم در آن ماتمسرا بمانم همه بچه هایم را از دست خواهم داد. این بود که دار و ندار را به هیچ فروختم و دست بچه هایم را گرفتم و به تهران آمدم" از این داستان چنان آشفته و پریشان شده بودم که نمیتوانستم یک کلمه بگویم. از این پندار که مادری ناگزیر شود به دست خودش بچه نازنینش را کفن و دفن کند دلم تکه تکه میشد. گلبهار را نگاه میکردم. در این زن کوچک اندام چه نیروی بزرگی از زندگی وجود دارد که توانسته است چنین کند. گلبهار میگفت: "تهران آمدم، به دادگستری رفتم به سراغ یکی از این قاضیهای سرشناس که نام بزرگی هم دارند و گفتم یا کاری برایم پیدا کن و یا این بچهها را نان بده و خودم و بچهها در راهرو نشستیم. او خواست به من پولی بدهد و مرا از سر باز کند، نپذیرفتم. من به گدائی نیآمده بودم. گفتم کار میخواهم، هر چه کردند از جا تکان نخوردم تا این که قرار گذاشتند که من برای چند نفری رختشوئی کنم و از آن روز هر کاری که پیشآمد کرده ام تا بچه هایم را یواش یواش از آب و گل در آورده ام." ناگهان خنده او را شنیدم. نگاه کردم دیدم رنگ او اندک اندک سفید شده و گونههای سرخ و چشمان سیاهش که هنوز پردهای اشک در آنها موج میزد، پر از خنده است. گفت: "اگر بدانی که این آقایان دادگستری از دیدن من و بچهها چه دستپاچه شده بودند. به راستی اگر تا آن اندازه نگران آتیه نبودم خیلی میخندیدم. اکنون بچه هایم دیگر جان گرفته اند و دامادم هم جوان خیلی خوبی است. هرگاه دخترم با شوهرش در میافتد من از دامادم جانبداری میکنم برای این که او آدم فهمیدهای است. انصاف هم خوب چیزی است. دخترم باید قدر شوهرش را بداند." گلبهار با این که این دردها را کشیده بود و یا شاید به خاطر آنها هر چه از دستش بر میآمد برای کمک به نهضت میکرد. او با آن روی خوش و خنده با سرسختی و بی باکی از خانههای حزبی پاسداری میکرد و اسرار حزبی را در دل جای میداد. او آگاه و بیدار بود. نمیترسید. خنده بلندش را همیشه میشد شنید و اندام کوچک او به دختر بچهای میماند که خود را در چادر پیچیده است. میرفت و میآمد، گوش به زنگ و بیدار، آماده و برای خدمت.
برای مطالعه بخش پیشین "خاطرات مریم فیروز" می توانید به لینک زیر مراجعه نمائید: http://www.rahetudeh.com/rahetude/2016/janvye/537/maryam.html
|
شماره 538 راه توده - 8 بهمن ماه 1394