راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

نگاه تاریخی

حزب توده ایران

به علل

عقب ماندگی ایران

دکتر سروش سهرابی

 

 

کوشش برای توضیح پدیده عقب ماندگی و انحطاط ایران بر مبنای نظرات مارکس در دو مرحله انجام شده است. مرحله نخست تا پیش از فروپاشی اتحاد شوروی و مرحله دوم پس از آن است. در مرحله نخست این کوشش عمدتا توسط ماركسیست ها صورت می گرفت و اصولا هدف اصلی آنان توجیه و یا یافتن دلایل انحطاط ایران بر مبنای مارکسیستی نبود، بلکه توضیح کل تاریخ ایران بر این مبنا بود که تبعا دلایل عقب ماندگی یا انحطاط ایران نیز درون چنین درکی گنجانده شده بود. آنچه برای ماركسیست ها و به ویژه حزب توده ایران مطرح بود بیش از آنکه عقب ماندگی تاریخی ایران و دلایل آن باشد، توسعه نیافتگی امروزین ایران و علل آن بود. در این چارچوب حزب توده ایران با این اندیشه که سرمایه‌داری در دوران کنونی عامل پیشرفت نیست، و ایران برای توسعه و پیشرفت نیاز به رشدی غیرسرمایه‌داری دارد عملا به حل مسئله عقب ماندگی در چارچوب لحظه پاسخ می داد.

پس از فروپاشی اتحاد شوروی مسئله شکلی دیگر به خود گرفت. شماری از "اندیشمندان" دست راستی پیدا شدند که کوشیدند مارکس را به مارکسیست ها آموزش دهند. همانها که تا دیروز می گفتند مارکسیست های ایرانی دگماتیک هستند و خواسته اند نظریات مارکس را به زور به تاریخ ایران انطباق دهند، ناگهان دریافتند که ماركسیست های ایران اصلا مارکس را نخوانده و نفهمیده اند واگرنه همراه با دیگر نیروهای "مدرن" در جهت استقرار سرمایه‌داری تلاش می کردند. زیرا مشکل نه تحت تاثیر قرار گرفتن تاریخ ایران از سرمایه‌داری بلکه عدم وجود آن است. بنا بر تفسیری که تاریک اندیشان دست راستی و سوسیال دموکرات مدعی هستند، مارکس متفکری است که گویا معتقد به ناگزیری سرمایه‌داری و مترقی بودن بورژوازی است. حتی اگر سخن مارکس درباره جامعه ای آزاد و فارغ از استثمار یک اتوپی مالیخولیایی نباشد فعلا و تا آینده قابل پیش بینی چشم اندازی جز سرمایه‌داری در برابر بشریت وجود ندارد. حمله به حزب توده ایران و اندیشه رشد غیر سرمایه‌داری که همه این فرضیه ها رد می کرد ابعادی تازه گرفت. امکان پیشرفتی غیر سرمایه‌داری به عنوان اندیشه ای "عقب مانده" و "ضد مارکسیستی" و دستپخت لنین و کمینترن و حزب توده ایران معرفی شد که خود موجب عقب ماندگی ایران شده است، چرا که در برابر رشد "بورژوازی" ایرانی مانع ایجاد کرده است.

این ادعاها تا چه اندازه اعتبار دارد و تا چه اندازه قابل انتساب به مارکس است؟ آیا مارکس همواره و در مراحل مختلف تکامل اندیشه خود معتقد بود که سرمایه‌داری مرحله ای اجتناب ناپذیر در تحول اجتماعی است؟ آیا او همیشه و در همه حال بورژوازی را مترقی می دانست؟ اصولا اندیشه مترقی بودن بورژوازی از دیدگاه مارکس بر روی چه پایه ای قرار داشت؟ اگر پایه مترقی بودن بورژوازی بر نقش آن در اجتماعی شدن تولید قرار داشت، آیا این اجتماعی شدن در همه کشورهای جهان روی می داد؟ آیا نقش اقتصادی و اجتماعی بورژوازی در جهان در حال انحطاط هم مترقی بود یا در این بخش از جهان همچون عامل انحطاط و عقب ماندگی عمل می کرد؟ آیا آن طبقه بورژوازی که در جریان سرمایه‌داری شدن جهان شکل گرفت یک طبقه واحد با کارکردهای مختلف بود یا اینکه دو بورژوازی مختلف در کشورهای در حال پیشرفت و در حال انحطاط بوجود آمدند؟ فراتر از همه اینها این بورژوازی بود که نظام سرمایه‌داری را بوجود آورد یا بورژوازی خود محصول آن روند تاریخی بود که به حاکمیت سرمایه‌داری بر جهان انجامید؟ در واقع کسانی که مدعی هستند مارکس عبور از مرحله سرمایه‌داری را اجتناب ناپذیر و نقش بورژوازی را در هر حال مترقی می دانست نه به این پرسش ها توجه دارند، نه به شرایط شکل گیری و تحول اندیشه مارکس و نه به تحول اندیشه مارکسیستی.

آنچه مارکس و انگلس درباره بورژوازی و نقش تاریخی آن به ویژه در مانیفست حزب کمونیست بیان کرده اند نوعی نتیجه گیری از مشاهدات و واقعیات دوران زندگی آنها در آلمان و انگلستان است. این زمانی است که هنوز از شرایط شکلگیری بورژوازی و نظام سرمایه‌داری در اروپا شناخت دقیقی وجود ندارد، چه رسد از شرایط جهانی شکلگیری آن. در آن زمان قدرت حاکمه ماهیت بورژوایی یافته بود و اروپا در حال پیشرفتی سریع بود. مارکس این دوران تغییر سریع را که ادامه روندی بود که از بسیار قبل آغاز شده بود در چارچوب نقش طبقه جدید بورژوازی می فهمید. 

 

براساس همین درک است که مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست از نقش تاریخی مترقی بورژوازی سخن می گویند که ابزارهای تولید را به طور دائم انقلابی می کند و مناسبات کهن را در همه جا در هم می کوبد. آنان حتی اصطلاح "رسالت تاریخی" بورژوازی را بکار می گیرند.

با این حال واقعیت های آن دوران و پس از آن، مارکس و ماركسیست ها را به نتایجی دیگر رساند. این ادعا که بورژوازی مناسبات کهن را در همه جا بر هم می زند در همان زمان مارکس نیز زیر سوال رفت. بورژوازی نه تنها مناسبات کهن را در همه جا بر هم نزد بلکه در بسیاری موارد آنها را مستقر و مستحکم کرد و حتی برخی از انواع منسوخ آن را باز گرداند. این بورژوازی اروپایی بود که تجارت برده را سازماندهی می کرد. این بورژوازی بود که در جنوب ایالات متحده با استفاده از کار بردگان به تولید کالایی مشغول شد. در کشور ما آن طبقه ای که بدان بورژوا- ملاک نام داده اند یکی از مهمترین عوامل دوام نظام کهن زمینداری گردید. بجز چند کشور اروپایی، بورژوازی در هر جای جهان که پا گذاشت عامل حفظ و تداوم و حتی بازگشت مناسبات کهنه گردید. 

بخش هایی از مانیفست که در آن از نقش مترقی بورژوازی در کشاندن ملل "بربر" به دائره تمدن سخن می رود پیش از این هم مورد نقد ماركسیست ها و حتی خود مارکس قرار گرفته بود. چنانکه مارکس بعدها به نقش بورژوازی انگلستان در نابودی صنعت نساجی هند یعنی به بربریت کشاندن آن کشور اشاره کرد. واقعیت آن است که ملل "بربر" همیشه بربر نبودند. چین و هند و ایران و مصر و عثمانی شاید از دید یک دیپلمات و سفرنامه نویس انگلیسی در سده نوزدهم مللی "بربر" به حساب می آمدند ولی این بورژوازی بود که این ملل را به بربریت کشاند. این بورژوازی بود که افریقایی ها را برده کرد، هندی ها را مستعمره کرد، چینی ها را معتاد کرد. در کشور خود ما تحمیل جنگ ها، قرضه ها، قراردادهای نابرابر به منظور ارزان ساختن کالای خارجی و گران کردن کالای داخلی، بدست گیری گمرکات و ... چه اثری دیگر داشت جز به بربریت سوق دادن مردم ایران؟

 اندیشمندان دست راستی از اصطلاح "رسالت تاریخی" بورژوازی که در مانیفست به کار رفته چنین می فهمند که گویا بورژوازی طبقه ای است دارای غرایز تغییر ناپذیر که خودبخود مطابق آن غرائز عمل می کند. همانگونه که یک بچه لاک پشت به محض آنکه سر از تخم بیرون می آورد راه رفتن و شنا کردن می داند، جهت خود را پیدا می کند، غذای خود را تهیه می کند، کافیست بورژوازی را آزاد بگذارید که سر از تخم در آورد دیگر همه چیز حل شده است. او خود جامعه را انقلابی و دگرگون می کند، توسعه اقتصادی بوجود می آورد، دموکراسی را برقرار می کند، حقوق زنان را به آنان می دهد، پارلمان را می آفریند، آزادی مذهبی و اداری را حاکم می کند، خلاصه از سنت به مدرنیته گذار می کند. بدینسان همه دستآوردهای مبارزه درازمدت مردم و بیش از دو سده زحمتکشان کشورهای پیشرفته اروپایی را یکجا به بورژوازی نسبت می دهند.

بورژوازی موجد روند تحولات اجتماعی نبود، محصول آن بود. محرک اولیه این روند در اروپا عمدتا دولت ها و طبقه حاکمه "فئودال" بودند. این دولت های حاکمه فئودال اسپانیا و پرتغال بودند که بر روی اکتشافات جغرافیایی سرمایه گذاری و آن را تامین مالی کردند. این پادشاه و دولت انگلستان بود که کمپانی هند شرقی را بنیانگذاری کرد و تجارت و  و نمایندگی آن را تا حد نماینده دولت انگلستان ارتقا داد. در آلمان این اشراف قدیمی بودند که تحت هدایت دولت سیاست توسعه سرمایه‌داری را پیش گرفتند. در ژاپن خانواده های قدیمی اشرافی و سامورایی بودند که تبدیل به کارخانه داران شدند.

در این روند یک طبقه نوین بورژوازی شکل گرفت که با دولت و هیئت حاکمه "فئودال" که از گسترش آن پشتیبانی می کرد گره خورد. افزایش وزن مناسبات بورژوایی در جامعه سرانجام منجر به آن شد که ماهیت طبقاتی هیئت حاکمه و دولت نیز تغییر کرد و به یک دولت بورژوایی یعنی ابزار حفظ و گسترش مناسبات موجود و سیادت بورژوازی تبدیل شود. قدرت به بورژوازی منتقل نشد، ماهیت قدرت بورژوایی شد. دیدن روند پیدایش دولت های بورژوایی در اروپا همچون یک مبارزه و نبرد میان بورژوازی و اشراف، نگاهی تقلیل گونه به تاریخ است. بورژوازی و فئودال ها به عنوان طبقه روبروی هم قرار نگرفتند، در هم ادغام و به طبقه حاکمه ای نوین یعنی متکی بر یک مناسبات اجتماعی و اقتصادی نوین تبدیل شدند.

اگر منظور از "رسالت تاریخی" بورژوازی آن است که طبقه ای اجتماعی وجود دارد دارای غرائز ثابتی که بر مبنای آن عمل می کند و مثلا نیروهای مولده را در همه جا انقلابی می کند یا مناسبات "کهن" را در هم می ریزد که چنانکه دیدیم چنین طبقه ای و چنین رسالت تاریخی وجود ندارد. اگر منظور آن است که شکل گسترش تولید و مباله کالایی در اروپای غربی منجر به پیدایش طبقه ای گردید که به‌ تدریج در برهم خوردن نظام گذشته و انقلابی کردن مناسبات تولیدی ذینفع شد سخن درستی است. ولی در اینصورت مفهوم مبهم "رسالت تاریخی" برای بیان شیوه و سمت عمل این طبقه بسیار نارساست. طبقه بورژوازی در اروپای غربی – و فقط در اروپای غربی و نه در سطح جهان- در انقلابی کردن نیروهای تولیدی ذینفع شد چرا که "سود" در آن جهت بود. در واقع این سمت و گرایش نظام در حال شکلگیری بود که سمت عمل بورژوازی اروپایی را نیز تعیین کرد و نه برعکس. همین بورژوازی در کشورهای دیگر جهان و از جمله در کشور ما نقش انحطاطی و حافظ نظمی که این انحطاط را تدام می بخشید بازی کرد.

برخی ها این وضع را حفظ و تداوم "نظم کهن" می دانند ولی آیا اقعا همان "نظم کهن" حفظ شد یا نظمی انحطاطی جایگزین نظم کهن گردید؟ آیا بقای روابط حقوقی زمینداری یا ارباب- رعیتی به معنای همان حفظ نظم کهن بود؟

پاسخ به این پرسش ها را باید درون روند ورود ایران به مدار گسترش مناسبات کالایی در جهان جستجو کرد. روندی که به شکل گیری یک بورژوازی در ایران منجر شد که سود آن در واردات و صادرات و دلالی بود و همچنان هست. نتیجه آن شد که "رسالت تاریخی" بورژوازی ایران به انحطاط کشیدن کشور ما شد، رسالتی که همچنان سرسختانه بدان پایبند است.

 

به کانال تلگرام راه توده بپیوندید:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                      راه توده شماره 559 - 24 تیرماه 1395

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت