امیر بهبودی کتابی از خاطرات خود در زندان دهه 60 منتشر کرده و یکی از
خوانندگان کتاب آن را معرفی کرده است. این معرفی را یکی از دوستان راه توده
برای ما فرستاده اما فراموش کرده اسم معرف کتاب را بنویسد و شاید هم بدون
اسم او در فیسبوک منتشر شده باشد. بهرحال، آنچه مهم است معرفی کتاب است و
توصیف اوین در دهه 1360 و به همین دلیل ما آن را منتشر می کنیم.
سی وسه سال قبل او را دیدم. فکر کنم خرداد سال 62 بود. درست بیاد نمی آورم.
گذر زمان برخی دیدار ها را کم رنگ می کند. من در تاکسی نشسته بودم او منتظر
تاکسی بود یا او نشسته بود من منتظر بودم. نه او منتظر بود! چرا که قامت
بلند و سیمای همیشه خندان او را با آن دو چشم پرشور به خاطر دارم. نام
سازمانیش جمشید بود. روزهای سخت دربدری وپنهان کاری. هیچکس نمی خواست ردی
بدهد. (شاید در تور باشد) در همان زمان کوتاه ایستادن تاکسی فرصت کردم سرم
را از پنجره بیرون بیاورم وبپرسم: چطوری؟
لبخندی گذرا و صدائی آرام در بیخ گوشم: دنبال جائی برای مخفی شدن!
دیگر خبری از او نداشتم. ماه ها بعد خبر دستگیریش را شنیدم . حال بعد از سی
و اندی سال کتابش را دیدم ! خواندم ! نوشیدم ! و گریستم . به عکسش نگاه می
کنم. زمان چه سنگین بر او گذر کرده است. آن چشمان پر فروغ نظاره گر چه
لحظات تلخی بوده و آن پیکر چالاک چه شکنجه های سختی دیده است! حال مردی
دیگر گونه مقابلم ایستاده است. مردی که دستم را می گیرد با خود به دوزخ
میبرد و می گرداند. سفری تلخ و دهشت انگیز! بیاد سفر دانته به دوزخ می
افتم. دوزخی که هادس بر دروازه آن نشسته است. در این جا هیچ امیدی نیست!
کلمه ای که از وحشت آن دانته بر خود می لرزد. دروازه اوین .... را می بینم.
با آن عینک سیاه و چفیه که می گوید: "امیدی نیست. هر کی از پیج اوین رد شود
عوض می شود. چیز دیگری می گردد."
وارد سلول شد. ما سی و دو نفر بودیم. با وجودیکه صورتش را بسته بود
بلافاصله شناختمش. نخست هشت نفر را جدا کرد و با خود برد. لحظاتی بعد صدای
رگبار و بعد تک تیر. برگشت وهشت نفر دیگر را جدا کرد. همه از ترس می
لرزیدیم و لحظاتی بعد باز صدای گلوله و بازگشت مجد د او! وقتی در سلول را
باز کرد گوئی مرگ با آن چهره کریه بر در ایستاده بود. هشت نفر دیگر! ما
آخرین گروهی بودیم که در آن تاریکی شب به دنبال او به قتلگاه می رفتیم.
آنجا جنازه ها بر روی هم تلنبار شده بودند. از هیچ کس صدائی در نمی آمد.
گفت جنازه ها را به آن گوشه ببرید و خودتان به صف شوید. از گروه هشت نفری
ما دو تن را اعدام کرد وگفت شما شش نفر هنوز وقتتان نرسیده است و به
سلولمان بر گرداند. یکی از بچه ها تا صبح بخشی از موهایش سفید شد. هذیان می
گفت و دیگر هیچوقت سلامت خود را باز نیافت. (نقل قول یک زندانی سال شصت و
یک)
حال کتاب امیر بهبودی را می خوانم. چگونگی دستگیر شدن و به صلابه کشیده
شدنش. باز قصه کف پاست و کابل لعنتی! قصه تلخ خوابیدن بر تخت آهنی و کابلی
که هر بر خوردش به پا پیچدن درد است از نوک انگشت تا نوک بینی. ترکیدن
پوست، لخته های خون، و این که هیچ کس صدای تو را نمی شنود. احساس بی پناهی
کامل. ایستادن در چنین لحظاتی چیزی فراتر از مقاومت جسم را طلب می کند. روح
های بزرگ را نیز سرانجام نهایتی است. سخن از همین ایستادن تا نهایت ممکن
است و ریختن زهر در کام بازجو با ناکام کردنش.
یکی از شب های اواخر آبان شصت و چهار راهروی209. بیست نفری می شدیم. طبق
معمول چشم بند در چشم. برخی اجازه داشتند بخوابند. کنار دیوار با یک پتوی
سربازی روی موزائیک. بقیه آویزان بودند. بیخوابی می کشیدند. پاها ورم کرده!
چرکی! نا گهان یکی از آویزان شده ها زیر لب زمزمه کرد: "قسم خوردم بر تو من
ای عشق
که جان بازم در رهت ای عشق
نیرزد جان در رهی والا
که ناچیز است هدیه ای ای عشق"
مو بر تنم راست شد. اولین صدای انسانی امید بخش و شورانگیزی بود که می
شنیدم. صدائی که در زندان از حلقوم یک اسیر بیرون می آمد. چه به روز این
خواننده می آمد؟ او جهانگبر بهتاجی بود. نویسنده دست ما را می گیرد. سلول
به سلول می چرخاند. در هر سلول مردی از تبار عشق خوابیده است. از آن مردانی
که در افسانه ها گویند! این ها هیچی نیستند. همه قدرتشان توی این کابل است.
بهروزفتحی طاقت آورد چرا که قدرتی فرا تر از کابل داشت. در سلول دیگر را می
گشاید. پیر مردی تکیه داده بر دیوار. نه! نه! دیواری تکیه داده بر او! نامش
عباس حجری است! از افسران زندانی زمان شاه که باز در زندان است. لاجوردی
مقابلش ایستاده است. او را از زندان سال ها قبل می شناسد. عباس آقا حالتون
چطوره؟ همه سلول از دیدن لاجوردی یکه خورده اند. خودشان را جمع وجور می
کنند. همه منتظرند که حجری جوابی بدهد. اما او با قیافه ای پر صلابت که حتی
تنفر را هم نشان نمی دهد، لبخند تحقیر آمیزی به لاجوردی می زند وهیچ نمی
گوید. لاجوردی در سکوتی سنگین سرش را پائین می اندازد ومی رود و ما کیف می
کنیم. او آدم شجاعی بود! (نقل قول یک زندانی از متن کتاب)
در خلوت خود بارها و بارها گریسته ام! با یاد کسانی که دوستشان می داشتم و
می دارم! با یاد "انوش" آن سیمای زیبای انسانی! با یاد "رضی تابان" آنکه
سرا پا شور بود. با آن چانه چهار گوش که با ردیفی از دندان های سفید همیشه
به تو لبخند می زد. هر زمان که در کنارت می نشست بی اختیار روی زانوانش ضرب
میگرفت چه روحیه سرشاری داشت! چگونه باز مقاومت کرد؟ چگونه سینه بر گلوله
داد؟ گلوله به کجای بدنش خورد؟ بر دهان همیشه خندانش؟ بر چشم های فروزان و
کنجکاوش؟ آه نمی دانم! نمی دانم! رضا گلپایکانی چگونه جام عشق را در سحر
گاه سر کشید؟ چرا که او جز عشق نمی نوشید و جز راه عشق نمی رفت. عاشق
شمالی! گیله مرد!
کتاب ما را به دیدار تک تک آن ها می برد. از رضی می گوید. از جواب ندادنش
به او! در هراس می افتد هراسی واقعی و انسانی چرا در آن جهنم هر چیز امکان
پذیر است. حتی اگر رضی تابان باشد! گفتم جمشید هم جوابی نداد؟ و آرام گفت
میدانم جمشیدی. (فکر کردم بریده است) بار دیگر وقتی از زیر زمین بالا می
آمدیم گفتم جمشیدم! رضی خنده ریزی کرد و گفت میدانم جمشیدی. حال من هم خوب
است. مواظب باش دارند نگاه می کنند. من ساکت شدم، اما بعد از مدت کوتاهی
آمد. گفت تو سه ماه پیش دستگیر شدی، یک هفته هم بهداری بودی. فورا فهمیدم
که رضی خود خودش است با شیطنت و تیزی های گاه کودکانه اش. نه تنها نبریده
بلکه با آن که زیر فشار بوده به آب وآتش زده تا اطرافش را بشناسد و از
اوضاغ رفقا مطلع باشد. شاید بتواند کمکی بکند. (از متن کتاب)
روایتی صادقانه و زیبا. شک، دلهره، ترس و نهایت تصویری دلنشین از مردانی که
در برابرتندر ایستاده بودند تا خانه روشن کنند. از مهرداد پاکزاد می گوید
از ایستادگی جانانه او در برابر باز جویان و عزم جزمش برای مصاحبه نکردن.
رضی و مهرداد هر دو در مرداد سال 64 اعدام شدند. آی مهرداد! آی مهرداد!
به یاد می آورم برخی روزهای تنبل پائیز در زندان جمشیدیه را که دلم نمی
خواست از تخت خواب بر خیزم. موهای سیاه زبر و مجعد سر خود را به صورتم می
کشید، جلوی نفس کشیدنم را سد می کرد و بعد به خنده میگفت: "تا بلند نشوی
سمباده کشی داریم" و دستم را می گرفت و بلندم می کرد، به مهربانی یک برادر!
با چشمانی درخشان به معصومیت یک کودک. نام او مهرداد پاکزاد بود! این سال
53 بود در زندان شاه.
نویسنده درد می کشد. درد و رنج زندان را نشان می دهد. زمانی که فکر می کنی
دارد از پای می افتد. چونان تابلوهای رامبراند! درست از جائی که انتظار
نداری نور کوچکی می تابد و در دل سیاهی نقطه ای روشن که مرکز ثقل تابلو است
را نشان می دهد. نوری زیبا و امید بخش.
همین جا، در این تنهائی برای خودم عید می گیرم و این کار را کردم. قندها را
که هر روز چهار یا پنج حبه بود جمع کردم. در روز مفروض عید از یک نایلون که
کنارش با نخ دوخته شده بود و در همان سلول پیدایش کرده بودم سفره ای درست
کردم. قند را داخل لیوان روی سفره گذاشتم. چند شاخه ظریف کهربائی را که یک
گنجشک چند روز پیاپی از پنجره به داخل انداخته بود به هم بستم. با یک نخ که
از شورتم جدا کرده بودم. حاصل کار گنجشک و زندانی! بسیار زیبا بود . شبیه
خوشه گندم رسیده که اواخر تابستان زرد می شود. آن ها را روی طاقچه گذاشتم.
بعد از نهار از آن قند ها و آب شیر شربتی درست کردم و کنار سفره هفت سین
خودم که هیچ سینی در آن نبود نشستم. به سلامتی سال نو و بهار که فرا می
رسید نوشیدم. (از متن کتاب )گوارای وجود! وجودی که در اوج درد و شکنجه
زندان از آمدن بهار می گوید و شاید نادرترین و زیباترین سفره هفت سین بدون
سین را در پیشواز نوروز می گشاید.
عکسی از سنگ نوشته ای از انوشیروان لطفی را دارم که با سوزن بر سنگی کوچک
در زندان حک کرده است. اندیشه و عشق امید و کار. آنان چگونه زیستند؟ چگونه
قربانی شدند؟ این کتاب درد نامه یک ملت است نه یک زندانی. درد نامه ملتی که
زیباترین فرزندان او همیشه قربانی حکومت های جبار و خون ریز بوده اند.
داستان بر دار کردن مزدک و مزدکیان بر دروازه های شهر. داستان گریاندن قلم
بیهقی است بر صفحه تاریخ در حسرت بر دار کردن حسنک وزیر. داستان پوست کندن
نسیمی است بر میدانی در دمشق.عروج سهروردی و گشودن رگ های امیر است در حمام
فین. سربدار شدن هزاران زندانی است در زندان.
آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد.
تا کتاب را تمام نکردم بر زمینش نگذاردم .همراه امیر بهبودی داد زدم.
گریستم. برای عید شادی کردم .گاه از طنز زیبای آن در جائی که یزدان با ایما
و اشاره زندانیان در توالت ابراز انزجارمیکند (قهوه چی آمد محل توالت و
گفت: یزدان کیه؟ یزدان گفت: جاج آقا منم. قهوه چی گفت: حاضری در همین جمع
انزجار بدی و بری خونه! یزدان به ما نگاه می کند. ما به او. بعضی از بچه ها
با ایما واشاره به او می فهمانند که بگو بله. یزدان گفت: بله حاج آقا
حاضرم. خب بیا بیرون برو وسائلت را جمع کن. بعد فهمیدیم که آزادش کرده
اند.) خلاصه این که مصاحبه یزدان در جمع زندانی ها به صورت بله گفتن در
مستراح بین بیست نفر از هم اتاقی هایش مورد پذیرش واقع شد! پذیرش بند! (از
متن کتاب )
در کنار این خنده! قصه تلخ تلخ وتلخ فرشید تواب را بیان می کند از امام
زمان شدن!
و از بالا رفتنش از درخت و لخت شدنش. از آلوده کردن خود به کثافت توالت و
کشان کشان بردن او به زیر هشت. در حالی که کثافت گلوله گلوله از سر و صورتش
می ریزد و صدای فریاد او از زیر هشت . بغض در گلو می شکند. چه کردند با
جوانان این سرزمین. نگاه بهبودی به توابان. نگاه واقع بینانه به کسانی است
که شکنجه های وحشیانه درهمشان شکسته است. او به شکنجه گر می نگرد مقصر
اوست! و دستور دهندگان او! در صفحه صفحه کتاب چهره های انسانی گونا گون
ظاهر می شوند با حدیث های خود. از آقای محجوبیان می گوید. از آموزگار هفتاد
ساله از افسران که مسائل نظری را در زندان برای زندانی ها می گوید. از بلند
شدنش در ساعت پنج صبح، مرتب کردن سر و وضع خود. تنها کسی که کت و شلوار می
پوشد و حساب دقیقه ها را دارد. از برادران بهکیش از اکبر صادقی تراشکار که
نامش در جای جای کتاب تکرار می شود. حضوری عمیق و تاثیر گذار در نویسنده.
فاجعه آغاز می شود! پنج مرداد سال 67! جمعه تلویزیون ها را بر داشتند. شنبه
هواخوری قطع شد. روزملاقات ها رسید، اما ملاقات ها هم قطع می شود. همه در
سکوت و بی خبری کامل! قلب انسان بی اختیار شروع به تپیدن می کند. درد نا
شناخته درونش می پیچد. هنوز کسی از ابعاد فاجعه خبر ندارد. روزها می گذرند
در بی خبری محض! شب حدود یک و نیم یا دو بعد از نیمه شب بود صدای یک تریلی
را شنیدیم که به عقب و جلو میرفت. سعی کردیم از سوراخ کوچک کرکره فلزی که
درست کرده بودیم به بیرون نگاه کنیم. من خودم این تریلی با کانتینر سفید را
دیدم که سعی میکرد وارد آمفی تئاتر بشود. دو پاسدار به راننده فرمان می
دادند: بیا بیا. چند نفر که بیدار بودیم در مورد تریلی به حدس و گمانه زنی
پرداختیم اما هیچ چیزی دستگیرمان نشد. رفیق کرمی را که زمانی راننده تریلی
بود از خواب بیدار کردیم تا شاید با دیدن تریلی حدس واقعی تری بزند. او به
شوخی گفت "شاید گوشت یخ زده برامون آوردن!" آخه از کانتینر سفید برای حمل
گوشت یخ زده استفاده می شود. یکی گفت "فکر می کنی جنازه دارن می برن ؟"
خنده تلخی بر لبانمان نشست ! (از متن کتاب ) و این کانتینر شب ها و شب ها
می چرخد و جنازه حمل می کند. از سوراخ کوچک کرکره شاهد جنایت بزرگی هستیم.
بنز خاوری که محموله آن جنازه زندانیان است. از همان سوراخ شاهدند که چگونه
جنازه ها را به زور در کامیون جای می دهند. دستی بیرون می افتد، به زور دست
را به داخل می نهند. دستانی بی گناه. شاید همان دستی است که از خاک خاوران
بیرون آمد و پرده از راز جنایتی هولناک برداشت. دستی بر آمده از خاک و
دهانی انباشته از خاک که فریاد داد خواهی می کشد. به کدامین گناه چنین
فاجعه بزرگ انسانی رخ داد؟ فاجعه ای که فاصله تا مرگ را یک کلمه! و چپ و
راست تعیین می کرد. هزاران انسان در زمانی کوتاه قتل عام می شدند. در هم می
شکنند. به نماز اجباری با شلاق وادار می گردند. حتی قلم نیز قادر به گریه
نیست. چرا که فاجعه ای عظیم رخ داده است. هزاران انسان با چشم های بسته و
زندانی در زندان به خاک و خون کشیده شده اند. وحشت بر سرتا سر زندان ها
سایه افکنده.
کتاب این روزهای تلخ و وهم انگیز را به خوبی نشان می دهد و وجدان های بیدار
را به قضاوت و دادخواهی فرا می خواند. نویسنده از رنج عمیق خود در از دست
دادن یاران می گوید و چگونگی رهائی خود از داس مرگ. صحنه های تکان دهنده
روزهای بعد از اعدام ها. از ساک های بدون صاحب و درد تلخ آن لحظه که با این
ساک ها روبرو می شود. اسامی ساک ها واضح بودند بهمن رونقی، جلیل شهبازی،
اکبر مدنی، بهکیش، حاج محسن، محسن حسینی با آلبوم های کوچک عکس فرزندان.
ناگهان کت و شلوار اطو شده آقای محجوبیان را دیدم. تنها کسی که کت و شلوار
داشت. دیگر جلوی اشکم را نتوانستم بگیرم. ( از متن کتاب )
امیر بهبودی ما را با حس های غریبی روبرو می کند که در شرایط عادی هرگز
تجربه نمی شوند. این احساس غریب در ما پدید آمده بود که از صدای ضجه
زندانیان که کابل می خوردند دیگر ناراحت نمی شدیم. حتی میل داشتیم این
صداها را بیشتر بشنویم. چرا که دیگر فهمیده بودیم هر چه صدا ها بیشتر باشند
پس رفقای بیشتری زنده مانده اند. (از متن کتاب) چنین است فضای تلخ و دهشت
آور زندان بعد از روزهای قتل عام! قتل عام پایان می یابد و بعد از ماه ها
بی خبری مطلق، اولین تماس با بیرون و ملاقات ها. هیجان لحظاتی پیچیده در
اندوه وشادی دیدار. نهایت آزادی از زندان! از در آهنی اوین می گذرند.
"ناگهان با وضعی مواجه شدیم عجیب! جماعت و اتوبوس ما با دنده یک حرکت می
کرد. دیدم چندین دست از پنجره داخل اتوبوس وارد شد. سیگار، شکلات، شیرینی.
حتی پول برای ما می ریختند. می گفتند پنجره ها را ببندید! اما کسی اعتنائی
نمی کرد. همسران، مادران دیگر اقوام دور تا دور اتوبوس را گرفته بودند. یکی
شیرینی می انداخت! یکی نشانی فرزند خویش را می داد و سراغ او را می گرفت.
یکی به ما نگاه می کرد ومی گریست. یکی دست تکان می داد. یکی کف می زد. یکی
می خندید!"
به کانال تلگرام راه توده بپیوندید:
https://telegram.me/rahetudeh
|