اندیشه هائی در باره یک لبخندرضا نافعی |
انوشه! نمی بینی که جلادان، با تفنگ هاشان در دست، در برابرت صف کشیده اند؟ نمی بینی که با گوشهاشان تیز، در انتظار شنیدن فرمان آتشند؟ اینجا نقطه پایان است. انتهای سفر است. و تو سیاووش نیستی که بی گزند از آتش بگذری. در آستانه پایانی. انوشه! چه هنگام خندیدن است؟ انوشه می داند: نه هنگام گفتاراست نه امکان رساندن سلامی یا پیامی. و با دست های بسته به چوبه تیرباران حتی توان برافراختن مشت گره کرده نیز نیست. اما او هنوز گفتنی ها دارد. اگر بخت گقتن میداشت باز هم برای آنها که هستند و آنها که » ازین پس به جهان می ایند » می گفت که ما راویان قصه های رفته از یاد نیستیم، از اکنون می گوئیم و از فردای بهتر . ما پیام آوران صبح رخشانیم، پیام آوران امید برای صاحبان سفره های تهی، برای کارتن خواب ها، برای کلیه فروش ها، برای دست های پینه بسته و تهی از دستمزد کارگران. برای کودکان آنها که آرزوی داشتن کاغذ و مدادی در دست چون آروزی پرواز به ماه دست نایافتنی است. برای آفرینندگان ثروت ها که خود همواره باد به کف دارند. انوشه گفتنی های فراوان داشت. اگر می توانست پیامی بفرستد، باز هم چون روزگار پیشین، همراه با یاران همرزمش، پیدا و پنهان، می گفت : این ها که با تفنگ هاشان در برابر ما صف کشیده اند نه تنها قلب ما که قلب امید به روزگاری بهتر را نشانه گرفته اند. اگراین ها وخداوندانشان را که در پشت اینها بر اریکه جهانگردانی نشسته اند از میان برداریم، می توانیم چهره خندان زندگی را ببنیم .این شدنی است. انوشه پیام ها دارد اما او را دیگر نه مجال گفتاری هست و نه راوی راستینی در برابر. یگانه راوی صادقی که در میدان است همان دوربین خاموش عکاس است. این تنها امکان محتمل برای رساندن آخرین پیام است. آنگاه انوشه رو در روی مرگ لب به خنده می گشاید. می داند این خندۀ راز ناک، در این واپسین دم زندگی، از هر گفته ای گویاتر و از هر کلامی رساتر است . انوشه خندید تا به هزاران صاحب دلی که نگران او و همرزمانش هستند، به آنها که در انتظار گرفتن خبری، اثری، رمزی، رازی از آنها هستند، گفته باشد رفقا: گریان نیستیم، پشیمان نیستیم، سرافرازیم از این که برای عدالت رزمیدیم ، نه برای عدالتی که از ما دریغ داشتند، برای عدالتی گسترده دامن، عدالت برای همه ستمدیدگان، برای عدالت اجتماعی. رفقا ما در این دم که آخرین دم است با گردن افراخته چشم در چشم دشمن دوخته ایم و خندانیم که در کنار خلق زحمت کش، همرزم شما بودیم، و سرافرازیم که شاگرد مکتبی بودیم که آموزشگاه بی بدیل توده ها ست، مکتبی که ما را راه و رسم دیدن ،دانستن و رزمیدن آموخت. آن لبخند که نمودار نبرد حماسی یک نسل است در حماسه آرش کمانگیر، با کلام سیاوش ، چنین تجلی یافت: دلم از مرگ بیزار است که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است ولی آندم که زاندوهان روان زگی تار است ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است فرورفتن بکام مرگ شیرین است همان بایسته آزادگی این است…
|
شماره 570 راه توده - هشتم مهر ماه 1395