خودکامان محکوم به تنهائی در پایان راه اند! "احسان طبری" طبری 5 ماه قبل از یورش به حزب توده ایران، سرانجام استبداد و ولایت فقیه را با اشاره به تاریخ فرانسه اینگونه نوشت: چاپلوسان به لویی چهاردهم مستبد صفات «کبیر» و «شاه خورشید» داده بودند. چاکران، سروران نیرومند را می ستایند. چاکر به سرور نیازمند است. روزگار همیشه بر مراد ستمگران نیست و در بر پاشنه های دیگری نیز تواند چرخید و ظالم نیز ضربت تقدیر را نوش جان خواهد کرد. بگذار لویی چهاردهم به روی خود نیاورد، ولی ستم و خودخواهی ابلیسی، سرانجام او را از درون خرد کرد و لاشه پوکی از او را به زیر خاک فرستاد.
|
در این بن بست تنهایی (گوشه ای عبرت انگیز از تاریخ: آخرین روزهای لویی چهاردهم)
زندگی فردی انسان، در سال های آخر عمر، غالبا انفراد و بن بست است، انفراد و بن بست برای او و نه برای تاریخ. زیرا تضاد و معضلات به تدریج متراکم شده است، بی آن که وقت زیادی برای حل آن ها و یا امکانات واقعی، برای چنین حلی باقی مانده باشد. چنین است سرنوشت انسان ها در جامعه طراز کهن که تناقض طبقاتی و قومی آن را از هم می درد و تربیت خودخواهانه فردی و خانوادگی، انسان ها را بالقوه به تنهایی تدریجی محکوم می کند. این فاجعه در مورد کسانی که می خواهند شخصیت خود را در مرکز هستی جامعه قرار دهند و بر آن تحمیل کنند باز هم شدیدتر بروز می کند. ما آن را به ویژه در آخرین روزهای سلاطین، مستبدان و قلدران روزگار می بینیم. درست از این دیدگاه، ضمن خواندن کتاب خاطرات «لویی دو روو روآ دوک دوسن سیمون» که حوادث و رجال سال های 1694 تا 1723 (یعنی 29 سال) را در فرانسه وصف کرده، بخش مربوط به ادبار یا «دگرگونی بخت» لویی چهاردهم در آخرین سال های عمر و سلطنتش به نظرم جالب و عبرت انگیز آمد و این نکته آخرین را با ترجمه بخش هایی از متن خاطرات می خواهم برای خواننده این سطور نقل کنم.
یکی از مختصات تاریخ طبقاتی و استعماری که متاسفانه هنوز در بخش مهم جهان دوام دارد، تبدیل زندگی آدمی، از گدا تا شاه، به بازیچه سیر خود به خودی و پیش بینی ناپذیری است که آن را «سرنوشت» نام نهاده اند و در این گردش ایام و تحول حالات، گاه برای مدتی کوتاه عدالتی که در جوهره و خمیره تاریخ جامعه طبقانی نیست، ظهوری و جلوه ای می کند و دل های نومید را گرم می سازد و موجی از تسلی می آفریند. یعنی این مژده را می دهد که به هر حال روزگار همیشه بر مراد ستمگران نیست و در بر پاشنه های دیگری نیز تواند چرخید و ظالم نیز ضربت تقدیر را نوش جان خواهد کرد.
ابتدا به دادن برخی توضیحات تاریخی ناگزیریم:
اولا این دوک دوسن سیمون (1675 – 1755) نویسنده «خاطرات»، که از آثار معتبر ادبی زبان فرانسه است، غیر از کلود هانری کنت دوسن سیمون فیلسوف و سوسیالیست تخیلی معروف است (1760 – 1825) که بانیان سوسیالیسم علمی برایش مقامی بزرگ قائل بودند. کنت دوسن سیمون از خانواده دوک دوسن سیمون است ولی ما اکنون با دوک نویسنده خاطرات سروکار داریم نه با کنت. ثانیا به اجمال باید دانست که لویی چهاردهم معروف به «کبیر» و «شاه خورشید» (نام هایی که چاپلوسان به او داده بودند) از 1643 تا 1715 یعنی 72 سال پادشاه مستبد فرانسه بوده و لذا ولتر حتی از «قرن لویی چهاردهم» سخن می راند و نگارنده این سطور، سلطنتی از این طولانی تر در تاریخ سراغ ندارد. این سلطنتی است پر از شکوه و جلال، پیروزی های نظامی، جلوه های خیره کننده هنری و فرهنگی، طهور رجال نام آور در همه عرصه ها، که آن را مورد غبطه سراسر اروپا تاج دار می ساخت و البته سلطنتی است انباشته از اشک و خون و حرمان برای اکثریت مطلق مردم شهر و روستا. یکی از بخش های بسیار معروف «خاطرات» دوک دوسن سیمون درباره سلطنت 72 ساله شاه، توصیف های سال های نکبت خیز آخر این سلطنت، به ویژه سال 1712 یعنی سه سال پیش از مرگ شاه سال خورده است. دوک دوسن سیمون با بیان این ادبارها و فلاکت ها، می خواسته است قدرت کف نفس و خویشتن داری و ثبات قدم شاه مغرور را نشان دهد. وی می نویسد: «چنین بود رویدادهای طولانی و بی رحم و تیره روزی های بس دردناک که خویشتن داری شاه را دست خوش آزمون ساخت، ولی در عین حال نسبت به نام و آوازه او خدمتی عظیم کرد، خدمتی که درخشش فتوحاتش و سیاهه و سلسله طولانی نعماتش نتوانسته بود، موجد آن باشد. این پادشاه که به حکومتی سخت با عظمت و رضایت بخش در داخل و کامیابی هایی چنان بزرگ در خارج از کشور خو گرفته بود، در این ادبارهای طولانی و زلزله های حساس در درون کشور، عظمت روح نشان داد و حال آن که خود را سرانجام از جهت سازگاری بخت از همه سو ترک شده می یافت.» ببینیم که منظور دوک دوسن سیمون از «ادبارهای طولانی و زلزله های حساس» اشاره به کدام حوادث است؟ ولتر در کتاب سده لویی چهاردهم و در فصول 21 تا 23، آن ها را به تفصیل شرح می دهد: در سپتامبر 1709 لویی چهاردهم در جنگ با هلندی ها در «مال پلاکه» مغلوب می شود. هنگامی که کنفرانس صلح در «گتروئیدن برگ» تشکیل می گردد، شاه مغرور پیشنهادهایی می کند که به نظر او می تواند صلح را برقرار سازد، ولی هلندی ها با بی اعتنایی نمایشی، این پیشنهادهای «شاه خورشید» را رد می کنند. ارتش دوک دانژو پسر لویی (که به نام فیلیپ پنجم در اسپانیا سلطنت می کرد) در 20 اوت 1710 شکستی سنگین خورد. در اوایل 1712 واحدهای دشمن تا ناحیه «شامپانی» در جنوب فرانسه رخنه کردند. شورای جنگ به شاه پیشنهاد کرد که نیروهای فرانسه را تا شط لوآر عقب بکشد. این شکست ها برای شاهی همیشه پیروزمند و «شکست ناپذیر» روحا خرد کننده بود و او را در نظر مردم فرانسه و اروپا حقیر و ناتوان معرفی می کرد. از شمال و جنوب کشور، لویی را می کوبیدند. و آن هم هلندی ها و اسپانیولی ها. و او که شاه شاهان و زمانی قدرت مطلق اروپا بود مجبور می شد سر مغرور خویش را خم کند. اما در داخل، در دربار شاه، یک سلسله مرگ ها روی داد. در فوریه 1709 پرنس دو کنتی و در آوریل 1709 «مسیو لوپرنس» مردند. در مارس 1710 «مسیون لودوک» و در آوریل 1711 «ولیعهد» موسوم به( Le Grand Daupin ) جان سپردند. در فوریه 1712 عمر دوک و دوشس دو بورگنی پسر دوم شاه و زنش به پایان رسید. در میان این مرگ ها، به ویژه مرگ ولیعهد غوغایی برپا کرد. سراسر دربار چنان که دوک دوسن سیمون در فصل دیگر خاطرات خود نقل می کند، در ماتمی پر سوزو گداز فرو رفت. در میان مردم شایع بود که هم مرگ ولیعهد، و هم مرگ باور نکردنی دوک و دوشس دو بورگنی (که می بایست جانشین او شوند) بر اثر مسمومیت بود. می گفتند همه این ها کار دوک فیلیپ دورلئان برادرزاده شاه است که در واقع بعد از مرگ لویی چهاردهم نایب السطنه لویی پانزدهم شاه فرانسه شد (1715 – 1774). شاهی که او نیز سلطنتی بسیار طولانی (59 سال) داشت. کسی که در پخش این شایعه به نظر سن سیمون نقش داشت و حتی آن را در ذهن لویی چهاردهم رخنه داده بود، همسر شاه، مادام دو من ته نون بود. شاه می دید که خویشانش، جگرگوشگانش را می کشند. شاید می دید که هنوز خود او نمرده، بر سر لاشه و زنده اش، جانشینانش، با بی رحمی کفتارها به جان هم افتاده اند. اینک به نوشته دوک دو سن سیمون باز گردیم. «شاه» از خارج به وسیله دشمنان برآشفته خویش که با ضعفش بازی می کردند و او را فاقد منابع مالی می دانستند و به افتخارات سپری شده اش دشنام می دادند، فرسوده و کوبیده می شد. او فاقد امدادگران، وزیران و سپهسالارانی بود که بتواند آنان را با سلیقه و ابتکار به پرورد و بر کشد و این خودخواهی شگرف در او بود که می خواست و می پنداشت که خود آنان را به بار آورده است. شاه از داخل به دست فلاکت هایی هرچه زجرآورتر و هرچه درونی تر از هم دریده می شد، بی آن که از جایی تسلایی داشته باشد و طعمه ضعف سال خوردگی خویش بود. کارش به آنجا رسیده بود که می بایست علیه بلیه هایی بسی مهیب تر از بدبختی های خاصش با تنی تنها به جنگند. و کسانی که برای او باقی مانده و عزیز و نزدیکش بودند، آشکارا و لگام گسسته از این وابستگی که شاه بدان دچار آمده بود، سوء استفاده می کردند. و با آن که شاه، سنگینی این وابستگی را احساس می نمود، نمی خواست و نمی توانست به پای خیزد. شاه، بر اثر سلیقه ای که به شیوه ای شکست ناپذیر بر او مسلط، و عادتی که به طبیعت بدل شده بود، محال بود که در باره رفتار «زندان بان های» خود اندیشه ای کند. این خویشتن داری و استقامت روح، این بی تفاوتی ظاهری و این مواظبت دائمی که تا سرحد امکان سکان امور را در دست داشته باشد، این امیدش علی رغم هر گونه امید، که ناشی از شهامت و تدبیر بود و نه گم راهی و کوربینی، این در ظاهر همان شاه بودن و ماندن که همیشه بود (حتی در کلیه امور)، چیزی است که کمتر کسی از میان چاکران آهنینش بدان قادر بود و همان چیزی است که لویی را سزاوار نام «بزرگ» ساخته، نامی که در زمانی زودرس بدو داده شده بود. بر اثر همین مختصات، ستایش واقعی همه اروپا را، و نیز آن اتباع خود را که گواه چنین روشی بوده اند، برای خویش حاصل کرد و قلوب فراوانی بدو متمایل شد. همان قلوبی که سلطنتی چنین طولانی و چنین صعب و دشوار، از او گریزان ساخت. او در سر و خفا، در پیشگاه خداوند، شیوه تحقیر و تصدیق عدالت الهی و تمنای رحمت او را نیک می دانست، ولی در قبال انسان ها، شخصیت خود و تاج و تخت خود را تنزل نمی داد». دوک دو سن سیمون در این قطعه که در ادب فرانسه به شیوایی شهرت یافته، در واقع اخلاقیات مطلوب برای شاهان مستبد و اشرافیت متفرعن را می ستاید. «همه اروپا» یعنی همه فئودالیسم اشرافی اروپا، والا بنا به اعتراف نویسنده، در قبال مردم عادی، لویی چهاردهم شخصیت تاج و تخت را پایین نمی آورد، زیرا آن ها را درخور آن نمی دانست، ولی در سر و جفا تصدیق داشت که آنچه بر او می رود عدالت الهی است و تردید نیست که لویی با نشان دادن خونسردی و لاقیدی و مناعت ظاهری نمی خواست دل های فراوانی که از او متنفر بودند، تشفی یابند و وی دشمن شاد شود: روش نمونه وار یک مستبد بی رحم که ذره ای درخور ستایس نیست. دوک ادامه می دهد: « ... او برعکس با احساس عظمت خود آن ها را تحت تاثیر می گرفت. جای خوشوقتی می بود اگر لویی، آن گاه که دستی را که او را می کوبید، می بوسید، و هنگامی که ضربات را، با کبر و جلالی که طاعتش را به شیوه ای چنین پرآوازه برازنده می ساخت، می پذیرفت، چشم خود را به روی عللی می گشود که هم در خور لمس بود و هم درخور جبران و هر آن آرزویی جز آرزوهای شاه را بر باد داده بود. ولی او، به جای این کار، تنها متوجه آن چیزهایی بود که درمانی جز اعتراف، درد و پشیمانی بی ثمر نداشت.» چنین است نوشته دوک دو سن سیمون در باره آخرین روزهای لویی چهاردهم. ازدوک دو سن سیمون بیش از آنچه که گفت و آن را به شیوه متداول در آن ایام، سخته و سنجیده گفت، نمی توان انتظاری داشت. او در آخرین جملات کمی پیچیده خود اشاره می کند که لویی چهاردهم چه اندازه آرزوها را در عمر خود پای مال ساخت و چگونه حتی در دوران پایانی نیز حاضر نبود آن ها را مورد بررسی قرار دهد. مغز این «شاه خورشید» که خود را کبیر و نماینده آسمان بر زمین می دانست، متحجر شده بود. رنج مردم برایش نمی توانست مطرح باشد. بلکه تنها مسایل فرعونیت خود او برایش مطرح بود. فاجعه خود او، او را از درون می سود و می فرسود. یعنی چیزهایی که به قول دوک دو سن سیمون «درمانی جز اعتراف، درد و پشیمانی بی ثمر نداشت.» در واقع سازو کار سلطنت مستبده فئودالی پس از هفتاد سال میوه های تلخ خود را به بار آورده بود: تفرعن کشورگشایی به شکست بدل شده بود. نزاکت ها و نظافت های اشرافی کار را در فضای رشک ها و رقابت ها، به جنایت و آدم کشی والاتباران منجر ساخته بود. و این تبه کار کل که «کبیر» نام داشت با «به روی خود نیاوردن» می خواست عظمت ملوکانه خویش را به رخ بکشد! تحسین دوک، که مردی زیبانویس است، عجیب نیست. این تجلی روح بندگی است که در آن ایام رایج و عادی بود: چاکران، سروران نیرومند را می ستایند. چاکر به سرور نیازمند است! خوشبختانه از همین خانواده درباری مردی چون دوک دو سن سیمون، اندیشه وری چون کنت دو سن سیمون، برخاست که به رمز چاکری و سروری پی برد و منادی عدالت اجتماعی و برابری اقتصادی شد. آه که، حتی در این نیمه سده بیستم، به علت احساسی که از تفرعن شاهان و دیکتاتورها و میلیاردرها، و از عذاب توده های نکبت زده و اسیر داریم، و به سبب زندگی بر باد رفته ای که از سر گذرانده ایم، از تصور شکنجه درونی لویی چهاردهم ها چه اندازه تسلی می یابیم. بگذار لویی چهاردهم به روی مبارک خود نیاورد، ولی ستم و خودخواهی ابلیسی، این الگوی اشرافیت، سرانجام او را از درون خرد کرد و لاشه پوکی از او را به زیر خاک فرستاد. ای عدالت بزرگ برای همه انسان ها! آیا حس می کنی که چه اندازه کندپوی و پرناز و کرشمه ای؟ بس نیست این کاروان چندین هزار ساله مظلومان غرقه در خون و اشک؟ آیا نوبت تجلی نوربار تو نرسیده است؟ و ندایی از درون تاریخ می گوید: - مگر طلوع امیدبخش مرا نمی بینی؟
در بن بست تنهایی (مجله چیستا شماره 1 شهریور 61 )
تلگرام راه توده:
تلگرام راه توده :
https://telegram.me/rahetudeh
|
شماره 675 راه توده - 13 دیماه 1397