راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

"دگماتیسم"

بیماری تاریخی

روشنفکران

ع. خیرخواه

 

 

از بزرگترین آفت‌ها و بیماری‌هایی که یک جامعه و اعضا و روشنفکران و اندیشمندان آن می‌توانند بدان دچار شوند بیماری دگماتیسم و جزم اندیشی است. بعضی افراد به برخی اندیشه‌ها آنچنان یقین پیدا می‌کنند که هیچ مطالعه، هیچ تجربه، هیچ دانش، هیچ شکست، نمی‌تواند در آن تغییر ایجاد کند. این بیماری معمولا مختص روشنفکران، نخبگان، کارشناسان یا متفکران حکومتی است که عقاید خود را از طریق مطالعه یا دنباله روی از تبلیغات حاکم کسب می‌کنند. مردم عادی بدلیل آنکه اندیشه‌های خود را مستقیما از تجربه اتخاذ می‌کنند کمتر دچار بیماری دگماتیسم می‌شوند. اگر به برخی آیین‌ها هم ایمان مذهبی پیدا می‌کنند ناشی از آن است که این ایمان در زندگی آنها واقعا موثر است و از آنها در برابر فراز و نشیب‌ها حفاظت می‌کند. البته برای برخی دگماتیسم حامل منافع است. جزم اندیشی به سود آنان است.

معمولا تصور می‌شود که بیماری دگماتیسم مختص افرادی خاص است که کارکرد مغز آنها به شکلی است که اصولا قادر به انطباق خود با واقعیت‌ها و تجربیات نیستند. در حالیکه چنین چیزی در علوم به اثبات نرسیده است. در واقع، ریشه دگماتیسم بیش از آنکه در تفاوت‌های کارکرد مغز انسانی باشد در نوع اندیشه‌ها و نظریه‌هایی است که انسان‌ها با آن سروکار دارند و بدان اعتقاد پیدا می‌کنند. این خود نظریه است که راه تحول و تغییر را از درون خود بسته است. به همین دلیل نظریه‌های دگماتیک بسیار پرقدرت و بسیار شایع هستند چرا که قابل نفی و تجدید نظر نیستند. هر نظریه غیرقابل ارزیابی، هر نظریه‌ای که شکست آن، نفی آن، درون خود آن پیشاپیش توجیه شده باشد و به نظریه لطمه‌ای وارد نیاورد یک نظریه دگماتیک است که انسان دگماتیک ایجاد می‌کند.

مثلا نظریه "گذار از سنت به مدرنیته" نمونه بارز یک نظریه دگماتیک و به همین جهت بسیار شایع است. هر حادثه‌ای که روی دهد، یا نشانه "گذار" از سنت به مدرنیته است یا نشانه "مقاومت" سنت دربرابر مدرنیته. شکست در "گذار" به شکل "مقاومت سنت" قبلا در درون خود نظریه جاسازی و توجیه شده است. در نتیجه هیچ عاملی نمی‌تواند این نظریه را نفی کند یا آن را در معرض آزمایش و تجربه قرار دهد. این یک نظریه بسیار پرقدرت است چون هیچ تجربه‌ای نمی‌تواند آن را کنار بگذارد و در عین حال کاملا بی‌ارزش است، چون هیچ راهکاری از آن بیرون نمی‌آید یا اگر بیاید آن راهکار قابل ارزیابی نیست.

در درون یک نظریه در مجموع علمی هم می‌تواند نظریه‌های دگماتیک زاده شود که باید آنها را یافت و به‌ تدریج زدود. مثلا این اندیشه زمانی در میان مارکسیست‌ها شایع بود که جهان براساس یک سلسله "قوانین" تحول پیدا می‌کند اما در کنار آن "ویژگی" هم وجود دارد. هر جا تحول مطابق آن قانون پیش رفت که نشاندهنده درستی قانون مورد اعتقاد ماست، هر جا پیش نرفت نشانه "ویژگی" است. ولی دانستن و کشف قانونی که "ویژگی" می‌تواند آن را نقض کند به چه درد می‌خورد؟ چگونه و بر چه اساس می‌توانیم آن قانون را- یعنی در واقع اندیشه و اعتقاد خود را- ارزیابی کنیم، به محک بزنیم، درستی یا نادرستی آن را تشخیص دهیم؟ در نتیجه به‌ تدریج روشن شد که ما می‌توانیم و باید در تحولات اجتماعی بجای "قانون" از "گرایش" یا - بقول زنده یاد احسان طبری- از "گرایش مسلط" سخن بگوییم. اکنون ما با یک اندیشه قابل ارزیابی سرو کار داریم. اگر یک پدیده‌ای 9 بار تکرار و 1 بار نقض شد‌‌ می‌پذیریم که با گرایش مسلط روبرو هستیم. ولی اگر برعکس شد می‌فهمیم با یک "گرایش" سروکار نداریم و شاید باید درکمان را از آن گرایش معکوس کنیم.

امروز شکل مسلط دگماتیسم در ایران به ویژه در محافل اقتصادی و حکومتی نظریه "بازار آزاد رقابتی" است. این نظریه هم، توجیه شکست را از پیش درون خود جاسازی کرده است. حامیان بازار آزاد رقابتی و تبدیل آن به راهکار اقتصادی در حکومت ایران هر جا دستاورد مثبتی بود می‌گویند ناشی از ایجاد بازار آزاد رقابتی است. هر جا ویرانی و فاجعه بود می‌گویند بدلیل آن است که بازار آزاد رقابتی ناکامل است. با تبدیل شدن این نظریات به راهکار می‌توان یک کشور را تا قعر جهنم هم پیش برد بدون آنکه کمترین تدبیری برای تغییر وضع اندیشیده شود یا اصلا به ضرورت تغییر فکر شود یا راه حلی بتوان یافت. نه فقط نباید به مصاف فاجعه رفت و آن را متوقف کرد، بلکه باید در فاجعه بیشتر و بیشتر فرو رفت تا بازار آزاد رقابتی "کامل‌تر" شود و وعده‌های نظریه تحقق پیدا کند. نظریه دارای راهکار است ولی راهکار آن غیرقابل ارزیابی است. به همین دلیل کم‌ سوادترین و جزم اندیش‌ترین اقتصاددانان و کارشناسان حکومتی ایران همان طرفداران بازار آزاد رقابتی هستند که به معنای آن نیست که در همه عرصه‌های دیگر هم الزاما جزم اندیش و خشک مغز باشند مخصوصا آنجا که پای منافع شخصی آنها و حامیان آنها در میان است.

بدینسان، دگماتیسم خصلت نظریه است و نه خصلت مغز انسانی. انسان برای آنکه بتواند تحول پیدا کند، بتواند تغییر کند باید بتواند اندیشه‌های خود را به محک بزند و برای این کار لازم است که همواره نظریه‌هایی را انتخاب کند که قابل ارزیابی باشند؛ به همان اندازه به وی امکان یقین بدهند که امکان تردید. در گزینش یک نظریه نخستین چیزی که باید بدان اندیشید امکان ارزیابی آن، تعیین درست و نادرست آن است. قدرت و "ضعف" مارکسیسم و مارکسیست‌ها هم در همینجا یعنی در در تجربی بودن و قابل ارزیابی بودن نظریه‌های آنهاست. اینکه هرازگاه کسانی پیدا می‌شوند و  براساس این یا آن حادثه یا تجربه می‌گویند مارکسیسم رد شد یا نقض یا بی‌اعتبار شد اتفاقا نشانه علمی بودن مارکسیسم و راز دوام و بقای آن است. مارکسیسم آنجا هم که رد می‌شود علمی بودن و باز بودن خود را نشان می‌دهد یعنی نشان می‌دهد متکی به عناصری است که می‌توان آنها را به محک تجربه زد، می‌توان آنها را رد کرد، تغییر داد، تکامل داد، پیش برد و یک انسجام تازه، در سطحی بالاتر بوجود آورد. شناخت اشتباه به همان اندازه به انسان آزادی می‌دهد که تشخیص درست، و مارکسیسم این امکان را در اختیار ما می‌گذارد. علمی بودن مارکسیسم معنایی جز این ندارد. به معنای آن نیست که هر چه مارکسیسم می‌گوید از پیش درست است، بلکه نظریه‌ای است که می‌توان درست و نادرست عناصر آن را تشخیص داد، نشان داد و تکامل داد. از اینرو وظیفه نخست ماركسيست‌ها ارزیابی مارکسیسم، یا ٱنچیزی است که بنام مارکسیسم به آنها ارائه می‌شود، نه کوشش برای توجیه آن.

این را هم که می‌گویند مارکسیست‌ها به عوامل "فرهنگی" بی‌توجه هستند یا کم بها می‌دهند نادرست است. عوامل فرهنگی در تحولات جامعه، هم نقش دارند و هم مهم و حتی گاه برای یک دوران تعیین کننده هستند. مشکل در اینجاست که عوامل فرهنگی قابل ارزیابی نیستند یا گذشت چندین نسل برای ارزیابی آنها لازم است. مارکسیسم عوامل فرهنگی را وارد نظریه خود نمی‌کند چون نمی‌تواند آنها را مورد ارزیابی قرار دهد و درست و نادرست آنها روشن کند. مخلوط شدن عوامل قابل ارزیابی در یک نظریه با عوامل غیرقابل ارزیابی موجب مبهم شدن و غیرقابل ارزیابی شدن کل آن نظریه می‌شود و در نتیجه هم نظریه را کم‌ارزش و بیفایده می‌کند و هم امکان تحول را از آن سلب می‌کند. ولی هر جا که عوامل فرهنگی به شکلی باشند که قابل ارزیابی باشند وارد نظریه مارکسیستی می‌شوند.

مارکسیسم با توضیح جهان براساس عوامل قابل ارزیابی، عوامل قابل سنجش، نظریه‌ای را بوجود آورده که بجای آنکه توجیه شکست را درون خود داشته باشد، عامل تحول را درون خود دارد. نظریه‌های مارکسیستی براساس تجربه قابل تایید یا قابل رد هستند و همه ارزش آنها هم در همینجاست، در اینکه راه را بر تحول و پیشرفت علم و دانش و اندیشه و تغییر، و مهمتر از همه، تحول و تکامل و پیشرفت انسان‌های معتقد به این اندیشه‌ها نمی‌بندند

 

 تلگرام راه توده :

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 608  راه توده -  22 تیرماه  1396

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت