فردگرائی بازسازی دلخواه تاریخ است دکتر سروش سهرابی
|
در توجیه پیشرفت چند کشور در سدههای شانزدهم به بعد از جمله گفته میشود دلیل "پیشرفت" کشورهایی نظیر انگلستان و فرانسه آن بود که در پیروی از فلسفه لیبرالیسم و اندیشه فردگرایی از یکسو دست مردم را برای کسب حداکثر سود آزاد گذاشتند و از سوی دیگر تمرکز دولتی را کنار زدند. برعکس در کشورهایی که دچار انحطاط شدند دولتها همه قدرت را در دست خود متمرکز و حکومت را استبدادی کردند و جلوی آزادی "فرد" یعنی تجار و سرمایهداران را گرفتند. این یک داستان واقعی است یا نوعی بازسازی دلخواه تاریخ؟ اگر چنین باشد مثلا در انگلستان قوانین پیرامون محدودیت واردات کالاهای ساخته شده یا ممنوعیت صادرات مواد خام و مثلا منع ورود پارچهی ایرانی را چگونه باید ارزیابی کرد؟ اگر چنین ممنوعیتهایی وجود داشته یعنی تجار انگلیسی بودهاند که میخواستند از اینگونه تجارتها سود برند و دولتها ناگزیر شدهاند با قوانین مانع آنان شوند. اعمال همین محدودیتها بود که کسب سود را در جهت معینی سوق داد که در تحولات آینده امکان طی کردن مسیر رشد اقتصادی را برای این دسته از کشورها فراهم کرد. تازه در اواخر سده هیجدهم بود که حرکتی در سمت جلوگیری از دخالت دولت و برداشتن انحصارات و ممنوعیتهای دولتی در راه ایجاد موسسات تجاری بوجود آمد. همانچیزی که از آن به عنوان "لیبرالیسم" نام برده میشود که اگر داستانها و بحثهای فلسفی پیرامون آن را کنار بگذاریم همچون یک شعار ایدئولوژیک دارای همان محتوایی است که فردگرایی بیانگر آن بود. اتفاقا پسرفت اجتماعی و اقتصادی در کشورهایی قابل مشاهده است که این آزادی مطلق برای جستجوی حداکثر سود در آنها وجود داشت. آن نوع بازرگانی که در کشورهایی چون چین و ایران و عثمانی آزاد و رایج بود در انگلستان با محدودیتهای بسیار شدید روبرو بود. اگر اندیویدوالیسم را به معنای آزادی برای کسب حداکثر سود ببینیم آنجا که بیش از همه بدان احترام گذاشته شد یا بدانان تحمیل شد همان کشورهایی بودند که در نهایت با واگرایی و پسرفت روبرو شدند. همانگونه که امروز نیز کشوری مانند ایران از جمله کشورهایی است که در آن هیچگونه محدودیتی در کسب سود وجود ندارد و پرداخت مالیات و حساب و کتاب شرکتها و موسسات وجود ندارد و بر داشتن پول و حساب بانکی و جابجایی و نقل و انتقال دارایی دارای هیچگونه محدودیتی نیست. در حالیکه در اروپا و امریکای سرمایهداری همین امروز باید بتوان منشا و محل بدست آوردن دارایی نقد بیش از ده هزار دلار را اثبات کرد و بیرون بردن بیش از این مقدار از کشور دارای محدودیت است. تجربه ایالات متحده امریکا نیز نشان میدهد که زمامداران آن کشور اندیشههای لیبرالیسم اقتصادی رایج اروپایی را نپذیرفتند. امریکا به ویژه از آغاز سده نوزدهم کوشید تا در مسیر پیشرفت اقتصادی گام گذارد ولی با موانع بسیار روبرو بود. مهمترین مانع در ایجاد یک واحد منسجم و متمرکز اقتصادی در امریکا، ایالتهای جنوبی برده دار آن بود که سرسختانه پیرو اندیشههای لیبرالیسم اقتصادی بودند. این برده داران متحد انگلستان بودند و علیه پیشرفت مجموعه ایالات متحده امریکا عمل میکردند. اینان ذینفع در نظمی بودند که نتیجه آن واگرایی بود. اقتصاد جنوب ایالات متحده نوعی از سرمایهداری یا تولید کالایی بود که کارش تولید و صدور مواد خام یعنی پنبه بود. تولید پنبه بر روی پایههای برده داری هرچند بسیار سودآور بود، امکان رشد فنی، اجتماعی و ایجاد یک همپیوندی در چارچوب گسترده ملی را سلب میکرد. از طرف دیگر درآمد حاصل از صادرات پنبه صرف واردات کالاهایی میشد که به سیاستهای متمرکز ایالات شمالی برای رشد صنعت داخلی لطمه میزد. جنگ داخلی ایالات متحده بر روی این پایه قرار داشت و نه آنچنانکه تبلیغ میشود برای آزادی بردگان سیاه پوست جنوب. آن آزادی که ظاهرا برای تحقق آن میلیونها تن در جنگ داخلی جان باختند عملا حتی تا صد سال پس از آن نیز محقق نشد. ولی در پیامد شکست جنوب یک واحد متمرکز اقتصادی شروع به ایجاد شدن در قلمرو امریکا کرد که پیامدهای آن از چند دهه بعد بصورت ورود یک قدرت بزرگ اقتصادی به جهان شروع به خودنمایی کرد. این بخش از تاریخ امریکا اصولا مورد توجه قرار نگرفته و درباره آن صحبتی نمیشود. برعکس اندیشههایی که به ویژه پس از جنگ دوم جهانی رایج شده تبلیغ میشود که بر اساس آن گویا دلیل پیشرفت ایالات متحده همان اندیویودوالیسم و لیبرالیسم است و نه یک سیاست تمرکز شدید دولتی برای ایجاد یک همگرایی گسترده. آن اتفاقی که همه کشورهای دچار پسرفت در آن مشترکند همین از بین رفتن امکان دولتی لازم برای برقراری یک تمرکز اقتصادی و اجتماعی است. هر چند در این کشورها بر اثر بحرانهای پی در پی پادشاهان خودکامه و مستبدی بر سر کار آمدند. ولی وجود این پادشاهان خودکامه به هیچ عنوان بدین معنا نبود که یک تمرکز اقتصادی و اجتماعی هم در آن کشورها وجود دارد. تاریخ ایران مثلا در دوران قاجار نیز نشان میدهد که تنها شخصیتی که بدنبال ایجاد تمرکز بود "امیرکبیر" بود. اتفاقا امروز به همین دلیل امیرکبیر مورد حمله هواداران فردگرایی قرار گرفته که گویا وی طرفدار استبداد یا هوادار سنت بوده یا اگر میماند به مستبد تبدیل میشد. در حالیکه جامعه ایران دوران امیرکبیر از وجود یک پادشاه ضعیف و عدم تمرکز و ملوک الطوایفی و دخالتهای شاهزادگان و درباریان و خودکامگان محلی رنج میبرد و نه وجود یک قدرت مرکزی نیرومند. امیرکبیر بدرستی این ضعف را شناخته و به آن یورش برده بود. در واقع پیدایش پادشاهان مستبد در دوران انحطاط و نوع و سمت و شکل استبداد آنان خود پیامد از بین رفتن تمرکز اقتصادی و اجتماعی و بحران نظام مازاد بود. این پادشاهان میکوشیدند اجزای برهم ریخته و پراکنده اقتصادی و اجتماعی را با زور و استبداد و خشونت مترکز کنند، تمرکزی که بدلیل آنکه پایه اقتصادی و اجتماعی آن برهم ریخته بود عملا ممکن نمیشد. خشونت نادر و آقا محمدخان ریشه در این وضعیت داشت. آنها میخواستند نظمی را که در پایه خود واگرا شده و عوامل آن از یکدیگر جدا شده یا علیه یکدیگر به کار افتاده بودند و ناتوان از ادامه تولید ثروت بود به زور جنگ و اسلحه و خشونت و چشم درآوردن متمرکز و بهره ده کنند.
تلگرام راه توده :
https://telegram.me/rahetudeh
|
شماره 617 راه توده - 6 مهر ماه 1396