خاطرات 25 سال در زندان شاه – بخش 15 دشواری های زندگی در زندان ها با مذهبیون قشری و ملی مذهبی "تقی کی منش" |
پايان تبعيد و بازگشت به تهران
در خردادماه ۱۳۴۵ و هنگام مسافرت شاه به رومانی، امامجمعهی تهران از شاه خواست تا اجازه بازگشت تبعیدیها به تهران را بدهد. او نیز پذيرفت و در پی آن، ما و گروه آقايان سحابی و بازرگان را به تهران منتقل کردند. در آستانهی بازگشت به تهران، دوستان غيرتودهای ما مطلع شدند که میخواهند ما را از يکديگر جدا و آنها را به زندان شماره ۴ منتقل کنند و از اين بابت ناراحت شده بودند. به آنها گفتم که جای ناراحتی نيست. در کنار هم بودن خوب است، اما مهم تر از آن همدلی و دوستی ماست. اما نمیدانم چه شد که وقتی به تهران برگشتيم، تصميم زندانبان عوض شد و همهی ما را به زندان شماره ۴ فرستاد. در آنجا بود که با حضرت آیتالله طالقانی، آیتالله ربانی شيرازی، آیتالله منتظری، حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی، آیتالله سعيدی، آیتالله انواری، حجتالاسلام جواد حجتی، حاجی مهدی عراقی و ديگرانی که الآن نامشان به يادم نيست، آشنا شدیم. در تهران روابط ما بسيار دوستانهتر و عمیقتر از گذشته شده بود. در تهران نه ما، بلکه دوستان مذهبی ما مسئوليت تقسيم جا را به عهده داشتند. در واقع، اتاقها بايد به نسبت نفرات به صورتی تقسيم میشد که دو بخش جداگانه شکل بگيرد. متأسفانه در اين تقسيم جا انصاف رعايت نشد. من هنوز فکر میکنم که شايد اگر آیتالله طالقانی در جريان امر قرار میگرفت، چنین نمیشد. سهم ما سه اتاق کوچک و يک اتاق به نسبت بزرگ شد. اتاق بزرگ پنجرههايش رو به زندان دارالتأدیب باز میشد. سهم آنها دو اتاق خیلی بزرگ مشرف به حياط شد. در حالی که تعداد دو گروه برابر بود. ما اعتراض کرديم، اما متأسفانه مدتها طول کشيد تا راه حلی پيدا شود. اتاق بزرگی که در اختيار ما گذاشته بودند، گنجايش هفت نفر را داشت، اما ما مجبور شديم ده نفر از رفقایی را که حبسهای بلند مدت داشتند در آن جا دهيم. کسانی که در اين اتاق زندگی میکردند، به راستی شب و روز آسايش نداشتند، زیرا آن طرف اتاق زندانيان دارالتأدیبی، يعنی جوانان هفده هيجده سالهای زندگی میکردند که صدای داد و قالشان بیست و چهارساعته بلند بود. باور کنيد، من بهعنوان نمايندهی جمع خودمان مجبور بودم به خاطر کمبود جا برای مدت سه سال در تابستان و زمستان زير باران و برف در حياط بخوابم. همچنین رفيق شهيد حکمت جو و رفيق خاوری در ايوان میخوابیدند. اکثريت رفقای ما دارای محکومیتهای درازمدت بودند. يعنی اصولاً کسی از ما آزاد نمیشد که جا برای امثال من باز شود. گذشته از آن، پيوسته رفقايی را از زندانهای ديگر به بند ما میفرستادند که بايد رعايت حالشان را میکردیم. اين بود که تازه واردان را در راهرو يا ايوان جای میداديم. اما وضع مذهبیها با ما فرق داشت. بيشتر آنها حبسهای کوتاه مدت داشتند و رفقايشان گاه تنها چند روز در زندان میماندند. يعنی آنها تقریباً هميشه جای خالی داشتند. اما تنها کسانی را که نمازخوان بودند میان خود میپذیرفتند. رفقای جوان ما از اين موضوع بسیار ناراحت بودند و ما را تحت فشار میگذاشتند و میپرسیدند تا کی میخواهید اين بیعدالتی را تحمل کنيد؟ خوب يادم هست که يک روز آقای حجتالاسلام حجتی کرمانی به سراغ من آمد. او گفت من يکی از اعضای هیئتمدیره دوستان خودم هستم و از جانب من به رفقايتان بگوييد که من هم اين تقسيم جا را عادلانه و منصفانه نمیدانم. يک بار موضوع را با يکی از مسئولين آنها که خيلی هم مورد احترامم بود، در ميان گذاشتم و گفتم: بهتر نيست که جای زندانیهایی را که حبس سبک، چندهفتهای يا چندماهه دارند با زندانيانی که حبس سنگين دارند عوض کنيم؟ او در پاسخ گفت: «میدانی، هدف ما اين است که به اين بچهها خوش بگذرد و با روحيه خوب از زندان بيرون بروند». آنها اصلاً فکر نمیکردند که ما که حبس سنگین داریم، با چه شرايط سخت و دشواری روبه رو هستيم. آنها نمیدیدند که چگونه جسم و جان ما هر روز فرسودهتر میشود و چگونه برخی از رفقای ما از ناراحتیهای عصبی رنج میبرند. برای متقاعد کردن او موضوع را بيشتر شکافتم و بیشتر پافشاری کردم. سرانجام جواب او به من این بود: - دولت در سال ۱۳۴۲ برای اولين بار زندانيان جبهه ملی را در اين زندان جا داد. ما به اين خاطر در اینجا حق آب و گل داریم(!) از تعجب وارفتم. چه میتوانستم بگويم. ما در دو دنیای مختلف به سر میبرديم. اين بود که خودم و رفقايم با تمام وجود کوشيديم بردباری از خود نشان دهيم تا مبادا سر اين جور چيزها برخوردی پيش بيايد و صف یکپارچهمان در مقابل پليس بشکند. با همهی این اوصاف، روابطمان آنقدر خوب بود که چند نفر از دوستان آنها که به خاطر بيماری نمیتوانستند روزه بگيرند در ماه رمضان با ما همسفره میشدند. خوشبختانه رفتار دوستانهی ما حاصل بسیار خوبی به بار آورد. روزی يکی از زندانيان ۱۵ خردادی به نام سيد محسن طاهری با يک دفترچهی خاطرات به سراغ من آمد. او از من خواست به عنوان يادبود چيزی در دفترش بنويسم. از او پرسيدم اجازه میدهی به نوشتههای ديگران نگاهی بيندازم. موافقت کرد. خواندم و خواندم تا رسيدم به متن يک سخنرانی مذهبی آیتالله طالقانی خطاب به بچههای جمع خودشان. او به دوستانش گفته بود که «گذشت و فداکاری و شيوه زندگی را از کیمنش و رفقايش ياد بگيريد! من يکی از آنها را با ده نفر از شما عوض نخواهم کرد.»! از حرفهای آقای طالقانی بهراستی در درون خود احساس غرور و خشنودی کردم. بايد بگويم بعدها روابطمان چنان خوب و دوستانه شد که ميوه و مواد غذايی دريافتی از سوی ملاقاتیها را يکجا جمع و تقسيم میکرديم. مسئول اين کار نیز مهندس بازرگان بود تا اينکه او و آیتالله طالقانی ۴ يا ۵ سال پيش از پايان دوران زندانشان از بند آزاد شدند. دو سه سالی نیز با دکتر سامی، وزير وقت دولت موقت انقلابی هم زندان بوديم. او به همراه ۴ نفر دیگر از جبهه ملی، گروه خليل ملکی و پنج تن از رفقای ما، که در جريان انقلاب آزاد شدند، در يک اتاق زندگی میکردند. روابط خيلی گرم و صمیمانهای بين آنها حاکم بود. دکتر سامی پس از آنکه زندان فردی ناجور را از بند 3 به اتاقشان فرستاد، برای خنثی کردن توطئه پلیس به ما پیشنهاد کرد با آنها هماتاق شويم. پذيرفتيم. من و دو سه نفر از رفقايم داوطلب شديم با آنها در يک اتاق زندگی کنيم. اين کار را کرديم و با رفتار خود مانع هرگونه اصطکاک و درگيری شديم. روزی نشسته بودم و همین طوری حساب میکردم که با چند نفر از روحانيون در سطوح مختلف همزندان بودهام. با يک حساب سرانگشتی ديدم که با سی و چند نفر از آنها همزندان و همبند بودهایم، رفت وآمد داشتهایم، واليبال بازی کردهایم و بر سر مسائل زندان، زندگی و رژيم بحث و گفتوگو کردهایم و اگر احیاناً مسئلهای جزئی نیز در اين ميان پيش آمده است، آن را با هوشياری و حسن نيت حل کردهایم.
علی بابایی
در دوران همبندی با اعضای نهضت آزادی، روابط ما با آنها در داخل زندان بهگونهای بود که به مناسبتهای مختلف به ديدار يکديگر میرفتيم. من هیچگاه محبتهای آقای علی بابائی را فراموش نمیکنم. سال ۱۳۴۸ بود. مرا تنها به برازجان تبعيد کردند. روزی رئيس زندان آمد و گفت: - برادر آقای علی بابائی آمده و مبلغ ۵۰۰ تومان پول و يک تنپوش از جانب برادرش برای شما آورده است. و این در حالی بود که برادر خودم اصلاً خبر نداشت که من به برازجان تبعيد شدهام و البته اگر هم میدانست، امکان پرداخت چنين مبلغی را نداشت. همين دوستان مذهبی ما بودند که در سال ۱۳۴۵ يک دستگاه چرخ دندانپزشکی به مبلغ حدود ۱۸۰۰ تومان برای من خريدند.
حجتی کرمانی
حجتالاسلام حجتی کرمانی با همهی ما دوست بود؛ بهویژه روابط خیلی گرمی با عمويی داشت و مدتها با یکدیگر بحث داشتند. با گاگيک هم دوستیشان گل کرده بود و حتی پيپ او را میگرفت و میکشید. خوب يادم است که بعد از تبعيد دومم به برازجان، شنيدم که بيرون از زندان شايع کردهاند که حجتی دارد از دين برمیگردد و میخواهد کمونيست بشود. پخش چنين شایعهای، بهویژه از زبان برخی روحانيون داخل زندان، میتوانست به قیمت سنگینی، نه تنها برای حجتی، که برای هر روحانی دیگر تمام شود. شخص مورد اتهام همه جوره، از جمله از نظر مادی، تحت فشار وحشتناکی قرار میگرفت.
گروه طیب
بعد از آزاد شدن افراد رده بالاي مذهبی، تعدادی از ۱۵ خردادیها و از جمله رفقای طيب را به بند ما آوردند. «طيبی»ها به خاطر خصلتهای لومپنی حتی به دوستان مذهبی ما فحشهای رکیک و چارواری میدادند، اما آنها از روی آبروداری، سکوت پيشه میکردند. ما به خاطر رفتار زنندهی «طيبی»ها، در روابطمان با آنها تجدید نظر کرديم، از جمله به رابطهی ميوه اشتراکی با آنها پايان داديم و فقط به سلام و عليک خشک و خالی اکتفا میکرديم. خوشبختانه آنها با نوشتن ندامت زود آزاد شدند و دوستان مذهبی ما به آرامش رسيدند.
گروه نیکخواه و پورکاشانی زندان شمارهی ۳ در کنار زندان ما بود. در این زندان هفت هشت تن از رفقای صادق و جوان تودهای، تعدادی از تودهایهای سرخورده و شماری از دارودستهی پرويز نيکخواه در يک کمون ۶۰ ـ ۵۰ نفره با هم زندگی میکردند. خبر شديم که اکثريت اين جمع ناهمگون عرصه را به رفقای ما سخت تنگ کردهاند. بیدرنگ دست به کار شدم و رفيق تيزابی، ايمانی، نوروزی، آقائی و گاگيک را به نزد خودمان، یعنی زندان شماره ۴، منتقل کردیم. زمينه اصلی اختلاف و درگيری در زندان شماره ۳ بر سر اختلاف سياست شوروی و چين دور میزد و چون نيکخواه و همفکرانش اکثريت داشتند، میخواستند همه چيز را به جمع ديکته کنند. آنها به طور مرتب به حزب توهين میکردند. بهویژه نيکخواه برای دامن زدن به درگیریها از بیتجربگی رفقای ما حداکثر سوءاستفاده را میکرد. چندان از انتقال رفقا از زندان شماره ۳ به زندان شماره ۴ نگذشته بود که روزی مهندس پورکاشانی به من پيغام داد که او نیز میخواهد به زندان شماره ۴ بیاید. او مایل بود از آنها فاصله بگيرد و با ما زندگی کند. من بدون در نظر گرفتن رفتار پيشين او و همفکرانش، برای صلاح و مشورت به جمع خودمان مراجعه کردم. رفقای ما همگی موافقت کردند. او آمد و با ما زندگی کرد. ما به رفقای جوان خود اجازه نمیداديم رفتار بد و تلافیجویانهای با پورکاشانی داشته باشند. همیشه به رفقای خود گوشزد میکردم که اگر آنها با ما رفتار بدی داشتهاند و کار خطايی کردهاند، ما نبايد پا جای پای آنها بگذاريم و همان خطا را تکرار کنيم. دوستی و رفاقت پورکاشانی با ما پیوسته بيشتر شد و هنوز هم دوستیمان همچنان استوار مانده است.
عباس سورکی
سال ۱۳۴۸ که مرا به برازجان تبعيد کردند، با دو تن از رفقای فدايی به نام عزيز سرمدی و عباس سورکی و نیز رفیق عزيز يوسفی و پيدا در يک کمون زندگی میکرديم. سرمدی و سورکی، البته با تفاوتهایی، هر دو از مخالفان سرسخت حزب بودند. فرق اين دو در اين بود که سورکی با همه مخالفتش با رهبران حزب، برخورد و رفتاری معقول داشت و آدمی بانزاکت و اهل دوستی بود. زندگی مشترک، همنشینیها و گفتوگو در جمع، سورکی را بيش از بيش به من نزديک کرد. بعد از مدتی، نظرم به اين نکته جلب شد که سورکی ديگر به خود اجازه نمیدهد نزد من از حزب بد گویی کند. روابط نزديک ما رفتهرفته جای خود را به دوستی و اعتماد داد. اين اعتماد تا آنجا عمق پيدا کرده بود که ديدم به نوعی به تکیهگاهی برای او تبديل شدهام، بهطوری که يک بار سراغ من آمد و گفت که بيا با هم در یک کمون زندگی کنيم. پیجوی علتش شدم. گفت با سرمدی اختلاف پیدا کرده است و نمیخواهد ديگر با او هم کمون باشد. به او گفتم: - جدا شدن ما دو نفر از کمون راه حل خوبی برای اين مسئله نيست. سرمدی رفيق توست، جوان است و تجربهی زندگی چندانی ندارد. درست نيست او را تنها بگذاری. راضی شد و با صميمت و دوستی بيشتر با ما در همان کمون ماند. مدتی بعد، يک روز سروکلهی حجتی کرمانی در برازجان پيدا شد. او را تبعيد کرده بودند. رئيس زندان او را یکراست به اتاق من فرستاد. من که از همه جا بیخبر بودم، روی سوابق دوستی، خيلی گرم از او استقبال کردم. هرچه اصرار کردم که بيا با هم زندگی کنيم، جواب رد داد. با همهی تجربه و سنی که داشتم، هنوز متوجه نبودم که پافشاری زياد خوب نيست. هرچند هدف من اين بود که در جمع ما کمونیستها به او به عنوان تنها روحانی بد نگذرد و میخواستم هوای او را داشته باشم و ملاحظهاش را بکنم، وقتی ديدم که مرغ او فقط يک پا دارد و اصرار من فقط انکار او را به دنبال دارد، تسليم شدم. بعدها که خوب جابهجا شد و در زندان جا افتاد، برايم تعريف کرد که بعد از تبعيد من چه اتفاقاتی در زندان تهران رخ داده است.
تیزابی
خلاصه ماجرا از اين قرار بود که حجتی در زندان شماره ۳ کلاس اقتصاد دایر میکند تا درس بدهد و در درسهای خود کتاب اقتصاد «نيکيتين» را نقد و رد میکرده است. يادآوری میکنم که اين کتاب را هادی صدرايی، دانشجوی دکترای حقوق و از هواداران حزب، ترجمه کرده بود. رفقا آن را به صورت جزوه درآورده بودند و برای خواندن دست به دست میکردند. به خواست خود حجتی، آن را در اختیار او قراردادیم و او آن را خوانده بود. گويا يک بار در جريان بحث درباره آن کتاب، بين حجتی و رفقای حاضر، از جمله هوشنگ تيزابی، کار به توهين متقابل میکشد. شبی يا شب بعد از اين اتفاق، تيزابی برای کاری به اتاق آنها میرود که با بهانهای بر سرش میریزند و او را کتک میزنند. ظاهراً سرانجام با دخالت ديگران آبها از آسياب میافتد تا اينکه حدود دو ماه بعد از اين واقعه موضوع تبعيد حجتی به برازجان پيش میآید. حجتی موقع بجا آوردن مراسم خداحافظی از همبندان، از همه خداحافظی میکند تا به تيزابی میرسد. تيزابی هم تلافیجویانه سيلی محکمی به گوش حجتی میزند که عمامهاش به زمین میافتد. بعد از این ماجرا، فضای زندان متشنج و پرتنش میشود، زیرا مذهبیها به کمتر از قتل تيزابی رضايت نمیدادند. تيزابی به زندان شماره ۴ فرستاده میشود. در آنجا هم مذهبیها به او يورش میآورند و او را آرام نمیگذارند. آن شب صفرخان تيزابی را در پناه خود میگیرد و اجازه نمیدهد به او گزندی برسانند و فردای آن روز او را به زندان انفرادی منتقل میکنند. درواقع هوشنگ تیزابی آخرین ماه زندان خود را در انفرادی میگذراند و از همانجا آزاد میشود. این ماجرا به نقطه آغاز کدورت و ناسازگاری و درگيری بين چپها و مذهبیها تبدیل میشود. تيزابی جوانی بسيار پرشور، بیقرار و ناآرام بود. يادم هست که او پيش از تبعيدم به برازجان با رفقا اختلاف پيدا کرد و از کمون جدا شد و هر چه اصرار کردم به کمون بازنگشت. گذران زندگیش خيلی سخت شد. به او مراجعه کردم تا پولی به او بدهم، نپذيرفت. گفتم به عنوان قرض از من بپذير. زير بار نرفت. من جزو معدود کسانی بودم که رابطهاش را با آنها قطع نکرده بود. او در زندان قالیبافی ياد گرفت و قالی میبافت. سه ماهی روی يک قاليچه ديواری کار میکرد و آن را حدود 300 تومان میفروخت. تازه بخشی از اين پول را هم برای کمک به خانوادهاش میداد.
بازهم حجتی
من و حجتی در برازجان با تحمل فشار زیاد به مدت ۸ ماه با هم در يک اتاق زندگی کرديم. فکرش را بکنيد، ما دو نفر، دو تا سفره کنار هم میانداختیم. او جدا غذا میپخت و من هم جدا. من حق نداشتم به نان يا غذای او دست بزنم، چون میگفت نجس شده است و به آن لب نمیزد. تصورش برایم دشوار بود. نمیتوانستم باور کنم. حجتی سابق اکنون درست مثل مذهبیهای قشری شده بود. او مرا نجس میدانست. من هنگام پختن غذا همه جوره رعايت حال او را میکردم تا فردا رفقايش نگويند که در کنار کیمنش به حجتی بد گذشت. گذشته از مراسم ويژه پخت غذا، موقع خوردن غذا نیز فيلم تازهای شروع میشد. هرروز سرِ هر وعدهی غذا دعا میکرد و ورد میخواند و داستانسرایی میکرد: «بهبه، چه برکت خدائی!» بعد هم حديث بود که پشت سر هم از پدر مرحومش نقل میکرد. مثلاً میگفت «آدم شب جمعه سر قبر میرود، روحش شاد میشود و به بهشت میرود». يا مسائل مذهبی را با آب وتاب تعريف میکرد و من همواره با خونسردی گوش میدادم، اما او برای بجا آوردن «امر به معروف و نهی از منکر» سعی میکرد مرا درگير بحث و به راه راست هدایت کند. تنها يک بار وقتی گفت که «دين مبين اسلام میگوید که نبايد در همسايگی ما گرسنهای وجود داشته باشد»، جواب دادم که «لنين هم میگوید که ما با هر گونه بهره کشی انسان از انسان مخالفيم. يادتان باشد که اگر استثمار وربیفتد، آن وقت ديگر گرسنهای وجود نخواهد داشت». يک بار که کوشيد سر بحث را با من باز کند و مرا به راه راست هدايت کند، به او گفتم: - برادر من، شما این را يک بار با تيزابی تجربه کردی، حالا با پافشاری بیجا میخواهی با من درگيری راه بيندازی؟ ببين، نه من کسی هستم که از باورم دست بردارم و نه تو را میتوان از عقیدهات برگرداند. پس بنابراین، بيا دوستانه و با احترام به يکديگر کنار هم زندگی کنيم. اما او دست بردار نبود. پيشنهاد میکرد بيا با هم مطالعه کنيم. بعد که به پیشنهاد او تن میدادم، هنگام مطالعه کتاب مرتب به صحرای کربلا میزد. بهراستی در برابر او صبر ايوب از خود نشان میدادم، بهگونهای که برای بچههای ديگر باورکردنی نبود. روزی هوا خيلی گرم بود. پاچههای شلوارش را بالا زده بود. پوست خيار را برای خنکی روی سرش گذاشته بود و پنکه از پايين و بالا کار میکرد و او از جلوی چشم من هی میرفت و برمیگشت و حرف میزد و توضیح میداد که جهنم چيست و بهشت چه. بعد از نيم ساعت، خطاب به او گفتم: - نکند داريد برای من حرف میزنید؟ گفت: - پس برای کی حرف میزنم؟ تو با سکوتت مرا ديوانه کردی. يک کلمه حرف بزن خب! در پاسخ به او گفتم : - من بحث ايدئولوژيک با شما ندارم. تلاش من این است که به شما در اينجا بد نگذرد. فکر میکردم که تجربه برخورد با تيزابی بايد برای شما درس خوبی باشد. يادت باشد که همه مثل من با شما رفتار نمیکنند. مدت زیادی از این گفتوگوی ما نگذشته بود که شبی سر وقت سرمدی رفت و با او درگير بحث ايدئولوژيک شد. در نتیجه، جنگ میانشان مغلوبه شد و هر چه توهین بود نثار یکدیگر کردند. باز هم اين من بودم که پادرميانی کردم و ريش گرو گذاشتم و با هزار خواهش و تمنا آنها را به آرامش و گفتوگوی خونسردانه دعوت کردم. وقتی فضای بحث کمی آرامتر شد، سرمدی گفت: - تو هر روز عصرها بلندبلند اذان میگویی و بعد هم یک مشت توهين و ناسزا بار ما میکنی. و رو به من کرد و پرسید : - غير از اينه، آقای کیمنش؟ چون او واقعيت را به زبان آورده بود، من هم حق را به او دادم. بعد خطاب به حجتی گفتم : - شما در تهران اذان نمیگفتی. چی شده اينجا به اذانگویی و توهين به ما افتادهای؟ در جواب من گفت : - شما اگر ناراحت بوديد، چرا زودتر نگفتيد؟ شما که وقتی رضا روغنی اذان میگفت، از طريق آقای طالقانی به او تذکر داديد. يعنی من از او کمتر هستم؟ توضیح دادم که فکر میکردم اين يکی از ابتداییترين اصول زندگی جمعی است و شما آدم بالغی هستيد و احتياجی نيست که به شما تذکر بدهم. رضای روغنی يکی از طرفداران آیتالله کاشانی بود. در سال ۱۳۴۶ در تهران با ما همبند بود. صدای خوشی داشت. هميشه اذان میگفت. بعد از اذان هم شروع میکرد به نفرين و ناله و توهين به ما. يک روز ديگر به تنگ آمدم. رفتم سراغ آقای طالقانی و از رفتار آقا رضا گلايه کردم. آقای طالقانی هم بلافاصله دستور داد و بعد از آن بود که به اذان و مسائل حاشیهای آن پايان داده شد. یک روز که با رئيس زندان صحبت میکردم، خیلی محترمانه و خصوصی به من گفت : - آقای کیمنش، وقتی آقای حجتی را آورده بودند، مانده بودم او را به کدام اتاق بدهم؟ بالاخره هم به اتاق شما دادم. فکر میکردم هر روز بساط جنگ و دعوا بين شما به راه خواهد افتاد. وقتی پاسبانها اصلاً صدای شما را نشنیدند و گزارشی از درگيری ندادند، خيلی برايم تعجبآور بود. اکنون، گذشته از همهی مسائل خرد و ريز و درگیریها و بگومگوها، بايد بگويم که او آدم خوبی بود و به سهم خود میکوشید برای من مزاحمت فراهم نکند. مثلاً صبح زود که برای نماز برمیخاست سعی میکرد آرام از جايش بلند شود و نمازش را در حياط بخواند، اما من مانع او میشدم. به او میگفتم بيا نمازت را داخل اتاق بخوان. البته نماز تنها مورد نبود، بلکه در خيلی موارد ديگر نیز رعايت یکدیگر را میکرديم. شاید به همين خاطر بود که هنگام انتقال به کرمان، ضمن سپاسگزاری از من و اظهار خشنودی از زندگی مشترک با من در يک اتاق، گفت:
- ثابت شد که با يک کمونيست میشود در يک اتاق زندگی کرد!
عکس: زندان برازجان 1340 نشسته ردیف جلو از چپ به راست: محمد علی عمونی، اردشیر واثق، کریم زندوانی، عباسعلی فروتن ردیف وسط از چپ به راست: رضا شلتوکی، عبداله آزادیان، احمد تمدن، حسین مهرانی و غلام سیوری ردیف سوم ایستان از چپ به راست: محمد علی مشکوری، حسین گرگان، احمد آذربایجانی، علی اشرف شجائیان، غلامحسین بقیمی و رحمان زرندی
لینک های شماره های گذشته: 1 – http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html 2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html 3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html 5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/645/kymanesh.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/646/kymanesh.html 7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/647/kymanesh.html 8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/648/kymanesh.html 9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/649/zendan.html 10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/650/ZENDAN.htm 11 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/651/kymansh.html 12 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/652/kymansh.htm 13 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/653/zendan.html 14 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/654/zendan.html
تلگرام راه توده:
|
شماره 655 راه توده - 11 مرداد ماه 1397