از نگاه مارکس تحول علمی رویدادی فرا سرزمینی است!
|
چنانکه میدانیم و مارکس آن را کشف و بیان کرده است جامعه انسانی برای بقای خود باید نیازهای اولیه خود را تولید کند. در جریان این تولید مردم ناگزیر ابزارهایی میسازند و مناسباتی میان آنان شکل میگیرد تا ابزارها را به کار اندازند. این مناسبات تولیدی در پیوند با ابزارها و نیروهای مولده جامعه بیانگر شیوههای مختلف تولید در سطح یک جامعه یا قلمرو هستند و فرماسیونها یا شکل بندیهایی بر روی آنان ساخته میشود. مانند شیوه تولید اشتراکی اولیه، زمینداری، سرمایه داری، سوسیالیستی و … نکته مهم نظریه مارکس آن بود که همزمان با تکامل این ابزارهای تولیدی یا نیروهای مولده لازم میآید که نوع مناسبات تولیدی نیز تغییر کند. یعنی بین سطح رشد و تکامل نیروهای مولده و ابزارهای تولید مورد استفاده با شکل مناسبات تولید نوعی رابطه وجود دارد. نمیتوان مثلا کارخانه را براساس اصول مزارعه زمینداری یا با بردگان در غل و زنجیر اداره کرد یا به هر کارگری مقداری از محصولات کارخانه را داد که مصرف کند یا ببرد در بازار بفروشد. این درک از رابطهی میان نیروهای مولد و مناسبات تولیدی برای شناخت جامعه و پیگیری نحوه تحول و تکامل آن، مهمترین ابزارهای مفهومی و اندیشهای است که ما در اختیار داریم. هر تحلیل از تاریخ و جامعه که پایهاش را بر روی این شناخت بنا نکند نخواهد توانست جامعه را آنچنانکه لازم است در تحول خود بشناسد. با اینحال کاربست این شناخت بدون مشکل نبود. مشکل زمانی آغاز شد که کوشیده شد این الگوی نظری عام، برای بررسی تحول و تاریخ این یا آن جامعه یا کشور یا قلمرو جداگانه به کار گرفته شود. در این کوشش و بر مبنای رابطهای که مارکس میان رشد نیروهای مولد و سطح مناسبات تولید برقرار کرده بود، از این نکته بنیادین غفلت – و حتی انکار- شد که تحول امری مربوط به یک قلمرو جداگانه نیست، بلکه امری فراسرزمینی و "جهانی" است. هیچ قلمروی جداگانهای خارج از ارتباط آن با دیگر قلمروها امکان هیچگونه تحول و توسعه در ابزارها یا مناسبات تولید را ندارد. چارچوب تحول فراسرزمینی و "جهانی" است و سطح این "جهانی" بودن را خود رشد نیروهای مولده و ارتباطات تعیین میکند. "جهان" برای جوامع اشتراکی اولیه عبارت بود از چند همبود و طایفه یا قبیله که در کنار همدیگر زندگی میکردند. زمانی دیگر "جهان" دره نیل و بین النهرین بود و سپس یونان و رم و آسیا و بعدها از سده شانزدهم به بعد شامل امریکا نیز شد. که همین امریکا پیش از آن "جهان" داخلی خود را داشت. رشد نیروهای مولده و مناسبات تولید درون این "جهان" یعنی در ارتباط و همکاری و تقلید و تقابل این جوامع روی میداد. چارچوب رشد نیروهای مولده و تحول در مناسبات تولید، "جهان" در این مفهوم است یعنی امری فراسرزمینی، فراتر از یک جامعه و یک قلمرو معین است. درست در همینجاست که مفهومی که مارکس از رشد نیروهای مولده و تحول مناسبات تولید مطرح کرد به دشواری برخورد میکند زیرا الگوی نظری که مارکس مطرح میکند برای تبیین تحول تاریخ در معنای عام آن، برای "جهان" معنا دارد نه برای یک قلمرو معین. در یک قلمرو معین هیچ دلیلی وجود ندارد که رشد نیروهای مولده همراه با پیشرفت در مناسبات تولیدی باشد. برعکس رشد نیروهای مولده میتواند موجب رکود، انحطاط، سقوط و حتی نابودی باشد. سرنوشت دهها "تمدنی" که در طول تاریخ در اوج شکوه خود از بین رفتند و فقط نامی از آنها باقی مانده است شاهدی بر این مدعاست. نه تنها رشد نیروهای مولده موجب پیشرفت مناسبات تولید در هر قلمرو جداگانه نیست، بلکه تجربه تاریخ جهانی و از جمله کشور خود ما ایران نشان میدهد که برعکس درون منطق رشد نیروهای مولد یک سازوکار انحطاطی وجود دارد. تحول در نیروهای مولد و مناسبات تولید از درون بحران ها، انحطاط ها، عقبگردها و پسرفتها در یک سلسله از قلمروها عبور میکند تا شرایط پیشرفت در قلمروهای دیگر مرتبط با آنها را بسازد. یعنی برای آنکه رشد نیروهای مولد در عرصه "جهان" (در مفهومی که در بالا گفتیم یعنی یک سلسله قلمروهای مرتبط با هم) بتواند محقق شود لازم است که برخی قلمروهای جداگانه دچار رکود و انحطاط و ضعف یا ویران شوند. هرقدررشد نیروهای مولده سریعتر و وسیعتر باشد این ویرانی هم وسیعتر است. پس از گذشت چند هزاره یا چند سده نوعی تعادل میان این قلمروها برقرار میشود که درون خود نطفه یک بحران تازه را بوجود میآورد. گذارهای بزرگی که در تاریخ صورت گرفته مانند گذار از جامعه اولیه به برده داری یا زمینداری و گذار از زمینداری به سرمایهداری از درون این الگوی توام پیشرفت و انحطاط عبور کرده است. بدینسان، مشکل نظریه مارکس درباره رابطه میان رشد نیروهای مولد و سطح مناسبات تولید زمانی آغاز شد که کوشیدند آن را از مفهوم یک الگوی عام تحول در جهان خارج کنند و به کشورها و قلمروهای جداگانه انطباق دهند. از نظریه مارکس دو نتیجه گرفته شد: 1- کشورهایی که پیشرفت کردهاند همانها هستند که بدلایل درونی مربوط به تاریخ یا جغرافی یا فرهنگی نیروهای مولده در آنها رشد کرده و مناسبات تولیدی تازهای در آنها شکل گرفته. 2- کشورهایی که عقب ماندهاند کشورهایی هستند که به هر دلیل دچار رکود و سکون بوده یا شدهاند و در نتیجه نیروهای مولده در آنها رشد نکرده و مناسبات تولیدی آنها تحول نیافته است. این دو نتیجه گیری هر دو نادرست است و تمام بررسیهایی را که تا به امروز بر روی آنها بنا شده به انحراف و بن بست کشانده است. شاهد این بن بست هم چند دوره بحث میان مارکسیستها درباره گذار از فئودالیسم به سرمایهداری است که از دهه پنجاه سده گذشته تا همین امروز ادامه داشته و به نتیجه هم نرسیده است چرا که همه آن بحثها بر این پایه قرار داشته که دلایل تحول نیروهای مولده و مناسبات تولید را درنهایت درون یک قلمرو جداگانه بررسی کند و بیابد. در حالیکه پیشرفت و پسرفت، دو رویه جدایی ناپذیر یک روند واحد رشد نیروهای مولده و مناسبات تولید در قلمروهای به هم پیوسته یا در ارتباط با هم هستند. بدون چنین درکی و برقراری چنین ارتباطی، شناخت تاریخ جهانی و دلایل پیشرفت و پسرفت کشورها و قلمروها و سرزمینهای جداگانه ناممکن است!
تلگرام راه توده:
|
شماره 649 راه توده - 31 خرداد ماه 1397