راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مرا خواهند کشت

اما مرگ، درهای

 ابدیت را به روی

 راستان باز می کند

"احسان طبری"

 

 

   

پادشاه خورشید

(بررسی تاریخی)

 

 

می گویند تنها یک علم وجود دارد و آن هم علم تاریخ است، خواه تاریخ طبیعت و خواه تاریخ جامعه. این سخن حکیمانه و بزرگی است.

آگاهی از تاریخ جامعه، به مثابه ادامه قانون مند تاریخ طبیعت است، به شرط آن که به صورت هرج و مرجی از اراده ها و هوس های «مردان بزرگ» درک نشود، بلکه از دیدگاه کشف محرکه های تکاملی آن انجام گیرد، هم آموزنده و هم عبرت انگیز است.

در تاریخ جامعه، دوران های جالبی، که ویژگی های حیرت آور دارند، کم نیستند. بدون تردید، آن چه که آن را «عصر لویی چهاردهم» می نامند و بیش از هفتاد سال سلطنت مطلقه این مرد خودخواه و متوسط را در بر می گیرد، از دوران های بسیار جالب تاریخ است. حتی می توان آن را از دوران «پریکلس» در یونان، و «آنتوان اوگوست» در رم باستان بسی جالب تر شمرد.

در تاریخ کشور ما، اعصار طولانی خسرو اول ساسانی، شاه عباس صفوی و ناصر الدین شاه قاجار در مقیاس های کوچک تر نیز جالبند، ولی در خور مقایسه راستین نیستند. زیرا در عصر لویی چهاردهم، گذار مهم جامعه انسانی، در یکی از پرنفوذترین کشورهای اروپا، از نظام اشرافی فئودالی، به نظام سوداگرانه سرمایه داری آغاز شد و تدارک روحی و مادی یکی از بزرگ ترین انقلابات بورژوایی جهان انجام گرفت و در همه رشته ها: سیاست، حقوق، جنگ، علوم طبیعی، فلسفه، ریاضیات، هنر، آداب معاشرت (اتیکت) و غیره، دگرگونی ها و نوآوری های بسیار رخ داد که می توان آن ها را کلاسیک نامید.

مورخ امریکایی، ویل دورانت در اثر عظیم خود «تاریخ تمدن» (جلدهای 22 و 23 و 24) به این عصر پرداخته است.

خوشبختانه به ترجمه آقایان ابوطالب صارمی و پرویز مرزبان و عبدالحسین شریفیان، این اثار به فارسی در دست است و با احتساب فهرست اعلام به 1706 صفحه بالغ می شود و این عصر نه تنها در فرانسه، بلکه در کل اروپای آن زمان، معرفی می شود. نقد علمی اثر مفصل ویل دورانت که در نگارش برخی مجلدات همسرش دستیارش بوده، کاری است برون از وظیفه این نوشته کوتاه.

به اختصار باید گفت که مولف (یا مولفان) گرچه با لطف کلام و کاوش گری و کوششی خستگی ناپذیر، اثر خود را پدید آورده اند، ولی آن را نمی توان یک تاریخ علمی فرهنگ انسان، بدان معنایی دانست که نگارنده معتقدم. مولفان در شرایط امنیت و رفاه بورژوایی امریکا، جهان ما را در سطح دیده اند ولی سرشت ها در حجاب نهانند. کار علم، شکاندن پوسته و شناختن هسته و مغز است، پس از گردآوری رخدادها، نوبت کالبد شکافی منطقی است. این کار را آقای دورانت، به شیوه انگلوساکسون، در حدود روان شناسی و جست و جوی برخی علل ظاهری انجام می دهد. با این همه، کار دورانت خواندنی است.

لویی چهاردهم در 1638 از «آن دتریش» و لویی سیزدهم متولد شده و در 1715، در سن 77 سالگی درگذشت و چون در پنج سالگی شاه شد، لذا دوران پادشاهیش 72 سال است که دو ثلث سده 17 و سپس اول سده 18 را دربر می گیرد.

هنگامی که بر تخت سلطنت بوربن ها قرار می گیرد، به علت کم سالی، مادرش و مازارن – صدراعظم پدرش – وظایف نیابت سلطنت را بر عهده می گیرند. این دوران که تا 1661، یعنی از 1643 تا مرگ مازارن – هجده سال – به طول انجامید، دوران «ره ژانس» نام دارد.

 

پس از مرگ کاردینال محتال ایتالیایی، که مورد نفرت اشراف بود، لویی 23 ساله خود قدرت تامه و مستبده را در دست می گیرد.

این نظر را که شاه باید نماینده نیروی آسمانی بر زمین و ظل الله باشد، اسقف بوسه ئه فصیح ترین واعظ قرن، بر پایه تعبیر یک جمله انجیل در او تلقین کرد. این ظاهر مطلب است، باطن مطلب نبردی بود که بین شاهان آن ایام و آریستوکراسی فئودال، گاه سیاست مدارانه و گاه در عرصه نظامی جریان داشت. اشرافیت بر آن بود که بخش های ملکی او باید خودگردان باشد و نیروی مسلح و گمرک و سیستم مالیاتی خود را داشته باشد. آن ها در کاخ های دژمانند، که معماری آن از جهات زیبایی و کمال ابدا با قلعت ها و کلات های بدوی ما در خور مقایسه نبود، می زیستند. آن ها حاضر بودند که شاهی در پایتخت، مانند عروسکی در دست آن ها بنشیند. حاضر بودند که در دوران هجوم دشمن مشترک، بنیچه های مسلح خود را گرد آورند و از سرزمین مشترک دفاع کنند، ولی نه بیش. ولی شاه خواستار حقوق تامه خود بود. شاهانی مانند: شارلمانی، لویی دوازدهم، هانری چهارم، لویی سیزدهم (به یاری کاردینال ریشه لیو) موفق شده بودند فرانسه را به قبضه خود درآورند ولی بسیاری دیگر، بازیچه ملوک طوایف بودند. به نحوی دیگر این وضع در آسیا نیز دیده می شود.

یکی از وزراء و صدوری که کوشید مبانی سلطنت مستبده مرکزی را تحکیم کند، کاردینال ریشه لیو بود. به همین جهت اشراف، که برخی شان صاف و ساده به راهزنی مشغول بودند، از او بدشان می آمد. این کاردینال ریشه لیو بود که مازارن را به لویی سیزدهم در بستر مرگ توصیه کرد و لویی سیزدهم که یک سال پس از صدراعظمش در جوانی مرد، مازاران را به پسرش توصیه نمود. در جریان «شورش های فلاخن» اشراف بارها کوشیدند تا مازارن را بر افکنند و شاه و مادرش را به زیر سلطه خود در آورند. چون سردار معروف پرنس کنده بر راس این حوادث بود، آن چه را شاعرانه «وزش فلاخن» نامیدند، گاه خطرناک می شد. ولی مازارن از راه رشوه، اعطای مقام و منصب و دسیسه، و کمتر با عمل نظامی، این «انقلاب ارتجاعی اشرافی» را که گاه با ناخرسندی دهقانی می آمیخت، فرونشاند. شاعر می گوید:

 

                                 Un vent de fronde

                                 A souffle ce matin

                                 Je crois quil grande

                                Contre Le Mazarain

 

مازارن جاده را کوبید و شخص لویی سخت به استبداد مطلقه معتقد بود و این پدیده ای بود در آن ایام – در مقیاس با تفرقه ملوک الطوایفی – مترقی، و موجب افزایش امنیت و رونق تجارت و بهبود ارتباط اجزاء مملکت و رشد مدنیت عمومی، چنان که در واقع نیز چنین شد.

ولی سلطنت دیوانه می کند و سلطنت مطلقه مطلقا دیوانه می کند. و لویی با آن که مردی با اراده و معتدل بود خود را «شاه خورشید» نامید و گفت:

(دولت منم)  L’Etat-cest moi

و در کاخ ورسای یکی از منصب داران اشرافی – با لقب «برنده صندلی» - صندلی آبریزگاه او را حمل می کرد و با آن که همسری از خاندان پادشاهی اسپانیا به نام «ماری ترز» داشت، با انواع سوگلی ها در نهایت علنیت به سر می برد و ما در این باره سخن می گوییم.

لویی در صدد بود ریشه لیوی عصر خود را بیابد و کسی را که مازارن توصیه کرده بود و مردی از «خلق» بود به نام ژان باتیست کلبر (1619 – 1683) یافت. ژان باتیست واقعا مردی استثنایی بود. وی به سفارش مازارن وارد دستگاه دولتی شد و به مهم ترین مقام یعنی «دبیر دولت در کاخ سلطنت» در هفتمین سال سلطنت مطلقه لویی نایل شد.

وی رقیب مهم خود نیکلا فوکه لووو را که رجلی بی ابتکار و لخت بود، ساقط ساخت.

کلبر در دوران لویی چهاردهم تا حدی مانند ژاک نکر بانک دار آلمانی نژاد (پدر مادام داستایل) در دوران لویی شانزدهم که امور مالی و مالیاتی را سرو صورتی داد، نماینده اصیل بورژوازی در یک دولت اشرافی – فئودالی بود. البته دامنه موفقیت ژان باتیست کلبر بسی بیش از نکر است. وی در ایجاد صنایع به ویژه ریسندگی و بافندگی، جلب کارشناسان داخلی و خارجی، بسط بازرگانی خارجی فرانسه، ایجاد حمایت گمرک کشوری، تجدید سازمان دهی امور مالیاتی، بسط مستعمرات هند شرقی، تشویق کوچ نشینی در امریکا – که در مجموع سیاست «سوداگرایی» نام گرفته – و نیز: اصلاح دستگاه دادگستری، ایجاد ناوگان نیرومند، تاسیس فرهنگستان علوم و رصد خانه و تشویق هنر به ویژه شخص هنرمندی مانند لوبران نقاش و معمار بنای عظیم «کاخ ورسای» و بسیاری امور دیگر، نقش درجه اول داشت.

کلبر پیشرفت انگلستان را در بازرگانی، دریانوردی، صنایع، فلسفه و دانش می دید و رشگ ملی او را به تلاش وامی داشت. به علاوه او از میان اشرافیت مغرور و طناز و خودخواه و تن آسا برنخاسته بود و زندگی به او کار و ابتکار را آموخته بود. کلبر تا 1671 با نفوذترین مرد دستگاه بود. لویی تا آن ایام سوارکار و شمشیرزنی ماهر و جوانی جذاب و مجلل بود و ترجیح می داد کسی امور را بگرداند تا او به شویه شاهانه و اشراف منشانه خود به سر برد و به کار جنگ و تمرین آن مشغول باشد.

ولی دشمنان فراوان کلبر بیکار ننشستند. همان طور که او توانست نیکلا فوک لووو را سرنگون کند، این بار لووآ به جان او افتاد.

لووآ وزیر جنگ بود و لویی جنگ پرست که همیشه خواستار حضور در میدان بود، این مرد آزموده و مدبر را سخت می پسندید و می فهمید. مارکی دلوووا از اشراف بود و خون آبی او بر خون سرخ خلقی کلبر برتری داشت. به علاوه وی در عرصه ای که لویی چهاردهم بدان رغبتی تمام داشت، یعنی در عرصه جنگ، سازمان دهی بزرگ بود. «پیاده نظام مجهز به سرنیزه» و «هنگ مهندسین» و ایجاد «دانشکده افسری» از کارهای اوست.

«سر نیزه» (در فرانسه Boionett) از نام شهر Baion آمده و بعدها نقش بسیار مهمی در عملیات تهاجمی ارتش بازی کرد. نقش مهندسین و «Sapeurs» ها در ایجاد استحکامات و حفر سریع جان پناه ها روشن است. اهمیت تربیت منسجم افسر که تا آن آیام دیمی یا ارثی بار می آمدند، نیز مورد تردید نیست. مارکی دولوووآ سرانجام در سال 1689 مغضوب شد. شاید خاطره کلبر که اینک دیگر در نقاب خاک خفته بود، در انگیزش احساس لویی علیه او موثر بود. چون لوووآ نمی توانست در اداره کشور نقش کلبر را داشته باشد. [هم چون] ناصرالدین شاه خودمان که بارها از مرگ امیرکبیر اظهار تاسف می کرد و می گفت بسا کوشیدم از چوب، میرزا تقی خانی بتراشم و نشد.

شاهی که اراده اش مطلق اوست، وقتی در دام احساس هوس ناکانه نیک و بد خود بیافتد، همه کار می کند. حتی پطر کبیر می گفت: «کسی را که شاه مقصر نکند، نوه مادر بزرگش نیست!»

بحث با لویی چهاردهم یار بود و او میوه های آبداری را که از دوران «نوزایی علم و ادب» یا «رنسانس» و «اصلاحات مذهبی» یا «رفورماسیون» در ایتالیا، آلمان، و سوییس و انگلستان و فرانسه (از زمان فرانسوای اول) نضج یافت، چیدن گرفت.

یک فهرست طولانی از رجال  شعر و نثر و نمایشنامه و رمان و فلسفه و علوم (به ویژه ریاضی و نجوم) و هنر تصویری و معماری و پیکرتراشی و باغ آرایی و سیاست و فرماندهی نظامی و موسیقی و نحله های مذهبی و ایجاد استحکامات و جاده ها و ماشین های مختلف مکانیک و درودگری و آهنگری هنری و غیره در این دوران ظهور کردند که غالبا بی همتا ماندند و از بزرگ ترین در نوع خود، نه تنها در فرانسه، بلکه در کل اروپا هستند.

رمان، «آندروماک»؛ نویسنده خوش فکر، فونته نل که صد سال عمر کرد؛ نویسنده، لابروئیر؛ صاحب مکاتبات معروف، مادام دوسوینیه؛ صاحب خاطرات معروف، دوک دو سن سیمون (غیر از کنت دو سن سیمون که در آغاز سده 69 درگذشت) شاعر و نمایشنامه نویس بزرگ، راسین و کورین؛ مولف و بازی گر کمدی، مولیر؛ شاعر ظریف ولی بیمار و تیره روز، سکارون؛ مولف سخنان قصار، لاروتسفوکو، سراینده فابل های معروف، لافونتن؛ فلاسفه شهیر، رنه دکارت و مابرانش؛ سیاستمداران مدبر، کلبر و لوووآ؛ کارشناس مهم استحکامات، ووبان؛ سرداران معروف، کنده و تورن؛ نقاشان و گوبلن سازان و معماران، مانند لوبرن، پوسن، برادران آنگیه؛ پیکره ساز پیر، مینیار؛ نگارگر باغ و بوته زار ورسای، لونوتو؛ درودگر استاد، شارل بول که میز و قفسه و گنجه و هزارپیشه و تخت خواب و مبل های شخص شاه و ورسای اثر خیره کننده اوست؛ نقاش دیوار، ریگو نگارنده تصویر معروف ایستاده لویی چهاردهم؛ موسیقی دانان معروف، شارپانتیه و لولی؛ و بانیان کاخ های عظیم ورسای، کاتدرال سن لویی، تریانون بزرگ و کوچک، پاله دز نوالیه، لووژ و غیره و غیره. پاریس در آن ایام قلب فرهنگ و تمدن اروپا بود.

در زمینه نحله های مذهب باید از یسوعیون کاتولیک و ژان سنیست ها و هوگه نوها (یا کالوینیست ها که پروتستان های فرانسه هستند) و زنان و مردان معتکف «پور رویال»، که مدتی دانشمند نابغه عصر، بلز پاسکال باشور و تعصب سوزان مدافع آنان بود، نام برد.

خود لویی خواست به سبک انگلی کانیسم هنری هشتم پادشاه بریتانیا، نوعی گالی سیزم به سازد تا خود، قدرت اعظم روحانی باشد و دست پاپ را از فرانسه کوتاه کند. این مناقشه لویی با پاپ « Affaire papale» (قضیه پاپ) نام دارد و سرانجام شاه فرانسه، تحت تاثیر سوگلی خود «مادام دو من ته نون» عقب نشینی کرد.

در واقع برای قطع دست پاپ از مداخله در امور سیاسی کشورهای اروپایی، دو نوع واکنش روی داد: واکنش لوترها، کالون ها، اراسم ها، پاسکال ها از سوی مردم، و واکنش هنری هشتم و لویی چهاردهم از سوی شاهان و اشرافیت که می گفتند دین کاتولیک را قبول داریم، ولی تابع واتیکان نمی شویم. این «ناسیونالیسم مذهبی» نیز مانند تشیع ما در قبال عباسیان، عثمانیان و خان های ازبک، از جلوه های طلوع عصر نوین بود.

اسقف بوسوئه و مادام دو من ته نون، بیوه شاعر سکارون، معلمه پسران شاه، لویی را از سرکشی باز داشتند. این مادام دو من ته نون از لویی مسن تر بود ولی زنی زاهد و خیرخواه شاه بود و او را به آشتی با زن قانونی خود ماری ترز و احتراز از سوگلی بازی تشویق می کرد. در تاثیر او لویی در اواخر عمر مردی سخت دین دار شد.

سوگلی های لویی چهاردهم نیز شهرتی دارند. از آن جمله اند:

1- فرانسواز آته نائیس دورش شوا – مارکیز دو من تس پان – زن زیبایی که لویی از او دارای هشت فرزند شد و برخی از فرزندان را نیز قانونی ساخت.

2- لوئیز دو لابوم لوبلان دوشس دولاوالیر، زنی تیره و لاغراندام که به همین سبب مورد پسند عصر نبود و در 1674 از کار خود توبه کرد و به دیر (کاریل) پناه برد و تا آخر عمر یعنی 66 سالگی دیرنشین بود و همه جا به عنوان بانویی مقدسه درگذشت.

3- بانوی روسپی صفت نینون دانکلو که نامش بسیار دهن به دهن می گشت.

4- و سرانجام مادام دو من ته نون سابق الذکر.

تا ماری ترز زنده بود، این زن نزدیکی از شاه را نپذیرفت. پس از مرگ زودرس ملکه، او محرمانه با شاه ازدواج کرد. چرا محرمانه؟ گویا برای آن که نمی خواست خود را ملکه فرانسه بنامد. چرا ازدواج؟ زیرا نمی خواست سوگلی غیر مشروع باشد. پس از مرگ شاه چند سالی – با آن که مسن تر از شاه بود – زنده بود و در بنای «سن سیر» خانه ای برای یتیمان ساخت. مردم، به مزاح، نام او را مادام دو من ته نان یعنی «خانم امروزه» گذارده بودند. ولی لویی او را «بانو وقار» می نامید. باید این، زنی ویژه باشد که شاید در اثر ایمان و تعصب مذهبی و خرد و فرهنگ خود توانسته بود در دربار لویی چنین مقام دیرپایی درجه اولی را به دست آورد. به توصیه همین بانو بود که لویی سرانجام فرمان معروف نانت را که در زمان هانری چهارم موافق آن به هوگه نوها اجازه زندگی و پرستش آزاده داده شده بود، لغو کرد. هوگه نوها یا کالونیست ها غالبا سوداگر و پیشه ور و صنعتگر بودند و فلج کردن آن ها فلج کردن اقتصاد فرانسه بود. دراگون ها یعنی فراشان خشن دربار، به جان این تیره روزان افتادند و آن ها را با هزاران تحقیر و خواری از فرانسه راندند. این جریان «دراگوناد» نام دارد و پس از سن بارتلمی (در زمان کاترین دومدیچی) یعنی کشتار قریب چهل هزار هوگه نو به هنگام شب که در سده پیشین رخ داده بود، این دراگوناد یکی از شوم ترین مظاهر تعصب کور مذهبی است.

نام دو من ته نون را از حادثه و حادثه تعقیب ژان سه نیست ها آلوده می کند. ژان سه نیست ها در مقابل ژزوئیت ها پاپ پرست، با بخشایش گناهان در اعتراف و کفاره مخالف بودند و می گفتند که آدمیزاد گناه آلود است و گناه کسی بخشیده می شود که فیض خداوندی شاملش گردد و این کار پاپ و کشیش ژروئیت نیست. ولی این ها یعنی کاتولیک ها، به تسامح و اغماض الهی در حق بندگان توبه کار تکیه می کردند. نظیر این بحث بین متکلمین ما و فرقه مرحبه با دیگر فرق مانند جهیمه و جهنیه بود، و در کلام مسیحی جایی بزرگ دارد.

در «عصر لویی» در انگلستان نویسندگان و شاعران بنامی مانند «سویفت» نویسنده مشهور سفرنامه گالیوور و دانیل ده فو نویسنده رمان معروف رابیسنون کروزوئه و شاعران معروف میلتون درایدن و فلاسفه و دانشمندان معروف مانند سر ایساک نیوتون و تامس هابس و جان لاک و رابرت بویل می زیستند. همچنین باید از کریستیان هویگنس و بندیکت اسپینوزا و گوتفرید ویلهم لایب نیتس نام برد. شاهانی مانند پطر کبیر روس و فردریک کبیر پروس و شارل دوازدهم سوئد و ملکه کریستینای سوئدی و کرامول «لرد حامی جمهوری» نیز از رجال معروف این عصرند. در وهله اول پیدایش این همه شخصیت های جالب و نظرگیر شخص را متعجب می کند، ولی در واقع جای شگفتی نیست. اروپا از اواسط سده سیزدهم جوشیدن آغازید و چرخش از نظام فئودالی به نظام نو، آغاز شد. این نظام نو را خیال بافانی مانند توماس مور، کامپانلا، راجر بیکن، یان هوس، اراسموس، و جوردانو برونو، نظامی آرمانی می پنداشتند. بعدها آنچه در دیگ مرموز تاریخ بود، به چمچمه آمد. معلوم شد که با رشد علم و تکنیک، بازاریان توسری خورده، به بازرگانان و بانک داران و صاحبان صنایع از جهت اقتصادی مقتدر تبدیل شدند. و اشراف لوس که جز دوئل هنری نداشتند در قبال این طبقه فعال و مبتکر و شیاد به تدریج دست به عقب نشینی زدند. به ویژه آن که شاه از بیم اشراف، خود را به این «زمره سوم» چسباند و از میان آن ها کلبرها و نکرها بیرون آمدند. معلوم شد که نظام اشرافی نمی خواهد جای خود را – چنان که ولترها و روسوها و دیده روها و مابلی های خیال باف می پنداشتند- به نظام «آزادی، برابری، برادری» بدهد. بلکه می خواهد مغازه و بانک را جانشین دژ اشرافی (شاتوموز) و کاتدرال کند.

این چرخش که در اروپا پانصد سال خسته کننده به طول کشید. چرخش از فئودالیسم به سرمایه داری بود. دوران های چرخش، دوران های تصادم است. گوته می گوید قریحه در خموشی می زاید و خصال بزرگ در غوغا. در غوغای تاریخ خصال بزرگ زاییده شدند و یک سلسله آدم های کلاسیک به عرصه آمدند که تنها تقطیر تدریجی در کیمیاگری راز آمیز تاریخ می تواند آن ها را بسازد.

 

باری در اواخر عمر، شاه پیر، متکبر و عبوس به مذهب و عبادت گرایید. از سال 1711 تا سال 1713 شاهد مرگ دردآور فرزندان و نوه ها و عروسش؛ شاهد تنهایی روزافزون خود در کاخ عظیم ورسای شد.

ولیعهد بزرگ (لوگران دوفن) در 1711 مرد. نوه لویی به نام دوک دو بورگوندی (لویبتی دوفن) دچار بیماری زنش شد که لحظه ای بسترش را ترک نمی گفت. این زن جوان ماری آده لائید نام داشت که خود از بیماری نرست. دوک شوهرش – تربیت یافته نویسنده شهیر، فنلون – دچار بیماری زنش شد و او را در گورستان تنها نگذاشت. همین بیماری به نوه دیگر لویی، یعنی شارل دوک دو بره ی سرایت کرد و او نیز در 1714 مرد. سرانجام پسر هشت ساله، دوفن کوچک یعنی یکی از نتیجه های شاه نیز مرد. تنها یک نتیجه ماند که بعدها به نام لویی پانزدهم بر تخت سلطنت فرانسه نشست و 59 سال (!) سلطنت کرد. لذا مجموعه سلطنت نیای بزرگ لوئی چهاردهم و نتیجه اش لوئی پانزدهم مجموعه از 1643 تا 1774 است، یعنی روی هم 131 سال. گویی تاریخ در ایام این دو تن منجمد شده یا پا سست کرده بود. و آن ها چنان به حد ذله کننده ای ماندند که جان ملت فرانسه را در داخل و خارج (جنگ ها) به لب آوردند.

بیهوده نیست که گوته در خطاب به لوئی شانزدهم می گوید: «وای بر تو! که نوه هستی» (Web dir, dass du ein Enkel bist)

زیرا لوئی شانزدهم که در 1789 پس از پانزده سال سلطنت گرفتار انقلاب شد، خود بار گناهان کمتری از اجداد را به دوش می کشید، البته اگر از هوس بازی های زنش ماری انتوانت چشم بپوشیم.

باری روش لوئی چهاردهم در اواخر عمر، در مقابل مرگ پیاپی عزیزان جوان و کودک، در مقابل شکست های وهن آور در جنگ علیه متحدان ضد خود، در مقابل تنهایی و ترک شدگی معنوی و نفرت عمومی، روش خودداری بود. او می دانست که اروپا به تمام جزییات حرکاتش نگاه می کند، و سالن ها و کاخ ها از نجوای غیبت آمیز در باره کمترین ژست او پر است. لذا از خود صلابت و استواری، یا به قول دوک دو سن سیمون «Constance» نشان داد. ولی همه این ها او را از درون پوک ساخت و به گور برد. «پادشاه خورشید» را در اثر خشم عمومی در خفای از مردم و بی سرو صدا دفن کردند. وی دهه ها، دهه های تمام رذالت و گندیدگی یک خودکامگی اشرافی را در کاخ پرشکوه ورسای و تالارهای عظیمش مانند تالار «چشم گاو» (لوئی دویف) نشان داده بود. لذا خواه ناخواه از بذر افشانان انقلاب انفجار آمیز سال های 1789 – 1794 شد.

ما نمی خواهیم از لوئی پانزدهم که او را «محبوب» نامیدند و در شصت و چهار سالگی مرد جیز زیادی بگوییم، او نیز مانند نیای بزرگش فرانسه را به جنگ های متعدد بیهوده کشید و با سوگلی های خود مانند مادام دوشاتورم، مادام دوپومپادور، مادام دوباری، بی اعتنا به سرنوشت مردم، فرمان راند. ولی در عصر او نهال تفکر انقلابی رویید: ولتر، روسو، منتسکیو، دیده رو، هیوسیوس، دولباک و بسیار دیگر تکانی عمیق در اندیشه ها پدید آوردند. لوئی پانزدهم که در 1710 شاه شد در 1774 درگذشت. سپس نوه اش لوئی شانزدهم در 1789 با موج انقلاب روبرو گردید.

درخشانترین ستاره انقلاب، ماکسیمیلین دو روبسپیر را خود انقلاب در 1794 به زیر تیغه برای گیوتین فرستاد. این سیاحت تاریخی را با سخنانی ختم می کنم که رومن رولان نویسنده بزرگ عصر ما در نمایشنامه روبسپیر (ترجمه بدرالدین مدنی) آن را به وی در آستانه توطئه قتلش، نسبت می دهد. زیرا در این سخنان تمام تراژیسم تاریخ کنونی انسان منعکس است. مردی که با پیگیری جسورانه بی نظیری به سود مردم و انقلاب و علیه اشرافیت نو و کهن مبارزه کرد، سرانجام با خیانت غدارانه نیروهای تاریک تاریخ روبرو شد.

ژوییه 1794 است. روبسپیر با مردم سخن می گوید: «من از گذشته پند گرفته ام. آینده را پیش بینی می کنم. چرا باید به نظام چیزهایی تن در داد که در آن «دسیسه»، مدام بر حقیقت پیروز می شود؟ عدالت، یک دروغ است. چرا کثیف ترین سوداها جای منافع مقدس بشریت را می گیرد؟ چگونه می توان شکنجه دیدار این جانیان را، که به طور دهشتناک جای همدیگر را می گیرند، و جان زشت خود را زیر پوشش پرهیزکاری، و حتی دوستی، پنهان می دارند، تحمل کرد؟ وقتی که می بینیم که سیل انقلاب، انبوهی از بدی ها را، همراه فضیلت درهم برهم می غلطاند، از ترس این که هم نشینی با مردان هرزه، مرا به پستی بکشاند، بر خود می لرزم.

اما اکنون کین خشم آلودشان را (که میان من و آن ها راه گذرناپذیری پدید آورده است) تقدیس می کنم. آن ها مرا خواهند کشت... تاریخ به ما نشان می دهد که همه مدافعان آزادی زجر کشیده و قربانی شده اند. البته ستم کنندگان بر آن ها نیز مرده اند. نامشان به لجن کشیده شده است. اما مرگ، درهای ابدیت را به روی راستان باز می کند.»

برای روبسپیر آرزوهایش زود بود. حتی برای ما دویست سال پس از او زود است. ولی سپیده ای که دمیده است دروغین نیست. باز هم چند دهه دیگر و آرزوی توماس مونتسرها، جوردانو برونوها و یان هوس ها که در شعله ها ذغال شدند، به مراتب زیباتر از آنچه که می پنداشتند، تحقق خواهد یافت.

مجله چیستا. شماره 7 و 8 نوروز 62

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 681  راه توده - 25 بهمن ماه 1297

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت