راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یک حاج آقا رضا

نیست که زیر گوش

علی خامنه ای

پایان کار را بگوید؟

 

 

"قائم مقام الملک رفیع" محرم و مونس رضاخان از دوران سردار سپهی تا اواخر سلطنت رضا شاه (1319) بود. او در سفر و حضر حتی در لشکرکشی های سال های اول بعد از کودتای 1299 همواره همدم و همسفر و همنشین و هم صحبت او بود. بعد از شهریور 1320 ندیم و همدل محمدرضا شاه شد. به این ترتیب می توان گفت بیش از سی سال محرم آن پدر و پسر بود.

حاج آقا رضا رفیع معروف به "قائم مقام الملک" از یک خانواده روحانی سرشناس رشت بود. او پسر حاج محمد مهدی گیلانی ملقب به "بحرالعلوم شریعتمدار رشتی" بود. به همین سبب در آغاز به «رضا شریعت زاد» شهرت داشت.

سال 1267 خورشیدی بدنیا آمد و در آغاز به راه پدر رفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت و تا درجه اجتهاد پیش رفت. در آن سال ها روس های تزاری در گیلان مستقر بودند. حاج آقا رضا رفیع استعداد زیادی در آموختن زبان داشت. او علاوه بر گیلکی که زبان مادری اش بود، فارسی که زبان وطنش بود و عربی که زبان تحصیلی اش بود، روسی را هم از روس های تزاری مستقر در رشت فرا گرفت. به خاطر زبان دانی واسطه بین مقامات روسیه تزاری از یک سو و مالکان و روسای ادارات و تجار گیلان از سوی دیگر شد، به طوری که پس از مدتی روس ها او را به عنوان «وابسته اقتصادی افتخاری سفارت دولت روسیه تزاری» انتخاب کردند.

همین وضع سبب شد که حاج رضا رفیع به سیاست علاقمند شود و لباس روحانیت را از تن در آورد. بعد از کودتای سوم اسفند 1299 خود را به رضاخان سردار سپه نزدیک کرد. او چون مردی باسواد، خوش بیان و خوش محضر بود و داستان ها، خاطره ها، روایت های مذهبی و ملی، شعر و نثر فراوان در حافظه داشت و بدلیل داشتن ثروت خانوادگی مناعت طبع نیز داشت، خیلی زود در حلقه نزدیکان سردارسپه راه پیدا کرد؛ به طوری که رضاخان از زمانی که وزیر جنگ و فرمانده کل قوا شد تا بعدها که به سلطنت رسید، هر زمان به سفر می رفت، اعم از این که این سفر برای گردش، برای سرکشی به قشون (ارتش) در ایالات یا جنگ های داخلی بود و یا علت دیگر داشت، همراه با نزدیک ترین امیران ارتش و سران کشوری، قائم مقام الملک را هم با خود می برد.

رضاخان در ایام فراغت از وی می خواست برایش قصه ها و روایت ها و خاطره هایی از دوران معاصر و تاریخ گذشته تعریف کند. رفیع که بتدریج با روحیه رضاخان آشنا شده بود، کارش را فقط به سرگرم کردن او محدود نمی کرد. در مواردی که سردار سپه دچار مشکلات می شد، حتی در مواردی مانند محاصره میان سواران چندین هزار نفری «سمیتقو» در شهر سلماس آذربایجان که خطر مرگ او و اطرافیانش را تهدید می کرد، با گفتن داستان هایی از اینجا و آنجا و از زندگانی مردان بزرگ و مشکلاتشان یا قصه هایی از کتاب «فرج بعد از شدت» او را به زندگی امیدوار می ساخت. با این راه و روش «رفیع» چنان دل سردار سپه را به دست آورده بود که وقتی امیران ارشد نظامی هم گرفتار غضب رضا شاه قرار میگرفتند و یا با او دچار مشکل می شدند، به قائم المقام الملک پناه می بردند و او را واسطه کار خود قرار می دادند. از سوی دیگر رضاخان آنقدر به این روحانی سیاستمدار شده علاقمند بود که به عنوان نشان دادن علاقه و نزدیکی اش به او، اغلب با رفیع در حضور جمع به زبان گیلکی صحبت می کرد یا سر به سرش می گذاشت.

قائم مقام الملک بعد از رواج کلاه پهلوی و لباس متحدالشکل، در این تغییر پیشقدم شد و حتی زودتر از دیگران کلاه شاپو بر سر گذاشت و کراوات زد. او به دستور رضاخان در دوره های 5 و 6 و 7 و 12 از گیلان روانه مجلس شورای ملی شد. ولی تقرب او به رضاشاه تا پایان سلطنت پهلوی اول دوام نیافت. سرانجام نوبت او هم فرا رسید و در سال 1319 زمانی که بعنوان نماینده دوره دوازدهم روانه مجلس شده بود، در 22 اردیبهشت 1319 به دستور رضاشاه که تحت تاثیر گزارش های امنیتی نسبت به او هم مشکوک شده بود، از او سلب مصونیت شد و تا سقوط رضا شاه در شهریور 1320 در زندان و تبعید شد. پس از شهریور  1320 او هم مانند دیگر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد و با رفع اتهاماتی که بر او وارد شده بود در دوره 14 بار دیگر به مجلس راه یافت.

محمد رضا شاه که از زمان کودکی قائم المقام رفیع را در کنار پدر دیده بود و از سخنان شیرین و لطیفه های کودک پسند او لذت می برد، بعد از شهریور 20 در صدد جبران بی عدالتی پدرش نسبت به او برآمد؛ او را از نزدیکان خود قرار داد و تا چندین سال رفیع همواره در سفر و حضر مونس محمد رضاشاه بود. تا آن که در جریان اصلاحات ارضی و انقلاب سفید، بدنبال انتقادهایی که قائم الملک از بعضی از تصمیم های شاه می کرد، از دربار رانده شد و به مجلس سنا هم راهش ندادند.

درجریان قیام 15 خرداد "احمد نفیسی" مشهور ترین و کارآمدترین شهردار تهران بود. او درعین داشتن تحصیلات اروپائی، مردی ادیب، فاضل، نویسنده و شاعر و سیاستمداری باشهامت و صادق هم بود و در رک گویی، شاه و خادم نمی شناخت. پس از سرکوب 15 خرداد شاه او را خواست تا در باره خسارت هایی که در اثر آن حوادث به شهر وارد شده بود سئوال کند. پرسید:

- نفیسی، شنیدم دشمنان خسارت فراوانی به شهر وارد کردند.

احمد نفیسی پاسخ داد:

- بله قربان، ولی نه به آن اندازه که دوستان به شهر لطمه زدند!

شاه قیافه پرسشگرانه به خود گرفت و نفیسی پرسش بی کلام شاه را با این سخنان پاسخ گفت:

اگر اعلیحضرت قدم رنجه کنند و به تماشای خیابان های شهر بروند، ملاحظه خواهند فرمود که تانک های سنگین چه خساراتی به آسفالت های شهر وارد کرده اند. گلوله های مسلسل های سنگین و سبک هم چه اثرهایی در بناها به جای گذاشته اند.

 

شاه ظاهرا پاسخی نداد، اما این صراحت را در خاطرش حفظ و به پرونده های احمد نفیسی اضافه کرد، با انباشته شدن این خاطره ها چندی نگذشت که احمد نفیسی که همه او را مرد مملکت داری می دانستند و منتظر معرفی شدنش بعنوان نخست وزیر بودند، در میان حیرت همگان بدستور شاه بازداشت شد و سه سال و نیم در زندان ماند.

بعد از 28 مرداد 1332 شاه تصمیم گرفت همه رجال قدیمی و صاحب نظر را بتدریج کنار بگذارد، هر یک را به بهانه ای. عیب بزرگ این رجال آن بود که بعضی دوستان پدرش و برخی روسای پدرش بودند و قبل از او بارها وزیر و نخست وزیر شده بودند. اگر برخی عیوبی داشتند عده ای صاحب شخصیت بودند؛ به خود حق می دادند به خاطر مصالح کشور یا دست کم برای منافع شاه به او پند بدهند، از بعضی کارهای او انتقاد کنند. به عنوان نمونه پس از 28 مرداد و روی کار آمدن دولت های سپهبد زاهدی و علاء و دکتر اقبال عده ای از همین رجال قدیمی که از سرانجام خشونت های پس از 28 مرداد نگران شده بودند پس از جلسات مشورتی تصمیم گرفتند به دیدار شاه بروند و از او بخواهند در روش مملکتداری خود تجدید نظر کند، اشخاص فاسد و خونریز را طرد کند. افراد خادم را به خدمت بگمارد.

از جمله این شیوخ، نام حسین علاء وزیر دربار، عبدالله انتظام رئیس هیات مدیره شرکت ملی نفت ایران و اولین ارتشبد ایران "عبدالله هدایت" رئیس ستاد ارتش در این جمع بودند. در آن زمان سپهبد مرتضی یزدان پناه به عنوان رئیس بازرسی شاهنشاهی انتخاب شده بود تا تحقیقات وسیعی را در باره فساد و نابسامانی ادارات انجام دهد. او پا در میانی کرد و از شاه ملاقاتی برای این جمع گرفت و خودش هم که ادعای فداکاری نسبت به شاه و عشق به وطن داشت  با آن ها همگام و همکلام شد.

یزدان پناه ماموریت خود را انجام داد. از شاه برای آن چند تن وقت ملاقات خواست، اما قدم را از حد ماموریت خود فراتر گذاشت؛ علت ملاقات آن ها را هم به شاه گفت. شاه از «گستاخی» این عده خشمگین شد. گفت:

-  حالا کار این ها به جایی رسیده که می خواهند به من نصحیت کنند؟

 

روز بعد حسین علاء پس از یک عمر وفاداری به شاه و به پدر شاه از وزارت دربار معزول شد. ارتشبد عبدالله هدایت نظامی وطن دوست، با سواد و با شخصیت، از ریاست ستاد برکنار شد. عبدالله انتظام را شاه احضار کرد و گفت:

 

-  درویشی کم بود، در امور مملکت هم دخالت می کنی؟

 

انتظام دانست که باید یکی از دو راه را انتخاب کند؛ اقامت در طبقه پانزدهم شرکت ملی نفت با اطاعت کورکورانه و بدون حق دخالت در کارهای مملکت، یا گوشه گیری در خانقاء درویشی. عبدالله انتظام دومی را انتخاب کرد.

حال آنچه را در باره قائم مقام رفیع می خوانید، از خاطرات احمد نفیسی آن شهردار لایق تهران است:

قائم مقام الملک هم یکی از آن رانده شدگان از دربار بود. او هم در حضور شاه در باره اشتباهات پدرش سخنانی گفته بود، هم در باره بعضی از کارهای خود او انتقادهایی کرده بود که شاه را خوش نیامده بود، او را از خود رانده بود. وقتی دیدم همه او را ترک کرده اند، من برخلاف آن ها رفتار کردم. بیشتر از گذشته به دیدارش می رفتم. اما هر بار که به خانه اش می فتم، می گفت:

- پسر جان، به خانه من نیا. من مغضوب شده ام، من مطرود شده ام. ارتباط تو با من برایت گران تمام خواهد شد.

من به همه تقاضاهای او گوش می کردم جز این یکی...

چندی گذشت. یک روز قائم مقام به من زنگ زد و گفت:

فردا جشن درختکاری است. می دانم قرار است خیلی مختصر برگزار شود و فقط عده کمی دعوت دارند. اما من می خواهم هر طور هست مرا به این مراسم دعوت کنی.

با آنکه قرار بود مراسم کوتاه و مختصر برگزار شود و عده بسیار کمی دعوت شوند، حرفش را پذیرفتم. گفتم فردا صبح خودم به خانه شما می آیم به اتفاق به پارک ساعی می رویم. میزبان مراسم من بودم. کسی نمی توانست مانع ورود مهمان من شود.

روز بعد به خانه قائم مقام رفتم. ضعف و ناتوانی او را از همیشه شکسته تر نشان می داد، در اتومبیل به من گفت:

- اینکه از تو خواستم مرا به این مراسم دعوت کنی برای آن است که وصیتی دارم و می خواهم به شاه بگویم. پسر جان، مدتی است آرزو می کنم قبل از محرم امسال بمیرم. ماه محرم نزدیک است. هر سال در محرم عده ای از مردم از گیلان و افرادی از خود تهران به منزل من می آیند و من که می دانم محتاج هستند، به آن ها برنج و آذوقه می دهم، اما امسال چیزی ندارم که ببخشم، آرزو می کنم خدا مرا مرگ بدهد و چشمم به دست های خالی این اشخاص نیفتد. این که از تو خواسته ام مرا برای مراسم دعوت کنی، برای این است که می خواهم بعضی حرف ها را به شاه بگویم...

به محل مراسم رسیدیم. 15 خرداد سپری شده بود. امیراسدالله علم هنوز نخست وزیر بود. از دیدن قائم مقام رو ترش کرد، دیگران هم از او دوری کردند. شاه آمد. برنامه همانطور که خواسته شده بود خیلی زود شروع شد و خیلی سریع به پایان رسید. درست در لحظه ای که شاه اظهار تمایل کرد از اتاق گرافیک ها بازدید کند، قائم مقام جلو رفت و با دست های لاغر و استخوانی اش دست شاه را گرفت. او را نگهداشت. با صدا و لهجه مخصوص گفت:

- پسر جان، صبر کن، با تو حرف دارم.

شاه بی اختیار ایستاد. با بی اعتنایی به قائم مقام نگاه کرد. رفیع گفت:

-  یادت می آید چند سال قبل با هم به مکه رفته بودیم؟ وقتی عده ای را دیدی که زیر ناودان طلا جمع شده اند، از من پرسیدی این ها چرا اینجا ایستاده اند؟ من به تو گفتم مردم نیت می کنند، از خداوند می خواهند آرزویشان را برآورده سازد. اگر نیتشان پاک باشد خداوند نیت آن ها را قبول می کند. به تو گفتم تو هم نیت کن که به مردم خدمت بکنی. تو زیر لب سخنانی گفتی. اما اکنون می بینم همه چیز را فراموش کرده ای. یک مشت افراد بی شخصیت را به جان و مال مردم مسلط کرده ای. آن ها با پرونده سازی برای مخالفان، زندگی آنان را به خطر می اندازند. این ها را خودت هم خوب می دانی. اما حالا به خودم حق می دهم به تو بگویم این طرز مملکت داری نیست. من از عاقبت کار تو بیمناک هستم. امروز فقط برای این به اینجا آمدم که این حرف ها را به تو بزنم. از خداوند آرزو می کنم که امسال آخرین سال زندگانیم باشد و قبل از محرم، روحم از تن ناتوان و بی مصرفم خارج شود تا شرمنده کسانی که با هزار امید به من مراجعه می کنند نشوم.

سخنان قائم مقام تمام شد. شاه با خشم دستش را از پنجه لاغر و استخوانی قائم مقام رفیع بیرون کشید، نگاهی از روی تحقیر به او کرد و گفت:

- قائم مقام، تو پیر و خرفت شده ای!

قائم مقام الملک رفیع همچنان که خواسته بود در همان سال مرد. گذشت روزگار نشان داد که  پیر مرد اگر در طول عمرش حتی فقط یک بار حرف حسابی زده بود، سخنانی بود که آن روز به شاه گفت!

(نقل از دو جلد کتاب خاطرات دکتر علی بهزادی استاد دانشگاه، از شاخص ترین روزنامه نگاران ایران و صاحب امتیاز و سردبیر مجله سپید و سیاه)

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 678  راه توده - 4 بهمن ماه 1297

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت