راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مارکسیسم و شرق - 10

نقد کم نظیر

و جهانی احسان طبری

از تاریخنگاری مارکسیستی

 

 

تا بدینجا به فشرده تبیین و طرح تاریخی نیکلای کنراد که بی گمان یکی از غول‌های گمنام شده تاریخنگاری شوروی و جهان است اشاره شد. اکنون که بر شانه او به گذشته و امروز نگاه می کنیم می بینیم در حالیکه تبیین تاریخی کنراد عمیق ترین تبیینی است که تا به امروز از تاریخ شرق و غرب، از تاریخ جهانی در کلیت آن، صورت گرفته طرح تاریخی او شکست خورد. می گوییم شکست خورد و نه اینکه نادرست یا غیرعملی بود. طرح کنراد این بود که تاریخنگاری شوروی، کشوری که نیمی در آسیا و نیمی در اروپاست، بتواند ایجاد کننده آنچنان دانش تاریخی باشد که شرق و غرب، خاور و باختر، را در یک روند واحد تاریخ جهانی بگنجاند. این طرح ولی ناکام ماند و به نتیجه نرسید، چرا؟ دلایل آن بی گمان پرشمار است و به شخص کنراد یا فقط تاریخنگاری شوروی باز نمی گردد و در واقع ریشه در مبارزه سیاسی و ایدئولوژیک در شرایط جنگ سرد دارد، ولی ما در اینجا به ارزیابی کار کنراد و مارکسیست‌ها به لحاظ نظری توجه داریم و نه به همه عوامل شکست این طرح.

طرح کنراد از آغاز با یک تناقض و دوگانگی آغاز می شود و آن ابهامی است که در تعریف او از "اروپامحوری" وجود دارد و آن را "اروپامحوری علمی" معرفی می کند. ارزندگی و جنبه بدیع و دقت نگاه او هر چه باشد، درون این تعریف یک ابهام و درآمیزی خطرناک مفاهیم وجود دارد. براساس این تعریف، "اروپامحوری" امری خنثی و ناشی از شکل گرفتن دانش علوم اجتماعی در غرب و در اروپاست. به همین دلیل اگر ما جامعه و تاریخ شرق و آسیا را بررسی و دانش آن را تدوین کنیم و آن را درون علوم اجتماعی بگنجانیم می توانیم علوم اجتماعی اروپامحور را بسوی یک علوم اجتماعی جهانشمول پشت سر گذاریم. در حالیکه این یک پندار است. اروپامحوری - در معنای رایج آن - که "علمی" و "خنثی" باشد وجود ندارد. آنچه در جهان امروز "اروپامحوری" نامیده می شود اروپامحوری "علمی" نیست بلکه اروپامحوری توجیه گر سرمایه داری و امپریالیسم است. دانش علوم اجتماعی خنثی هم وجود ندارد. دانشی که در مراکز سرمایه داری تولید می شود هرقدر از علوم طبیعی به علوم اجتماعی نزدیک می شود جنبه علمی و عینی خود را بیشتر از دست می دهد و به توجیه گر مناسبات حاکم بر جهان و ابزار‌اندیشه‌‌ای حفظ و تداوم آن تبدیل می شود.

ایدئولوژی حاکم بر "علوم اجتماعی" غرب دو سویه است. سویه داخلی آن توجیه مناسبات سرمایه داری و اختلاف طبقاتی است. سویه جهانی آن توجیه گر امپریالیسم و اختلاف در توسعه یافتگی. اروپامحوری مضمون و شالوده این سویه جهانی است که البته متکی بر سویه داخلی نیز هست. اروپامحوری دو جهان متمایز شرق و غرب، آسیا و اروپا، می آفریند که یکی پیشرفت کرده و دیگری پیشرفت نکرده است. ایندو را باید با هم سنجید و مقایسه کرد. برپایه این مقایسه هرچه در اروپا یافتیم مثبت و هرچه در آسیا و دیگر نقاط جهان یافتیم منفی است.

به این ترتیب، اروپامحوری نه تنها با افزایش دانش ما درباره آسیا بخودی خود به عقب رانده نمی شود، بلکه خود مدام در حال تولید چنین دانشی درباره آسیاست، دانشی جزیی نگر، دانشی که در پی یافتن و انگشت گذاشتن بر تفاوت‌ها و تمایزهاست تا بر آنها تکیه کند و آنها را عامل عقب ماندگی و پیشرفت معرفی کند. بنابراین هیچ دلیلی وجود ندارد که افزایش دانش ما درباره شرق خودبخود به نفی اروپامحوری منجر شود. برعکس می تواند مستندات و دلایلی تازه در اختیار آن قرار دهد.

ولی این هنوز اصل مسئله نیست. مسئله این نبود که کنراد با آن روشن بینی که داشت علوم اجتماعی غرب را خنثی تصور می کرد، مسئله این بود که منظور وی نه کل علوم اجتماعی غرب بلکه قله‌ی تکامل و نقد آن یعنی مارکس و مارکسیسم بود. منظور کنراد از "علوم اجتماعی" در واقع مارکسیسم بود که باید جهانی شود. ولی بجای آنکه صاف و ساده و صریح بگوید که مارکسیسم مارکس بطور طبیعی جمعبندی تجربه جوامع پیشرفته تر اروپایی است و برای اینکه این مارکسیسم جنبه جهانمشول‌تر بیابد لازم است تجربه و تاریخ و شرایط شرق نیز در آن گنجانده شود، به هر دلیل، مسئله را به شکل "اروپامحوری علمی" مطرح کرد که گویا قرار است با افزایش دانش و آگاهی ما درباره شرق برطرف شود. در حالیکه مثال‌هایی که وی می زند مثلا در مورد بازتعریف برده داری یا فئودالیسم و غیره کاملا نشان می دهد که وی هم خطابش به دانشمندان مارکسیست است و هم موضوع بحثش تکامل و جهانشمولی مارکسیسم است. کنراد در واقع مارکسیسم را همان "علوم اجتماعی" می دانست که باید با دانش درباره آسیا و شرق تکمیل شود. 

بدینسان دو چیزی که ضد هم بودند در یک مقوله با هم آمیخته شدند. مارکسیسم که خود در بنیان ضد اروپامحوری و جاندارترین نقد آن است و می تواند باشد ­شکلی از اروپامحوری "علمی" معرفی شد. پایه شکست بعدی طرح کنراد و تاریخنگاری شوروی به لحاظ نظری در همینجا گذاشته شد زیرا نقش واقعی اروپامحوری و جنبه ایدئولوژیک واپسگرای آن در سایه قرار گرفت. با تبدیل کردن اروپامحوری از شکل حاکم علوم اجتماعی غرب و و بنیان ایدئولوژی مسلط بر جهان، به اروپا محوری "علمی"، ضرورت مبارزه ایدئولوژیک با آن فراموش یا کمرنگ شد. به این نکته توجه نشد که در هر مرحله از افزایش دانش ما درباره شرق باید دستاوردها جمعبندی شود، عناصر مشترک یافته و برجسته شود، تعاریف و مقولات بر مبنایی جهانشمول مورد بازبینی قرار گیرد و ایدئولوژی اروپامحوری و تمایز نقد شود و به عقب رانده شود. جهانشمول کردن مارکسیسم جدا از نقد اروپامحوری ایدئولوژیک نبود و اصولا بدون آن ناممکن بود. در کم توجهی به این وظیفه تاریخنگاری شوروی خود در زیر فشار یافته‌هایش دچار تناقض و تفرقه و اسیر جزییات و تمایزها شد که سرانجام آن را مثلا در جمعبندی‌های کتاب "تاریخ جهان باستان" به ویراستاری دیاکونوف که در دهه هشتاد در شوروی منتشر شد (و پیشتر به آن اشاره کردیم) و بعدها کتاب "گذرگاه‌های تاریخ" وی می بینیم که به آن نیز اشاره خواهیم کرد.

اما از آنسوی و در نقطه مقابل، مارکسیست‌های جهان غرب نیز که با تاریخ شرق آشنا نبودند و این نکته ساده و بدیهی که مارکس از تجربه دنیای غرب و اروپا متاثر بوده و آن را جمعبندی کرده نمی خواستند بپذیرند، ناتوان از نقد نظریه فرماسیونی، به انتقاد از دانشمندان شوروی روی آوردند که نگاه "تک خطی" به تاریخ دارند، در حالیکه گویا نگاه مارکس و مارکسیسم "چند خطی" است. نظریه شیوه تولید آسیایی در همین چارچوب دوباره مطرح و بزرگ شد. با تکیه بر نظریه شیوه تولید آسیایی گفته می شد که مارکس آسیا را می شناخته و برای آن حتی نظریه پردازی کرده است و اصلا برای شناخت آسیا هم باید به آثار مارکس مراجعه کنیم. در نتیجه این ادعا یا تصور که باید دانش آسیایی را بشناسیم و واقعیت آن را در مارکسیسم لحاظ کنیم سخنی بی‌ربط است.  مسئله‌ی مهم غنی کردن و جهانشمول تر کردن مارکسیسم با توجه به تجربه شرق و آسیا به کلی فراموش و حتی نشانه جزم‌اندیشی معرفی شد. مارکسیست‌های اروپایی نیز به جای آنکه صاف و ساده مسئله را به همین شکل مطرح کنند در پشت نظریه چند خطی تاریخ و شیوه تولید آسیایی و متهم کردن تاریخنگاران شوروی به جزم‌اندیشی سنگر گرفتند. فراتر و بسیار زیانبارتر از این، مارکسیست‌های اروپایی توجه نکردند که شالوده نظریه شیوه تولید آسیایی – آنچنانکه از نام آن بر می آمد و نه الزاما آنچنانکه در ذهن مارکس بود- بر تمایز و جداسازی میان آسیا و اروپا قرار دارد. یعنی خود می تواند به یکی از پایه‌های اروپامحوری واپسگرا - که دنبال یافتن این تمایزهاست - تبدیل شود، چنانکه شد. آن اختلاط مفاهیم که مارکسیسم و اروپامحوری را در زمینه‌هایی یکسان معرفی می کرد در نهایت به یک واقعیت تبدیل شد. شکلی از مارکسیسم، یا نظریه‌هایی از آن، در اروپامحوری ادغام شد و علاوه برآنکه کارکرد انتقادی خود را از دست داد به توجیه‌گر وضع موجود جهان تبدیل شد.

نتیجه همه اینها آن بود که فرصت بزرگی برای دانش مارکسیستی برپایه همکاری و همفکری دانشمندان شوروی و اروپایی از بین رفت. نتیجه دوم آن بود که مبارزه با اروپامحوری در عرصه تاریخ نیز تا انجا که به شرق و غرب مربوط می شد به کلی به فراموشی سپرده شد. نتیجه سوم آنکه با طرح و پافشاری بر شیوه تولید آسیایی که شالوده آن بر ادعای رکود تاریخی آسیا قرار داشت عملا چنانکه گفتیم مارکسیسم خود به یکی از شکل‌های اروپامحوری و حتی یکی از سنگ پایه‌های آن تبدیل شد. شیوه تولید آسیایی به منسجم ترین طرح اقتصادی و اجتماعی از تاریخ تبدیل شد که می توانست تمایز میان اروپا و آسیا را توجیه و دلیل عقب ماندگی آسیا را به ویژگی‌های درونی جامعه آسیایی پیوند زند و مانع از درک واقعی روند تاریخ شود. و بالاخره نتیجه چهارم آن بود که شماری از روشنفکران و‌اندیشمندان مترقی غرب و کشورهای در حال توسعه متقابلا مارکس و مارکسیسم را به اروپامحوری متهم و آن را شاخه‌‌ای از آن معرفی کردند و از این جهت تقابلی بیهوده میان مارکسیست‌ها و این روشنفکران نیز شکل گرفت. بدیهی است که‌اندیشکده‌ها و دستگاه‌های فکری و ایدئولوژیک جهان غرب، در حالیکه در زیر پوشش بیطرفی عملا برای شیوه تولید آسیایی تبلیغ می کردند، با تمام قوا به  این اغتشاش فکری و تشتت دامن می زدند و می زنند. نتیجه آن شد که در دهه هشتاد علوم اجتماعی اروپامحور در عرصه‌های مهمی مارکسیسم را شکست داد و آن را به این یا آن شکل در خود ادغام کرد.

برای اینکه یک نمونه از این شکست را مثال بزنیم به مفهوم برده داری در دنیای باستان اشاره می کنیم که تا همین امروز یکی از موضوعات مهم جنگ ایدئولوژیک برای اثبات تمایز میان آسیا و اروپا، راه آسیایی و راه اروپایی است که گویا یکی به عقب ماندگی و دیگری به پیشرفت انجامیده است. همانطور که می دانیم مارکسیسم برای یک دوران، برده داری یونان و رم را برده داری "کلاسیک" معرفی می کرد. این مفهوم برده داری "کلاسیک" در آن مرحله دارای توجیه بود یعنی دورانی که ما فقط با تاریخ اروپا و برده داری اروپایی آشنا بودیم. شناخت این شکل از برده داری به ما کمک می کرد تا بتوانیم به راه‌های گوناگون تحول شرق از جامعه اشتراکی اولیه به نظام‌های بعدی توجه کنیم و ماهیت آن را دریابیم. ولی از لحظه‌‌ای که این ماهیت مشخص شد، دیگر چیزی بنام برده داری "کلاسیک" معنا نداشت، همه برده داری‌ها در همه جا کلاسیک بودند. حفظ اصطلاح برده داری "کلاسیک" به معنای آن بود که برده داری اروپایی یک "هنجار" است و بقیه انحراف از آن هستند، ولی این اصطلاح حفظ شد و نقد نشد.

این در شرایطی بود که تاریخنگاری شوروی خطوط کلی تمایز میان برده داری یونان و رم با برده داری خانگی در شرق را بطور کامل آشکار کرده بود. برده داری در شرق چند هزار سال زودتر و بر مبنای ابزارهای سنگی و مسی شکل گرفته بود. با این ابزارها نمی شد اسیران مرد را به کار وادار کرد. در نتیجه آنها را می کشتند و زنها و کودکان را در خانه‌ها به کار می گرفتند. برده داری در اینجا شکل خانگی گرفت و در همین مسیر تکامل یافت. در حالیکه برده داری در یونان و رم حدود دو هزار سال بعد و در شرایط تمدن عصر آهن آغاز شد. اکنون با سلاح‌های آهنی می شد بردگان مرد را هم به کار وادار کرد. در نتیجه برده داری در یونان، و بویژه در رم که دیرتر آغاز شد، شکلی دیگر به خود گرفت. اکنون بر چه مبنایی برده داری در یکی غیرکلاسیک و در دیگری کلاسیک است؟ یا ما باید برده داری را بنوعی تعریف کنیم که مشترکات شرق و غرب هر دو را شامل شود (چنانکه کنراد پیشنهاد می کرد)، یا اصلا از این مفهوم بعنوان شالوده نظام اقتصادی و اجتماعی دنیای باستان صرفنظر کنیم. شکلی از مارکسیسم با ناتوانی در پشت سر گذاشتن اینگونه مفاهیم عملا دربرابر اروپامحوری شکست خورد و در آن ادغام شد.

 

تمدن یا فرماسیون؟

هم اینها یک جنبه از تناقض و ناسازی طرح کنراد بود. تبیین تاریخی کنراد بدرستی مبتنی بر این نگاه بود که تاریخ شرق و غرب را نمی شود از هم جدا بررسی کرد. ایندو دوقلوهای جدایی ناپذیر هستند. یعنی آنچه در شرق روی داده بر روی غرب و آنچه در غرب روی داده بر روی شرق اثرگذاشته و یک تاریخ یگانه بشری را بوجود آورده است. ولی وی آنگاه که تاریخ تمدن در شرق و غرب را به سه مرحله جهان باستان، سده‌های میانه و عصر جدید تقسیم می کند، پایه اجتماعی و اقتصادی هریک از اینان را به ترتیب، برده داری، فئودالیسم و سرمایه داری معرفی کرد. و می دانیم که اینها در نظریه مارکسیستی همان شیوه‌های تولید و فرماسیون‌ها (یا بنا به اصطلاح احسان طبری "سازند"‌ها) هستند. بنابراین توالی دوران‌های تاریخی و گذار از جهان باستان به سده‌های میانه و سپس عصر جدید می توانست به شکل توالی فرماسیون‌ها و سازندها نیز فهمید شود. هر چند پیشتر دیدیم که بنظر کنراد توالی سازندها یک قانون تاریخ نیست. ولی عملا این تبیین راه را برای آنکه تحول تاریخی همچون توالی فرماسیون‌ها و سازندها فهمیده شود باز می کرد.

مشکل کار در کجاست؟ آیا تاریخ توالی فرماسیون‌ها نیست؟ اگر نیست، پس چیست؟ آیا با نفی نقش بنیادین توالی سازندها و فرماسیون‌ها یکی از اصول بنیادین ماتریالیسم تاریخی زیر سوال نمی رود؟ وقتی از منظر امروز به گذشته نگاه می کنیم، توالی یا گذار فرماسیونی را در تاریخ می توانیم مشاهده کنیم و این یکی ازکشفیات بنیادین مارکس است. بحث بر سر نگاه فرماسیونی است، یعنی نگاهی که می خواهد با تکیه بر فرماسیون‌ها، تحول و جابجایی و گذار و دگرگونی آنها را هم توضیح دهد. این نگاه تا به امروز ناکام و ناموفق بوده و هرگز هم موفق نخواهد شد زیرا یک مسئله بنیادین را نادیده می گیرد و آن هم تاثیر ارتباط و درآمیزی تمدن‌ها بر روی تکامل و جابجایی فرماسیون‌هاست. هیچ فرماسیونی تنها تحت تاثیر عوامل و سازه‌های داخلی در یک قلمرو به فرماسیون دیگر تبدیل نمی شود. برای گذار از یک فرماسیون به فرماسیون دیگر حتما وجود عوامل جهانی یعنی فراسرزمینی لازم است یعنی تحت تاثیر درآمیزی و ارتباط میان قلمروها و تمدن‌هاست که نه تنها تحول فرماسیون‌ها بلکه گذار از این فرماسیون به دیگری ممکن می شود، این یا آن فرماسیون یا سازند می تواند دور زده شود یا شکل کاملا ویژه‌‌ای بخود بگیرد. یگانه مارکسیستی در جهان که می شناسیم که به این ضعف توجه کرده و توجه داده احسان طبری است. طبری در مقاله "خاورگرایی ایران و فرهنگ هند و چین" پس از بحثی ژرف درباره تاثیر تمدن‌های ایران و هند و چین بر یکدیگر می نویسد:

"یکی از مباحث مهمی که باید تاریخنگاری علمی به آن به مراتب بیش از گذشته بپردازد شناخت کیفیت‌ها و روندهای درآمیزی تمدن‌ها (سنکرتیسم) است. این کار نه برای آن که از آن نتیجه گیری‌های کاذب به عمل آید، بلکه برای آن که بسیاری از رازهای تاریخی روشن گردد. این که هر قومی و تمدنش در عین آن که مبدع چیزی است، چیزهائی را کسب می کند، در عین آن که کسب می کند، انتقال می دهد، در عین آن که انتقال می دهد آن را دگرکون می سازد (تکمیل می کند یا تابع نیازهای خود نمی نماید)، مطلب دشوار فهمی نیست. درک این نکته نیز دشوار نیست که تمدن‌های رشدیافته تر یا جهات رشدیافته تر یک تمدن در تمدن‌های کم رشد تر یا در جهات کم رشد تر یک تمدن اثرات خود را باقی می گذارد و "بده بستان" بزرگی در تاریخ شده است. میان این بده و بستان فرهنگی و مهاجرت اقوام و جنگ‌ها و هجوم‌ها و سیطره‌های خارجی رابطه بزرگی است و این پدیده‌های جنگ و هجوم و سیطره که به خودی خود پدیده‌های شر و منفی است در آزمایشگاه کیمیاگر تاریخ ‌‌‌ای چه بسا نقش خیر و مثبت ایفا می کنند. درآمیزی یا سنکرتیسم تمدن‌ها دارای قوانین عینی ویژه‌‌ای است که البته در آخرین تحلیل به قوانین عام جامعه شناسی بدل می شود".

این بنظر ما جدی ترین، بنیادین‌ترین، و مهمتر از همه، راهگشاترین نقدیست که به تاریخنگاری مارکسیستی اعم از اروپایی یا شوروی می توان داشت. مارکسیست‌ها با کم بها دادن به نقش سنکرتیسم تمدن‌ها و با متمرکز شدن بر نگاه فرماسیونی، به این کوشش ناممکن دست زدند که تحولات تاریخی و گذار را صرفا با تکیه بر روابط درونی این یا آن قلمرو و فرماسیون توضیح دهند در حالیکه بدون توجه به ارتباط سرزمین‌ها، بدون توجه به درآمیزی تمدن‌ها توضیح شکل و محتوای تحول و نحوه گذارهای تاریخی فرماسیون‌ها به یکدیگر، نه تنها دشوار که ناممکن است.

طرح کنراد چنانکه پیشتر دیدیم آن بود که تاریخ شرق و غرب و فراتر از آن تاریخ جهانی باید همچون قلمروهای جدایی ناپذیر در نظر گرفته شود. مسئله درآمیزی تمدن‌ها خودبخود در این نگاه گنجانده شده و اصلا شرط آن بود. ولی در عمل زمانی که تاریخنگاری شوروی کوشید تاریخ آسیا را تدوین کند طبعا مسئله آن تدوین تاریخ یک سرزمین معین برای نمونه تاریخ ایران یا هند یا چین بود. در این شرایط مثلا تاریخ ایران را می توان از طریق ارتباط‌ها و تبادلات آن مثلا با تمدن‌های چین و یونان و هند یعنی از طریق درآمیزی آن با دیگر قلمروها و تمدن‌ها پی گرفت؛ یا از طریق توالی فرماسیون‌ها و سازندها. بی گمان تلفیق این دو درستترین راه، ولی بسیار دشوار بود. تاریخنگاری شوروی رفت بدنبال راهی که برایش آشناتر بود یعنی توالی فرماسیون‌ها. تاریخ هر قلمرو و سرزمین تبدیل شد به تاریخ گذار از یک فرماسیون به فرماسیونی دیگر. در نتیجه تاریخنگاری شوروی درنهایت در همان چاله‌‌ای افتاد که مارکسیست‌های اروپایی از آن برحذر می داشتند و نام آن را نگاه "تک خطی"‌ گذاشته بودند. راه جلوگیری از افتادن در این دام، اختراع یا افزودن فرماسیونی دیگر بنام شیوه تولید آسیایی نبود - که به صرف افزودن آن نگاه تک خطی به چند خطی تبدیل شود-، راه در آن بود که همزمان نحوه اثرگذاری و تبادل و درآمیزی تمدن‌ها و سرزمین‌ها و فرهنگ‌ها بر روی یکدیگر مورد توجه قرار می گرفت یعنی سنکرتیک تمدن‌ها گنجانده می شد و تلفیق می شد با نگاه فرماسیونی.

برای آنکه نقش و اهمیت درآمیزی تمدن‌ها را در تکامل تاریخ و فرماسیون‌ها درک کنیم به همان مثال برده داری باز می گردیم. برده داری رم چنان معرفی می شود که گویا در مردم اروپا یا جغرافیا و تمدن اروپایی ویژگی خاص و منحصربفرد و متمایزی وجود دارد که موجب شده مثلا برده داری آنها متفاوت یا پیشرفته تر از شرق شود. در حالیکه مسئله چیزی دیگر است. اگر قبایلی که بعدها دولت رم را تشکیل دادند توانستند برده داری خود را بر مبنای تمدن عصر آهن و آهن گدازی برپا کنند، به دلیل آن بود که شرق پیشتر و طی چند هزارسال آهن را کشف و به عصر آهن پای گذاشته بود. تحت تاثیر درآمیزی تمدن‌ها، رم راهی چند هزار ساله را در مدتی کوتاه پیمود. برده داری رم از اینرو بود که با برده داری شرق متفاوت شد، زیرا بر شانه‌های دستاوردهای تمدن شرق قرار داشت.  

ما به این مسائل در آینده بیشتر خواهیم پرداخت.

--------------------------------------------

1- 10

طبری، احسان؛ نوشته‌های فلسفی و اجتماعی، انتشارات حزب توده ایران، جلد اول، تهران، 1360

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 678  راه توده - 4 بهمن ماه 1297

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت