عقب ماندگی به معنای انحطاط نیست! "دکتر سروش سهرابی"
|
ایران دوران قاجار وارث دو سده انحطاط بود، انحطاطی که در آن زمان به شکل عقب ماندگی نسبت به کشورهای پیشروی اروپایی نیز خود را نشان میداد. اما دیدن پدیده انحطاط همچون عقب ماندگی خود عامل درک نادرست از علل و عوامل عقب ماندگی نیز شد. در واقع آگاهی بر اینکه ایران نسبت به کشورهای پیشروی اروپایی عقب مانده است نیاز به دانش و بینش و اطلاعات عمیق اقتصادی و اجتماعی و سیاسی نداشت، برعکس حاصل یک مشاهده ساده یا ساده ترین شکل مشاهده بود. هر کس که در سده نوزدهم کمترین آشنایی با وضعیت ایران و کشورهایی نظیر انگلستان یا فرانسه پیدا میکرد میتوانست عقب ماندگی را مشاهده کند. اما مشاهده عقب ماندگی، دیدن آشکارترین جلوهها و نمودهای عقب ماندگی به معنای دست یافتن به دلایل و ریشههای عمیق آن نبود. عقب ماندگی در آن دوران به شکل مقایسه و درک وجود یک سلسله تفاوتها میان وضع ایران و اروپا خود را نشان میداد و تصور میشد به فرض وقوف بر این تفاوتها و آگاه کردن مردم ایران از آنها امکان غلبه بر عقب ماندگی هم وجود خواهد اشت. در حالیکه آن تفاوتهایی که میان ایران و اروپا دیده میشد خود پیامد روند طولانی انحطاط در ایران از یکسو و نتایج روند طولانی پیشرفت در سوی دیگر بود. مثلا با مشاهده ساده اینکه در انگلستان پارلمان وجود دارد و در ایران وجود ندارد، پیشرفت یکی و عقب بودن دیگری به وجود پارلمان نسبت داده میشد. در حالیکه وجود پارلمان در انگلستان، با همه محدودیتهایی که داشت، خود حاصل روندی بود که در طی آن از یکسو تعادل قوای معینی میان قشرهای مختلف طبقه حاکم و صاحب ثروت بوجود آمده بود و از سوی دیگر ناشی از ثبات نسبی نظام اجتماعی و ظرفیتی بود که برای جذب بحرانها بدان دست یافته بود. بنابراین به همان نسبت که مشاهده عقب مانده بودن ایران نسبت به غرب ساده و حاصل یک مقایسه ساده بود، درک دلایل این عقب ماندگی برخلاف آنچه تصور میشد بدین سادگی نبود و اصولا با چنین مقایسههایی یافتن این دلایل ممکن نبود. کار از اینجا دشوار شده که این سطح از ساده نگری همچنان در نوشتههای رسانه ای ترین نویسندگانی که درباره عقب ماندگی دست به مقایسه زده اند وجود دارد. نخستین مسافرانی که در سده نوزدهم از انگلستان بازدید کردند به همان نتایجی درباره دلایل عقب ماندگی ایران رسیدند که همچنان و پس از صد و پنجاه سال بعنوان این دلایل ذکر میشود: نبودن پارلمان، قانون، آموزش عمومی، صنایع و ... . تاسف بارتر اینکه در شناخت دلایل عقب ماندگی در ایران ما نه تنها در صد و پنجاه سال اخیر سیری پیشرو را نمیبینیم بلکه شاهد پسرفت و انحطاط هستیم. با آنکه کسانی که امروز درباره دلایل عقب ماندگی ایران پژوهش میکنند دیگر بازرگان ساده یا دانشجویان اعزامی عباس میرزا به اروپا نیستند، نتایج کار آنان حتی از این مشاهده گران نیز گاه عقب تر است. برای یک نمونه اگر ما در سده نوزدهم میرزا فتحعلی آخوندزاده را داشتیم که دلیل عقب ماندگی ایران را به اشکالات خط فارسی در مقایسه با خط لاتین نسبت میداد - که تازه آن را همچون مانعی در پیشرفت آموزش عمومی بعنوان شرط رشد و پیشرفت میدانست - اکنون پژوهشگرانی داریم که چندین گام به پس گذاشته و این عقب ماندگی را ناشی از خود زبان فارسی و ناتوانی آن در انتقال مفاهیم مدرن معرفی میکنند. اگر در درک آخوندزاده راهکاری مبهم و تخیلی برای غلبه بر عقب ماندگی به شکل امکان تغییر خط وجود داشت، درک کنونی این پژوهشگران گذار از عقب ماندگی را به تغییر زبان فارسی یعنی به یک بن بست کامل و غلبه ناپذیر تبدیل میکند. انحطاط و پسرفت در درک از عقب ماندگی بنوعی ریشه در سیر رویکرد غرب نسبت به شرق نیز دارد. اگر تا قرن پانزده و شانزده شاهد یک شیفتگی در اندیشمندان غرب نسبت به شرق وجود دارد و شرق سرزمین دانش و ثروتهای افسانهای تصور میشود و در پی یادگرفتن و آموزش و ترجمه و یورش و سفر و اقتباس علوم از شرق هستند، این روند بتدریج در سدههای هفده و هجده معکوس میشود و در سده نوزدهم به اوج خود و به پیدایش نظریههای نژادی میرسد. نظریههایی که هدفش توجیه برتری و ضرورت تسلط غرب بر شرق است. مفاهیم "شرق" و "غرب" خود به اسطورههایی فراتاریخی تبدیل میشوند. شرق نماینده خردستیزی، توحش، استبداد و عقب ماندگی معرفی میشود و غرب نماینده پیشرفت، خردگرایی، اومانیسم، دموکراسی و مشابه آن. البته ویژگی نظریههای نژادی در آن نیست که الزاما عقب ماندگی شرق را به وجود عاملی ژنتیکی در سرشت "انسان شرقی" نسبت میدهد، در آن است که این عقب ماندگی را حاصل عواملی میداند که در حیات شرق در طول تاریخ آن جنبه پایدار داشته است و در نتیجه و به هر دلیل، خواه و ناخواه جزیی از سرشت مردم شرق و تاریخ آن شده است. ناکامیهای مردم ما برای غلبه بر عقب ماندگی به این اسطوره سازیها میدان داد. دیدار ناصرالدین شاه از اروپا دستاوردی بدنبال ندارد، ترور او هم راهگشای چیزی نیست، پارلمان و قانون انقلاب مشروطه هم بجای پیشرفت و توسعه به تجزیه و فروپاشی و قحطی میانجامد. معلوم میشود که مردم ما، کشور ما و تاریخ ما مشکلات عمیق تر و بنیادین تری دارد. در این شرایط بجای بازبینی و نفی مقایسههای سطحی و ساده نگرانه برای دستیابی به ریشههای عقب ماندگی، برعکس مقایسه ابعاد اسطورهای پیدا میکند و در زمان و مکان نامحدود میشود. انحطاط و عقب ماندگی بدینسان میبینیم که چگونه درک از انحطاط همچون عقب ماندگی موجب انحطاط در درک از عقب ماندگی شد. انحطاط یک روند است. مانند هر روند دیگری دارای مبدایی در زمان و محدودهای در مکان است. در حالیکه عقب ماندگی حاصل یک مقایسه است و ظرفیتهای مقایسه در زمان و مکان نامحدود است. هرچیزی، هر پدیدهای را میتوان میان شرق و غرب مقایسه کرد، هر تفاوتی را میتوان یافت و آن را عامل عقب ماندگی معرفی کرد. در حالیکه در "انحطاط" خواه و ناخواه یک مرز وجود دارد، مرزی که پیش از آن انحطاط وجود نداشته یا رونق یا شکوفایی بوده و از آن پس انحطاط و پسرفت آغاز شده است. عوامل انحطاط را در شرایط دوران خود و حوادث و رویدادها و پدیدههای پس از آن جستجو میکنیم. ولی وقتی عقب ماندگی را همچون مقایسه دو وضعیت میان ایران و اروپا در نظر میگیریم، مرزی دیگر برای جستجوی ریشههای آن میتواند وجود نداشته باشد و عملا هم وجود ندارد. مثلا میتوان از مقایسه بود و نبود پارلمان و قانون شروع کرد، یا خط و زبان فارسی را با خط و زبانهای اروپایی مقایسه کرد، یا فرهنگ و اندیشه و فلسفه و تفکر را مبنای مقایسه قرار داد یا کوه و سنگ و جنگل و نظام آبیاری و کاریز و قنات و رودخانه را مبنا گرفت، یا به مقایسه نظام مالکیت و زمین و برده و تیول و طبقات در ایران و اروپا دست زد، یا نظام دولتی و دیوان و پادشاه و اشراف و دربار را با یکدیگر مقایسه کرد، یا راه آهن و صنعت و کارخانه و تجارت و پیشه وری را موضوع مقایسه قرار داد و خلاصه هر چیزی را که بخواهیم و در فکر بگنجد میتوان مبنای مقایسه کرد و تفاوتهایی را یافت و آن را دلیل عقب ماندگی معرفی کرد. ظرفیتهای مقایسه تنها از نظر موضوع نامحدود نیست، از نظر زمان هم نامحدود است. مقایسه ایران و اروپا میتواند از همین امروز شروع شود و تا ماقبل تاریخ پیش رود. مثلا وقتی به نقش عوامل جغرافیایی در عقب ماندگی ایران - بعنوان یکی از رایج ترین نظریهها - اشاره میشود و از بیابانها و شهرها و خشکی و آبادی و نظام آبیاری و غیره، در برابر اروپای بارانی و جنگلی و پرآب سخن گفته میشود، به عواملی اشاره میکنند که قدمت آن به ماقبل تاریخ، به هزاران سال قبل میرسد. هزاران سال است که آب و هوا و جغرافیای ایران و اروپا تغییر خاصی نکرده است ولی هزاران سال نیست که ما دچار انحطاط و عقب ماندگی هستیم. اگر عوامل جغرافیایی تعیین کننده عقب ماندگی هستند، در اینصورت ایران باید از ماقبل تاریخ از اروپا عقب مانده تر یا حداقل دچار سکون باشد. در حالیکه مسئله کاملا برعکس بوده است و در بخش اعظم این دوران اروپا از ایران و از شرق عقب مانده تر بوده است. برخی جلوتر آمده و سابقه این عقب ماندگی را به مقایسه میان فلسفه یونان و اندیشه ایرانی و شرقی میکشانند. یعنی پدیدهای که مربوط به حدود 2500 سال پیش است. در حالیکه انحطاط ایران مربوط به چند سده اخیر است. آیا کشور ما 2500 سال پیش یا در طی تمام این 2500 سال دچار عقب ماندگی بوده که ریشه آن را باید در اندیشه ایرانی و مقایسه با فلسفه یونانی جستجو کرد؟ به همین شکل است ادعای فقدان مالکیت خصوصی بر زمین در ایران. این ادعا اگر هم دقیق باشد، که نیست، باز ادعایی فراتاریخی و فرازمانی است. با پذیرش این ادعا، معلوم میشود که ایران در دوران هخامنشیان هم دچار فقدان مالکیت خصوصی بوده، دوران ساسانیان هم بوده، اوج خوارزمشاهیان و زمانی که ابن سینا و فارابی و خوارزمی و بیرونی و رازی و غیره را درون خود پرورش داده دچار فقدان مالکیت خصوصی بوده است. بر فرض پذیرش اینکه فقدان مالکیت خصوصی، همچون یک عامل پایدار و فرازمانی، موجب عقب ماندگی میشود چرا در دوران ابن سینا و رازی نشد؟ برخلاف مفهوم "عقب ماندگی" که مبنای آن بر مقایسه فراتاریخی و فرازمانی قرار دارد، مفهوم "انحطاط" دارای مبدایی در زمان و در تاریخ است. پدیدههای عام، فرازمانی و فراتاریخی در انحطاط نقشی ندارد. انحطاط حاصل روندهای مشخص و تاریخی است. حوادث، روندها، اتفاقاتی در ایران از یک مقطع و زمان معین روی داده که کشوری را که تا چندی پیش از آن و برای حداقل 2000 سال از پیشروان فرهنگ و تمدن جهانی بوده است دچار انحطاط کرده است. انحطاط یک روند درونی، حاصل تاثیر و تاثر یک سلسله عوامل معین و تاریخی است و ریشههای آن را با دست یازیدن به مقایسههای سطحی نمیتوان یافت. توجه به آنچه در ایران روی داده همچون "انحطاط"، ایجاب میکند که بدنبال مبدا و سرآغاز انحطاط و شرایط آن دوران رفت، و نه شرایط و عوامل پیش و پس از آن. چرا که ویژگیها و پدیدههای فراتاریخی پیش از آن نقشی در انحطاط نداشته است. آنچه هم پس از آن بوده پیامد روند انحطاط بوده و نه علت آن. باید سرآغاز دوران انحطاط، زمانی که فاصلهای بوجود آمده و روزبروز عمیق تر شده را یافت و دید که در این دوران چه حوادثی روی داده که ایران، در فرجام آن، نه تنها نسبت به برخی کشورهای دیگر بلکه نسبت به گذشته خود نیز عقب رفته است. در مقابل باید بررسی کرد در همین دورانها در کشورهایی که ایران نسبت به آنها عقب مانده چه تحولاتی روی داده که موجب پیشروی آنها شده است. این پیشرفت هم دارای مبدایی در زمان است و حاصل تاثیر پدیدهها و روندهای مشخص است و نه عوامل فرازمانی و فراتاریخی. بنابراین برای درک علل انحطاط هم میتوان به مقایسه دست زد ولی در اینجا اولا اصل بر مقایسه نیست بلکه یافتن روندهای درونی اصل است، ثانیا موضوع مقایسه در زمان و مکان محدود و مشخص است. در یک نگاه سریع میتوان گفت که سرآغاز انحطاط ایران در مرحله اول به دوران پس از حمله مغول باز میگردد که با انهدام وسیعی که بوجود آورد موجب تخریب نیروهای مولده و جلوگیری از تداوم رشد کشور شد و به ایجاد شرایط عقب ماندگی نسبی ایران، در برخی زمینه ها، یاری رساند. ولی در دوران صفویه ما همچنان با کشورهای اروپایی برابر و در بسیاری از زمینهها از غالب آنها پیش تریم. بنابراین ریشههای انحطاط و آنچه را که عقب ماندگی نامیده میشود باید در روندهایی جست که از دوران صفویه به بعد در ایران حاکم شد. این خطی است که بررسی ما را از همه دیگر بررسیهایی که تا به امروز درباره دلایل عقب ماندگی ایران انجام شده جدا میکند از جمله نتیجه گیریهای پژوهشگران معاصر نظیر همایون کاتوزیان، کاظم علمداری، صادق زیباکلام، جواد طباطبایی، احمد اشرف، ماشاالله آجودانی و دیگران. ما به این بررسیها با اندکی تامل بیشتر خواهیم پرداخت ولی همه اینان دارای این وجه مشترک هستند که ریشههای انحطاط را به پیش از دوران صفویه و حتی قبل از حمله مغول برده اند و در نتیجه عملا آن را به امری فرهنگی و غلبه ناپذیر تبدیل کرده اند. وقتی گفته میشود که عامل عقب ماندگی ما آن بوده که در زمان کورش تجارت را با دروغ یکسان و مذموم میپنداشتیم، از زمان داریوش قانون نداشته ایم، جامعه مان "کلنگی" بوده، تفکر فلسفی نداشته ایم، دچار استبداد شرقی بوده ایم، کشورمان خشک بوده، یا نیاز به سازماندهی حفر کاریز و قنات و آبیاری مصنوعی داشته ایم، مالکیت خصوصی وجود نداشته، یا مشکل از خط و زبان و خصوصیات اخلاقی یا ورود اسلام به ایران بوده، امتناع تفکر داشته ایم، یا حاکمیت دینی برقرار شده و مشابه آن ... همه اینها اولا دلایل و ریشههای عقب ماندگی ایران را میبرد به دورانهایی که ایران به هیچ عنوان عقب مانده نبوده، ثانیا عملا و در نهایت این عقب ماندگی را به یک عامل فرهنگی، به یک خصلت روحی و روانی، به شرایط جغرافیایی، به یک ویژگی اندیشه ای، به یک خصوصیت پایدار فراتاریخی و فرازمانی تبدیل میکند. در نتیجه راههای غلبه بر آن را یا به بن بست میکشاند یا به بیراهه. اینها در واقع بازتاب ایرانی و بدون ابتکار همان نظریههای نژادی اروپایی است که میکوشند عقب ماندگی شرق را به عواملی پایدار در تاریخ آن و در مردمان آن نسبت دهند و نه نتیجه روندهایی مشخص در مقطع معینی از تاریخ این کشورها. خلاصه کنم : 1- آنچه در ایران روی داده "انحطاط" است یعنی عقب ماندن ایران نسبت به گذشته خود و "عقب ماندگی" نسبت به غرب پیامد این انحطاط بوده است. 2- درک دلایل این انحطاط را باید از بررسی مبدا انحطاط پیگیری کرد و نه پدیدههای فراتاریخی و حوادث، روندها، شرایط، اندیشه ها، سنتها و ... پیش از آن. 3- ایران از دوران صفوی به بعد وارد روند انحطاط شده است، بنابراین کلید درک دلایل انحطاط ایران بررسی روندهایی است که از دوران صفوی به بعد در ایران از یکسو، و همزمان با آن در اروپا و جهان از سوی دیگر روی داده است.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 700 - 3 مرداد ماه 1398