راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات شعبان جعفری - 12

شعبان بی مخ فهمید اما شاه نفهمید

به بخش جالبی از خاطرات شعبان جعفری رسیده ایم. فردی که در 15 سالگی به جرم دعوا و عربده کشی زندانی شد، از زندان بیرون آمد و عضو فدائیان اسلام شد و در کنار آیت الله کاشانی و سید نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام قرار گرفت، بتدریج به ملیون و مصدقی ها نزدیک شد و در رکاب آنها حرکت کرد، خیلی زود از هر دو جدا شد و طرفدار شاه شد. صبح 28 مرداد بدستور سرلشگر زاهدی از زندان بیرون آمد و به کودتاچی ها پیوست و شد یکی از معروف ترین چهره های این کودتا. در این بخشی که میخوانید او نظرش را در باره شاه و رویدادهای پیش از انقلاب می گوید و از آشنائی های قدیمی اش با امثال الله کرم و حاج بخشی ها که در جمهوری اسلامی که جانشین او شدند. حیرت آور است که شعبان جعفری که به "شعبان بی مخ" معروف بود، اشتباهات شاه را فهمید و خود شاه و اطرافیان باصطلاح روشنفکرش نفهمیدند. شعبان فهمید که شاه دهن بین است، از انتقاد بدش می آید و در هر کار کوچک و بزرگ مملکتی دخالت می کند و پیاپی مرتکب اشتباه می شود اما خود شاه و اطرافیانش این را نفهمیدند تا وقتی که میلیون ها ایرانی مرگ شاه را تبدیل به شعار کردند و او در تلفنی به علی امینی گفت: «آقا! داریم آب می شویم و مثل پیر زن ها باید فرار کنیم از مملکت!» بخش دیگری از خاطرات شعبان جعفری را به نقل از کتاب خاطرات وی که به همت خانم هما سرشار تدوین و منتشر شده می خوانید:


 

  

س- شاه چگونه مردی بود؟

ج- جدی نبود مثل رضا شاه خدا بیامرز. اونجور مثل پدرش نبود، هر کی هر چی میگفت قبول می کرد.

س- در ارتباط با حرف هایی که شما به شاه می زدید حتما این را شنیده اید که علی بهزادی (سردبیر و صاحب امتیاز مجله سپید و سیاه که پیش از درگذشت، دو جلد خاطراتش را با عنوان "شبه خاطرات" نوشت و منتشر کرد) در کتابش نوشته: روزی شاه شعبان جعفری را به دربار احضار کرد و از او خواست عقیده اش را درباره انقلاب سفید بگوید. شعبان می گوید: بطوری که اعلیحضرت میدونن ما دو جور انقلاب داریم: یکی انقلاب سرخ که مردم میزنن پدر شاه و خانواده سلطنتی رو درمیارن، دومی انقلاب سفید که شاه خوار مادر مردمو... این حقیقت دارد؟

ج- خب، از این چرت و پرتا زیاد گفتن.

س- شاه چه نقطه ضعفی داشت؟

ج- شاه اصلا خوشش نمیومد ازش ایراد بگیرن. من یه وقتی که سرپرست ورزش باستانی بودم، اومدم پیشکسوتا رو جمع کردم بردم کاخ. پیشکسوتا کسایی هستن که به حساب تو این ورزش استخون خورد [خرد] کردن و برای خودشون پهلونن. مثلا دوتا از کاشان، دو تا از تبریز، دو تا از یزد، دو تا از اصفهان، از هر جا دو تا آوردم. از تهرانم همینجور.

 

یه روز از اعیحضرت ملاقات گرفته بودم، گفته بودن ساعت ده و نیم برم اونجا. ده و نیم تو کاخ نیاوران. با طباطبایی دوتایی سوار شدیم و رفتیم. طباطبایی اونجا وایساد، رفتم خدمت اعلیحضرت. وسط باغ زیر درختای چنار بزرگ آفتاب ساعت ده و نیم میخورد به اینا، همچو سایه آفتاب بود. اعلیحضرت راه میرفتن و تیمسار اویسی و اینا تمام اینور اونور وایساده بودن. من رفتم خدمتشون اعلیحضرت شروع کردن صحبت کردن، یه ده دقیقه یه ربعی صحبت کردن. برگشتم و رفتیم تو ماشین سوار شدیم و داریم میایم. حالا من هی خنده م گرفته هی میخندم. طباطبایی میپرسه: آقای جعفری چی شده، جریان چیه؟ مگه اعلیحضرت به ما یه چیزی داده؟ گفتم نه بابا چی چی داده؟ فهمیدی چی شد؟ گفت: نه. گفتم: وقتی این آفتاب افتاده بود رو من، نبود که من ریشمو رنگ میکردم، خب تهران رنگاشون یه جوریه که به زنگاری میزد، رنگش مثل چه جوری بگم؟ معلوم میشه رنگه. اونوقت آقتاب افتاده بود رو صورتم. یهو اعلیحضرت به من گفت: جعفری توام رنگ میکنی؟ تا اینو گفت فهمیدم شاهم سرشو رنگ میکنه! حالا خنده م گرفته ولی جلو خودمو نیگر داشتم.

س- شما این سال های آخر حکومت شاه از اوضاع راضی بودید؟

ج- من از خود شاه راضی بودم.

س- آنرا میدانم، از وضع مملکت چطور؟

ج- نه، هیچکس راضی نبود.

س- می خواهم بدانم چگونه تماس تان را با شاه قطع کردید؟

ج- این آخریا قطع کردن، سه چار سال آخر.

س- همین سه چهار سال آخر را می گویم. موقعی که مراجعه می کردید یا درخواست ملاقات می کردید، جوابتان را نمی دادند یا می گفتند شاه گفته نه؟

ج- نخیر. به شاه اصلا نمیگفتن، خانوم. ببینین، انقد تبلیغ بد کرده بودن که ذهنش عوض شد. بعد از 28 مرداد ماهی یه دفعه، دو ماهی یه دفعه میرفتم. تا وقتی علاء وزیر دربار شد، تا اونوقت میرفتم. یه دستایی تو کار بود که شاه رو از مردم جدا کنه. عقیده منو میخواین؟ یه چیزی به شما میگم عین حقیقته، قبول کن. ببین، این اوستودیوم فرح کجا بود؟ یادتونه کجا بود؟

س- ته فرح آباد ژاله.

ج- باریکلا. ببینین اونجا که اوستودیوم ساخته بودن. بغلش چی بود؟

س- نیروی هوایی؟

ج- دیگه بغلش چی بود؟ نمیدونین، هان؟ بغلش حلبی آباد بود. بیست هزار قاچاقچی و دزد و قالتاق و قاتل اونجا زندگی میکردن. وقتی عرض می کنم مردم بیشترشو نمیدونن، ایناست. الان هیچکدوم از شما نمیدونین. اینا اونجا زندگی میکردن. آخه یکی نباید بود به وضع اینا میرسید؟ وقتی اون اوستودیوم رو ساختن، اوستودیومی به اون عظمتو، یکی نبود بپرسه: اینجا چیه؟ این همه حلبی رو هم؟ همه اونا امروز پاسدار و کمیته چی شدن.

س- به نظر شما چه کاری باید می کردند؟

ج- بذار بگم خانوم. یه روز رضا شاه میاد بره طرف شمرون –اون دوره میدونین که، گاز و ماز و اینا نبود- میبینه که مردم دم این دکونا پر شدن. میگه: چه خبره؟ میگن: ذغال گیر نمیاد. پیاده میشه میگه: شهردارتون کو؟ شهردارو میخواد و بهش میگه: عصری من میام اگه ذغال در این دکونا نباشه پدرتو درمیاورم! میگن عصری که رضا شاه از شمرون برمیگرده انقد ذغال در این دکونا بوده که کسی اصلا نمیتونست بره بخره. میفهمی چی بهت میگم؟ آخه شما میری تو اون اوستودیوم، پیاده شو، ببین اینجا چیه، بگو این حلبیا چیه؟ اینا کی ان اینجا زندگی میکنن؟ اینا رو جمع کنین. این ملتو ببینین. بابا، آدم یه حقیقتی رم باید بگه. میدونین آدم همه اش نباید بشینه تعریف کنه که!

س- آن زمان این حقیقت ها را به کسی هم گفتید؟

ج- بالاخره یه روز گفتم. یه روز رفتم قاهره، وقتی که اعلیحضرت خدابیامرز فوت کرد، رفتم تشییع جنازه شاه. رفتیم تو کاخ قبه برای عرض تسلیت. رفتم خلاصه پیش شهبانو و براشون گفتم.

س- نمی دانستم برای تشییع جنازه شاه به مصر رفته بودید؟ چطور رفتید قاهره؟

ج- خدمت شما عرض کنم خدا رحمت کنه محمد رضا شاه رو، وقتی مرد ما رفتیم قاهره برای تشییع جنازه. وقتی من رسیدم اونجا البته یه روز دیرتر رسیدم چون پاسپورتم یه وضعی پیدا کرده بود که به موقع بهم ندادن. ولی بالاخره خودمو رسوندم به اونجا. خدمت شما عرض کنم که رفتم قاهره. البته اونجام که می خواستم برم باید ویزا میگرفتم که چون اونموقع تشییع جنازه شاه بود راحت ویزا نمیدادن. ما از پاریس به سرهنگ یزدان نویسی تو قاهره تلفن زدیم – سرهنگ نویسی رئیس دفتر شهبانو بود- بهش گفتیم جریان اینه. گفت ناراحت نباش تو طیاره رو بگیر سوار شو بیا فرودگاه میارنت تو. ما اومدیم فرودگاه، از اون پشت دیدم چند نفر وایسادن، خلاصه ما رو شناختن، پاسپورتمونو گرفتن و ورداشتن بردنمون. یه هتلی ام اونجا برامون گرفته بودن، هتل خیلی خوبی بود. بعد فرداش یکی رو فرستادن عقب ما رفتیم. البته یه روز بعد از تشییع جنازه بود. رفتیم کاخ قبه، دیدم اردشیر زاهدی اونجا بود و [ریچارد] نیکسون بود و [هنری] کیسینجر بود و مئیر عزری بود، چند تام از ایرانیا اومده بودن اونجا. خلاصه وقتی رفتیم اونجا، شهبانو ما رو احضار کرد و رفتیم اونجا نشستیم به صحبت کردن. بعد شهبانو از من پرسید: چرا اینجوری شد؟ چرا وضع اینجور شد؟ گفتم: قربان، شما الان عزادارین من نمیتونم چیزی به شما بگم. گفت: نخیر چرا؟ چرا اینجوری شد؟ آخه این چی بود، چرا مردم این کارو کردن؟ گفتم والا من دوست ندارم چیزی بگم. گفت: چرا نیومدی به من بگی؟ گفتم والا اون رئیس دفتر شما رو با ده من عسل نمیشد بخوری. اون [هوشنگ] نهاوندی رو! اون همه رو ناراضی کرد. همه از دستش ناراحت بودن. اونوقت من بیام دو سه ماه دنبال اون بیفتم که آیا بتونم بیام شما رو ببینم یا نه؟ شما یه روز یه دستوری به ما دادین ما امرتونو اطاعت کردیم و اون ورزشکارا رو ورداشتیم بردیم ونیز ایتالیا، اون همه اونجا کار کردیم و برگشتیم. ما فقط یه خواهش کردیم که این ورزشکارا رو که ما بردیم اونجا بیان پیش شما یه دیدنی از شما بکنن، اینا نذاشتن! هیچی بعد گفتم: حالا شما ناراحتین، من بخوام بگم خیلی چیزا باید بگم. بهتره الان چون ناراحتین چیزی نگم.

س- میان تان با شاهپور غلامرضا چطور بود؟

ج- وای، وای چه بساطی داشتیم تو مملکت با ایشون!

س- چه بساطی داشتید؟

ج- خب ما ایشون رو به خاطر پستی که داشت زیاد می دیدیم دیگه!

 

س- بعد از انقلاب چطور؟

ج- نه والا من هیچ ندیدم. تا آدمو پیدا کنه یه چیزی میخواد!

س- بله؟

ج- باور کن خانوم، بهتر که آدم نبیندش!

س- چرا؟

ج- نه اصلا انقد خسیسه! اگه میلیاردها داشته باشه هنوزم کمبود داره! یه وقت رفتیم بریم یزد. کنار اون رمل، دم اون ریگا، [ریگ ها] میگفتن اینجا مال شاهپور غلامرضاست، جون شما. یارو میگفت. گفتم: بابا اینجا که اصلا پرنده پر نمیزنه. گفت: اومده شنای [شن های] اینجا رو ضبط کرده. شاهپور غلامرضا خانوم، خیلی پول دوست بود. راستی میگم خیلی. من همچی چیزی تو عمرم ندیدم، اصلا. میومد تو باشگاه، یارو یه ساعت میل بازی می کرد، مثلا ممد میل باز هی میل بازی می کرد. اینم همینطور اونجا نشسته بود، بعد ... میگفت: یه دوغ آبعلی!

عجب بساطی داشتیم. این خانوم، انقد... اصلا یه چیزی بود. آدم روش نمیشه حرف اونو بزنه. یه دفعه اومده بود کاپهای بچه ها رو بده. موقعی که اومد کاپ یکی از اونا رو بده اینجوری می کنه: محصلی؟ جواب میده: بله. میگه: این ورزش چیه میکنی؟ برو یه ورزش حسابی بکن! به قرآن، به مولا. یه روزم اومد یه پوست مار دادیم بهش، پونزه متر پوست مار بود، از این سر باشگاه تا اون سر باشگاه طولش بود، سه متر پهناش بود. هر چی از دستمون میومد تهیه می کردیم پیشکش می دادیم به ایشون.

س- واقعا هدیه طلب می کرد؟

ج- به خدا، به جون شما عین حقیقته! یه وقت سلیمان بهبودی یه تابلو واسه موزه باشگاه آورد که راستی چیز آنتیک و اعلایی بود. آخه مردم برای شاه هدیه میفرستادن. شاه از اونا بازدید می کرد و دستور میداد هر هدیه ای رو برای موزه ای یا جایی که مناسب بود بفرستن. یه دفعه این تابلو رو که یه زندانی مال قزل حصار سیزه سال آزگار زحمت کشیده بود سوزن دوزی کرده بود و عکس مولا علی بود روی اسب و راستی یه چیز تکی بود، توسط سلیمان بهبودی فرستاد برای موزه ما. اعلیحضرت گفته بودن: این به درد موزه جعفری میخوره، بدینش به اون. این تابلو تو موزه بود تا اینکه یه دفعه شاهپور غلامرضا اومد اونجا بازدید. تا چشش به تابلوئه افتاد هی گفت: عجب تابلوی جالبی، عجب تابلوی جالبی! اونوقت پیشکارش گفت: والاحضرت خوششون اومده، هدیه کنین به ایشون. هر چی گفتیم بابا این پیشکشی اعلیحضرت به موزه باشگاهه، از دربار اومده نمیشه که از نو پس بفرستیم دربار! خلاصه حریف نشدیم و دادیم خدمت ایشون. حالا شما می پرسین طلب میکرد؟ هر موقع که میخواست بیاد اول سرهنگ علمایی رئیس دفترش میومد میگفت: برای خودش کادو چی گرفتین؟ مام هفت هشت ده هزار تومن مایه میذاشتیم. واقعا میگم خانوم، به قرآن. اون که میخواست بیاد جوایز بچه ها رو بده، میگفت که واسه خودم چی گذاشتین؟ تازه وقتی میومد میگفت: نمی تونم هزار و پونصد شیشصد تا جایزه بدم. مام سی نفر نماینده اینا رو درست میکردیم می گفتیم: به اینا بده. حالا مقصود، بچه ها نمیدونستن. می گفتیم برادر شاه داره میاد. اینا چه میدونستن چه آدمیه. هیچی... خوب بچه هام دوست داشتن از دست برادر شاه چیز بگیرن دیگه. اینم میومد اونجا. دو تا جایزه که میداد، خانوم سیمی رو مینشست. خیلی ام پیزوری و وارفته بود. سیمیشو مینشست و همینجوری. خلاصه این شاهپور غلامرضا، پدرمو درآورد، به قرآن جون شما. من ورزشکارا رو میبردم تو خونه ش –آخه باشگاه من تو کشتی همیشه اول بود، تو بکسم اول بود- می بردم که مدال و نشان اینا رو بده، میگفت: اینا رو دیگه نیاری اینجا، فرشم خراب میشه. میگم جون شما خانوم، من اینو که میگم عین واقعیته نمیخوام خودمو شیرین یا ترش بکنم، میگم به مولا علی.

س- قالی چه طوری خراب می شد؟

ج- میگفت: فرشم زیر پای اینا خراب میشه. ببر تو حیاط نیگرشون دار

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 696  - 6 تیر ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت