وارطان سالاخانيان و کوچک شوشتری دو فاتح شکنجه گاههای 28 مرداد
|
پس از کودتای 28 مرداد و علیرغم حضور امنیتی کودتاچیان در سراسر کشور و بویژه در تهران، چاپخانه مخفی حزب توده ايران در منطقه داووديه – شمال تهران- همچنان کار مي کرد و اوراق و اعلاميه های حزب در افشای کودتاگران منتشر شده و دست به دست می گشت. فرمانداری نظامی تهران که سرتیپ بختیار هدایت را برعهده داشت همه سویه در جستجوی یافتن رد پائی از گردانندگان این چاپخانه بود. (بختیار بعدها مدارج نظامی را طی کرد و تا زمانی که شاه به او مشکوک شده و برای خنثی سازی خیالاتش برای کودتا علیه شاه به عراق تبعید شد به درجه سپبهدی رسید.) ارديبهشت سال 1333 نزديک به يک سال از کودتا می گذشت و هنوز فرمانداری نظامی تهران نتوانسته بود رد چاپخانه حزب را بدست آورد. غروب ششم ارديبهشت، ماموران گشت فرمانداری نظامی بطور اتفاقی به يک اتومبيل در دروازه دولت تهران، که آنروزها دهانه خروجی تهران به سمت شمیران محسوب می شد شک کرده و دستور ايست دادند. راننده اتومبيل که جوانی ارمنی بود، خيلی خونسرد به سؤالات ماموران پاسخ داد. همین روش را جوان ديگری که در اتومبيل بود از خود نشان داد. ایست و بازرسی در حال پایان بود که يکی از ماموران دستور داد صندوق عقب اتومبیل را باز کنند تا این محل نیز بازرسی شود. مامور دیگر فرمانداری نظامی این بازرسی را بیهوده دانسته و بحث میان دو مامور ادامه یافت. سرانجام هر دو موافقت کردند که راننده را پیاده کرده و از او بخواهند صندوق عقب اتومبیل را باز کند. هیچ راه گریزی نبود. هر دو مامور مسلح و آماده شلیک بودند. راننده پیاده شده و صندوق عقب اتومبیل را در نهایت خونسردی باز کرد. صندوق که باز شد، چشم های ماموران از حيرت گرد شد. صندوق عقب اتومبیل لبالب از روزنامه "رزم"، ارگان سازمان جوانان حزب توده ايران بود. روزنامه ها تا نخورده بود و هنوز بوی مرکب چاپخانه ميداد. ساعتی بعد دو سرنشين اتومبيل در شکنجه گاه فرمانداری نظامی بودند. شکنجه گاه لشکر دو زرهی بود و شکنجه گران زير نظر بختيار و سرهنگ زيبايی زندانیان را شکنجه و بازجوئی می کردند. دو توده ای سرنشین اتومبیل بلافاصله زیر شکنجه رفتند. کوچک شوشتری – یکی از دو سرنشین اتومبیل- قامتی ظريف داشت و به همین دلیل ماموران برای اعتراف گیری فشار را روی او متمرکز کردند. آنها آدرس چاپخانه را می خواستند. سکوت طولانی شد و شکنجه ها شدید تر. شکنجه و سکوت شش روز ادامه يافت. هر دو همه چيز را انکار مي کردند. روز 12 ارديبهشت کوچک شوشتري، زير شکنجه برای همیشه خاموش شد. وارطان، وقتی مطمئن شد رفيقش شهيد شده، به شکنجه گران گفت: "حالا خيالم راحت شد. من ميدانم و نمی گويم. هر کار مي خواهيد بکنيد." حماسه وارطان اینگونه خلق شد. شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران او بعدها اینگونه تعریف کرد: " انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. گفت مي شکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی زد. وارطان گفت: می شکند. با تمام نيرويم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمي کرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: می شکند. خشمگين شدم. مرا مسخره می کرد. باز هم فشار دادم. صدايی برخاست. وارطان گفت: ديدی گفتم می شکند. نگاه کردم انگشت شکسته بود و او به من پوزخند می زد." اول ماه مه، وارطان در داخل سلول خود خطاب به همه زندانیان فریاد زد: جشن بگیرید! امروز جشن کارگران است. سرهنگ زيبايی از راه رسيد و وارطان را به شکنجه گاه برد. بعد از چند ساعت که وارطان را آوردند. براثر شکنجه تا 24 ساعت بیهوش بود. برای در هم شکستن او، سرانجام به مته برقی متوسل شدند. به او گفتند: اين آخرین شانس برای زنده ماندن است. یا بگو چاپخانه حزب کجاست و یا برای همیشه خاموشت می کنیم. گفت: نه .... مته برقی سر او را سوراخ کرد و لحظاتی بعد قلب او نیز از حرکت باز ایستاد. وارطان حماسه ای شد که شاملو در باره اش سرود:
وارطان! بهار، خنده زد و ارغوان شکفت در خانه، زير پنجره، گل داد ياس پير دست از گمان بدار با مرگ نحس پنجه ميفکن بودن به از نبود شدن (خاصه در بهار...) وارطان سخن نگفت؛ سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت... وارطان سخن بگو مرغ سکوت، جوجه مرگی فجيع را در آشيان به بيضه نشسته است وارطان سخن نگفت؛ چو خورشيد از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت... وارطان سخن نگفت وارطان ستاره بود يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت... وارطان سخن نگفت وارطان بنفشه بود ، گل داد و مژده داد: "زمستان شکست" و رفت...
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 696 - 20تیر ماه 1398