از رقابت و تضاد قدرت ها، به سود منافع ملی باید استفاده کرد! "دکتر سروش سهرابی" |
پرسش چگونگی رشد اقتصادی و اجتماعی پس از شکستهای دوران قاجار شکل روشن تری به خود می گیرد و پاسخ هایی که باید برای آن پیدا شود با دورانهای قبلی متفاوت است. اگر پرسشی که برای نادرشاه وجود داشت کاهش خزانه دولتی بود و پاسخی هم که برای آن یافت متحد کردن قبایل مختلف و تلاش برای جبران خزانه دولت از راه غارت بود، این راه حل در زمان قاجار پیشاپیش ناممکن شده بود. این دولت دیگر در شرایط دوران کریم خان هم نبود زیرا فاقد آن اقتدار و نظام تولید کالایی بود که بخواهد با انگلیسیها معامله برابر یا واقعی کند. از طرفی در همان دوران کریم خان هم، از یکسو کوشش او برای معامله برابر با انگلستان به نتیجه نرسیده بود و از سوی دیگر نیاز به پول او را ناگزیر از تلاش برای معامله با انگلیس ها با وجود آگاهی از مخاطرات آن می کرد. حکومت قاجار وارث واگرایی و دورانی از ویرانیها بود و در این شرایط ناگزیر از هماوردی با تمرکزهای برتر اروپایی شده بود. ضمن اینکه در نتیجه همین واگرایی و انحطاط شناخت آن از وضع خود و وضع جهان از نادر و کریم خان و دوران صفوی هم عقب تر بود. از لحظهای که ارتباط این سیستم واگرا با آن تمرکزها به رویارویی مستقیم تبدیل می شود، پرسشها هم مشخص تر می شوند. اولین مرحله طرح این پرسشها را می توان از همان دوران عباس میرزا و قائم مقام و امیرکبیر مورد توجه قرار دهیم. برتری که قائم مقام و امیرکبیر به اندیشه گران بعد از خود دارند در دو نکته است. نکته نخست آنکه انحطاط خود را در رابطه با پیشرفت دیگری می توانند ببینند. از طرف دیگر هنوز نظام اقتصادی و اجتماعی تا آن اندازه به انحطاط نگراییده که هیچ امیدی به جبران این انحطاط وجود نداشته باشد. این وضع به آنان امکان می دهد که بتوانند به ارتباط میان روند انحطاط و واگرایی خود و پیشرفت تمرکزهای اروپایی بیاندیشند. امیرکبیر منسجمترین دولتمرد خواهان جبران عقب افتادگی ایران است که به روند ارتباط دو نظام توجه می کند. یعنی رابطه میان یک سیستم واگرا و شکست خورده از نظر نظامی با یک سیستم متمرکز که به برتریهای بسیاری از نظر اقتصادی و فنی دست یافته بود.
درباره آنچه امیرکبیر انجام داده بسیار سخن گفته شده است. ما بر چند نکته تاکید می کنیم. یک تلاشی که برای ایجاد تمرکز در حکومتی می کند که در پایه مبتنی بر پراکندگی و واگرایی تاریخی است. سیاست هایی که برای جبران عقب ماندگی برمی گزیند درجهت وارد کردن همان گروههای اجتماعی موجود به اتخاذ روشهای پیشرفته تر است. مثل تلاش برای ایجاد تحول در صنعت بافندگی ایران یا تصفیه شکر بر مبنای همان امکانات تولید پیشه وری و تلفیق آن با بهره گیری از تکنولوژیهای جدیدتر. بنیان تلاش او در این مورد بر استفاده کردن از ظرفیتها و نیروهای موجود اجتماعی و تکامل دادن آنهاست و نه کنار گذاشتن آنها. تلاشی که برای آموزش و پیشرفت صنایع فلزکاری در ایران دارد درک وی را از ضرورتهای جدید تکنولوژیک دوران خود نشان می دهد، درکی که با سیاستهای رضاشاه که خیلیها دوران وی را دوران صنعتی شدن ایران معرفی می کنند کاملا تمایز دارد. امیرکبیر می خواهد جامعه ایران را بر مبنای ظرفیت های درونی خود آن متحول کند و رضاشاه می خواهد کارخانهای را از خارج آورده و در ایران به راه اندازد و از این طریق کسب سود شخصی کند. سیاست رضا شاه قبل از او در مناطقی همچون هند یا مصر از طریق سرمایه گذران انگلیسی انجام شده بود ولی نه به تحول اجتماعی در این کشورها که به نابودی بسیاری از تولید کنندگان سنتی منجر شده بود. آن معدود کارخانه هایی که در دوران رضاشاه در ایران به کار افتاد نه در خدمت و در کنار گسترش تولید پیشه وری که رقیب آن بود و در خدمت واگرایی. درک امیرکبیر می توانست منجر به تکامل نیروهای اجتماعی شود، درک رضاشاه جلوه هایی از پیشرفت اروپایی را به جامعهای عقب مانده سنجاق می زد و آن را در مقابل نیروهای تولیدی موجود قرار میداد. همین واقعیت بود که این امکان را بعدها به برخی از اندیشه گران داد که واقعیت را وارونه ببینند و به سادگی از مقاومت سنت در برابر مدرنیزاسیون آمرانه او سخن گویند، بدون آنکه درکی از نقش و ماهیت آن سنت و این مدرنیزاسیون داشته باشند. بدیهی است نمی توان ادعا کرد دوران سه ساله امیرکبیر ایران را متحول کرد و اصولا چنین چیزی ممکن نبود. اقدامات امیرکبیر با مقاومتهای بسیاری روبرو بود که هم در درون سیستم اجتماعی و اقتصادی ایران بود و هم از خارج بر آن تحمیل می شد. تلاش برای ایجاد تمرکز بدلیل آنکه این سیستم علایم واگرایی از دویست سال قبل از خود نشان داده بود، کار بسیار دشواری بود. یکی از نتایج این واگرایی پیدایش نیروهای اجتماعی و کارگزاران و صاحب قدرتهایی بود که منافع شخصی آنان با منافع ملی تفاوت داشت. دیدیم که از همان دوران فتحعلیشاه "ایرانیانی" وجود داشتند که بیش از انگلیسیها می توانستند به منافع انگلستان خدمت کنند. در دوران قاجار هر روز به شمار این افراد اضافه میشد. اینان نیز دربرابر سیاست های اصلاحی بصورت یک مانع عمل می کردند. انحطاط و واگرایی طولانی نظام اقتصادی و اجتماعی در دوران قاجار نیز بصورت ادامه رقابت ها و گرایش های گریز از مرکز خود را نشان می داد. یکی از دلایل کندی پیشرفتهای فنی و نظامی ایران در همان دوران قائم مقام و عباس میرزا عبارت بود از رقابت هایی بود که بین شاهزادگان مختلف قاجار وجود داشت. بطوری که شکست عباس میرزا خواسته بسیاری از آنان بود. می توان تصور کرد که اینان درآغاز تصوری از پیامدهای چنین شکستی نداشتند. ولی به تدریج افراد و گروههایی در سیاست ایران ظاهر میشوند که در پیشرفت انحطاط منافع بیشتری دارند و آگاهانه اهداف خود را دنبال می کنند. خیلی از پژوهشگران اجتماعی جدید مطرح می کنند که امیرکبیر اطلاعی از فلسفه غرب و دلیل پیشرفتهای اجتماعی آن نداشت و به همین دلیل اقدامات او نمی توانست آثاری عمیق و بنیادین برجای گذارد. این گفتهها را غالبا کسانی طرح می کنند که خود پس از چند دهه اقامت در اروپا شناخت عمیقی از تحولات اقتصادی و اجتماعی و فلسفی آن ندارند. هرچند به عنوان اساتید دانشگاهی از آنان یاد شود. برخی نیز می گویند امیرکبیر تحت تاثیر اصلاحاتی یا به اصطلاح "تنظیمات" قرار داشت که پیش از وی در دولت عثمانی آغاز شده بود. بنظر ما امیرکبیر تحت تاثیر تنظمیات عثمانی نبود. می توان گفت که او حتی نسبت به تنظیمات دیدگاهی انتقادی داشت. یعنی می کوشید آن اشتباهاتی را که دولت عثمانی در دوران تنظمیات مرتکب شده بود تکرار نکند. واقعیت آن است که در آن دوران تلاش برای پیشرفت اجتماعی و اقتصادی جز از طریق حکومت به شکل دیگری قابل انجام نبود. هنوز گروههای مختلف اجتماعی امکان مبارزه برای پیشبرد تغییرات اجتماعی را نداشتند. به همین دلیل بود که جنبش اجتماعی که در ایران تحت عنوان جنبش بابیه در جریان بود در مقابل اقدامات امیرکبیر قرار گرفت. از دوران مشروطیت به بعد بود که گروههای مختلف اجتماعی به تدریج وارد مبارزه برای تغییر شدند و مهر و نشان مستقیم خواست های خود را بر حکومت ها برجای گذاشتند. می توان تصور کرد اقدامات امیرکبیر از نظر تلاش برای متحول کردن نیروهای اجتماعی شباهت بسیار با تلاش هایی داشت که در آلمان پیش از او انجام شده بود و در ژاپن پس از او آغاز شد که هر دو نمونههای موفق توسعه اقتصادی و اجتماعی تحت حمایت حکومت هستند. مقایسه این تلاش ها با آنچه در دوران امیرکبیر و پس از آن در ایران انجام شد بسیار روشنگر و گویاست. دلیل آنکه تغییرات هدایت شده اجتماعی و اقتصادی در آلمان و ژاپن موفق شدند در این نبود که این دو کشور با فلسفه آن زمان اروپایی آشنایی داشتند و یا اینکه تحت تاثیر این فلسفه به تشویق انگیزشهای فردی اقدام کردند. این دو کشور یک تفاوت بنیادی با دولت قاجار داشتند. آن تفاوت در آن بود که نظم اقتصادی و اجتماعی آنها هنوز واگرا نشده بود. در مورد آلمان کنونی با وجود اینکه در آن دوران مجموعه حکومتهای پراکندهای که دنیای ژرمنی می نامند نسبت به فرانسه و انگلستان عقب افتاده تر بود ولی حداقل در بزرگترین زیر مجموعه آن یعنی دولت پروس درکی از همگرایی اقتصادی و اجتماعی وجود داشت. تلاش برای توسعه پیشه وری از طریق صادرات کالاهای ساخته شده از سده هفدهم در آلمان وجود داشت. و در نیمه اول سده هیجدهم و در دوران فردریک کبیر درکی کاملا جا افتاده بود. ولی پیشرفت اقتصادی و اجتماعی آلمان در معرض مداخله توسعه طلبیهای فرانسه در درجه اول و انگلستان در درجه دوم قرار داشت. در اروپا پس از شکست ناپلئون است که این فرصت برای دنیای ژرمنی و بویژه موتور محرکه آن یعنی دولت پروس ایجاد می شود تا بسرعت عقب ماندگی خود را جبران کند. در عین اینکه دولت پروس فاصله چندانی از نظر آگاهیهای فنی با انگلستان و فرانسه نداشت، فاصلهای که در دوران امیرکبیر بین ایران و اروپای پیشرفته بسیار بود.
توسعه صنایع در آلمان نه بر مبنای سود فردی و اندیویدوالیسم اروپایی معاصر آن، برعکس براساس حمایتهای دولتی انجام می شود. دولت پروس به درستی اقدامات خود را بر تشویق صنایع فلزکاری و شیمیایی می گذارد. کارخانه معروف کروپ فقط بدلیل حمایت دولت پروس است که امکان توسعه و پیشرفت را پیدا می کند. حتی چگونگی تشویق صنایع جدید در آلمان با انگلستان متفاوت است. سیاست حمل و نقل و توسعه راه آهن بر مبنای افزایش ارتباط بین مراکز مختلف اقتصادی انجام میشود. در این زمینه مقایسه میان راه آهن آلمان و رضاشاه جالب است. در همان دوران رضاشاه بسیاری کارشناسان و از جمله کمونیست های ایران معتقد بودند که راه آهن ایران باید خراسان را به آذربایجان بعنوان دو قطب تولیدی متصل کند، در حالیکه راه آهن شمال و جنوب وسیله ای برای رقابت و تسهیل و کم خرج تر کردن توزیع کالاهای وارداتی از بنادر و در نتیجه در خدمت بیشتر نابودی تولید داخلی خواهد بود. مشاهده می شود که حتی یک تکنولوژی و صنعت واحد می تواند بسته به جایگاهی که در پیوند مجموعه مناسبات داخلی دارد یا ندارد، نقشی مترقی یا انحطاطی داشته باشد. به هر روی اگر خوب به پیشرفتهای پروس و در نهایت دولت آلمان دقت کنیم می بینیم که آنها هم درک روشنی از چگونگی پیشرفت اقتصادی و اجتماعی داشتند و هم از مخاطراتی که در آینده با آن روبرو خواهند شد. به همین دلیل است که توسعه صنایع آلمان در درجه اول برمبنای پیش بینی درگیریهای نظامی بعدی انجام می شود. کارخانه کروپ تحت حمایت دولت در دهه شصت و هفتاد سده نوزدهم به آنچنان پیشرفتی در تولید توپهای جدید نایل می شود که دولت پروس امپراتوری فرانسه را ظرف سه هفته و اتریش را ظرف دو هفته شکست می دهد و به این ترتیب پایه امپراتوری آلمان در ۱۸۷۱ گذاشته می شود. حتی اگر بدرستی به تاریخ آلمان نگاه کنیم می توان ادعا کرد جنگ ۱۸۷۱ علیه فرانسه و اتریش و پس از آن جنگ اول و دوم جهانی را نمی شود جز در جریان یک روند واحد از سیاست دولتی توسعه سرمایه داری و ضرورتهای آن ارزیابی کرد. چرا که از ۱۸۷۱ ببعد آلمان وارد مرحلهای از توسعه اقتصادی سرمایه داری خود می شود که ادامه روند توسعه بدون بدست آوردن و تسلط بر منابع مواد خام ناممکن می شود. در این مرحله است که آلمان وارد توسعه طلبی جهانی و رقابت با فرانسه و انگلستان برای بدست آوردن سهم خود از مستعمرات و دنیای عقب مانده تولید کننده مواد خام می شود. بنابراین توسعه طلبی آلمان ربطی به افکار و عقاید و اندیشههای فلسفی آن دوران نداشت بلکه در ضرورتهای رشد سرمایه داری آن ریشه داشت. همانگونه که پیشرفت اولیه آن ناشی از همنشینی ولتر با فردریک کبیر در قرن هجدهم نبود. مشابه همین وضع در ژاپن نیز روی داد. ژاپن کشوری است که از اواسط سده هفدهم در انزوای مطلق به سر می برد و پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی آن را به هیچوجه نمی توان ناشی از آگاهی آن از فلسفه سیاسی و اجتماعی اروپا دانست. ژاپن هم دارای یک ویژگی است که ایران فاقد آن است یعنی با وجود آنکه دارای یک نظام عقب مانده و حتی عقب مانده تر از ایران مبتنی بر کاستهای اجتماعی است و مذهب شینتو هم کاملا در مقابل اندیویدوالیسم قرار دارد و بر ترویج عبودیت در مقابل افراد کاست های بالاتر استوار است، ولی در نظام اجتماعی آن عوامل واگرایی هنوز رخنه نکرده اند.
پرسشی که در مقابل ژاپن قرار می گیرد چگونگی ایجاد تحول و تبدیل یک سیستم اقتصادی و اجتماعی عقب مانده به یک سیستم پیشرفته تر است. این اتفاق هم ناشی از درایت و غیرت و نبوغ ژاپنی نبود. از آن دورانی که ژاپن از دهه شصت سده نوزدهم به بعد ناگزیر از برقراری رابطه با اروپا و امریکا می شود فقط مدت کمی شاهد درگیریهای داخلی هستیم. واقعیت چشمگیری که در مورد ژاپن وجود دارد آن است که در یک مرحله تاریخی معین همه قدرتهای غربی یعنی انگلستان، فرانسه، هلند و ایالات متحده و در ابتدا آلمان پس از تقریبا یک دهه تشویق به واگرایی ناگهان به این نتیجه می رسند که بایستی این کشور تقویت شود. بنظر ما علت این موضوع را به غیر از نیازهای ژئوپولیتیک در جایی دیگر نمی توان جستجو کرد. این نیازها از وجود چین و روسیه ناشی می شد. چین در آن دوران با حدود ۴۰۰ میلیون تن پرجمعیتترین کشور جهان است ولی بدلیل ارتباط با کشورهای غربی در حال سقوط بسیار سریع است. با وجود این تسلط بر آن به سادگی ممکن نیست و علیرغم جنگهای مختلفی که چین در همه آنها شکست می خورد منشا دردسرهای بسیاری برای فرانسه و انگلستان است. از طرف دیگر روسیه در پی گسترش اقتدار خود بسوی خاور است. روسیه با آنکه خود از ضعف چین بهره می گیرد و با بستن قراردادهایی به رقابت باحاکمیت چین در شرق قلمرو خود اقدام می کند، تا سالهای ۶۰ قرن نوزدهم هنوز اقدام عملی برای تسلط بر شرق و مخصوصا کرانههای اقیانوس اطلس انجام نداده است. کمی قبل از این دوران انگلستان و فرانسه برای محدود کردن قدرت روسیه در کنار دولت عثمانی وارد جنگ علیه او می شوند. جنگ کریمه در ۱۸۵۴ تلاشی است برای کنترل روسیه. در خاور دور کنترل روسیه هم به ژاپن واگذار شد. ژاپن در اغاز این راه از همراهی بیدریغ انگلستان و فرانسه در درجه اول و کمتر از آنها از همراهی آلمان و ایالات متحده برخوردار شد. از همین دوران است که افسانه نبوغ ژاپنیها توسط فرانسه تبلیغ می شود، اما این نبوغ ژاپنی چیزی جز همراهی فرانسه و انگلستان با آن نیست. همانطور که تنبلی و حماقتی که به چینیها نسبت داده می شد چیزی جز نتیجه تلاش برای تسلط بر آن کشور نبود. اولین نتایج این ملاحظات ژئوپولیتیک در جنگ چین و ژاپن جلوه گری می کند. در این جنگ ژاپن تحت حمایت انگلستان و فرانسه تلاشهایی را که چین برای نوسازی ارتش و نیروی دریایی خود با کمک آلمان کرده بود را بر باد می دهد. و البته غیر از بهرهای که ژاپنیها از طریق تصرف مناطقی از چین مثل تایوان و شبه جزیره کره و مناطقی از ساحل چین از این جنگ می برند، انگلستان و فرانسه و امریکا و حتی آلمان نیز از آن بیبهره نمی مانند. ادامه این روند، جنگ ده سال بعد ژاپن با روسیه است که طی آن با اتکا به ناوگان ساخته شده توسط فرانسه، ناوگان روسیه در اقیانوس اطلس کاملا نابود می شود. در این دوران آلمان حامی روسیه است و فرانسه و انگلیس متحد ژاپن. بنابراین تحول اجتماعی و اقتصادی که در ژاپن روی می دهد تحولی است هدایت شده و کاملا مورد حمایت قدرتهای اروپایی و امریکایی. حمایتی که امیرکبیر و ایران کاملا از آن بیبهره بود و برعکس در مقابله با آن اقدام می شد. هر دو کشور آلمان و ژاپن موفق به ارتقای سیستم اقتصادی و اجتماعی از طریق سیاستهای برنامه ریزی و هدایت شده می شوند. و شرایط ژئوپولیتیک دوران در این مسیر به یاری آنان می آید. ولی ایران در همان دوران از چنین بختی محروم است و چنان موقعیت ژئوپولیتکی ندارد. چنانکه دانشجویانی را که عباس میرزا به انگلستان می فرستد با کارشکنیهای جدی دولت انگلستان مواجه هستند. حتی سر دنیس رایت که کتابی به نام ایرانیان در میان انگلیسها نوشته نمی تواند سخنی خلاف آن بگوید و به آن اکتفا می کند که دانشجویان ایرانی را عدهای الکلی و فرصت طلب معرفی کند. کار تا بدانجا پیش رفته که مدعی هستند که یکی از دانشجویان اعزامی حتی سواد خواندن و نوشتن فارسی نداشته است! در حالیکه اکثریت دانشجویانی که به انگلستان اعزام شدند از نخبگان زمان خود و نمونه ایرانیان وطن دوست و متعهد بودند و اندیشه و طرح دارالفنون یا بعبارتی پلی تکنیک نیز از طرف یکی از آنها مطرح شد. بنابراین دلیل آنکه ژاپن راه چند صد ساله اروپا را در چند دهه طی می کند و به سرعت موفق به تربیت کادر فنی می شود برتری ژاپنیها برمردم ایران و در واقع بر تمام جهانیان نیست. کمکهای بیدریغ غرب در چارچوب ملاحظات ژئوپولیتیک مهمترین عامل این تحولات بوده است. سرنوشت ژاپن هم متفاوت با آلمان نبود و به محض آنکه به مرحلهای از توسعه اقتصادی سرمایه داری رسید که به مواد خام و بازارهای صادرات کالا نیاز پیدا کرد، سیاست تجاوزکارانه و توسعه طلبانه جهانی را در پیش گرفت و خواهان سهم خود از مستعمرات گردید. از این دوران ببعد ژاپن دیگر به نمایندگی از غرب وارد جنگ نمی شد و در واقع بنوعی به رقیبی برای غرب تبدیل شد. تحولات اندیشه سیاسی در ژاپن و آلمان به سمت نظامی گری به همین دلایل است. اینکه اندیشههای سیاسی در این دو کشور شکلی مهاجم تر از انگلستان و فرانسه پیدا می کند نه بدلیل تفاوت در ماهیت این اندیشهها که بدلیل ورود دیرهنگام تر آن دو به مناسبات جهانی و نیاز به جبران سریعتر آن می باشد. لیبرالیسم قرن نوزدهم فرانسه و انگلستان ناشی از تثبیت موقعیت داخلی و برتری جهانی آنان و وسیله ای برای حفظ این موقعیت و این برتری بود. در حالیکه آلمان و ژاپن نیاز به یک ایدئولوژی تهاجمی و توجیه گر توسعه طلبی داشتند. تصور لیبرالیسم بعنوان راه حلی برای پیشبرد مناسبات اقتصادی و اجتماعی در آلمان و ژاپن، در آن مرحله نمی توانست منطبق با واقعیت باشد.
تلگرام را توده:
|
راه توده شماره 713 - 2 آبانماه 1398