راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سفر  نامه شاملو به لس آنجلس - بخش یازدهم

"قدرت" چشم ها را کور می کند

و چشم دیگران را در می آورد!

 

 

برگی طلایی از تاریخ

 

پس دست به تاقچه برده تاریخ جهان گشای قاجار برداشته، گشودیم و به ملاحظه ی سطوری چند چنین فرمودیم:

پیش از آغاز جهان گشایی سر سلسله ی ما پادشاهان قجر، آغامحمدخان بی ثمر، باید در مضحکه ی تاریخ نادر، به داستان عجیب "چشم" با چشم عبرت نظر کرد:

نادر قلوه کن را سه فرزند برومند بود به نام های رضاقلی میرزا و نصرالله میرزا و امام قلی میرزا. این رضاقلی پسر ارشد بود و دختری از پرده گیان حرم شاه سلطان حسین را نیز در فراش خویش داشت، پس همانا به سلطنت از برادران دیگر دو امتیاز بیش داشت اما چون صبرش نبود و به نشستن بر تخت شاهی شتاب داشت همت ناداشته به قتل پدر گماشت و حیله ی بصر در این راه ناصواب گذاشت: پس نادر فرمان داد دو چشم جهان بین رضاقلی بکنند و، گوزلری کتدی… آی امبرسردار بالاسی، حیسابی ساخلار: اله بوبیر! (چشم هاش از دست رفت… آی انبرسردار کوچولو! حساب اش را نگه دار: این یکی!)

برادرزاده ی نادر، علی قلی میرزا، نیم شبی با سرداران دیگر بر سر عمویش نادر تاخت، شکم اش سفره کرد و از عرش قدرت به فرش نکبت انداخت. هم در زمان، دو برادر دیگر رضاقلی را نیز چشمان جهان بین بکند "ساخلاگنن امبرعمی: بو اوچ! (نگه اش دار، عموانبر: این سه تا!) و هر سه را با شانزده سر مزاحم چشم برکنده ی دیگر "بو اوندوقز!" (این نوزده تا)! روانه ی کلات کرد تا هر نوزده کس را به محض آسودن از رنج راه از رنج زیستن آسوده کنند. اما شاهرخ میرزا را که فرزند برومند رضاقلی و نواده ی شاه سلطان حسین نام دار بود زنده نگه داشت تا به نام اش حکم براند. و خود را عادل شاه خواند. اما ابراهیم، برادر عادل شاه که در صفاهان رشک جهان به تخت نشسته بود بر او دست یافت و فرمان داد تا هر دو چشم جهان بین اش بکندند و، اونی دا گوزلری گئتدی! نچه اولدی امبربالاسی؟ - اولدی ییرمی. (و چشم های او هم از دست رفت! چند تا شد انبر کوچولو؟ شد بیست تا).

ابراهیم شاه، پس از آن، به جنگ شاهرخ میرزا لشکر به خراسان کشید اما به نامردی سرداران خود به اسارت درآمد. به فرمان شاهرخ میرزا نخست چشمان جهان بین ابراهیم شاه را بکندند- اولدی ییر می بیر (شاید بیست و یکی). و ان گاه او و برادر کورش - عالی جاه عادل شاه - را که در سیاه چال دچار علت جنون شده بود، در دهنه ی بازار به رسم یادگار آویزه ی دار کردند.

شاهرخ میرزا سه سردار با کفایت داشت: میر علم خان خزیمه که امیر عساکر عرب بود، و جعفرخان که بر عساکر کرد ریاست داشت، و یوسف علی خان که بر عساکر ترکمن فرمان می راند. چون یوسف علی در دربار شاهرخ به علم خان خزیمه و جعفرخان کرد ریاست می فروخت، آن دو فرصتی به چنگ آورده در عیاب اش بر شاهرخ تاختند و پس از آن که آن پادشاه کام کار را از حیله ی بصر عاری فرموده چشمان جهان بین اش برکندند و خلاصه اونون دا گوزلری گئتدی "و بودا ییرمی ایکی" (این هم شد بیست و دو نفر)، پسرش سلیمان بن شاهرخ بن نادربن شمشیربن شمشیربن شمشیر را به تخت نشاندند اما چهل روز بعد که یوسف علی به مشهد بازگشت بی درنگ چشمان جهان بین سلیمان شاه را بکند "ییرمی اوچه یتیشدیک ها، گوزول امبریم!" (به بیست و سه رسیدیم ها، انبر خوشگله ی من)! گیرم میر علم خان خزیمه و جعفرخان کرد مجال اش نفرموده آن شیر بیشه ی کفایت را به ساعتی از حیله ی بصر عاری نموده  "ییرمی درد، ماشالا! های ماشال لا" (بیست و چهار. ماشال لا! های ماشال لا)! به اتفاق شاه سلیمان از بسیط خاک اش برداشتند و بی امان بر سر یکدیگر تاختند و به جنگ پرداختند و چون علم خان خزیمه بر جعفر خان کرد دست یافت فرمان داد تا هم در جای چشمان بادامی آن امیر بصیر را از چشم خانه بیرون کشیدند و اونون گوزلری گئتدی "آهای سالاوات ختم ایلیان لار، بودا ییرمی بشمینجی سی"! (آهاس صلوات فرست ها، این هم بیست و پنجمی اش)! تا احمد شاه درانی، فرمانده ی نگه بانان افغانی، که در لیله ی قتل نادر شاه جنت مکان به قندهار گریخته بی سر خر در آن دیار به اریکه ی سلطنت نشسته توانسته بود به تقلید پادشاه جم جاه ماضی به رسم دست گرمی عجالتا یک بار دیگر هم بلده ی دهلی هند را تالان فرموده به عنوان تز دکترای جهان داران کله مناری چند بر پا نموده باشد، به قصد بیرون آوردن چشم های میر علم خان لشکر به خراسانات کشید … که الحال باقی قصه بماند، چرا که درست این نزدیکی ها سر پیچ تاریخ بوده و ما، بی خبر از آن گذشته ایم!

آغا محمد خان - پسر رییس ما ترکمن های ایل قاجار که در حمله ی پدرش به خطه ی استرآباد اسیر شده بعدها به فرمان کریم خان زند به شیراز جنت طرازش نقل کرده بودند - پس از مرگ آن شاه به تهران گریخته خود را پادشاه خواند. اما نگو که تاریخ، سی و دو سال پیش از آن، دزدانه از پیچ زمانه گذشته بود و احدی نمی دانست.

ماجرا چنین بود که آن پادشاه سلیمان بارگاه را در خردسالی، به هنگام اسارت، به فرمان عادل شاه طاب ثراه، به جای بصر از انگیزه ی نعوظ ذکر عاری کرده بودند تا تاریخ در عمل ثابت کند که اگر بی عنایت چشمان جهان بین سلطنت نمی توان نمود باری به عون ملک الوهاب بی آلت و اسباب شاه زاده سازی امکان جهان بانی و حتی تاسیس پر تخم و ترکه ترین سلسله ی سلطانی میسورتواند بود. و از آن زمان بود که تاریخ به راهی نو قدم نهاد و رسم و راه روزگار، با برآمدن ما سلاطین قاجار، به یک باره دیگر شد:

 

ماده تاریخ

 

یک بیضه کند جای دو زنبیل چشم مست

تا رسم حذف چشم برافتد خود از جهان.

تاریخ فک بیضه ی سلطان نام دار

کردم سوآل از همه پیران نکته دان

خود هیچ کس ندانست، تا آن که صبح گاه

آمد لبوفروش صبا، گفت کف زنان:

         اثبات کرد خواجه که خود گر نمی شود

         بی چشم کرد شاهی، بی خایه می توان. 1

 

پاورقی:

1 - "بر دانشمندان عظام و قاریین کرام پوشیده نیست که آنچه به حساب حمل از بیت اخیر استخراج می شود رقم 5185 است که با هیچ تاریخی نمی خواند مگر این که قبول فرمایند یا بیچاره لبو فروش ارگ همایونی ما بی رقم به تاریخ پرداخته (که استغفرالله! اگر این نشانه ی بی اعتمادی و بی ایمانی نباشد از علائم بارز بابی گری و نامسلمانی است): یا این شبهه ی اخیر را تقویت فرماییم که مورخان نامدار دارالخلافه به اغلب احتمال از طایفه ی لبوفروشان بوده اند، که الحال حکم پادشاه و دلالت خورشید و ماه نیز بر این است. سند را به سینه سپارند و در خزانه محفوظ دارند. تحریرا به هذا الیوم."

 

و امروز تاریخ دانان قرمساقی چون سفکن برگر یهودی بر اثر بی بخاری شما نوکران بیضه مند است که از آگاهی بر چنان حقایق تاریخی درخشانی چنین محروم مانده اند. لعن الله!

باری بگذریم که از مطلب پر دور افتادیم سخن اصلی بر سر حماقت ها و سفاهت های نوکران خاصه بود:

دیروز صبح دیلماج باشی سرافکنده به حضور آمد که در کاغذ اخبار نوشته است گزمه های شریف Sheriff شهر مجاور که پاچه گیر تر از شریف مکه است اقبال الدوله ی بی اقبال را لخت و عور و مست و لاعن شعور گرفتار کرده جهت تحقیقات به مرکز تامینات برده اند. معلوم شد در قمارخانه ی لاس و گاس پتیاره یائسه یی چنان به عشوه کارش را ساخته که از نقدینه هر چه داشته تا دینار آخر باخته. اصحاب قمارخانه ساعتی با او مذاکره کرده اند و چون گمان برده اند احلیلی ناجور خورده اند سرداری شمسه دوز و تنبان اش را به مصادره برده اند! - کاغذ اخبار نوشته است: "آف کورس رخت و لباس بزه کار نام برده را بهای چندانی نبوده اما همین قدر که دیده اند به جامه ی شخص عاقل نمی برد کیسه یی فراخ دوخته اند و آن را به موزه ی "عجایب بر و بحر" فروخته اند." - لب مطلب این که، با مدیر موزه ساخته اند و صاحب بی زبان آن البسه ی عجیبه را بی تنبان به معبر عام انداخته اند، دستی به پیش و دستی به پس.

دیلماج باشی را جهت رفع و رجوع رسوایی روانه ی مرکز تامینات فرمودیم. چهار ساعت از شب گذشته خسته و مرده خبر آورد که اقبال الدوله ی خانه خراب، لاس و گاس خوانده را که نام بلاد قمارخانه ها است به تجزیه "لاس" و "گاس" خوانده از آن جا که خود از عوام الناس شیراز جنت طراز است و اهل آن خطه، "گاه هست" (به معنی "امکان دارد") را "گاس" تلفظ می کنند، بی نوا رفته لاسی بزند و گاس فتحی هم بکند، که بر او همان رسید که رسید و وصف عیش اش به کاغذ اخبار هم کشید.

مادر مرده دیلماج باشی که رنگ به رو نداشت و مدام از فرط وحشت تپق می زد محرکانه عرض کرد: - هر آینه مدیر موزه به طمع لفت و لیس خریدار البسه ی اقبال الدوله نمی شد، اصحاب قمارخانه بین خود قرار نهاده بودند او را طبق قانون وام و اجاره که از قوانین ایام جنگ دوم جهانی بوده به چند تن از مشاهیر دکل بازان آن نواحی کرایه دهند.

 

انجام پاره یی امور معوقه

 

امروز که - گوش شیطان کر! - دیدیم مبلغی سر حال ایم گفتیم خوب است به توفیق حضرت باری کاهل گاه را تکانی بدهیم و پاره یی از کارهای معوقه را سامانی بدهیم. پیش از صرف ناشتایی چند دقیقه یی با مونس الدوله خلوت فرمودیم که مع الاسف باز هم سمعک کار نکرد. بعد رضاخان میرپنج و آقا سید حسین را صبحانه نخورده ماموریت دادیم رفتند لب دریا یک زمبیل گوش ماهی درشت جمع کردند آوردند، که سپردیم دست نایب السلطنه شخصا ببرد بدهد از آن ها برای نورچشمی مسعود میرزا قاب عکس بسازند. - طفل معصوم سال ها بود آرزویش را داشت…

یک ساعت به دسته مانده تشریف فرمای گاردان پارتی شدیم. ساعتی از اسب های چوبی سواری شاهانه یی گرفتیم. بعد به چرخ فلک نشستیم. دست آخر هم به حول و قوه ی الاهی دو تا از ماس ماسک ها را با تفنگ بادی زدیم که فریاد احسنت و مرحبای دوست و دشمن به پایه ی سریر حضرت ذوالمن رسید و یک خرس ماهوتی خیلی بزرگ جایزه بردیم. ماشاءالله ماشاءالله، تعریف از خود نباشد، نوکرها غرق افتخار و شادی شدند. شنیدیم بین خودشان می گفتند میان جمیع سلاطین گذشته و حال سر تا سر عالم، این جور ظرافت ها مطلقا سابقه تاریخی ندارد. (بخصوص طوری گفتند که خود ما هم مسبوق بوده باشیم.)

بنا به استدعای عاجزانه ی مخبر کاغذ اخبار از خاک پای ما، با خرس ماهوتی چهار بغل شده چند شیشه عکس انداختیم. چندی پیش هم فوتوی ما را که داشتیم خیلی در کمال دیموغراتیک از دوره فروش خیابان چس فیل ابتیاع می فرمودیم در کاغذ اخبار باسمه کرده بودند. یعنی میر کوتاه خبر آورد که مخبر کاغذ اخبار، برای توفیق در فقره ی خرید آن عکس، دویست دلاری به یوسف خان فتو ته مشتی رسانده. بسیار خوب است. ماشاالله هر کدام از نوکرهای ما راه و رسم آجیل گرفتن را علی قدر مراتبهم به خوبی آموخته اند و مداخل می نمایند. سفر ما هم آن قدر توجه رعایای شاه پرست همه ی ممالک عالم را جلب کرده است که مخبر چس خور یک لاقبای جریده برای نمایش احوال و افعال ما از جیب مایه می گذارد.

بعدازظهر به سیاحت عید گل رفتیم. بسیار عید تماشایی است. بیش تر از پنجاه کالسکه را با گل زینت می کنند. حتا چرخ های آن ها را با همان گل ها ساخته اند. در هر کالسکه هم میان گل ها چند دختر عریان می نشانند که از گل سرند و بل که از آن گل ها ترگل ورگل ترند. الحق، میان این دریای گل، فقط آن یک دانه گل پرپر خدا خوب گفته و آن دو دانه غنچه ی نیم خفته که هر کدام از دخترها خرج پوشاک خود می کنند زیادی است، بلکه به کلی مسخره است و جفنگ است و افتضاح است. یعنی اگر ناشکری محض نباشد واقعا مصداق کامل افزاط است، گل حرام کردن است.

خواستیم در این معنی قطعه یی انشاد فرماییم که دیدیم فرصت نیست و همانا مجال سیاحت گل در این تامل چون ایلغاریان مغول خواهد گذشت و جز حسرت باقی نخواهد گذاشت، انصراف حاصل شد.

هر کالسکه یی که برابر ما می رسید دختران گل کشان شتاب می کردند و دسته های گل بود که پیش پای ما پرتاب می کردند. ما هم جواب گل آن ها را با گل می دادیم. - به یاد گلوله برف بازی خودمان افتادیم با اهل حرم در عشرت آباد. برگشتنا حتما فرمایش می کنیم آن ها هم موقع بازی با ما لباس "گل یکی غنچه دو تا" بپوشند. هم ثواب دنیا و آخرت دارد، هم هزینه اش ناچیزتر است هم تماشایش بهجت انگیزتر است هم البته به اثبات رساننده ی این امر است که تماشاچی آن صحنه (که ما باشیم) از نوکرهای دیگر هیزتر است… (تا چشم یوسف خان فتو کور!)

سر شب صبیحه یی آمد که صورتی از ما بکشد. معلوم شد اگرچه به آن جوانی و عشوه حالی و خوش مالی است، اول نقاش آن حوالی است. ساعت گذاشتیم: مرخص شدن اش درست دو ساعت و سیزده دقیقه وقت گرفت. برای رفع نحوست سیزده امر فرمودیم یک دقیقه ی دیگر هم در حضور بماند. چون مونس الدوله در دیدار پیش از ناشتایی رس خاقانی حضرت مان را کماهو حقه کشیده بود قرار شد نقاشی را از فردا شروع کند.

دو ساعت و سیزده دقیقه از فرمت گران بهای سلطنت بدون اخذ نتیجه به باد فنا رفت!

وزیر دربار را فرستادیم از قول ما به حکیم الملک بی بخار اخطار کند حالا که از علم خودش کاری ساخته نیست در فقره ی تحصیل ماهی سقنقر کمی جدی تر آب به در گیوه زند.

                                                                                                                 تلگرام راه توده:  

                                                                                   https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 706 - 14 شهریور ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت