مارکسیسم برای تغییر جهان و یا توجیه جهان کنونی؟ "دکتر سروش سهرابی" |
یکی از رایج ترین نظریههایی که در تبیین دلایل عقب ماندگی کشورهایی نظیر ایران اکنون وجود دارد نظریه پردازیهایی است که مستند است به برخی از ارزیابیهای مارکس در تحلیل تحولات اجتماعی در اروپا یا آسیا. مارکس درباره انحطاط یا عقب ماندگی نظریه ای تدوین نکرده است. نظریههای مارکس درباره دلایل عام پیشرفت اجتماعی و به طور مشخص قوانین شیوه تولید سرمایهداری در نمونه انگلستان است. در این بررسیها اشارههای پراکنده و نادقیقی به وضع آسیا شده است. بنابراین، آن دسته از کوشندگان اجتماعی که مدعی هستند درباره عقب ماندگی بر مبنای نظریههای مارکس میاندیشند، عموما نظریههایی در تبیین علل عقب ماندگی ارائه داده اند که عمدتا عقب ماندگی شرق را ابدی و ازلی می داند و تاکنون راهکار مشخصی از آنان دیده نشده است. نظریه پردازیهای مبتنی بر برخی نوشتههای مارکس دارای تنوع بسیار است. نخستین تفسیر متفاوت با درک اساسی مارکسیسم بلافاصله پس از مرگ مارکس و انگلس در همان اروپا و بر سر مسئله "گذار" از سرمایهداری آغاز شد. برخی از پیروان مارکس با تکیه براندیشه جبر تاریخی و "اکونومیسم" مدعی شدند که گذار به سوسیالیسم تنها در پیشرفته ترین کشورهای سرمایهداری می تواند رخ دهد. یعنی آن کشورهایی که در آنها امکانهای نظام سرمایهداری برای ادامه حیات خود به پایان رسیده باشد و چنین وضعی بنظر آنان در اروپای آغاز سده بیستم هنوز وجود نداشت. این گرایش "سوسیال دموکراسی" بود که البته بعدها حامی جنگ علیه کشورهای دیگر و توجیه گر غارت مستعمرات و به تدریج به جزیی از ایدئولوژی طبقه حاکم بر اروپا نیز تبدیل شد. این گرایش همچنان تا دهه هفتاد سده بیستم خود را مارکسیست می دانست و از آن تاریخ به بعد بود که ارجاع به مارکسیسم را کنار گذاشت. در برابر گرایشی وجود داشت که معتقد بود سرمایهداری یک نظام جهانی است که اکنون به مرحلهامپریالیسم گام نهاده و گسست نه الزاما در قویترین حلقه آن، بلکه برعکس بیشتر در ضعیفترین حلقه آن ممکن خواهد بود. این گرایشی بود که بعدها به "لنینیسم" شناخته شد و احزاب کمونیست بر مبنای آن شکل گرفتند. این گرایش خود نوعی گسست از فلسفه جبر تاریخی بود که بر کارهای اولیه مارکس سایه ای سنگینانداخته بود و سوسيال دمكراسی به آنها تکیه می کرد. بنابراین اینکه گرایشی در سمت توجیه عقب ماندگی و استعمار و غارت ملتهای دیگر با استناد به این یا آن نوشته اولیه مارکس وجود داشته باشد چیز عجیب و جدیدی نیست. این کاری است که سوسیال دموکراسی اروپایی مبتکر آن بوده و طی دههها آن را تبیین و توجیه کرده است. سوسیال دموکراسی در این تبیین و توجیه به بخشی از بررسیهای اولیه مارکس متکی است که در آن مثلا از فضایل گویا انقلابی "بورژوازی" سخن می گوید یا به نقش "تمدن ساز" حضور انگلستان در هند اشاره می کند یا نوعی جبر تاریخی و گذار الزامی از جامعه ای به جامعه دیگر را تبیین می کند که گویا اروپا و سرمایهداری الگوی تاریخی آن است. نقد و تحولات بعدی در نظریات مارکس، یا مورد توجه آنان نبود یا آن را اصولا نمی پذیرند. برخی دیگر نیز مانند "کارل ویتفوگل" با استناد به نظریه شیوه تولید آسیایی مارکس یک تئوری واپسگرایانه و آشکارا ضدکمونیستی تبیین کردند که در زمان خود مورد حمایت دستگاههای تبلیغاتی جنگ سرد قرار داشت و در ایران کنونی نیز وسیعا تبلیغ می شود. بنابراین باید به این تناقض توجه داشت که رویکردهایی که خود را در تبیین عقب ماندگی ملهم از مارکس معرفی می کنند عمدتا رویکردهای محافظه کارانه و واپسگرا از نوع سوسیال دموکراسی یا ویتفوگلی هستند. به همین دلیل این رویکردها نه قادر به پاسخ به پرسش عقب ماندگی هستند، نه می توانند راهکاری ارائه دهند و در نتیجه تضاد بنیادینی میان این رویکردها با دیگر رویکردهای ایدآلیستی، فرهنگی و فراتاریخی نیست. چنانکه نظریه شیوه تولید آسیایی به گروه نظریات فراتاریخی بسیار نزدیک می شود. یا رویکرد مارکسیستی دیگری که با نقد نظریه شیوه تولید آسیایی دلایل عقب ماندگی تاریخی کشورهایی نظیر ایران و چین و عثمانی را درعدم توانایی گذار از فئودالیسم به سرمایهداری ارزیابی می کنند بر روی عواملی مانند فقدان اشرافیت پایدار و نبود مالکیت خصوصی انگشت می گذارد که برای غلبه بر عقب ماندگی گویا باید آنها را تقویت کرد و جامعه را به سمت سرمایهداری برد. رویکرد مارکسیستی دیگری نیز وجود دارد که دارای محتوای مترقی است و عقب ماندگی را حاصل استعمار می داند که بیشتر رویکرد ملهم از تکامل لنینی اندیشه مارکس است. ولی این دیدگاه نیز دوران آغاز انحطاط و عقب ماندگی و دلایل آن را با دوران بعدی ناتوانی از برونرفت از آن مخلوط می کند. با توجه به آنچه گفته شد ما به چه دلیل بررسی خود را از دلایل انحطاط ایران و کشورهای مشابه آن را یک بررسی مارکسیستی می دانیم و تمایز آن با نتیجه گیریهای محافظه کارانه از نظریات مارکس چیست؟ ارائه تعریفی از مارکسیسم کاری پیچیده است ولی می توان مارکسیسم را چنین بیان کرد که اندیشه ای است که عدالت اجتماعی را در پرتو امکانات اجتماعی ناشی از پیشرفتهای بشر جستجو می کند. از این نظر با اندیشههای عدالتخواهانه که سابقه هزاران ساله دارد متفاوت است. دراندیشههای عدالتخواهانه پیش از مارکس آرمان اجتماعی جایگاهی مهمتر ازامکان اجتماعی داشت. با این دید آن تلاشهای متنوعی که مارکس در زمینه فلسفه، جامعه شناسی، تاریخ و... غیره انجام داده است در جهت درک امکانات اجتماعی ناشی از پیشرفت بشریت بوده است. مارکس برخلاف عدالتخواهان پیش از خود بیش از آنکه از آرمان سخن گوید امکانات را بررسی کرده است. این همان تمایزی است که از آن به عنوان سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی بدان اشاره می شد. مارکس از این نبرد تاریخی سربلند بیرون آمد. هم اکنون کمتر کسی توصیف آرمان را برتر از بررسیامکان می داند. ولی نبرد ایدئولوژیک فعلی که در جریان است بر سر آن است که آیا می توان از برخی نوشتههای مارکس برای توجیه وضع موجود و منصرف کردن اندیشمندان از اندیشیدن به جهانی بهتر بهره گرفت یا برعکس باید از درون اندیشه های مارکس به امکان های تغییر و پشت سر گذاشتن وضع موجود اندیشید؟
تمام کسانی که در سالهای اخیر ناگهان به یاد نوشتههای اولیه مارکس افتادهاند و می کوشند از آن برای درستی گفتار خود شاهد آورند و وضع موجود جهان را توجیه و ادامه نظم سرمایهداری را ناگزیر معرفی نمایند با اندیشه بنیادین مارکس یعنی تلاش برای ایجاد یک سازمان اجتماعی مبتنی بر عدالت اجتماعی بر مبنایامکان مخالفند و اصولا امکان یک جهان بهتر که اندیشه مرکزی وی بود را قبول ندارند، هر چند به پاره ای از نوشتههای وی استناد کنند. با این نگاه می توان مرزی روشن کشید میان آنانی که از مارکسیسم همچون روشی برای تغییر جهان بهره می گیرند با آنانکه به این یا آن نوشته مارکس استناد می کنند تا وضع موجود را توجیه و واپسگرایی را تبلیغ کنند.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 752 - 6 مرداد ماه 1399