دو طیف روشنفکران و روشنفکری در ایران دکتر سروش سهرابی |
انقلاب ایران صرفنظر از زمین لرزه ای که در همه مناسبات و روابط اجتماعی گذشته بوجود آورد، دو نوع روشنفکری چپ را در معرض رویارویی و آزمونی تاریخی قرار داد. در یکسو روشنفکری توده ای که تنها به اعضا و هواداران حزب توده ایران محدود نمی شد و نمی شود ولی توده ایها نیرو و پایه اصلی این نوع روشنفکری در ایران بوده اند. در سوی دیگر نیز روشنفکری نوع چریکی در داخل و کنفدراسیونی در خارج کشور که با انقلاب در ایران به شکلی علنی وارد صحنه سیاسی شدند. تقابل این دو شیوه روشنفکری البته به دوران پیش از انقلاب باز می گشت ولی انقلاب از یکسو این تقابل را بسیار حاد کرد و به جدایی قطعی و تمایز کامل دو شیوه زیست سیاسی، نگرش و ویژگی های شخصیتی میان این دو منجر گردید و از سوی دیگر امکان آزمودن این دو شیوه و داوری درباره پیامدهای آن را بوجود آورد. تاریخ روشنفکری توده ای؛ بی آن که به حزب توده ایران ارتباط داشته باشد از انقلاب مشروطیت آغاز می شود. تاریخی که با چپ روی، تکروی و خود بزرگ بینی بیگانه نیست ولی شرکت در مبارزات اجتماعی بتدریج به این دسته از روشنفکران امکان داد تا وزن اجتماعی خود را بسنجند، نقش خود را در تحول درک کنند و بر مبنای آن به تلاش برای تاثیر بر روندهای اجتماعی اقدام کنند نه آنکه خود را جانشین جنبش اجتماعی کنند. این چکیده درک و تجربه ای است که روشنفکری تودهای از تجربه انقلاب مشروطیت و انقلاب اکتبر و جنبش های جنگل و خراسان و اذربایجان و دیکتاتوری رضاشاهی می آموزد، یعنی می آموزد که نه می تواند ایجاد کننده جنبش اجتماعی باشد، نه جانشین آن بلکه تنها می تواند در خدمت آن باشد. روشنفکری چریکی و کنفدراسیونی نیز بی ریشه در تاریخ ایران نیست. ولی شکل گیری آن به صورت یک جریان به دوران پس از 28 مرداد باز می گردد و حاصل شکست جنبش توده ای و دورانی است که برای جوانانی که وارد عرصه سیاسی می شوند امکان درس گیری باقی نمی گذارد. از اینرو این شیوه روشنفکری بیش از آنکه تحت تاثیر تجربه و روندهای داخل ایران باشد، زیر نفوذ روندها و گرایش های مبارزاتی مسلط جهانی است و سرنوشت آن نیز با سرنوشت نسخه های جهانی آن تقریبا یکی است. نسخه های جهانی روشنفکری چریکی نیز هیچکدام دوام نیاوردند. آنان یا به پوچی رسیدند، یا ترک مبارزه گفتند، یا به جبهه راست کوچ کردند، یا سوسیال دموکرات شدند و یا به جنبش کمونیستی پیوستند. البته کنارهم قرار دادن این دو جریان روشنفکری چریکی و کنفدراسیونی جنبه نسبی دارد. روشنفکری چریکی اولا در داخل ایران بود و ثانیا عمدتا جانباز. روشنفکری کنفدراسیونی اولا در خارج ایران بود و ثانیا عمدتا بی مسئولیت. همین تفاوت بود که موجب شد اکثریت جناح چپ روشنفکری چریکی تحت تاثیر تجربه انقلاب بسرعت از مشی و نگاه سابق خود بازگردد و همچنان چوب این بازگشت را می خورد. در حالیکه روشنفکری کنفدراسیونی شیوه غیرمسئولانه و فرار غیرمسئولانه تر را ترجیح داد. این دو در مهاجرت است که بار دیگر به یکدیگر نزدیک و عملا به یک جریان تبدیل می شوند. سالها پیش هنگامی که زنده یادان کسرایی و طبری در باره ادبیات ایران پس از ۲۸ مرداد گفتگو می کردند طبری ضربه سنگین کودتا را فراتر از ادبیات، در آن می دانست که این کودتا به کاهش دیالکتیک سیاسی و اجتماعی در جامعه ایران منجر شد. یعنی به حذف روندی که میتوانست به تجربه اندوزی مردم و پالایش روشنفکران منجر شود و این پالایش تنها در خط مشی نبود، بلکه در شخصیت آنان نیز نمود می یافت. مهمترین تفاوت آن روشنفکری تودهای با چپ روها و چپ نماهای بعدی در آن است که روشنفکران حزبی از حد و حدود تاثیرگذاری خود بر روندهای اجتماعی آگاه بودند و هرگز خود را سرور مردم نمیدانستند و این نگاه در شخصیت آنان نیز بازتاب می یافت. شرط مهم عضویت در حزب مشارکت در فعالیت توده ای بود. حتی شخصیتی چون شرف الدین خراسانی در زمان خود، مثلا ناگزیر از آموزش خواندن و نوشتن به کارگران بودند. پس از انقلاب نیز چه بسیار نویسندگان و مترجمان مطرحی که به دلیل عدم تمایل به کار تودهای در پایینترین مراتب حزبی قرار گرفته یا از آن کنار گذشته شدند و به عنوان هوادار حزب به تلاشهای تخصصی خود ادامه دادند. این روش فعالیت رشد نوعی از ویژگی های شخصیتی را تشویق میکرد و به عبارتی به پالایش شخصیتی اعضای حزب هر که و هرجا که بودند منجر میشد. نگاه نوع دوم روشنفکری به جایگاه خود اینگونه بود که مردم باید به سخنان آنان گوش می دادند که ندادند و به همین دلیل به بیراهه حمایت از انقلاب و رهبری آن رفتند و از این جهت از مقام "مردم" به جایگاه اراذل و اوباش یا "مزدوران خمینی" تنزل کردند. این روشنفکری خود را در مقام ولی مردم می داند که باید از او پیروی کنند. یعنی حرکت اجتماعی عبارت است از یک جنبش روشنفکری که جنبش اجتماعی باید بدنبال آن راه بیفتد. این درک نقطه مقابل درک روشنفکری توده ای است که خود را در خدمت جنبش اجتماعی میداند و نه جایگزین آن. هرچند انگیزش های عدالت خواهانه بدون تردید عامل جذب اکثریت روشنفکران به سوی مارکسیسم بوده است ولی مارکسیسم را نمی توان به اندیشه عدالت خواهی تقلیل داد. اینگونه اندیشه ها سابقه ای هزاران ساله دارند. تفاوت مارکسیسم با آنها در آن است که عدالت را در پرتو امکانات اجتماعی جستجو می کند و در نتیجه به روندهای اجتماعی توجه می کند. در حالی که درک آقای خانبابا از عدالت خواهی، او و روشنفکری مورد نظر او را در مرکز حوادث قرار می دهد. این عدالت خواهی مارکسیستی نیست، بلکه روشنفکری است که عدالت خواهی برای او ابزاری برای خود بزرگ بینی و تحقیر توده مردم است، روشنفکری که در نقش "زورو" ظاهر می شود تا مردم فقیر و نااگاه و ناتوان را بدنبال خود بکشاند و به سر منزل مقصود برساند. لازم نیست مارکسیست بود یا همه کتاب های مارکس را خواند تا دریافت که عمق یک جنبش اجتماعی با فقر ارتباطی ندارد. هم در آن دوران و هم امروز کشورهای فقیری وجود دارند که در آنها جنبش اجتماعی گسترده ای وجود ندارد، مگر برخی حرکت های شورشی. همین امروز نیز پاکستان و افغانستان از ایران فقیرترند ولی در این کشورها جنبش اجتماعی قوی تری از ایران وجود ندارد. به همین شکل جنبش اجتماعی در اروپای نسبتا ثروتمند بسیار عمیق تر و پردامنه تر از همین جنبش مثلا در افریقای گرسنه است. دلیل انقلاب 57 نیز آن نبود که مردم در اوج محرومیت بودند که اگر چنین دلیلی داشت باید در دوران جنگ جهانی اول که مردم ایران از قحطی و گرسنگی می مردند شاهد انقلاب های متعدد و هر ساله می بودیم. گستردگی انقلاب 57 اتفاقا ناشی از پیشرفت روندهای اجتماعی بود، به شکلی که اکثریت مردم را تحت تاثیر چگونگی روابط اجتماعی و از جمله بحران قرار داده بود. این کلید درک رویدادهای اجتماعی است نه فقر. ولی نگاه آقای خانبابا به مردم ایران و نقش فقر در تحول در واقع همان دیدگاهی است که خود وی و روشنفکری مورد نظر او را همچون نجات دهنده در مرکز حوادث و مردم را همچون عده ای گرسنه در مقام دنباله روان از خود می بیند. بدین سان اقای خانبابا که مدعی است در سال 40 بر امثال احمد قاسمی برتری داشته از مصاحبه سال 66 خود روشن می کند که حتی پس از گذشت تقریبا سه دهه مفهوم روندهای اجتماعی را درک نمی کند و همچنان بجای جستجوی نیروهای نوین اجتماعی که وارد صحنه میشوند در جستجوی پیاده نظام تحریک پذیری است که آماده پذیرش رهبری ایشان باشد. به همین دلیل است که ایشان و امثال ایشان بدنبال تحریک دانش اموزان و دانشجویان جوان راه میافتند که بنظر آنان میتوانند نقش پیاده نظام نقشههای غیرمسئولانه و بی سرانجام را بخوبی بازی کنند. آن جنبش روشنفکری که میخواست جانشین جنبش اجتماعی شود میوههای تلخی را ببار آورد مانند ماجراجویی مجاهدین در خیابانهای تهران، یا شرکت در حوادث آمل و البته در حوادث کردستان نیز نقش مخرب بسیار داشت. نتیجه عمل آنان این شد که ارتجاع راست که در ابتدای انقلاب در موقعیتی متزلزل و حاشیهای قرار داشت بتدریج موقعیتی مستحکم بدست آورد و در حکومت شریک و کم کم به مهمترین نیروی حاکمیت تبدیل شد. اینان بجای انکه به نقش خود در مستحکم کردن ارتجاع راست در حاکمیت اشاره کنند این تبدیل شدن را به عنوان "سرنوشت محتوم و ناگزیر جمهوری اسلامی"، به معنای حقانیت و درستی راه و روش خود به جامعه و مردم معرفی میکنند. در حالیکه تبدیل آن جمهوری اسلامی که در آن احزاب ازاد بودند به جمهوری اسلامی کنونی روندی را طی کرد که به رویدادهای سالهای نخست انقلاب مربوط میشود. همه اینها نشان میدهد، بحث بر سر آن نیست که روشنفکر تودهای از روز تولد از جنس دیگری بوده یا خصوصیات ژنتیک دیگری دارد. بحث بر سر تعیین خادم و خائن هم نیست. روشنفکر تودهای، روشنفکری است که تحت تاثیر شرکت در مبارزه اجتماعی قرار گرفته و جایگاه خود را میداند. از نظر تاریخی این روشنفکری دارای عمق و فداکاری بسیار بیشتری نسبت به روشنفکری چپ نوع چریکی و کنفدراسیونی است. چرا که آن یک قهرمان بازی موقتی است که پس از به نتیجه نرسیدن آرزوها به سرعت یا به پوچی میرسد، یا مشکل پنداربافی و شکست خود را برعکس در پندار و توهم مردم میبیند، یا به آرمانهای اولیه خود خیانت میکند و به جبهه راست میپیوندد یعنی آنچه را در گذشته عملا در خدمت آن بود این بار رسما در خدمتش قرار میگیرد. روشنفکری تودهای هم در دوران جنینی خود بدون خودشیفتگی و خود محور بینی نبود، ولی بتدریج بر آن غلبه کرد و تا جایی رسید که توانست بر حذف خود نیز فایق آید و آن را پایان تاریخ نشمارد و بکوشد به هر شکل بر تاثیرگذاری بر حوادث ادامه دهد. اما برای روشنفکری کنفدراسیونی تاریخ در سال 60 متوقف شد و مردم برایش به عدهای ناآگاه و نمک نشناس تبدیل شدند. ناآگاه از اینرو که بدنبال او به راه نیفتاد و نمک نشناس بدان جهت که قدر شخصیتهای برجستهای مانند اینان را نفهمید. پایان کار این روشنفکری که با خودبزرگ بینی و خودشیفتگی آغاز کرده بود با خودشیفتگی نیز پایان یافت زیرا تصور اینکه تاریخ در جایی متوقف میشود که ما حضور نداریم نهایت خودبزرگ بینی است. تجربه شکست روشنفکری از نوع چریکی و کنفدراسیونی نشان میدهد که روشنفکران باید روشهای خود را با دفت بررسی کنند و همواره در خدمت تحولات اجتماعی ممکن قرار گیرند. نه آنکه با پافشاری برآرمانهای پنداری خود، عملا دربرابر جنبش اجتماعی قرار گیرند. این درک، هم روشنفکری پایدارتری را میسازند و هم احتمال پوچی را کاهش میدهد. آن روشنفکری دیگر ناتوان از چنین بررسی و بازبینی است.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 768 - 3 دیماه 1399