خاطرات من از دوران کنفدراسیون دانشجوئی برگرفته شده از فیسبوک "زهره شاکرین"
|
در فرودگاه مهرآباد تهران وقتی داشتیم می رفتیم به رُم اولین شوک بهم وارد شد. یکی از دوستان برادرم در آخرین لحظات قبل از این که وارد قسمتی که ساکهای دستی را کنترل می کنند بشویم به سرعت ساک خودش را بمن داد و ساک من را که هاج و واج مونده بودم از دستم گرفت. فرصت اعتراض نداشتم، گویا کتابهای ممنوعه در ساکش داشت که میترسید کنترل کنند و به درد سر بیفتد. چقدر ترسیده بودم. برای موافقت پدرم با این سفر کلی زحمت کشیده بودم. تصور بهم خوردن سفر آنهم در آن لحظات آخر برای چند دقیقه در حد مرگ وحشت زدهام کرد. بخیر گذشت، ولی این شوک تاثیرش را برای همیشه برای من باقی گذاشت. این که بعضی آدم های بظاهر سیاسی چقدر ریا کار میتوانند باشند و فرصت طلب. ... تا به خانه رسیدیم دسته دسته آمدند به دیدار خواهر آقای ...! و من گیج و ویج. همه از اعضاء کنفدراسیون و سمپات گرو ههای سیاسی. چریکهای فدایی، ما ئویستهای ستاره سرخ، سازمان انقلابی حزب توده، تک و توکی هم توفانی. البته این ها را بعدها فهمیدم. کنفدراسیون در تمام شهرهای بزرگ کشورهای اروپا شا خهای داشت و معمولان می رفتم. کنگره کنفدراسیون در آلمان تشکیل می شد. یک بار رفتم. درست یادم نیست اما فکر میکنم جلسه در برلین بود! همینجا بنویسم که من سیاسی نیستم و به خودم اجازه هیچ قضاوتی را هم نمیدهم، اما میان آنها که در کنفدراسیون می دیدم تفاوتهای زیادی حس می کردم. چند نفری قبل یا بعد از انقلاب به ایران رفتند و کشته شدند، عدهای به ایران برگشتند و بساز و بفروش شدند و بسیار ثروتمند، بعضی همان سالها از جریانات سیاسی کناره گرفتند و در ایتالیا ماندند. حالا که به گذشته بر میگردم به این یقین می رسم که ژست های تند و تیز سیاسی در دوران دانشجوئی یکجور "مُد" روز است و بیشتر فعالیت ها و فعالان این دوره ها عمق ندارد وندارند. یک روز داشتیم در خیابان با یکی دو نفر راه میرفتیم. یک آدم معقول و مرتبی داشت از آنطرف خیابان رد میشد. متوجه شدم همراهانم آن شخص را میشناسند ولی قصد دارند وانمود کنند که ندیده اند. سوال کردم. گفتند اون ترو تسکیست آخه ... ترجیح دادم سوال نکنم. متوجه شدم به تروتسکیست ها نباید سلام کرد! البته بعدها از کسی که به بز پیشانی سفید در اروپا و امریکا شهرت داشت سوال کردم و جواب هم گرفتم و تازه نظر خوبی هم نسبت به تروتسکیست ها پیدا کردم. این بز پیشانی سفید به گفته برو بچه ها ادمی بود که سواد سیاسیش را از طریق نشریه هایی که هر روز در صندوق پست دریافت میشد (البته مجانی) کسب نکرده بود. کاپیتال مارکس را خوانده بود. هر کتاب یا نوشتهای از انگلس و لنین و استالین، مائو تا آن روز چاپ شده بود را نخوانده نگذاشته بود. ایشان هر روز صبح یعنی تقریبا هر روز بدون استثنا می آمد منزل ما ناهار و تا شام هم می ماند و اخر شب تشریف میبرد. برادرم بسیار خوشحال بود و مفتخر از این بابت! در نتیجه گروه گروه از همان آدمها میآمدند منزل ما که مشکلات یا سوالات بی جواب مانده را از ایشان بپرسند. البته با چای و گاهی عدس پلو هم پذیراِئی می شدند. آنقدر در جلسات کنفدراسیون در چند ماهی که تقریبا مرتب در آنها شرکت میکردم در مورد طبقه گارگر و ظلم و ستمی که به این طبقه از طرف بورژوازی و خرده بورژوازی روا شده بود شنیدم و اشکم در آمد و خواب و خوراکم بهم ریخت بالاخره مصمم شدم تجربه کار در کارخانه را از دست ندهم تا شاید کمی از عذاب وجدانم کاسته شود و درد و رنج آنها را با گوشت و پوستم لمس کنم. حاصل همین فکرها این شد که هر سال درسه ماه تعطیلات تابستانی دانشگاه همراه عده ای دیگر از سراسر اروپا برای کار در کارخانه ها به سوئیس میرفتم. مبلغی که برای کار سه ماه دریافت می کردیم برای مخارج یک سال تحصیلی کافی بود، البته اگر صرف جویی میکردیم! سال اول را در تمام این 30 و چند سالی که از آن دوران می گذرد فراموش نکرده ام. شاید بیست سی نفری – دختر و پسر- از فلورانس با قطار راهی زوریخ شدیم. قطار به حدی شلوغ بود که به زحمت جا حتی برای ایستادن پیدا می شد. شب دم در توالت به راحتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم چقدر خوشحال بودم که توانسته ام چند ساعت بخوابم.... شب رسیدیم به زوریخ، چند نفر آمدند به استقبال که ترتیب جای خوابمان را بدهند. قرار شد دخترها را با هم در خانه یکی از آشنایان جا بدهند. سفارش من را در فلورانس دوستان کرده بودند و خیالم راحت بود که هوایم را دارند ولی گاهی سفارشی بودن کار دست آدم میدهد! بعد از گفتگویی طولانی من را همراه یکنفر دیگر راهی کردند. تعجب کردم وقتی متوجه شدم قرار است هم اتاق باشیم! همین یکی دو ساعت قبل برای اولین بار دیده بودمش ... خودم را از تک و تا نیانداختم. ظاهرا نمی شود گفت دوست ندارم با یک مرد غریبه در یک اتاق بخوابم. یک جور خلاف سیاسی بود. همه باید به هم اعتماد می کردند. تازه به چه کسی اعتراض کنم؟ اون روی زمین خوابید و من روی تخت، در یک اتاق که فقط به اندازهٔ همان تخت یک نفره و یک تشک خواب روی زمین جا داشت. نگران نبودم، به همه اعتماد داشتم. فقط، چه جوری بگم که بهم بر خورده بود . صبح روز بعد همراه با چند نفر دیگر برای پیدا کردن کار با در دست داشتن لیست چند کارخانه که کارگر میخواستند همراه شدم. فکر میکنم اولین کارخانه ای که همه دخترها را قبول کرد شهر کوچکی بنام "مایلن" در نزدیکی زوریخ بود. کارخانه بیسکویت، شکلات، و بستنی سازی.هشت ساعت کار با ساعتی فکر کنم حدود هفت یا هشت فرانک سوئیس همراه با نهار و پانزده دقیقه استراحت در میان روز همراه با قهوه و بیسکویت. با این شرایط تمرین پرولتاریائی کردم تا درد پرولتاریای ایران را بفهمم!! من را فرستادند به قسمت بستنی سازی. سالنی بسیار بزرگ با چراغهای نئون (از نور چراغ نئون متنفرم) بدون پنجره در زیر زمین و فوق العاده سرد. کار ما چیدن و قرار دادن بستنیها درون کارتنهای کوچک و همزمان درست کردن این کارتنها بود. بستنی ها که به چشم بر هم زدنی از ماشین بیرون میآمد و ما دو نفر روبروی همدیگر با کمک هم، آنها را درون کارتون ها جا می دادیم. یک لحظه غفلت مساوی بود با کوهی از بستنی که مقابل آدم جمع می شد. مقابلم یک زن ایتالیائی بود که چهارده سال متوالی کارش همین بود. خیلی زودتر از آنچه تصور می کردم سرعت و مهارت او را پیدا کردم. هر قدر در ابتدا مهربان بود و کمک می کرد بتدریج و با جلو افتادن من در چیدن بستنی ها در کارتن ها چهره اش تغییر کرد و به من به چشم رقیب نگاه کرد. رقیبی که فکر کرده بود می خواهم جای او را بگیرم. بد خلقی، خراب کاری و بعد متهم کردن من به خراب کردن دستگاه و یا تلمبار شدن بستنیها. برایش گفتم که من دانشجو هستم و برای کار سه ماهه آمده ام و می خواهم رنج پرولتاریا را بفهمم. بالاخره کوتاه آمد و رفتار دوستانه تری در پیش گرفت. با هم کمی دوست شدیم. بتدریج و تا حدودی عادت کردم به آن محیط، بخصوص که یک مکانسین سوئیسی که چشمش من را گرفته بود، از دور هوایم را داشت. اواسط کار پدرم به سوئیس آمد. نگران مشکلات مالی من بود و این که بدلیل همین مشکلات در کارخانه کار می کنم. پیشنهاد وسوسه کننده ای کرد. این که معادل همان مبلغی که قرار است تا پایان این سه ماه در کارخانه بیسکویت سازی دریافت کنم را میدهد، مشروط بر آن که کار را ولِ کرده و از بقیه پرولترها جدا شوم و همراهش برای گردش به شهر "نیس" در فرانسه بروم و بعدهم برگردم ایتالیا برای ادامه تحصلیم. بدون لحظهای تردیدی این پیشنهاد را رد کردم. آخرین روز کار در کارخانه، به هر کدام ما یک بسته بزرگ، از انواع شکلات و بیسکویت ساخت کارخانه هدیه دادند. در حالیکه منتظر قطار بازگشت بودم، با خودم فکر میکردم اگر قرار بود باقی عمرم در این کارخانه و مثل سه ماه گذشته بگذرد ... چه می کردم؟ چیزهائی به ذهنم گذاشت اما دلم نمی خواهد بنویسم. در آن لحظات ترک کارخانه آن جوان مکانیک را دیدم که دوان دوان به طرف من می دوید. کتابی دردست داشت. به من که رسید کتاب را دو دستی برابرم گرفت. یک دیکشنری بود. بی رودربایستی گفت، بمان! به کمک همین دیکشنری زندگی می کنیم. نگاه متحیر من را که دید اضافه کرد: هر زبانی را می توانم خیلی زود یاد بگیرم. حتی فارسی! دستپاچه شدم. نمیدانستم چی بگویم که نرنجد. آلمانی صحبت میکرد و من خیلی کم ایتالیائی و کمتر از آن انگلیسی بلد بودم. نتوانستم بگویم "نه"، اما وقتی قطار رسید سوار شدم و از پشت پنجره آن با هم وداع کردیم! نمی توانم بنویسم لحظه تلخی بود، اما برای همیشه در عمق وجودم ماند. اعتصاب غذا همه جا صحبت از اعدام خسرو گلسرخی روزنامه نگار، شاعر و فعال سیاسی و کرامت الله دانشیا ن بود. در جلسات گفته میشد قرار است یک اعتصاب غذای سراسری در تمام اروپا و احتمالا آمریکا توسط کنفدراسیون ترتیب داده شود. در ایتالیا هم از تمام شهرها که فدراسیون شاخهای داشت به رم می رفتند تا به اتفاق به این اعتصاب غذا بپیوندند. از فلورانس سی چهل نفری اعلام آمادگی کردند. گفتند اعتصاب غذای تر است و ۴۸ ساعت طول می کشد. راستش را بخواهید خوشحال شدم که تر است. چون من بدون آب می میرم.
روز حرکت فرا رسید. برادرم یک ساک حاوی همه جور خوراکی آماده کرده بود، با کلی سفارش که در طول راه در اتوبوس تا میتوانی بخور که وقتی اعتصاب شروع میشود از پا نیفتی و تحمل بیاوری. روز موعود فرا رسید. همگی با در دست داشتن یک کیسه خواب و من + ساک محتوی خوراکی جلوی اتوبوس و بدرقه کنندگان مشغول تنظیم سرودهای انقلابی که قرار بود در طول راه خوانده شود. با نگا ههای تحسین آمیز و دست تکان دادن های رفقا بدرقه شدیم. تازه داشت در اتوبوس چرتم میگرفت که ناگهان چند صدای نخراشیده از طرف صندلی های عقب اتوبوس چرتم را پاره کرد. بار دیگر شانزدهم آذر آمد و... در قلوب مردم شعله افکند جنبش دانشجویی ایران به خون شهیدان و الی آخر.... همه همراهی کردند و البته من هم با همان صدائی که هر بار در حمام خانه بلند می شد، مادرم می آمد پشت در حمام و می گفت: زهره تو را خدا نخوان! فضای اتوبوس را شور انقلابی گرفته بود و بدنبال آن سرودهای دیگر . اتوبوس حامل دانشجویان، سرود خوانان وارد روم پایتخت ایتالیا شد. حزب کمونیست ایتالیا آن سالها بسیار قوی بود و از هیچ کمکی به دانشجویانی که علیه امپریالیست مبارزه می کردند دریغ نمی کرد. محل اقامت را آنها در اختیار کنفدراسیو ن قرار داده بودند. یک سالن بسیار بزرگ، خالی، فقط چند صندلی و یک میز و بلندگو برای خبر نگاران، فیلمبرداران و اشخاصی که قرار بود برای مصاحبه تلویزیونی بیایند. کیسه خوابها را زمین گذاشتیم و بعد از شرح مختصری در مورد دلیل این اعتصاب غذا و رژیم خونخوار، ژاندارم منطقه و تا دندان مسلح شاه منطقه و متعاقب آن خلق ستمکشیده ایران و مخصوصا کارگران و زحمتکشا ن و خلاصه پرولتاریا و لزوم اتحاد زحمتکشان جهان که باید با هم متّحد شوند و ... اعتصاب شروع شد. گردش سینیهای چای با شکر، در بسته بندیهای کوچک میان اعتصاب کنندگان خیلی زود شروع شد. من که در طول راه آنقدر نوشابه سرکشیده بودم که جا برای نصف فنجان چای هم نداشتم و فکر می کنم بقیه هم همینطور بودند، اما چای و شکر را باید می گرفتیم تا "تر"ی اعتصاب را نشان بدهیم. خیلی زود، از حال رفتیم و روی زمین، کنار تشک ها ولو شدیم. چند نفر از بچهها که قدیمی تر و حرفه ای تر بودند و مسلط به زبان ایتالیائئ، پاسخ به سوالات خبرنگاران را شروع کردند. مصاحبه مطبوعاتی نسبتاً طولانی بود. نمی دانم چند ساعت طول کشید، چون آن وسط هاش خوابم برده بود.
شب را در کیسه خواب کنار هم به صبح رساندیم و صبح روز بعد فهمیدم هیچ فرمان عفوی صادر نشده و قربانیان در ایران اعدام خواهند شد. چندین نوبت دیگر هم سینی های چای را گرداندند اما راستش آنقدر نگران اعدام بودیم که تر بودن اعتصاب یادمان رفته بود. هنوز به پایان اعتصاب چند ساعت مانده بود که خبر اعدام گلسرخی توسط رادیو پخش شد و همه ما زدیم زیر گریه. اعتصاب غذای ناکام با خبر اعدام پایان یافت. همه بهت زده و غمگین، در سکوت کامل به رستورانی که از قبل رزرو شده بود رفتیم ولی کسی گرسنه نبود و حال و حوصله غذا خوردن هم نداشت. تمام طول بازگشت به سکوت گذاشت. حتی حالی برای سرود خواندن هم برای کسی نمانده بود .
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 735 - 11 اردیبهشت 1399