راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

اولین کودتای نظامی  ها در ایران- 1

کودتای اسفند 1299 سرمشق

کودتای 28 مرداد و خرداد 88

پس از گزارش 7 کودتای نظامی در منطقه و در همسایگی ایران، که همگی مربوط به دوران پس از جنگ اول جهانی و انقلاب اکتبر در روسیه است، نمی توان درباره نخستین کودتای نظامی در ایران ننوشت. کودتائی که یک معمم از زیر عبا و عمامه در آمده بنام سید ضیاء الدین طباطبائی در کنار یک افسر قزاق بنام "رضاخان میرپنج" و سه نظامی دیگر رهبری آن را برعهده داشتند و منجر به سرنگونی آخرین پادشاه قاجار و سلطنت رضاشاه شد. این گزارش در پی انتقاد و یا تعریف از رضاشاه و یا سید ضیاء نیست، بلکه گزارشی است از شکل گیری و پیروزی نخستین کودتای نظامی و کلاسیک در ایران (سال 1299)و خواننده خود می تواند وجوه مشترک این کودتا را با کودتای 28 مرداد شاه و کودتای 88 در جمهوری اسلامی مقایسه کند و نتیجه بگیرد. آنچه میخوانید خاطرات کلنل کاظم خان سیاح، رئیس ستاد کودتا و حاکم نظامی تهران است که در مجله "سپید و سیاه" پیش از انقلاب 57 منتشر شد.

 

  
 

درباره کودتای سوم اسفند 1299 که آن را می توان ادامه کودتاهای منطقه از بعد از جنگ اول جهانی دانست بسیار نوشته شده است. کلنل کاظم خان سیاح، دوست سید ضیاء الدین طباطبایی و رئیس ستاد کودتا، قبل از پیروزی کودتا و سپس حاکم نظامی تهران بعد از پیروزی کودتا در مصاحبه ای که با او در سال 1344 شد و در مجلات وقت تهران منتشر شده (از جمله مجله سپید و سیاه) گفت:

 

کودتا به وسیله قزاق های «آترباد» همدان صورت گرفت. این ها 2000 قزاق بودند که در قزوین مستقر بودند.

فرمانده این قزاق ها رضاخان میرپنج بود. یک افسر گمنام قلدر قزاقخانه که او هم مانند قزاق های تحت فرمان خود هشت ماه بود حقوق و جیره خود را دریافت نکرده بود. قزاق های گرسنه، عاصی آماده هر کاری بودند، حتی کودتا که تا آن موقع اسمش را هم نشنیده بودند.

این واحد نظامی مرکب بود از عده ای سواره تحت فرماندهی سرتیپ احمدآقاخان (سپهبد امیر احمدی)، قزاق های پیاده تحت فرماندهی سرهنگ مرتضی خان (سپهبد یزدان پناه) و سرهنگ جان محمدخان (سرتیپ جان محمد امیر علایی) و توپخانه ای مرکب از توپ و مسلسل سنگین به فرماندهی سروان مهدی خان بهنام و فرماندهی همه نیز با رضاخان بود.

رئیس ستاد های واحد، سروان کاظم خان سیاح افسر ژاندارم بود. او دانشگاه جنگ را در اسلامبول دیده و در جنگ جهانی اول همراه با نیروهای عثمانی در نبرد داردانل، قفقاز و سوئز علیه انگلیسی ها شرکت کرده بود. کاظم خان به اتفاق سرگرد مسعود خان کیهان، افسر تحصیلکرده ژاندارم که بلافاصله بعد از کودتا وزیر جنگ شد، به عنوان معلم قزاقخانه در قزوین به قزاق ها تعلیمات نظامی می داد. و بالاخره کلنل «اسمایس» انگلیسی رابط میان قزاق ها و ارتش انگلیس مقیم ایران که چون سایه مراقب این واحد نظامی بود.

این ستون طبق توافق قبلی قرار شد روز اول حوت به طرف شاه آباد کرج حرکت کرده و فرماندهان آن با کسانی که از تهران می آمدند ملاقات کنند. قبلا با رضاخان درباره کاری که قرار بود انجام شود گفتگو شده بود. او آمادگی داشت، ولی از جزئیات کار بی اطلاع بود. عملیات می بایست به صورتی کاملا سری انجام گردد.

قزاق های پیاده و توپخانه در کرج ماندند، اما سواره ها به شاه آباد آمدند و در آنجا چادر زدند. پس از مدتی انتظار، یک اتومبیل گرد و خاک کنان رسید. یک فورد قراضه بود. دو نفر از آن پیاده شدند. یکی از آنها مردی بود با قدی متوسط که کلاهی پوستی برسر و سرداری ماهوت و عبای نازک بر تن داشت و ته ریش نرمی چهره اش را پوشانده بود. سروان کاظم خان آن ها را به هم معرفی کرد:

-  میرپنج رضاخان، فرمانده ستون. آقای سیدضیاء الدین طباطبایی مدیر روزنامه رعد.

هر دو با هم دست دادند و هر دو وارد منزلگاه شاه آباد شدند که عمارتی قدیمی بود، با دو اتاق، یکی بزرگ به عنوان سالن و دیگری کوچک به صورت انبار.

طراحان ایرانی کودتا: سیدضیاء الدین طباطبایی، رضاخان میرپنج، سروان کاظم خان سیاح، سرتیپ احمدآقاخان و ماژور مسعود خان کیهان در آن اتاق دور هم جمع شدند تا در باره کاری که می خواستند انجام دهند آخرین گفتگوها را بکنند. دو سه ساعت در باره کارشان صحبت کردند. این پنج تن خوب می دانستند اگر شکست بخورند، دیدارشان در میدان اعدام یا پای چوبه دار خواهد بود. اما اگر پیروز شدند چه؟ این موضوع را یکی از آن ها مطرح کرد. آن ها نسبت به هم هیچ شناختی نداشتند:

-  ما هنوز وضع همکاری خود را بعد از کودتا تعیین نکرده ایم. اگر موفق شدیم، ادامه کار ما به چه صورتی خواهد بود؟ اگر بینمان اختلاف پیش آمد چه؟

همه به فکر فرو رفتند. موضوعی بود که تا آن موقع به آن نیندیشیده بودند. آن ها می رفتند که پایتخت مملکتی را فتح کنند. به آن ها قول هایی هم داده شده بود. اما همیشه وقوع حوادثی پیش بینی نشده امکان داشت. در آن صورت، سرنوشتشان به دست خودشان نبود تا فکرش را بکنند، اما اگر پیروز می شدند و بینشان اختلاف پیش می آمد چه؟

در این موقع سید ضیاء که سیاسی ترین فرد گروه بود و عملا رهبری آن ها را در دست داشت، خنده ای کرد و به شیوه دوران آخوندی اش گفت:

 - این که کاری ندارد. هم اکنون یک قسم نامه می نویسیم و هر پنج نفر به قید قرآن، امضاء می کنیم.

آنگاه کاظم خان را مخاطب قرار داد و گفت:

-  کاظم خان بنویس: «بسم الله الرحمن الرحیم- ما امضاء کنندگاه این قسم نامه قرآن کریم را گواه می گیریم که چنانچه پس از خاتمه کاری که مصمم به انجام آن هستیم شاهد موفقیت را در آغوش گرفتیم و آنگاه به علتی میان ما اختلاف نظر بروز کرد، در همه موارد و در همه احوال جان آن چهار نفر دیگر را از هر گونه گزندی در امان بداریم و نسبت به جان یکدیگر قصد سوء ننماییم. خداوند قادر متعال و کتاب مقدس او ناظر بر اجرای این سوگند نامه هستند.»

هر پنج نفر زیر ورقه را امضاء کردند و یک بار دیگر این پنج نفر دست یکدیگر را فشردند.

سید ضیاء الدین طباطبایی، ماژور مسعودخان کیهان و احمدخان در شاه آباد ماندند. رضاخان میرپنج و کاپیتن کاظم خان به کرج برگشتند تا بقیه افراد ستون را بیآورند. روز اول حوت به این ترتیب به پایان رسید.

ستاد کودتا مسیر قزوین- تهران را یک طرفه اعلام کرد. کلیه وسایل نقلیه و کسانی که از قزوین عازم تهران می شدند توقیف می شدند تا خبر به تهران نرسد. در این موقع سه اتومبیل انگلیسی نو و آخرین مدل رسید. اتومبیل ها متعلق به شاهزاده «فرمانفرما» بود. به دستور سید ضیاء دو اتومبیل فرمانفرما توقیف شد. او اتومبیل رولزرویس را برای رضاخان میرپنج فرمانده ستون فرستاد، اتومبیل دیگر را خودش برداشت (سید در تمام مدت نخست وزیری سوار آن اتومبیل می شد و روز آخر حکومت خود نیز با آن به سوی مرز رفت)، سومی را همراه با مسافران برای فرمانفرما نگهداشت.

رضاخان که برای آوردن توپخانه و پیاده نظام به کرج برگشته بود، همراه با 8 ارابه توپ صحرایی و 18 مسلسل سنگین و مقدار زیادی فشنگ توپ و قزاق های پیاده برگشت. در "مهرآباد" حومه تهران آن روز، بار دیگر این پنج نفر جلسه تشکیل دادند. در اینجا سید ضیاء الدین طباطبایی مدیر روزنامه رعد و رئیس کمیته سیاسی کودتا طی نطقی مهیج برای قزاق ها جریان کاری را که می خواستند انجام بدهند تشریح کرد. رضاخان میرپنج را به فرماندهی کل دیویزیون قزاق ایران منصوب کرد. سروان کاظم خان را هم با سه درجه ارشدیت درجه کلنلی داد.

قزاق ها تحت تاثیر سخنرانی سید که در به کار بردن کلمات پر طنین مهارت داشت، به افتخار فرمانده جدید خود و در پشتیبانی از کاری که می خواستند انجام بدهند هورا کشیدند. به روایتی در اینجا پولی هم بین قزاق ها تقسیم شد. اما هنوز شیپور حرکت به سوی تهران به صدا در نیامده بود که دو اتومبیل در برابر آن ها متوقف شد. کسانی که در این اتومبیل بودند عبارت بودند از:

معین الملک نماینده احمدشاه، ادیب السلطنه سمیعی از سوی سپهدار رشتی رئیس الوزراء، کلنل «هایک» از طرف مستر «نرمان» وزیر مختار انگلیسی و کلنل «فورتسکیو» وابسته نظامی انگلستان که از طرف ژنرال «آیرن ساید» فرمانده قوای انگلیسی در ایران خود را به محل رسانده بود. سید ضیاء منتظر این ها نبود، اما علت آمدن آن ها را می دانست. به این جهت ترسید رضاخان تسلیم شود. لحظاتی با او صحبت کرد، آن چه باید بگوید به او گفت، سپس او را برای مذاکره با هیاتی که از راه رسیده بود به اتاقی که اعضای هیات بودند فرستاد.

رضاخان جلو رفت، احترام نظامی به جا آورد و پرسید:

-  فرمایشی داشتید؟

ادیب السلطنه گفت:

-  اتفاقا این سوالی است که ما می خواستیم بکنیم؟ آقایان کجا می روند؟ چه می خواهند؟

رضاخان گفت:

-  افراد قزاق اعلیحضرت همایونی پس از یک سال دربدری عازم دیدار خویشاوندان خود هستند.

ادیب السلطنه جواب داد:

- آما آن چه که ما می بینیم به یک حالت تهاجمی بیشتر شباهت دارد؟

رضاخان جواب داد:

-  نه، ما قصد تهاجم نداریم.

معین الملک نماینده رئیس الوزراء گفت:

- نکند آقایان قزاق ها از نرسیدن حقوق عقب افتاده ناراحت هستند.

سردار سپه گفت:

- البته این هم یکی از دلایل حرکت ماست.

ادیب السلطنه مثل آن که از شنیدن این حرف خیالش راحت شده باشد، گفت:

- ای کاش این را زودتر می گفتید، چون دولت در نظر دارد حقوق عقب افتاده آقایان قزاق ها را همین یکی دو روزه بپردازد.

بعد کلنل «هایک» و کلنل «فورتسکیو» خیلی نرم و ملایم، در تایید نظر نماینده های شاه و دولت اظهاراتی کردند که به انجام وظیفه بیشتر شبیه بود تا تاکید و تهدید.

رضاخان در این موقع دچار تردید شده و کم مانده بود تسلیم نظر نمایندگان شاه و دولت شود. او سرباز بود؛ سربازان به اطاعت بیشتر عادت دارند. سیدضیاء که از اتاق مجاور ناظر گفتگوها بود، خود را به شیپورچی های ستون نظامی رساند و دستور داد شیپور حرکت را بنوازند.

ادیب السلطنه از شنیدن صدای شیپور وحشت زده شد. پرسید:

- چه خبر است؟ چه شده؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که سیدضیاء الدین طباطبایی معمم دیروز، و رهبر کودتای آن روز در حالی که کلاه پوستی برسر داشت وارد اتاق شد و با لحنی پیروزمندانه گفت:

-  سلام عرض می کنم آقایان! شیپور حرکت زده شده. دیگر کار تمام است!

سمیعی و معین الملک مدتی به این جوان باریک اندام و شیک پوش که قیافه اش به نظرشان آشنا می آمد خیره شدند. آن گاه روزنامه نگار معمم دیروز را که حالا به جای عمامه، کلاه پوست و به جای عبا، ردای بلندی برتن داشت شناختند و همزمان یک نام از دو دهان بیرون آمد:

-  آقا سیدضاء الدین طباطبایی...

قرار بود ستون از دروازه قزوین وارد شهر شود. در نزدیکی های دروازه، یک ستون از بریگارد مرکزی قزاق مستقر شده بود. اما هیچ اثری از حمله و تیراندازی دیده نمی شد. رضاخان جلو رفت و با صدای بلند گفت:

-  به فرمانده ستون بگویید بیاید با من صحبت کند.

اما کسی جواب نداد. بعد از چند بار سوال، یک افسر جزء آمد و به رضاخان سلام داد.

رضاخان پرسید:

-  شما اینجا چه می کنید؟

-  به ما دستور داده اند برای جلوگیری از شما به اینجا بیاییم.

- چه کسی این دستور را داده؟

- کلنل «لومرگ» سوئدی فرمانده ستون.

-  او کجاست؟

-  رفته به شهر، به خانه اش!

-  قبل از رفتن به شما دستور دیگری نداد؟

-  چرا، گفت تا شما تیراندازی نکردید ما تیراندازی نکنیم.

رضاخان چیزی گفت که مضمونش این بود:

«اگر شما سربازهای خوبی باشید، به جای ماندن در این هوای سرد زمستان می آیید به ما می پیوندید و همگی با هم به شهر می رویم».  آن ها با شادی به ستون کودتا پیوستند. به این ترتیب بدون شلیک یک گلوله، ستون مدافع تهران تسلیم ستون کودتا شد.

همه چیز از قبل برای پیروزی آماده شده بود...

تهران یک گروه ژاندارم مدافع هم داشت. به کودتاچیان خبر رسیده بود که سرهنگ شیبانی رئیس ژاندارمری مرکز، خندق های اطراف شهر را سنگربندی کرده و قصد دفاع دارد. اما او هم پس از چند ساعت حوصله اش از اقامت در سنگر، آن هم در یک نیمه شب سرد زمستانی  سررفت و به خانه اش برگشت. پس از کمی گفتگو، آن ها هم به کودتاچیان پیوستند.

نیمه شب بود که ستون کودتا به میدان مشق رسید. میدان مشق محوطه وسیعی بود که از شمال به اواسط خیابان قوام السلطنه، از شرق به خیابان فردوسی، از مغرب به یوسف آباد و از جنوب به میدان توپخانه محدود می شد. این محوطه محل تمرینات نظامی قزاق ها بود. عمارت قزاقخانه هم در اینجا قرار داشت، که آن شب بدون مقاومت به تصرف کودتاچی ها درآمد. (ادامه در شماره آینده راه توده)

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 


 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 728 -  اول اسفند 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت