40 سال پس از مرگ شاه درس هائی از دوران شاه که جمهوری اسلامی نیآموخت!
40 سال پیش، یکسال و اندی پس از انقلاب 57 ایران، شاه در پنجم مرداد سال 1359 در قاهره درگذشت و در همان کشور نیز به خاک سپرده شد. به همین مناسبت نگاه کوتاهی به بخشی از دوران سلطنت استبدادی او می کنیم. جمهوری اسلامی، پس از انقلاب 57 به راهی گام گذاشت و با شتاب آن را طی کرد که امروز بخش هائی از مردم ایران که اکثریت آنها دوران شاه را ندیده و اساسا بدنیا نیآمده بودند تا ببینند، به طرفداری از آن دوران برخاسته اند و حکومت هنوز نمی خواهد چشم های خود را به روی این واقعیت باز کند. شعار "رضاشاه روحت شاد" که در برخی تظاهرات سر داده می شود در حقیقت برخاسته از مخالفت مردم با حکومت روحانیت است. روحانیتی که در دوران رضاشاه حق پوشیدن لباس روحانیت را بیرون از حوزه های مذهبی نداشت و حتی برای روضه خوانی باید عبا و عمامه اش را در بقچه ای زیر بغل زده و پس از رسیدن به خانه ای که در آن روضه خوانی بود آن را می پوشید و پس از آن هم برای خارج شدن از خانه باید همان بقچه را دوباره زیر بغل می زد. |
شاه، در سالهای اول پس از رسیدن به سلطنت، چند رویداد مهم را برای تبدیل سلطنت به حکومت پشت سر گذاشت، که این رویدادها و مراحل را می توان در قالب نخست وزیرها و کابینه هائی که در دوران او تشکیل شدند دنبال کرد. او در همین دوران چند فرصت اصلاحات را از کف داد و تبدیل شد به سد راه هر اصلاحات واقعی در ایران و به همین دلیل در سال 1356 – 1357 نوک تیز پیکان جنبش انقلابی مردم ایران او را نشانه رفت. او در آخرین ماههای حضورش در ایران نه به قصد اصلاحات بلکه به قصد یک مانور سیاسی برای عبور از بحران، تن به نخست وزیری شاپور بختیار داد. نه تنها فرصت برای این نوع مانورها دیگر باقی نبود، بلکه بختیار را هم با خودش به کام سقوط و قتل کشاند. ما سعی کردیم در این نوشته، سیر رویدادهای منجر به استبداد مطلق شاه و سقوط مطلق تر او با انقلاب 57 را با مرور دولت هائی که در زمان وی تشکیل شدند نشان بدهیم. طبیعی است که این نوشته وارد جزئیات نشده و تنها مروری است بر آنچه گذشت.
شاه پس از رهائی از چنگال مجلس 14 که در آن فراکسیون احزاب – از جمله فراکسیون 8 نفره حزب توده ایران- حضور داشت و اجازه حکومت به شاه نمی داد، سرکوب نظامی حکومت خود مختار آذربایجان، اعلام انحلال حزب توده ایران تحت بهانه شرکت آن در ترور ناتمام وی در سال1327، کودتای 28 مرداد و پر کردن زندان ها از توده ایها و کشتار نظامیان توده ای به همراه چند غیر نظامی توده ای، برکناری مصدق و فرستادن او به حبس خانگی در روستای احمد آباد واقع در شهریار تهران و تحمیل خانه نشینی به ملیون و حذف کامل آنها از بدنه سه قوه مجریه، مقننه و قضائیه، بتدریج آماده نشستن بر همان تخت و تاجی شد که زمانی پدرش روی آن می نشست. او حتی خود را از شر سپهبد زاهدی که عامل کودتای 28 مرداد و بازگرداندن شاه به سلطنت بود نیز خلاص کرد. ثریا همسر شاه در آن دوران، در خاطراتش می نویسد که شاه از دیدن زاهدی خوشش نمی آمد زیرا با دیدن او یادش می افتاد که از ایران فرار کرده و زاهدی او را به سلطنت باز گردانده است. پس از زاهدی، شاه حسین علاء و سپس دکتر اقبال را که یکبار نیز در سال 1327 نخست وزیر بود، جانشین او کرد. اما امریکا باندازه شاه نسبت به تثبیت اوضاع ایران، پس از کودتای 28 مرداد خوش بین نبود و اعتقاد داشت شاه بجای حکومت و خودکامگی باید برای جلوگیری از خیز دوباره یک جنبش انقلابی، حداقل به بخش هائی از خواسته های مردم و زمانه که مصدق و حزب توده ایران بیانگر آن بودند پاسخ بدهد. روی کار آمدن حزب دمکرات در امریکا و رئیس جمهور شدن "جان. اف. کندی" به این خواست امریکا سرعت بخشید و شاه که حالا میل به گسترش ارتباط با امریکا بیشتر از همین میل نسبت به انگلیس ها در او شکل گرفته بود، به نخست وزیری علی امینی که مورد تائید کاخ سفید بود، با اکراه تن داد. علی امینی فرزند خانم فخرالدوله، دختر مقتدر مظفرالدین شاه امضاء کننده منشور "مشروطه" بود. او که در کابینه مصدق و در کابینه "کودتا" (دولت سپهبد زاهدی) تا زمان برکناری سپهبد زاهدی توسط شاه وزیر دارائی بود، در سال 1340 جانشین دکتر اقبال و نخست وزیر اصلاحات از بالا در ایران شد. دکتر اقبال رفت که وزیر دربار و سپس رئیس مجلس سنای شاه شود. آزاد شدن فعالیت احزاب سیاسی - جز حزب توده ایران-، اصلاحات ارضی و مبارزه با فساد دولتی از اقدامات دولت او بود. کوششهای امینی برای کاهش نقش شاه در اداره امور کشور و خلاصه شدن نقش او در سلطنت مشروطه مورد حمایت کاخ سفید بود، اما شاه که خیال حکومت داشت و می خواست سلطنت خود را با سرانجام چنین حکومتی گره بزند روز به روز ناراضی تر می شد. جبهه ملی و یاران مصدق که در دوران علی امینی فعالیتشان آزاد اعلام شده بود نتوانستند شرایط و موقعیت را درک کنند و با چپ روی و عدم همراهی با علی امینی، عملا در جبهه دربار و شاه، علیه امینی قرار گرفتند. این درحالی بود که مطابق اسناد درون سازمانی حزب توده ایران، شماری از رهبران وقت حزب توده ایران که در مهاجرت بودند، بویژه "ایرج اسکندری" در همین دوران پیشنهاد ارتباط با علی امینی و بدست آوردن مجوز قانونی برای فعالیت علنی در ایران را درجلسات رهبری حزب مطرح کرده بودند. این بحث ها با سقوط سریع دولت امینی خاتمه یافت. شاه نمی خواست نخست وزیر تابع او نباشد، بلکه تابع مجلس باشد. او نمی خواست کس دیگری جز خود او مطرح باشد. به همین دلیل بسیار کوشید تا کاخ سفید را متقاعد کند که امینی را کنار بگذارد و خودش رهبری اصلاحات را بدست بگیرد. او بعدها چنین کرد و نام مضحک "انقلاب شاه و مردم" را برای اصلاحات برگزید. مضحک به این دلیل که همیشه مردم انقلاب می کنند و نه شاه! بهرحال، علی امینی زیر فشار شاه به امریکائی ها به بهانه اختلاف با شاه بر سر تنظیم بودجه در سال ۱۳۴۱ از نخست وزیری استعفا داد و کنار رفت. ارتشبد فردوست چشم و گوش شاه و دربار، در کتاب خاطرات خود می نویسد که در سال انقلاب، یعنی سال 57، شاه مرتب علی امینی را که سالها از دربار رانده شده بود، به شام و نهار در کاخ دعوت کرد و با او صرف غذا کرد و بر سر میز غذا بارها از او خواست که دوباره سکان نخست وزیری را بدست بگیرد، اما امینی هر بار از پذیرش مسئولیت طفره رفت و تنها یکبار با احتیاط به شاه پیشنهاد کرد مهندس بازرگان را نخست وزیر کند، اما شاه پیشنهاد او را رد کرد. این پیشنهاد مربوط به اواخر سال 1356 و اوائل سال 1357 است که شاه هنوز امید به دولت های شریف امامی، ارتشبد ازهاری داشت. همین پیشنهاد محتاطانه نیز نشان داد که علی امینی علیرغم دور بودن از هیات حاکمه، با اوضاع ایران آشنا تر از شاه بود و ای بسا اجرای توصیه او در آن زمان، شاید به سقوط سلطنت او نمی انجامید. ارتشبد فردوست در خاطراتش می نویسد: امینی شام و نهار را می خورد و بی آن که به شاه پاسخ مثبت بدهد کاخ را ترک می کرد. شاه هر بار، پس از رفتن امینی از کاخ، چند ناسزا پشت سر او نثار می کرد که "پدر سوخته حرف آخر را نمی زند. منتظر دستور از کجاست؟" علی امینی پس از برکناری از نخست وزیری، حتی در جشن ها و اعیادی که با شرکت دولتمردان در حضور شاه برگزار می شد هم حضور نداشت و دعوت نمی شد. نظیر موقعیتی که محمد خاتمی از پایان دوران ریاست جمهوری اش در بیت علی خامنه ای دارد. (کتاب خاطرات علی امینی که توسط دانشگاه هاروارد تحت عنوان خاطرات شفاهی ایران گردآوری شده است، در سال ۱۳۷۶ به همت محسن کچوئی صاحب امتیاز انتشارات "صفحه سفید" به چاپ رسید.) شاه بعد از کنار گذاشتن امینی، اسدالله علم را نخست وزیر کرد و گفت که خودش رهبر "انقلاب شاه و مردم" است. و بتدریج اسم این انقلاب را هم در رقابت با انقلاب سرخ، گذاشت "انقلاب سفید"! منشور اولیه این انقلاب حاوی نکات مثبتی مانند حق رای به زنان، اصلاحات ارضی و خاتمه بخشیدن به حکومت فئودال ها و خوانین در روستاها و... بود. روحانیون که با دادن حق رای به زنان مخالف بودند و تقسیم اراضی و ضربه به حکومت خوانین در روستاها را نیز ضربه به رابطه خود با زمینداران و رابطه مذهبی روستائیان با خود می دیدند در ابتدا و به بهانه مخالفت با رای زنان اعتراضات را شروع کردند. حتی در نخستین بیانیه آیت الله خمینی نیز روی مخالفت با رای زنان تاکید شد، اما آنها – بویژه آیت الله خمینی- که متوجه اشتباه خود شده بودند، بسرعت تغییر موضع داده و مسئله حق رای زنان را با سکوت برگزار کردند و آقای خمینی نیز در سخنرانی های خود روی مخالفت با کاپیتولاسیون و مصونیت امریکائی ها در ایران و خودسری و خود رائی شاه متمرکز شد. در دوران نخست وزیری کوتاه مدت اسدالله علم که پس از امینی از طرف شاه نخست وزیر شده بود و نقش خود را در لیدر و رهبر کردن شاه و مجری اوامر او بودن خلاصه کرده بود، شورش 15 خرداد روی داد. شاه که حالا از روی سر مجلسین حرکت می کرد و می گفت قانون اساسی یعنی همان تفسیری که من از آن دارم، "اسدالله علم" را که شجره رابطه با انگلیس ها را داشت و پدرش "شوکت الملک علم" حاکم قائنات خراسان بود نخست وزیر کرده بود. علم خود را همیشه "غلام خانه زاد" به شاه معرفی می کرد. علم که روحیه "خانی" داشت، صبح روز شورش 15 خرداد، شاه را که سخت ترسیده بود در اتاق کارش تا غروب روز 15 خرداد حبس کرد و با ابتکار خودش و به کمک شماری از ژنرال های ارتش و در راس آنها ارتشبد "اویسی" شورش را سرکوب کرد. او از قول شاه به ژنرال ها گفته بود که از وی اختیار تام برای مقابله با شورش دارد، والا ژنرال ها به حرف نخست وزیر گوش نمی کردند، حتی علم که میدانستند نزدیک ترین ارتباط را با شاه دارد. علم غروب 15 خرداد به کاخ می رود و شاه را می بیند. شاه با رنگ پریده از علم می پرسد بیرون چه خبر است؟ علم می گوید "زدم کون همه شان را پاره کردم" (نقل از کتاب خاطرات علم)
پس از سرکوب شورش 15 خرداد، علم نخست وزیری را وانهاد و رفت کنار دست شاه در دربار و شد نزدیک ترین یار و مشاور شاه و وزیر قدرتمند دربار او و تا چند ماه پیش از مرگ بر اثر سرطان در فروردین 1357، شاه این مقام را به هیچکس نداد. به این ترتیب و پس از شورش 15 خرداد، شاه با بخشی از روحانیت هم تسویه حساب کرد و آنها را نیز به حاشیه راند. آیت الله خمینی را از ایران تبعید کرد و بقیه روحانیون منتقد را هم منزوی ساخت و جای خالی آنها را با روحانیونی که او و اقداماتش را تائید می کردند پر کرد. اگر جنبش مذهبی "نهضت آزادی" و تلاش ها و سخنرانی های"علی شریعتی"، به میدان آمدن روحانیون طرفدار آیت الله خمینی مانند آیت الله منتظری و دیگران، و سپس عروج سازمان مجاهدین خلق ایران نبود روحانیت و مذهبی ها همچنان در کمُای ناشی از سرکوب شورش 15 خرداد مانده بودند. در دوران نخست وزیری علم، شاه موفق شد آخرین سنگر را هم که روحانیون و بازاری ها بودند فتح کند. شاه با ترور جان. اف. کندی در امریکا و پایان کابوس حضور دمکرات ها به رهبری او در کاخ سفید، نفسی تازه کرد. او که خود را رهبر انقلاب سفید معرفی می کرد و همچنان باد را در پرچم امریکا می دیدید و انگلیس را در جایگاه دوم، در سال 1343 حسنعلی منصور، نخست وزیری که تمایلات امریکائی او بیش از تمایلات انگلیسی اش بود، را بر سر کار آورد و جانشین علم کرد و علم را نزد خودش به کاخ برد. حسنعلی منصور که پدرش نیز نخست وزیر رضاشاه بود و تمایلات انگلیسی داشت، از تحصیل کردگان نسل جدید بود و متمایل به همسوئی با امریکائی ها. نسل تازه ای از کارگزاران و دولتمردان بر سر کار می آمدند که از نسل کارگزاران و دولتمردان اواخر قاجاریه و دروان رضا شاه نبودند. حسنعلی منصور کابینه ای متفاوت با کابینه های سنتی تشکیل داد و افراد تحصیل کرده ای مانند امیرعباس هویدا و حتی برخی فعالان کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور را از همه رنگ سیاسی در بدنه دولتش جای داد. منصور یک تکنوکرات با سواد و مسلط به کارش بود. چنان که پدرش "علی منصور" در زمان رضا شاه بود و توانست با زیرکی و سیاستمداری، هم آخرین نخست وزیر رضا شاه باشد و هم سرنوشت امثال تیمورتاش وزیر دربار قدرتمند رضاشاه را پیدا نکند و در زندان با آمپول هوا کشته نشود. او که معروف به ارتباط با انگلیس ها بود، سالها وزیر و کفیل وزارت خارجه در زمان رضا شاه بود، به زندان رضاشاه نیز افتاد اما جان به سلامت در برد و پس از سه سال محرومیت از مناصب دولتی، در آخرین سال حکومت رضاشاه بار دیگر به خدمت فراخوانده شد و این بار نخست وزیر او شد. علی منصور در ابتدای سلطنت محمد رضا شاه نیز یک دوره نخست وزیر شد. حسنعلی منصور دارای این سابقه خانوادگی بود. حسنعلی منصور که مبتکر تاسیس حزب "ایران نوین" شده و لیدر آن نیز بود، کابینه ای از نسل جدید تحصیل کردگان – عمدتا در امریکا و اروپا- تشکیل داده و چهار نعل به سوی امریکا حرکت می کرد و حتی اسب تراوای قانون "کاپیتولاسیون" و مصونیت امریکائی ها از تعقیب قضائی در ایران- در صورت ارتکاب به جرائم- شده بود، در بهمن ماه 1343 مقابل مجلس شورای ملی ترور شد. ترور توسط کسانی سازمان داده شد که از شکم فدائیان اسلام بیرون آمده و "موتلفه اسلامی" را تشکیل داده بودند. این از سئوال برانگیزترین ترورهائی است که فدائیان اسلام و موتلفه اسلامی انجام دادند و دارای رد پای انگلیسی است. جالب است که برای ترور منصور به آیت الله خمینی نیز مراجعه می کنند و او با ترور و بویژه ترور منصور مخالفت می کند. این مخالفت در خاطرات حاج مهدی عراقی که در جمهوری اسلامی رئیس زندان قصر شد و بطرز مشکوکی هم در همین مقام ترور شد و جا برای رهبران بعدی موتلفه اسلامی مانند اسدالله لاجوردی باز شد ذکر شده است. او میگوید که آقای خمینی با ترور مخالفت کرد اما ما فتوا از آیت الله میلانی گرفتیم. با ترور حسنعلی منصور، وزیر دارائی کابینه او که از تحصیلکرده ترین مقامهای کابینه منصور بود، سکان نخست وزیری را بدستور شاه بدست گرفت. یعنی امیرعباس هویدا که به چند زبان تسلط داشت. از جمله عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسه. او که سیاست را در پیروی چاکرمنشانه از شاه خلاصه کرده بود بیش از 13 سال در این مقام ماند و معروف شد به شراب 14 ساله دربار شاهنشاهی! شاه، پس از پشت سر گذاشتن همه موانع موجود بر سر راه استبداد و تبدیل سلطنت به حکومت، قانون اساسی را بدون رفراندم تغییر داد و جا برای ولیعهد و جانشین خود نیز باز کرد. او در آبان ماه 1346 در کاخ گلستان تهران تاجگذاری کرد. دو سال پیش از آن، یعنی در آبان سال 1344 شاه لقب "آریامهر" را به توصیه "رضازاده شفق" محقق تاریخ ایران برای خود برگزیده بود تا تاج بر سر "شاهنشاه آریامهر" بنشیند. این تاجگذاری و مراسمی که برای آن ترتیب دادند، هنوز خودخواهی و خودبزرگ بینی او را ارضاء نمی کرد. مهرماه 1350 جشن بزرگ و پرهزینه 2500 سال شاهنشاهی در ایران به مرکزیت قبر کوروش و تخت جمشید برای ارضاء کامل همین خودبزرگ بینی شاه برگزار شد و دهه استبداد مطلق شاه آغاز گردید. گران شدن قیمت نفت و سرازیر شدن دلارهای نفتی به سوی ایران، در سالهای اول همین دهه نقش آبی را پیدا کرد در زیر پوست استبداد شاه. فساد و چپاول در دربار و رژیم اوج گرفت. شاه رفاه نسبی را که این درآمد نفتی برای اقشار متوسط بوجود آورده بود نتیجه انقلاب سفید خود می دانست و مرتب به آن می بالید و در مصاحبه با خبرنگاران خارجی روی آن مانور میداد! درحالیکه با فروکش کردن قیمت نفت در چند سال بعد، ایران با بحران کمبود سیب زمینی و پیاز و گوجه فرنگی و گوشت و.... هم روبرو شد. اصلاحات ارضی نیم بند و سازمان نیافته ای که شاه از چنگ علی امینی در آورده بود تا خود مبتکر آن باشد، موجب شده بود تا روستاها دیگر منبع تامین مایحتاج اولیه مردم ایران هم نباشند، نه تنها گندم و برنج از خارج وارد می شد بلکه سیب زمینی و پیاز هم باید از خارج وارد می شد. روستاها به سرعت از سکنه خالی شده و ساکنان آن به امید سهم بردن از در آمدهای نفتی در حاشیه شهرهای بزرگ ایران متمرکز شده بودند. مجلس سنا که در اختیار شاه بود و مجلس شورای ملی هم به چرخ پنجم درشکه دربار تبدیل شده بود. خود بزرگ بینی شاه را کور کرده بود، چنان که هیچیک از این نشانه های یک شورش و یا انقلاب را ندید. تشکیلات امنیتی او "ساواک" بشدت سرگرم مقابله با گروه های چریک شهری مذهبی و غیر مذهبی بود و حتی برای توجیه توحشی که در زندان ها مرتکب می شد، سوژه و بهانه – نمونه طرح ربودن ولیعهد توسط گروه گلسرخی و دانشیان- را نیز سازمان میداد که پس از انقلاب اسناد آن فاش شد. شاه نه تنها این نشانه ها را ندید، بلکه برای کامل کردن استبداد و دیکتاتوری مطلق خود، در اسفند 1353 دو حزب حکومتی "ایران نوین" و "مردم" را هم منحل اعلام و به سبک نازی ها، حزب "رستاخیز" را تاسیس و آن را یگانه حزب مجاز کشور اعلام کرد. همه موظف به عضویت در این حزب شدند. شاه اعلام کرد که هرکس نمی خواهد عضو این حزب شود می تواند گذرنامه گرفته و از کشور برود! از آن پس هر طرح و لایحه ای که به مجلس رفت، هر سخنرانی که شد، هر تصمیم دولتی که گرفته شد و هر مصوبه ای که در مجلس تصویب شد، با نام نامی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر و یا با تاکید بر موافقت اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر صورت گرفت. هر وزیر و وکیلی برای توجیه هر تصمیمی که می گرفت اعلام می کرد که این نظر اعلیحضرت است و یا منطبق با فرمایشات ایشان است. نخست وزیر (هویدا) نیز هر لایحه ای را به مجلس برد برای گرفتن رای مجلسی ها اعلام کرد که قبلا این طرح به شرف حضور اعلیحضرت رسیده است. بدین ترتیب برای همگان محرز شد که او یگانه فرد تصمیم گیرنده در کشور است و حتی دیگرانی اگر تصمیمی می گیرند قبلا نیت خوانی اعلیحضرت را کرده و سپس تصمیم گرفته اند. هیچ ژنرالی مصاحبه و سخنرانی نمی کرد اما در مراسمی رسمی مانند مانورهای نظامی و یا رژه های نظامی، فرماندهان ارتش او را با عنوان رسمی "شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران" خطاب می کردند. ارتشبدی آخرین درجه ژنرالی در ارتش بود و شاه "ارتشتار" یعنی یگانه درجه نظامی ارشد را برای خود اختراع کرده بود. وقتی امروز در مجلس و سخنرانی ها و مراسم رسمی و غیر رسمی، بی وقفه اعلام می شود که این طرح و یا این لایحه و یا این نظر، منطبق است با فرمایشات مقام معظم رهبری، برای آنها که دهه 1350 را خوب به خاطر دارند، بی واسطه، همین روش در دهه 50 تداعی می شود. وقتی ژنرال های سپاه پاسداران، اعلام می کنند که تابع مقام رهبری و فرمانده کل قوا هستند و کاری به قانون و قوانین ندارند و اساسا قانون و قوانینی برای آن که آنها تابع آن باشند وجود ندارد، همان دهه 50 و موقعیت شاه تداعی می شود. ژنرال های شاه هم ذکری از قانون اساسی نمی کردند، ژنرال های شاه هم بی آن که دلیل و ضوابط آن معین باشد مانند فرماندهان سپاه درجه نظامی می گرفتند، به فرماندهی ها برگمار می شدند، برکنار می شدند و حتی بازنشسته اجباری و تصفیه می شدند بی آن که مردم و حتی حکومتی ها بدانند چرا و به چه دلیل؛ و به همین دلیل همه متوسل به حدس و گمان می شدند که فلان شخص هوای کودتا در سر داشته، در فلان مانور هواپیما روی سر شاه پرواز کرده، در خانواده اش کسانی نزدیک به چریک های فدائی و یا مجاهد پیدا شده اند و یا وصلت با خانواده توده ایهای سابق کرده اند و ... درست مانند همین شایعات درباره فرماندهان سپاه و شخص علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی. حالا هم عزل و نصب ها با این شایعات همراه است: در خانواده فلان فرمانده سپاه همه رفته اند به موسوی رای داده اند، فلان فرمانده سپاه متمایل به نظرات رفسنجانی بوده، فلان فرمانده سپاه هنوز هوای خمینی و یا منتظری در سرش بوده، فلان فرمانده با درجه نظامی فرمانده دیگری مخالف بوده و .... بازگردیم به دهه 1350 و فرصت 3 ساله ای که شاه به مخالفان خود و حتی مخالفان عضویت در حزب رستاخیز داده بود، که عملا تبدیل شد به فرصت 3 ساله برای خود او که یا عقب نشینی کند و یا از کشور برود و او آنقدر برای این عقب نشینی که نا ممکن می نمود تاخیر کرد تا به گزینه دوم رسید و بیش از نجات سلطنت، به فکر نجات جان خویش از ایران رفت! اما پیش از خروج از ایران تکاپوهائی نیز برای ماندن و حکومت کردن و یا لااقل سلطنت کردن و حفظ سلطنت کرد.
در مرداد 1356، پس از مدتی مقاومت، شاه سرانجام ناچار شد زیر فشار نامه های اعتراضی برخی چهره های ملی نظیر علی اصغر حاج سید جوادی، فشار دوباره کاخ سفید (که دمکرات ها توانسته بودند آن را فتح کنند و کارتر را به ریاست جمهوری برسانند) و تاکید بر اصلاحات سیاسی در ایران، و مهم تر از همه، بحران اقتصادی ناشی از سقوط قیمت نفت و فساد و ناکارآمدی سیستم حکومتی وابسته مستقیم به نظرات خود او، هویدا را برداشته و سکان نخست وزیری را بدست یکی از اعضای کابینه او بسپارد. جمشید آموزگار، وزیر کشور کابینه هویدا و یکی از چهره های توانمند در امور نفتی جهان و ایران. شاه، هویدا را به دربار برد و جانشین اسدالله علم کرد که در خارج از کشور و براثر بیماری سرطان درگذشته بود. جمشید آموزگار در طشت بحران سیاسی و اقتصادی که می رفت تا تبدیل به بحران موجودیت سلطنت و شاه شود افتاد. شاید، اگر او در ابتدای دهه 50 با اختیاراتی به نخست وزیری رسیده بود می توانست نقش مثبتی ایفاء کند اما در سال 1356 دیگر کار از مرحله برگماری او به جای هویدا و اینگونه مانورها گذشته بود. در ایران یک جنبش آزادیخواهی در شرف تکامل بود و در بطن این جنبش که هنوز توده ای نشده و در میان روشنفکران و اقشار متوسط اجتماعی درحال گسترش بود تفکرات چپ غلبه داشت. شب های شعر انجمن فرهنگی ایران و آلمان "گوته"، تحصن در دانشگاه صنعتی آریامهر، مکرر شدن نامه های ملیون که دیگر جنبه نصیحت به شاه نداشت بلکه افشای استبداد او بود و چند نشانه دیگر نشان داد که جنبشی درحال تکامل است که عمدتا ملی و چپ است. جنبش مذهبی که تا آن زمان در حضور مجاهدین خلق در میدان و تکاپوهای اعتراضی در حوزه های مذهبی و به زندان رفتن برخی روحانیون خلاصه شده بود، خود را دنباله رو این جنبش یافت. برگزاری نماز عید فطر سال 57 در تپه های عباس آباد و قیطریه تهران که مهندس بازرگان و برخی رهبران نهضت آزادی ایران که در داخل کشور بودند مبتکر و برگزار کننده آن بودند اولین حضور و ظهور سازمان یافته مذهبی ها در کنار دیگر نیروهای مخالف استبداد شاه در تهران بود. در پایان این نماز، جمعیت نمازگزار از تپه های عباس آباد به طرف پیچ شمیران راهپیمائی پراکنده کردند. اما، این هنوز حضور گسترده روحانیون و مذهبی ها در جنبش ضد استبدادی نبود. جنبشی که تا آن زمان عمدتا در طیف روشنفکران و اقشار متوسط اجتماعی خلاصه مانده بود. پیش از آن جرقه چنین حضوری را مقاله ای زد که علیه آیت الله خمینی و با نام مستعار "رشیدی مطلق" برای سه روزنامه سراسری کشور ارسال شد و دستور چاپ آن نیز داده شد. کیهان، اطلاعات و آیندگان. هیچکس تاکنون رسما زیر بار نوشتن این مقاله نرفته و این درحالی است که این مقاله مسیر جنبش ضد استبدادی را به سوی یک جنبش ضد سلطنتی تغییر داد و رهبری چنین جنبش انقلابی را به آیت الله خمینی و روحانیونی که هویت سیاسی آنها وابسته به هویت سیاسی آیت الله خمینی بود سپرد. اگر مقاله رشیدی مطلق که در آن آیت الله خمینی یک هندی زاده معرفی شده بود را حداقل یک رویداد مهم بدانیم که چنین نیز بود، نخوت و نادانی شاه و بی خبری اش از اوضاع جامعه، زمینه هر رویدادی را فراهم کرده بود. مهره چینی جدید شاه، با بردن هویدا به دربار و نشاندن او بر صندلی اسدالله علم و سپردن دولت به چهره ای مانند جمشید آموزگار نیز موثر واقع نشد. حتی گام نمایشی بعدی او برای صدور فرمان دستگیری و زندانی کردن هویدا و احضار ارتشبد نصیری از پاکستان (از ریاست ساواک برکنار و سفیر در پاکستان شده بود) به تهران و صدور دستور بازداشت و زندانی کردن او. در حالیکه از نظر مردم ایران شاه متهم درجه اول اوضاع کشور بود، او هویدا نخست وزیر 13 ساله خود و ارتشبد نصیری رئیس ساواک را بصورت نمایشی قربانی کرد تا پس از فروکش کردن ناآرامی ها بی سر و صدا آزاد شوند. اما زمان برای اینگونه مانور ها از دست رفته بود. دولت جمشید آموزگار، دولت مستعجل بود و خیلی زود جای خود را به جعفر شریف امامی داد که پشتوانه روحانی و با روحانیت سنتی ایران نیز مناسبات قدیمی داشت. آموزگار شهریور 56 آمد و شهریور 57 جای خود را به شریف امامی داد. شاه به زعم آن که باید دل انگلیس ها را که از گرایش او به سمت امریکائی ها ناراضی بودند بدست آورد و در رقابت امریکا و انگلیس توازنی ایجاد کند، جعفر شریف امامی رئیس مجلس سنا را بر سر کار آورد. البته همراه با حضور نظامی ها در خیابان! جعفر شریف امامی بلافاصله اعلام کرد که برای آشتی ملی آمده و با روحانیون مذاکره می کند، اما کدام دولتی برای آشتی ملی بر سر کار می آید اما حکومت نظامی هم اعلام می کند؟ مقاله "ارتجاع سرخ و سیاه" با نام مستعار "احمد رشیدی مطلق" علیه آیت الله خمینی در 17 دیماه 1356 منتشر شده و حالا دیگر جنبش ضد استبدادی رنگ مذهبی به خود گرفته و تبدیل به جنبش مذهبی- ضد سلطنتی شده بود. 19 دیماه 56 جرقه این جنبش با تظاهرات وسیع در قم و در اعتراض به این مقاله زده شد. 29 بهمن بزرگترین شورش در تبریز شکل گرفت و تبدیل به قیام شد و بدنبال آن تظاهرات چهلم در شهرهای بزرگ ایران مانند اصفهان، اهواز، مشهد و ... . 40 روز پس از هر کشتاری که در یکی از این تظاهرات خیابانی روی میداد، به یاد قربانیان آن تظاهرات، راهپیمائی در شهرهای دیگر برپا می شد. شاه دستپاچه وحشت زده، دولت شریف امامی را هم کنار گذاشت و به ژنرال های ارتش که همه تابع او بودند و از خود اختیار و شخصیتی نداشتند متوسل شد. یک دولت نظامی بر سر کار آمد که در راس آن ژنرال پیر و ناتوان ارتش "ازهاری" قرار داشت. سخنرانی ژنرال ازهاری در مجلس بزودی تبدیل به مضحک ترین شعار خیابانی شد. او که در شمالی ترین نقطه تهران زندگی می کرد، در باره شعارهای الله اکبر شبانه مردم بر بام خانه ها گفت: «... من خودم رفتم روی پشت بام، خانم را هم صدا کردم و با هم گوش کردیم، آقایان! نوار ضبط صوت گذاشته بودند که می گفت "الله اکبر" و هی تکرار می کردند.» فردای آن روز، جمعیت عظیمی در خیابان های تهران راه افتاد و با اشاره به شمار زیاد خود، خطاب به ازهاری شعار داد: «ازهاری گوساله، بازم بگو نواره!" دولت ازهاری نیز دوام نیآورد. از دست ژنرال های ارتش هم کاری ساخته نشد، بویژه که شاه از سپردن حکومت نظامی و کنترل جنبش انقلابی به ژنرال های جوان تر و خشن وحشت داشت. او تجربه سپبهد تیمور بختیار و سپبهد زاهدای را در پشت سر خود داشت که پس از کودتای 28 مرداد برای شاه تره هم خرد نمی کردند و خود را "تاج بخش" میدانستند. حتی شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ هم خود را تاج بخش میدانست. شاه از این تجربه می ترسید و سعی می کرد خود جنبش را کنترل کند و حداکثر به ژنرال های پیری مثل ازهاری متوسل شود که هیچ ادعائی جز ادعای خاکساری نداشتند! با سکته ارتشبد ازهاری (راست یا دروغ) دولت او سکته نکرد، بلکه سنکوب کرد و مرد! از این مرحله به بعد شاه تصمیم گرفت ایران را ترک کند و پیش از ترک ایران، تن به نخست وزیری یکی از ملیون مغضوب رژیم در سالهای پس از کودتای 28 مرداد بدهد. از میان این مغضوبین، نه صدیقی و نه سنجابی که هر دو در کابینه مصدق بودند، خواست شاه برای در اختیار گرفتن مقام نخست وزیری و تشکیل کابینه را قبول نکردند. از این دو یکی معتقد بود شاه نباید از کشور خارج شود، زیرا فرمانده کل قواست و ارتشی ها از او فرمان می برند و دیگری معتقد بود تا شاه از کشور بیرون نرود جنبش آرام نمی گیرد. این که امریکائی ها و یا انگلیس ها هم برای شاه پیام دادند از کشور خارج شود یا پیام ندادند، در مقایسه با خلق و خوی خود شاه و تجربه خروج او از ایران در فاصله دو گام کودتای 25 و 28 مرداد 1332 بی اهمیت است. شاه عادت به فرار از مهلکه داشت و در سال 57 نیز چنین کرد. البته با این امید که جنبش فروکش می کند و او باز می گردد و آب رفته را هم به کمک ساواک و ارتش به جوی باز می گرداند. خوابی که تعبیر نشد و دیگر از تعبیر این نوع خواب ها گذشته بود! توصیه می کنیم شرح قبول نخست وزیری از جانب شاپور بختیار و دو اعتصاب مطبوعات که در همین شماره راه توده منتشر شده را بعنوان کامل کننده گزارش بالا بخوانید.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 748 - 9 مرداد ماه 1399