راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بیگانه ای در امواج- 6

جنگلی ها، کمونیست ها و رضاخان

در یک زمان مقابل هم قرار گرفتند!

بارها و بارها کوچک خان را دیدم و امکان آن را داشتم تا رفتار او را زیر نظر داشته باشم. همیشه یک جور رفتار می کرد. (آرام و ملایم، حد غذا خوردنش را داشت، کم حرف می زد و بیشتر گوش می داد) چندین بار او را در اردوگاه نظامی گوراب زرمیخ دیدم و شاهد آن بودم که مردم دهات چه احترامی به او می گذارند. اگر یک نفر سوار او را می دید با عجله از اسب پیاده می شد و سرش را به حالت تعظیم پائین نگاه می داشت تا کوچک خان عبور می کرد. به عنوان رهبر نهضت ملایم بود. هرگز ندیدم دستور تنبیه شدید کسی را بدهد. مردم دهات گیلان او را با تمام وجود می پرستیدند. وقتی که از محلی عبور می کرد مردم از دوردست ها به سوی او می دویدند و در برابرش تعظیم می کردند.

  
 

در سال 1921 که من کوچک خان را دیدم. مردی بود حدودا چهل و پنج ساله، میانه قامت، قوی با صورتی گرد و گونه هایی برجسته، سرخ رو بود و همیشه خنده ملایمی بر چهره داشت. سیمای جذاب. موهایش را سیاه و صاف قیچی کرده بود که تا روی شانه اش می رسید. بسیار ساده لباس می پوشید و چیزی برسر نمی گذاشت. شلوار سواری خاکی رنگی از پارچه محلی زمختی بر تن داشت که آن را در بالای کمرش می بست. چوموش به پا می کرد و پیراهن ضخیمی با بندی گره زده به شلوار بر تن می کرد و روی آن عبای سیاه رنگ ایرانی نازکی داشت. وقتی بر اسب می نشست به جای عبا کت نظامی به تن می کرد و بر کمر هفت تیر اتوماتیک می بست. تقریبا هیچ گاه تسبیح کهربایی اش را زمین نمی گذاشت و دائما آن را در دست می گرداند.

نسبت به ایرانیان در آن زمان فرد باسوادی بود و لقب میرزایی داشت. این لقب را به افرادی می دادند که خواندن و نوشتن می دانستند. قدری روسی می دانست. از زبان های اروپائی چندان نمی دانست. این طور که می گویند در ابتدا آخوند بوده و بسیار خداپرست. هنگام نیایش به هیچ کس اجازه نمی داد که خلوت او را برهم بزند. اموال شخصی نداشت. در خانه کوچکی در سرفرماندهی زندگی می کرد، یا نزد خان هایی که از دوستانش بودند به سر می برد. روی حصیر می خوابید، عبای خود را می پیچید و زیر سر می گذاشت و در مجموع بسیار ساده زندگی می کرد. می گفتند که ازدواج کرده و دختر کوچکی هم دارد، هیچ کس خانواده او را ندیده بود و نمی دانستند کجا زندگی می کنند. مردم عادی او را قدیس می گماشتند. وقتی که از محلی عبور می کرد مردم از دوردست ها به سوی او می دویدند و در برابرش تعظیم می کردند. برای بچه های کوچک پول خرد می ریخت، هر چند که هیچ گاه پولی با خود بر نمی داشت. در مجموع مورد علاقه مردم، خان های گیلان و بویژه جوان های مترقی بود.

کوچک خان تا سرحد افراط به نظافت خود می رسید. موهایش بلند بود ولی همیشه مرتب شده بود. لباسش از پارچه ای خشن ولی کاملا تمیز بود و هیچ گاه پاره و ژولیده نبود. از دیدن خارجی ها همیشه استقبال می کرد و هیچ گاه بر علیه ایشان اقدامی نمی کرد. معاون و مشاور مورد اعتماد او "گائوک" آلمانی بود. در لحظات استراحت با آرامی به گفته های ما در باره اروپا گوش می کرد و بسیاری از آنها را به کار می برد. بسیار ساده و جامع صحبت می کرد برعکس دیگر ایرانی ها جمله های توخالی و اصطلاحات تعارفی به کار نمی برد. این همان چیزی است که به واسطه آن در شرق نمی توان هیچ گاه به اصل مطلب رسید. به عنوان رهبر نهضت ملایم بود. هرگز ندیدم دستور تنبیه شدید کسی را بدهد. مردم دهات گیلان او را با تمام وجود می پرستیدند. دهکده های نیمه سوخته و ویرانی که اسد بیک از آنها عبور کرده بود نباید سبب تعجب کسی گردد. در این منطقه جنگ داخلی در جریان بود.

نهضت جنگل سال ها بود که ادامه داشت و هدف آن از بین بردن حاکمیت مطلق دولت مرکزی و بهبود بخشیدن به زندگی مردم زحمتکش و جلوگیری از مکیدن (خون) آنها به وسیله ادارات بود. اینها دلایلی بود که به خاطر آن کوچک خان در حمله انقلابی که بین سال های 1907 تا 1908 به تهران شد شرکت کرد.

دشمن سرسخت قاجارها بود. قومی را که بر ایران حکومت می کرد منبع هر چه شر در ایران بود می دانست. یک چنین وطن پرست علاقه مندی نمی توانست قبول کند که انگلیسی ها اقتصاد مملکت اش را مثل این که خانه خودشان است از سال 1917 در دست بگیرند و برای همین هم جلوی آنها ایستاد. در سال 1920 با روس ها متحد شد و به مقابله با انگلیسی ها برخاست. در آن زمان تمام ایران ضد انگلیس بود. هر بار که در گفتگوهایم در باره هدف نهضت سئوال کردم، خان های نزدیک به کوچک خان همگی بر این نکته انگشت گذاشتند که او می جنگد تا قدرت قاجار را از بین ببرد و موقعیت مردم زحمتکش به ویژه در دهات را بهبود بخشد. البته اینها همان حرف هایی بود که حزب کمونیست ایران و حتی سید ضیاءالدین و رضاخان، که در فوریه سال 1921 کودتا را انجام دادند، نیز می گفتند. هر سه گروه بر علیه قاجار و هرج و مرجی که در دستگاه حکومتی وجود داشت برخاسته بودند و بهبود وضع مردم بیچاره را می خواستند. هر کدام عقیده داشتند که نسخه او بهترین است، می خواست که بر ایران حکومت کند و آن را با روش خود نجات دهد و دو حریف دیگر را فلج کند. بدین خاطر هر سه گروه کوشش می کردند تا با مذاکراتی برای بستن قراردادی بین خود موفق شوند، ولی خیلی زود متفرق می شدند. در پاییز سال 1921 اختلاف بین آنها اوج گرفت و از آن میان رضاخان پیروز بیرون آمد؛ رضاخان که امروز شاهنشاه است.

در اواسط ژوئن که به ایران آمدم، منطقه ای در جنوب غربی از رشت و انزلی زیر نفوذ کوچک خان بود. منطقه ای که زیاد وسیع نبود ولی تراکم جمعیت بالایی داشت و عبارت بود از کسما، صومعه سرا، گوراب زرمیخ، فومن، ماسوله و چند دهکده و خان نشین های دیگر. برخلاف دیگر مناطق ایران در اینجا جنگلهای انبوه وحشی کوهستانی وجود داشت، بدین خاطر نهضت را به نام «نهضت جنگل» می خواندند و به هواداران کوچک خان هم «جنگلی» می گفتند.

کوچک خان در این منطقه با مردمش حکومتی شبه مستقل تشکیل داده بود که به شوخی به آن جمهوری می گفتند و در آن عملا بهبود وضع زیردستان آشکار بود. اطاعت در جای خود باقی بود، ولی نه به آن سختی که در دیگر مناطق ایران رواج داشت. کشاورزان سهم مالکان زمین را به صورت خشکه پرداخت می کردند که بیشتر مواقع برنج و تنباکو بود. این جا منطقه حاصل خیزی بود که در آن گرانی احساس نمی شد و مردم وضع خوبی داشتند. مالیات نیز به صورت خشکه به انبار فرستاده می شد که مسئول آن حسن خان کیشدره ای بود. او سرپرست دارائی در جنگل محسوب می شد که نیازمندی های ارتش را تامین می کرد و خودش نیز یکی از عامل های فروش اصلی بود. معاون شخصی کوچک خان فریدریش گائوک آلمانی بود که در ساکسن به دنیا آمده بود. قبلا نماینده تجاری در انزلی بود که بعدها به انقلاب پیوست و در راه آن جان داد. همسرش روس بود و یک دختر داشت. در اطراف کوچک خان همیشه چندین اروپائی بودند. در زمان اقامت من پیرامون او تعدادی زیادی افسران تزاری و دنیکین وجود داشتند.

ژنرال کاراگارتلی و شوتیخین در مقر سرفرماندهی در کسما ماندند و دائما به قرارگاه در گوراب زرمیخ می آمدند. در آن زمان جنگی جریان نداشت، صلح برقرار شده بود و با حزب کمونیست ایران و همچنین دولت تهران مذاکره می شد، سربازان البته تمرین می کردند و در حال آماده باش بودند.

من نزد حسن خان کیشدره که سه فرسخ از اردوی اصلی فاصله داشت منزل داشتم. اقامتگاه های خان ها و ساختمان های اطراف زمین هایی بود که در آنها کشت و کار می شد. غیر از آن، همه جا پوشیده از جنگل بود. زمین های زراعتی به باغ هایی ختم می شد که در کنار آن چند کارخانه بود و من هم کارگاه خود را در آنجا برپا کرده بودم. ساختمان های مسکونی از خشت پخته و چوب، معمولا در وسط باغ میوه و گل قرار داشت و جوی آبی در آن جاری بود. در مقابل ساختمان اصلی یک حوض زیبای کاشی کاری شده برای جمع آوری آب قرار داشت. من در خانه کوچکی در انتهای باغی زندگی می کردم؛ ساختمان یک طبقه ای که در طبقه همکف آن انبار قرار داشت. در زیر ساختمان پلکانی قرار داشت که به بالکنی با نرده های بسیار زیبای کنده کاری شده ای راه داشت که دور خانه کشیده شده بود و از آنجا به دو اتاق بزرگ می رفتم. در شمال ایران هر خانه بالا خانه ای دارد که شب های گرم تابستان در آن می خوابند.

در اولین روزهای اقامتم سربازها آمدند و برایم تلفن صحرایی نظامی نصب کردند. مسئول آن یک مکانیک اتریشی از وین بود که فورا با من چاق سلامتی کرد. قبل از جنگ در ایران کار می کرد و در آن زمان هم مدت زیادی بود که در جنگل مشغول بود.

زن ها را در باغ می دیدم. اغلب در خانه بدون چادر و یا روسری آزادانه رفت و آمد می کردند. جالب توجه ترین قسمت لباس آنها شلوارهای گشاد با رنگ های متنوع از جنس ابریشم بود که بالای مچ پای آن ها محکم می بستند. چادر روپوش سبکی است که خانم های ایرانی زمانی که از خانه خارج می شوند سر و اندام خویش را در آن می پوشانند. در شهر روبند سفید می بستند. خانم های اشرافی گیلانی از چادر ابریشمی استفاده می کردند. تمام زن های خانه حسن خان کشیک دره ای چاق و درشت اندام بودند، به ویژه دختری که هنوز شوهر نداشت. پس از ورود من پیشکار حسن خان فورا توضیح داد که کدام قسمت از خانه ویژه خانم و دخترهایشان است. خانم ها در ابتدای ورودم لحظه ای که مرا در قسمت های دیگر باغ مشاهده می کردند سریع خود را در چادر می پوشاندند. البته وقتی که متوجه شدند نگاهشان نمی کنم چادر را کنار گذاشتند و فقط رو بر می گرداندند. فقط یک نوکر و پسر شش ساله امان الله خان با آنها گفت و گو می کردند. گاهی آنها را می دیدم که بر بالش روی حصیر نشسته اند و چیزی می دوزند و در سینی کنارشان انواع کمپوت ها، شربت، چای، میوه و نان شیرین پر بود. بیشتر مواقع خدمه سازهای زهی شبیه گیتار می نواختند و خانم ها شعری می خواندند و قصه ای می گفتند، (شاید افسانه هایی از هزار و یک شب) گاهی نیز در باغ قدم می زدند و به گل ها نگاه می کردند، گل سرخی را می چیدند و آن را می بوییدند. چنانچه در کیشدره غریبه ای بود، هیچ گاه آنها از بخشی که برایشان در نظر گرفته شده بود خارج نمی شدند. به هنگام قدم زدن در باغ مستخدم پیری آنها را همراهی می کرد. به یاد ندارم که خانم ها مهمانی زنانه داشته باشند و یا آنها را خارج از باغ دیده بوده باشم.

حسن خان کیشدره ای معین الرعایا (این عنوان کامل او بود) و بزرگ ترین کارخانه دار جنگل بود. کنار جنگل کارخانه های پارچه بافی و کفش و در طرف دیگر جنگل کوره آجرپزی قرار داشت. کارخانه به معنی اروپائی آن نبود، در واقع کارگاه بزرگی بود که در آن دستی کار می کردند، البته با تعداد زیادی کارگر.

پس از ورود من صنعت منطقه توسعه یافت. کارگاه آهنگری قدیمی در کنار جنگل تعمیر و چند تای دیگری نیز در کنارشان ساخته شد. شروع به کار کردم. خنجر و سرنیزه می ساختم، اسلحه و مهمات را تعمیر می کردم، اغلب از چند تفنگ خاندار شکسته یک تفنگ تازه سرهم می شد.

حسن خان توانایی قابل تحسینی در جهت یابی در جنگل های انبوه داشت که اغلب موجب تعجب من می شد. چندین مجاهد مسلح به تفنگ خاندار و بیل و کلنگ را به عمق جنگل می برد که گاهی برای پیدا کردن راه نیاز به بریدن شاخه ها بود. بعد ناگهان می ایستاد و می گفت: «اینجا را بکنید.» پس از چند لحظه جعبه ای از ابزار یا اسلحه و مهمات ظاهر می شد. شاید هیچ کس به جز حسن خان قادر به یافتن این مخفی گاه ها نبود. اسلحه را به کارگاه حمل می کردند، در انجا تمیز و تعمیر و سپس بسته بندی و دوباره پنهان شان می کردند. کوچک خان همه انواع تفنگ ها و مهمات را داشت. بیشتر تفنگ ها روسی و مهمات انگلیسی بودند. در اینجا نارنجک دستی نیز می ساختم.

 خیلی زود در تمام جنگل به «مهندس جنگ» معروف شدم .

پس از ورودم به کیشدره شب ها تنها در بالاخانه می نشستم، سیگار پشت سیگار دود می کردم. به تاریکی ژرف جنگل خیره می شدم، به صدای شغال ها گوش می دادم و سخت در فکر فرو می رفتم. چه باید بکنم؟ بمانم و بحرانی را که دست سرنوشت مرا در قلب آن قرار داده بود از سر بگذرانم و یا قدم در راه ماجرایی جدید بگذارم؟

اوایل ورودم احساس رضایت می کردم که توانسته ام از باکو خارج شوم. خیلی زود متوجه شدم که اوضاع چندان هم دلخواه نیست و من در مسیر جریانات تازه ای قرار گرفته ام که چندان وسعت و هدف آن را نمی شناسم. سال های آخر در روسیه چندین انقلاب و ضد انقلاب را پشت سر گذاردم و حالا دیگر کمترین میلی نداشتم تا دوباره در وضعیف مشابهی درگیر شوم. در سرزمینی ناآشنا با افرادی ناشناخته بودم. زبان آنها را نمی دانستم، وضع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی شان برایم معمای بزرگی بود. در مجموع درباره خود ایران، راه ها، ثروت طبیعی اش تصوری نامشخص داشتم. چند کوه بلند، کویر در میانه آن، فیروزه معروف و فرش های گرانبهایش. خوب می دانستم که نمی توانم دوباره به روسیه برگردم. هوای بازگشت به وطن را در سر داشتم، به جمهوری خودمان. اما چگونه؟

کوچک خان با قلبی پاک ما را خوش آمد گفت و همه چیز برایمان آماده کرد. همان روز اول به هر یک از ما اسب زیبایی با زین اروپائی و صد تومان به عنوان هدیه داد. اینها مرا مقید می ساخت. دیگران از من پذیرایی می کردند. خانه، غذا و همه وسایل مورد نیازم را که دهکده ای می توانست به من بدهد مجانی در اختیار داشتم. به جز اینها مبلغی هم به عنوان پاداش دریافت می کردم. در اینجا روز به روز زندگی می کردم. در عوض همه نیکی هایشان به مهماندارهایم دانش و آموخته هایم را عرضه می داشتم. به غیر از این، زندگی در دامان جنگل های ایران چیز مطلوبی بود. یک زندگی ایده آل! چه تفاوتی بین این انقلابیون و آنهایی که پشت سر گذاشته ام وجود دارد! در این زمان هنوز انقلاب واقعی را احساس نکرده بودم. من در فاصله بیست کیلومتری سرفرماندهی و سربازان زندگی می کردم.

با گذشت زمان هدف انقلابیون را نیز درک کردم: سلسله قاجار برکنار و به زحمتکشان کمک شود. در سیاست ایران و جنگ بر علیه قاجار زیاد واردم نکردند. اهمیت چندانی برایم نداشت ولی در قسمت دوم با آنها کاملا موافق بودم و واقعا می دیدم که در عمل آن را اجرا می کنند.

در اطراف کیشدره جنگل های انبوهی از درختان برگی و انواع درختان گردو؛ بلوط، زبان گنجشک، چنار، نارون، ممرز (اولس) وجود داشت و نیز شومشا، درختی که در نزد ما ناشناس است، چوب فوق العاده سختی دارد، خراط ها از آن قرقره، شانه و وسایل دیگر می ساختند. درخت بادام و توت نیز گاه- گاه یافت می شد. اطراف خانه من جنگل تنگی بود، اما کمی دورتر جنگل انبوه تر می شد، جایی که به جز از راه های شناخته شده قدیمی فقط افراد محلی شجاعت رفتن اش را داشتند. انواع حیوانات وحشی نیز مشاهده می شد. در ارتفاعات خرس، پلنگ و گربه وحشی زندگی می کردند. خوک های وحشی (گراز) در تمام جنگل های گردو زمین را زیرو رو می کردند و مزارع برنج را از بین می بردند. شغال ها شب ها به اطراف خانه ها می آمدند و پس مانده ها را می جستند. در شب های تاریک، به ویژه قبل از باران، بی وقفه زوزه می کشیدند. تا مدت ها نمی توانستم به صدای آنها که شبیه جیغ بچه بود عادت کنم.

در گردش های خود در جنگل متوجه شدم که در این منطقه معدن های زیادی وجود دارد. اغلب سنگ هائی که رگه صخیم مس خالص و آهن در آنها بود و در بسیاری از محل ها یافت می شد.

فومف نیز اغلب به سرفرماندهی می آمد و همیشه بحث اش را درباره متحد شدن کوچک خان با بلشویک ها و حزب کمونیست ایران، که حیدرخان آن را دو باره در رشت برپا و مسلح کرده بود، ادامه می داد. چندین بار با گائوک معاون خصوصی و فرد مورد اطمینان کوچک خان در باره مسیر گفتگوهای بین آنها صحبت کردم. او می گفت: «هیچ گاه اتحاد با حزب کمونیست ایران برقرار نخواهد شد. کوچک خان از رفتار زورگویانه بلشویک ها بیزار است. با نفوذ روسیه در ایران مخالف است. مذاکرات را هر چه بیشتر کش می دهد تا سربازان بیشتری را گرد آورد و تمرینات کافی و اسلحه کامل برای افرادش فراهم کند. با تهران هم مذاکراتی دارد و به احتمال زیاد در پائیز جنگ جدیدی در خواهد گرفت.» این آلمانی شانه پهن موحنایی که تقریبا زبان مادریش را فراموش کرده بود هر بار بدین گونه به من اطمینان می داد.

بارها و بارها کوچک خان را دیدم و امکان آن را داشتم تا رفتار او را زیر نظر داشته باشم. همیشه یک جور رفتار می کرد. (آرام و ملایم، حد غذا خوردنش را داشت، کم حرف می زد و بیشتر گوش می داد) چندین بار او را در اردوگاه نظامی گوراب زرمیخ دیدم و شاهد آن بودم که مردم دهات چه احترامی به او می گذارند. اگر یک نفر سوار او را می دید با عجله از اسب پیاده می شد و سرش را به حالت تعظیم پائین نگاه می داشت تا کوچک خان عبور می کرد!

 

هیچ گاه یاد آن شب زیبای ایرانی را از خاطر نمی برم که در بالکن کلبه کوچک خان با او و گائوک نشسته بودیم. در آن زمان دیگر کمی فارسی یاد گرفته بودم. کوچک خان روسی می دانست و جایی که گیر می کردم گائوک ترجمه می کرد. با گائوک سیگار می کشیدیم و کوچک خان تسبیح می گرداند. همه جا سکوتی آرام بخش برقرار بود و آسمان پرستاره تاریک بالای سرما قرار گرفته بود. پس از گفتگوهایی درباره اسلحه و مهمات، کوچک خان شاید از روی ادب در باره کشور من سئوال کرد، به ویژه درباره ثروت طبیعی و وضع اجتماعی ما. ابتدا فقط به طور دقیق به سئوال ها جواب می دادم، اما پس از چند لحظه زبانم باز شد و با هیجان درباره همه چیز به طور مفصل توضیح دادم، به کامل ترین وجهی که می توانستم در آن دور دست ها تصویرش را در ذهنم زنده کنم. پنچ سال بود که از وطنم خبری نداشتم و در این لحظه سخت بی قرارش بودم. گائوک تحت تاثیر گفته های من درباره زاکسن صبحت کرد به گونه ای که گوئی بهشت روی زمین است. در تاریکی نشسته بودیم، فقط ستارگان نور می پراکندند و گاهی سیگار ما برقی می زد. کوچک خان آرام گوش می کرد. در پایان از جایش بلند شد و چنین گفت: «خداوند بزرگ است. هر آن چه آرزویش را داریم به ما ارزانی خواهد داشت.»

لینکهای شماره های گذشته:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/737/tarikh.html

2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/738/bigane.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/739/biganeh.html

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/740/biganeh.html

5 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/jon/741/bigane.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 


 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 742 -  29 خرداد 1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت