راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

صبر تلخ- 10

تعلل فاجعه بار برای خارج

شدن رهبری حزب از کشور

از جمله سئوالات و ابهامات سازمانی که رهبری حزب توده ایران، پیش از یورش اول و دوم جمهوری اسلامی به حزب مطرح است، اینست که چرا رهبری حزب پیش از یورش و در فاصله دو یورش از کشور خارج نشد؟ خروجی که قطعا می توانست با حفظ سکان رهبری حزب در خارج از کشور، مانع بسیاری از کج روی های سیاسی و سازمانی حزب شود. این بخش از خاطرات محمد علی عموئی در کتاب صبر تلخ پاسخی است به این سئوال مهم.

 

 

- از 16 آذر 1360 که گروه «کشتگر» جدا شد، رابطه بین حزب و «فداییان اکثریت» خیلی به هم نزدیک شدند، آن چنان که در زمینه تشکیلات، حزب به عنوان آموزگار برایشان عمل می کرد. چرا سازمان فدایی در سال 1361 و 62 ضربه کمتری خورد؟ چرا توانست رهبری اش را خارج کند؟ چرا حزب نتوانست این کار را بکند؟

عموئی: رهبری حزب به فکرش رسید این کار را بکند. من قبلا به شما گفتم که پیش از ضربه، تصمیم هیئت سیاسی عبارت از این بود که کلیه اعضای کمیته مرکزی، جز دو نفر، از کشور خارج بشوند. و بعدها ما مطلع شدیم که امکانات سازمان مخفی مان آنقدر زیاد بود که به راحتی می توانست همه را بیرون بفرستند! اما خوب، رفقا حاضر نبودند بروند. و خاطراتی که از ایام مهاجرتشان داشتند، سرکوفت هایی را که بارها و بارها از دوست و دشمن شنیده بودند (و شاید شما و امثال شما هم چنین فکر می کردید)، دیگر نمی خواستند تکرار بشود. مدت زمان کمی نبود. شما حساب کنید از بعد از آذر سال 1325، از بعد از 15 بهمن، بعد از کودتای 28 مرداد و در طول دهه 1230 که دیگر اواخرش مسئله دستگیری خسرو روزبه و علی متقی و... مطرح شد – یعنی در این نقاط گرهی، مرتبا مهاجرت انجام گرفت – تا سال 1357، 58 اینها در خارج بودند، از همه کس شنیدند که «جای راحت نشستید، دارید آب خنک می خورید، نهایت کارتان هم این است که روزنامه ای بدهید بیرون، یا چند صباحی هم «رادیو پیک ایران» راه بیندازید! شما کجا دارید مبارزه می کنید؟ کی هستید؟ یک جای راحت هستید، کنار گود نشسته اید و می گویید لنگش کن!» اینقدر این سرزنش ها را شنیدند که به هیچ قیمتی دیگر حاضر نبودند دوباره تکرار بشود! بهرام دانش بارها به من گفت: علی، من آمده ام ایران که در ایران بمیرم!

در عین حال اعتقاد دارم رهبری حزب برای اعزام اینها کوتاهی کرد. بایستی نوعی اقتدار، نوعی اتوریته به کار گرفته می شد! در مقابل عدم تمایل این رفقا، رهبری حزب ضرورت اجرای این تصمیم را پیش رویشان می گذاشت و می فرستادشان. و متاسفانه این کار نشد! چرا؟ به دلیل این که اولین کسی که باید بیرون می رفت شخص دکتر کیانوری بود...

فدایی ها تقریبا حالت مخفی شان را حفظ کرده بودند و حال آن که حزب خیلی باز شده بود و زمانی هم که این گرفتاری ها بیشتر شده بود – یعنی در واقع در طول سال 1361، ما شاهد بسته شدن و بسته شدن فضای سیاسی بودیم – حزب تصمیم گرفت که بخشی از تشکیلات را جدا کند و یک حالت مخفی به آن بدهد. ولی واقعا دشوار بود! برای این که همه در محل کارشان، در خانه هایشان، در اداره، در کارخانه و... شناخته شده بودند. فقط فکر می کنم آن بچه هایی که در تلویزیون بودند، احیانا، جاهای حساس بودند، آنها شناخته شده نبودند. یادم می آید که اساسا یکی از سیاست های شعبه تشکیلات، عبارت از این بود که اصلا رفقا در محل کارشان خودشان را رو بکنند! حال آن که فداییان این کار را نمی کردند و به همین علت هم خروجشان از کشور راحت و آسان بود.

- تقریبا رهبری شان را بردند.

عموئی: بله، پیش از ضربه اول، رژیم هشداری به فداییان می دهد و از آنها می خواهد حساب خود را از حزب جدا کند! اما صرف از کشور خارج شدن، هنر نیست! مهم، باقی ماندن بر مواضع اصولی و مبارزاتی است، چه در داخل و چه در خارج از کشور.

 

- آن نامه ای که حیدر مهرگان در پاسخ رفعت محمد زاده (مسعود اخگر) نوشت و خوش بینانه یک سری چیزها را اظهار کرد. مفاد آن نامه ای که حیدر مهرگان نوشت، چه بود؟ یعنی استدلالش بر چه مبنایی بود؟

عموئی: من هنوز به آن روند اظهارنظر در رهبری حزب و اتخاذ مواضع سه گانه ای که انجام گرفت، نرسیده ام. بعد از آن روند است که چنین مسئله ای پیش می آید و این به گمان من، بیش از آن که مربوط به نظریه حیدر باشد، در واقع استدلال شخص دیگری بود (اشاره به جوانشیر که عمیق ترین رابطه را با رحمان هاتفی داشت- راه توده) که از زبان حیدر مهرگان در می آید! شاید خود حیدر هم چندان با این کار موافق نبود. ولی ظاهرا از او خواسته شد! و این کار انجام گرفت.

در آن مسیر گفتگویمان، اشاره ای داشتم که فشارها روز به روز بیشتر می شد، دستگیری ها بیشتر می شد، محدودیت ها بیشتر می شد! شاهد این بودیم که رفیق ما کیانوری از گاگیک خواست که «به فلان کس که با تو می آمد و در بخش تدارکات همکاری می کرد، بگو برود مخفی بشود» فرد مورد اشاره، کارگر یا راننده ای بود که در بخش تدارکات بود. ولی شاهد چنین توصیه ای به او، از طرف کیا بودیم! بعد از آن که گاگیک رفت، من گفتم یعنی چی؟ یعنی او با شوروی ها مربوط بود؟ گفت نه، احتیاطا گفتم...!

واقعا یک رشته قرائن بود که باید پی آنها را می گرفتیم. و به این ترتیب است که این ایراد بر خود ما وارد است! چون کسی که دبیر کمیته مرکزی است، نباید به این سادگی چیزهایی را که در اطرافش می گذرد نادیده بگیرد!

اما مسئله کوزچکین، مسئله ای فراتر از مسائل کنسولی بود! نه این که چیز خاصی بود، ولی آن دستپاچگی که مشاهده می شد، بیانگر این بود که این مطلب، حائز اهمیت است! که بعد اطلاع یافتیم او به سفارت انگلستان در ترکیه پناهنده و از سفارت انگلستان به لندن منتقل شده است! اطلاع پیدا کردیم که در لندن هم تیمی با او مشغول کار برای تنظیم نظرات و خاطرات است! که این تقریبا به پاییز 1361 رسیده بود.

در فاصله این ایام، روز به روز تعقیب و مراقبت ها بیشتر شد. پاره ای از خانه ها اصولا به طور دائم تحت نظر بود، افرادی بودند که به طور دائم تحت تعقیب بودند به طوری که آشکار هم بود! به احتمال زیاد دستگاه امنیتی یک رشته کارهای مخفی هم می کرد؛ اما برخی از آنها کاملا نمایان بود!

ما برای شعبه روابط عمومی در خیابان جمهوری، دفتری داشتیم. دفتر وکالت وکیل حزب ما، آقای دکتر ترابی. دفتر وکالت، طبقه دو ساختمان بود. سالنی داشت که پنجره هایش رو به خیابان باز می شد، اتاقی پشت آنجا بود که ما آن اتاق پشتی را به شعبه روابط عمومی اختصاص داده بودیم. یک روز یکی از رفقا وقتی بالا می آمد متوجه شد ساختمان رو به رو، یعنی آن طرف خیابان، ردیف شمالی خیابان جمهوری، دوربینی در پنجره طبقه دوم ساختمانی (طبقه اول مغازه فروش موکت بود- راه توده)، درست به موازات دفتر ما که در طبقه دوم بود، قرار دارد که تمام آمد و رفت های این ساختمان را عکسبرداری می کند! و همین طور بود. خوب، ما به خیلی ها توصیه کردیم (حزب به تشکیلات) که کسانی که نمی خواهند شناخته بشوند و... نه به منزل من رفت و آمد بکنند، نه به دفتر... جاهای دیگری هم یک چنین مراقبتی انجام می گرفت.

وقتی که جلسات هیئت سیاسی و هیئت دبیران برگزار می شد، خیلی کوشش می کردیم رعایت پنهانکاری بشود، به منزل هایی نرویم و اجلاس در خانه هایی برگزار شود که افرادش شناخته شده نباشند، نه این که عضو سازمان مخفی باشند، بلکه خیلی شناخته شده نباشند؛ مثل کسانی که در کسب و کارند و شرکت دارند و غیره... ولی بردن رفقا به این جلسات و جابه جایی اتومبیل ها و ... معمولا توسط بچه هایی صورت می گرفت که ورزیدگی کار مخفی داشتند.

مع هذا خوب یادم هست که یک بار در منزل در خیابان پاسداران بودیم، وقتی از جلسات هیئت سیاسی بیرون آمدیم، کمی پایین تر از رو به روی در، ماشینی پارک کرده بود که خیلی شبیه ماشینی بود که ما را آورده بود! رفیق ما باقرزاده رفت طرف ماشین کذایی که سوار بشود، یکدفعه دید چهار نفر، همگی ریشو، داخل آن نشسته اند! گفت ببخشید و برگشت. یعنی خودش رفت طرف شکارچی و برگشت! خیلی مراقبت هایشان شدید شده بود و بعد از آن، جلسات با احتیاط خیلی بیشتری تشکیل و از منازل کمتر شناخته شده استفاده می شد.

البته در خانه هایی که هیئت سیاسی و هیئت دبیران تشکیل جلسه می داد، دیگر شاهد چنین چیزهایی نبودیم، اما همان قرینه می تواند حکم بکند که، چه بسا کمی پنهان تر، اینها به هر حال کوشش می کنند. مثلا مسلم بود که تعقیب آقای کیانوری، تعقیب آقای جوانشیر، تعقیب گاگیک، به طور ثابت انجام می گیرد. من را تعقیب نمی کردند اما خانه و محل کارم (محل روابط عمونی در دفتر ترابی- راه توده) را زیر نظر داشتند. حیدر راهم تعقیب می کردند.(این مورد اشتباه است زیرا اگر او را شناخته بودند در یورش اول که او را پس از فشار دادن زنگ در دفتر تشکیلات تهران دستگیر کردند رها نمی کردند. او که مقداری وسائل نقاشی ساختمان در دست داشت در دفتر تشکیلات تهران گفته بود رنگ کار ساختمانی است و به اشتباه در این خانه را زده است. احتمالا اشاره عموئی به شناخته شدن و تعقیب هاتفی در فاصله دو یورش است- راه توده) حالا چه بسا کسانی دیگری را هم تعقیب می کردند که ما مطلع نشدیم، ولی اینها دیگر برای ما محرز بود.

فراموش نمی کنم که جلسه ای در منزل یکی از رفقا در خیابان گاندی داشتیم. یکی از فرعی های گاندی بود. آن روز من و رفیق کیانوری و یک نفر دیگر که صحبت با او اهمیت داشت، آنجا جلسه داشتیم. وقتی خواستیم از آنجا بیرون بیاییم، کیا گفت که من قراری دارم باید زودتر بروم. من هم گفتم که خودم خواهم رفت، حداقل صاحبخانه مرا خواهد برد.

رفیق کیانوری پیاده رفت، معلوم بود قرارش در همان گاندی است. من چند دقیقه ای صبر کردم، بعد بیرون آمدم و صاحبخانه مرا سوار اتومبیل پیکانش کرد. سرعت حرکت کیا طبعا خیلی کمتر از سرعت حرکت ما بود که سوار ماشین بودیم. سر کوچه که وارد گاندی شدیم، کیا را دیدیم که پیاده داشت به طرف جنوب می رفت، ما پیچیدیم که برویم و سرعت بگیریم و کنجکاوی هم نداشته باشیم که کیا چه کسی را می خواهد ببیند. یکدفعه من دیدم یک نفر که کتش روی دوشش افتاده، سینه به سینه کیانوری شد و به چهره او خیره شد و به سرعت آمد به طرف یک اتومبیل «بی. ام. و» که در حاشیه سواره رو بود! سرش را آورد دم پنجره، پیچ پچی کردند و به سرعت سوار شد و ماشین سر و ته کرد و شروع به تعقیب کیانوری کرد! ماشین داشت در سواره رو می رفت، رفیق کیانوری در پیاده رو می رفت که رسید به یک کیوسک تلفن. 

حالا ما هم داشتیم آن ماشین را تعقیب می کردیم. به رفیقمان گفتم نمی رویم خانه، این ماشین را تعقیب کنیم! از کیوسک تلفن، جوانشیر آمد بیرون و رفت داخل یک ماشین رنو و کیانوری هم رفت آنجا نشست. رنو به طرف شمال حرکت کرد، ماشین «بی. ام.و» هم سرو ته کرد و دنبال اینها راه افتاد. معلوم بود که سرعتش بیشتر است! ما هم دنبال «بی.ام.و» حرکت کردیم، رسیدیم تقاطع گاندی و خیابانی که از یک طرف به خیابان جهان کودک و از طرف دیگر به ونک می رود. در موقعیتی خیلی تنگ که رنو رد شده بود و «بی.ام و.» در ترافیک گیر کرده بود، ما از این طرف دوری زدیم و توانستیم از «بی. ام.و.» هم جلو بیفتیم.

خودمان را به رنو رساندیم و از پنجره گفتیم جواد! توسط «بی.ام.و» تعقیب می شوید! گفت «متوجه شدم». زد و از ملاصدرا بالا رفت. می خواستیم دیگر برویم، چون گفتیم این رفت، جدا شد! ولی ما تا رسیدیم به ملاصدرا، «بی.ام.و» رسید پشت سر آنها، ما دو باره دنبال اینها راه افتادیم.

مطمئن بودم فقط دارند تعقیب می کنند. و جالب بود که افرادش هم درست مثل اطلاعاتی های زمان شاه بودند! یعنی از اینهایی که سرشان را آلمانی می زنند و گردن کلفت هستند، مثل گروهبان های گارد، درست تیپشان مثل این جور آدم ها بود! سر خیابان شیراز «بی.ام.و» ایستاد، یک نفر پیاده شد و این ور و آن ور را نگاه کرد تا ببیند ماشین رنو از کدام طرف رفته است و طرف شیراز شمالی حرکت کرد. ما که خودمان را رساندیم، نه از رنو خبری بود، نه از «بی.ام.و»! و به هر حال گمشان کردیم!

وقتی رسیدیم، سریع زنگ زدم به یک مرکز اضطراری خودمان و اطلاع دادم که «کیا در ماشین جواد بوده و تحت تعقیب است.» و رفتم جایی که باید می رفتم. نیم ساعت نگذشته بود که به من اطلاع دادند که کیا رسید.

بعدا که کیا را دیدم گفت که «رفتیم توی ولیعصر و فلان خیابان که خانه جوانشیر آنجاست، قبل از آن که به خانه برسیم، جوانشیر من را پیاده کرد و من گوشه ای ایستادم. و «بی.ام.و» هم آمد و دنبال رنو رفت. بعد کس دیگری آمد دنبال من و مرا برد!»

فقط یک فیلمبرداری از این آرتیست بازی ها هم لازم بود که هیجان تعقیب و... را ثبت بکند!

اینگونه حوادث در واقع بیانگر این بود که برنامه تعقیب و مراقبت، چقدر جدی دارد پیگیری می شود! من آنجا متوجه شدم که من تحت تعقیب نیستم، اما کیا به شدت هست، جوانشیر هم هست!

- یعنی در حقیقت آقای جوانشیر تحت تعقیب بوده که تصادفا کیا را هم می بینند؟

عموئی: بله همین طور است. او را تعقیب می کردند که یکدفعه می بینند که یکی دیگر هم هست و چه از این بهتر! می خواستند جاهایی را که اینها مراجعه می کردند، شناسایی بکنند.

به هر حال این روند موجب شد که بحث جدی هیئت سیاسی این باشد که: اولا چه اتفاقی قرار است بیفتند؟ ما به کجا می رویم؟ این محدودیت هایی که اعمال می شود، این تعقیب و مراقبت ها به معنی چیست؟ با حزب چه کار می خواهند بکنند؟ چه پرونده ای برای حزب در حال تدارک است؟

ثانیا چه بی احتیاطی هایی توسط پاره ای از رفقای ما انجام می گیرد؟ ضمن این که همه رفقا بر رعایت هر چه بیشتر مسائل ایمنی تاکید داشتند و این که روابط غیر ضرور را حذف بکنند و ضرورها را با احتیاط دقیق تر اعمال بکنند.

در مورد این که چه اتفاقی قرار است بیفتند، سه نظر در هیئت سیاسی وجود داشت، یک نظر خوش بینانه این بود که اینها همه، پیامدهای حادثه خرداد 1360 است. به هر حال ما، هم در باره مرحله دوم جنگ، هم نسبت به اقداماتی که جمهوری اسلامی بعد از حوادث 1360 نسبت به مجاهدین اعمال کرد، موضعگیری کردیم که خود به خود نسبت به ما حساسیت جدی پیدا کردند و طبعا از موضعگیری حزب ناراضی بودند! و هم این که اصولا میانه دوستانه ای با حزب توده ایران نداشتند و ندارند! ولی به رغم همه اینها، تا به حال اتفاقی برای ما نیفتاده است! چرا که با وجود گزارش روابط عمومی از تعداد رو به افزایش کسانی که در زندان هستند، ولی تا به حال هیچ کدام را محکوم نکرده اند، هیچ کدامشان را تا به حال شکنجه نکرده اند...

آنها بازجویی نشده بودند! آنها را گرفته و در زندان بودند. البته پرسش هایی از بچه های شعبه انتشارات کرده بودند. پورهرمزان، مسئول شعبه انتشارات، جزو دستگیر شدگان بود. حتی بعضی از بچه هایی که در شعبه انتشارات کار می کردند، آزاد شدند. آن هم به این ترتیب بود که به شعبه روابط عمومی زنگ زدند و یک نفر گفت آقای عمویی! اگر کسی باشد که این ها را تضمین بکند، ما حاضریم آزادشان کنیم!

گفتم: من تک تکشان را ضمانت می کنم، مضاف بر این که آقای پورهرمزان، عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران، آنجاست! ایشان را بخواهید تا من تلفنی با او صحبت کنم، ایشان کتبا تک تک اینها را تضمین می کند! برای شما پذیرفته است؟

گفت: بله

تلفن قطع شد. بعد از یک ساعت دوباره زنگ زدند، این دفعه پوریک (پورهرمزان) بود. پس از سلام و احوال پرسی گفتم «پوریک جان! در صورتی که شما تضمین و تعهد بکنید که هر موقع اینها احضار بشوند، معرفی می شوند، آزادشان می کنند! شما این کار را بکنید! من این مطلب را از طرف هیئت دبیران به شما ابلاغ می کنم!» و گفتم که «ضمنا به ایشان بگو که من حاضرم بیایم اوین، خود آقای پورهرمزان را تضمین بکنم!»

پورهرمزان گوشی را به آن طرف داد، من گفتم که آقا وقتی که شما یک چنین روالی دارید که یک مسئول بالاتری مسئولیت را بپذیرد و تعهد کند، خیلی خوب، آن بچه ها که اعضای ساده حزب یا هوادار حزب هستند که در انتشارات کار می کردند، با تعهد خود آقای پورهرمزان آزاد شوند، من هم می آیم اوین و آقای پورهرمزان را تعهد می کنم.

گفت: آقای عمویی، زحمت نکشید، کار آقای پورهرمزان هم به زودی درست می شود! وقتی که تمام شد، به شما زنگ می زنیم و از شما آن تعهد را می گیریم! ولی خوب، این کار هیچ وقت انجام نگرفت! ولی بچه های دیگر را آزاد کردند.

البته همه را آزاد نکردند، مثلا اکبری که کتابفروشی داشت، آزاد شده بود و کسانی دیگر. در واقع، آن طور که بعدها من دستگیرم شد، یک کاری برای دلخوش کردن ما انجام می دادند، ولی کار خودشان را می کردند! کسانی را که به نظرشان کمی مهم تر بودند، نگه می داشتند.

یکی از دلایل آن نظر خوش بینانه در هیئت سیاسی، همین مسئله بود که تا به حال بچه ها را محاکمه نکرده اند، اذیتشان هم نکرده اند!

من در هیئت سیاسی مطرح کردم؛ در قبال آن موردی که وجود دارد، موردی مثل برخورد با رفقای ما در کمیته وزرا هم وجود دارد! به هر حال به نظر می رسید که جمهوری اسلامی حزب را تحمل نخواهد کرد!

همه متفق القول بودند بر اینکه حزب را به عنوان یک سازمان گسترده که در همه شهرستان ها شعبه دارد، تحمل نخواهند کرد.

نظر خوش بینانه این بود که به تدریج به طرف بهبود خواهیم رفت و حتی ما می توانیم از وزارت کشور تقاضای پروانه حزب قانونی بکنیم.

- چطور آقای کیانوری این توصیه را به مهرگان کرده بود که آن پاسخ به نامه اخگر را بنویسد؟

عموئی: نه، این نظر کیا نبود! کیا نظر وسط را داشت.

نظر چه کسی بود که حیدر نوشته بود؟

یک مقدار هم نظری حیدر و جواد (جوانشیر) بود و جالب بود که جوانشیر هم خیلی روی خوش بینی اش مصر نبود ولی احتمال یک چنین چیزی را می داد.

نظر دیگری عبارت از نظر رفیقمان اخگر بود که گفت «به اعتقاد من، یک سرکوب همه جانبه ای در پیش است!»

اخگر اعتقاد داشت که ما با نوعی نظام مذهبی سر و کار داریم که علاوه بر این که دارای موضعی خلاف موضع سیاسی ما، از لحاظ مبانی اعتقادی – طبقاتی است، بلکه تعصبات اینها روی مبانی ایدئولوژیک هم، موجب یک خشونت کوری خواهد شد و همه را از دم تیغ خواهند گذراند! به خصوص این که فعالیت علنی حزب طی این دو سه سال گذشته موجب شده که خیلی ها شناسایی شده اند و تدابیری هم اگر اندیشیده بشود، هیچ ثمری ندارد. همه این تعداد کثیر نمی توانند بروند مخفی بشوند، نمی توانند جای خود را عوض کنند! طرف کار دارد، زندگی دارد، از کجا زندگی اش بگذرد؟ یکی کارمند است، یکی کارگر است، یکی مغازه دار است، هر کدام باید سر کار خودشان بروند تا زندگی شان را اداره بکنند و حزب هم چنین امکانی ندارد، نه جا و نه امکانات مالی که بتواند زندگی این افراد را اداره بکند! و این وضع، خطر را خیلی خیلی بالا می برد!

 

نظر سوم این بود که ما قبول داریم که جمهوری اسلامی حزبی به نام حزب توده ایران را با این مبانی ایدئولوژیکش، به رغم موضع تایید قانون اساسی اش، تحمل نخواهد کرد، اما مسئله سرکوب و قتل عام نخواهد بود. چون از بودن حزبی که مثلا حزب توده ایران است، حزب کمونیست این مملکت است، از لحاظ تبلیغات خارجی خودش، سود می برد. البته مانع از گسترش حزب می شود، مانع از حضور موثرش می شود، مانع از انتشار روزنامه ارگانش می شود، اما آن را به صورت یک جمع کوچکی حفظ می کند و نگهش می دارد.

- نظر شما چه بود؟

عموئی: نظر من و اکثریت رفقای هیئت سیاسی همین نظر سوم بود. من به این مطلب باور داشتم، چرا که مواردی پیش آمده بود که این نظر را تقویت می کرد. یکی از آنها موردی بود که نامه ای به خود آقای خمینی نوشته بودم، و عطف کرده بودم به دستگیری هایی که انجام می گیرد. به خصوص تاکید کرده بودم بر این که تا کنون هواداران حزب که اعلامیه های را در خیابان پخش می کردند و بازداشت می شدند، پس از مراجعه به دادستانی و احراز هواداری آنها آزاد می شدند. اخیرا تعدادی از مسئولین ما، حتی اعضای کمیته مرکزی ما بازداشت شده اند و در زندان هستند! به رغم مراجعاتی که ما به زندان اوین، به دادستان انقلاب مرکز، آقای لاجوردی کردیم، ایشان به هیچ وجه اقدام موثر و مقیدی انجام نداده!استنباط ما این است که دست هایی در کارند، برای حذف نیروهایی که بر مبنای تحلیل سیاسی خود، خودشان را با جمهوری اسلامی همراه و همگام می دانند! ما احساس می کنیم دست هایی در کار است که می خواهند این بخش از نیروهایی را که می توانند به حال جمهوری اسلامی و به حال پیامدهای انقلاب و دستاوردهای انقلاب مفید باشند، حذف کنند! ما اعتقاد داریم که یک چرخش به راست دارد انجام می گیرد! چرا که پیگیرترین سازمان سیاسی، در زمینه نکات مثبتی که در گفته های امام وجود داشته و وعده آن را به زحمتکشان این مملکت داده، حزب توده ایران بوده و آن چرخشی که می خواهد انجام بگیرد، در واقع می خواهد این زبان را ببندد و چنین چیزی را به فراموشی بسپارد!

- نامه را کی فرستادید؟

عموئی: من تصور می کنم که اوایل سال 1361 بود. بعد از دستگیری پورهرمزان. جوابش را عملا ما دیدیم. چیزی در حدود یک هفته بعد، یا کمی بیشتر یا کمتر، آقای موسوی تبریزی که دادستان کل انقلاب بود، زنگ می زند به دفتر من و می خواهد که به دیدارشان بروم! و من رفتم. تعداد زیادی پای ساختمان بودند که بایستی با آسانسور بالا می رفتند، من دیدم آن قدر وقت ندارم که در نوبت بایستم. رفتم به پاسداری که پای آیفون بود گفتم: آقا، آقای موسوی تبریزی خواسته اند که من پیش ایشان بروم و با من کار دارند.

گفت: ساعت تعیین کرده اید؟

گفتم: گفتند در اولین فرصت بیایید!

گفت: من باید بپرسم.

زنگ زد و اطلاع داد و گفتند «بلافاصله بیاید بالا!» یعنی اصلا معطل نشدم. با آسانسور بالا رفتم و به اتاق آقای موسوی تبریزی که وارد شدم، از پشت میزش بلند شد و دستی با من داد. نشستیم. اولین صحبتش این بود که: آقای عمویی، اعضاء و هواداران حزب توده خلاف هایی مرتکب می شوند که حکمش اعدام است!

من گفتم ممکن است بفرمایید چه خلاف هایی مرتکب شده اند که حکم آن اعدام است؟!

ایشان کشو میزش را کشید و از داخل کشو یک مجله «دنیا» بیرون آورد و به من داد. من فکر کردم لای آن سندی هست، مدرکی هست! و گرنه مجله «دنیا» نه فقط حکم اعدام ندارد، اصلا بازداشت هم ندارد! به دنبال آنچه باید قاعدتا لابه لای آن باشد که یک چنین واکنش تندی دارد، آن را باز کردم دیدم اصلا اوراق آن، اوراق مجله «دنیا» نیست! خیلی خیلی ماهرانه، تحریر الوسیله را توی جلد «دنیا» صحافی کرده بودند! به قدری ماهرانه این کار انجام گرفته بود که وقتی مجله را به دستتان می دادند، فکر می کردید واقعا مجله «دنیا» ست!

خوب، من این را که دیدم، یک نگاهی به آقای موسوی کردم و گفتم: شما فکر می کنید که چه کسانی مجله «دنیا» را می خرند؟

گفت: قاعدتا علاقه مندان به حزب توده!

گفتم: برای اینکه ما دیگران را، غیر از هواداران حزب، با مطالب مجله «دنیا» آشنا کنیم، با چه جلدی این را باید به آنها بدهیم؟ یعنی محتوایش نوشته های «دنیا» باشد ولی جلدش جلدی باشد که مطلوب دیگران باشد! مثلا جلد تحریرالوسیله باشد آن وقت آیا طرفداران شما، افراد مومن و مقلدین آقای خمینی، خریداران آن نخواهند بود؟

کمی فکر کرد، پیش از این که چیزی بگوید، گفتم: آقا! خیلی روشن است، این را کسانی تنظیم کرده اند که توده ای ها آن را بخوانند که خریدار «دنیا» هستند! بعد باز کنند، ببینند توی آن تحریرالوسیله است! تحریرالوسیله را که شما این جوری به مسلمانان ارائه نمی دهید، درست با عکس امام روی جلد تحریرالوسیله، آن وقت توسط ناشران خودتان بیرون می دهید. لزومی ندارد چنین کاری انجام بشود! این دقیقا توسط آقای دیگری انجام گرفته است!

موسوی یک مقدار ریشش را خاراند. موضوع به این سادگی، به عقل اینها نرسیده بود! آن هم چی؟ جرمی که حکمش اعدام است! گفت «لطف کنید آن را...» و من مجله را به او دادم و او آن را در کشوی میزش گذشت.

 

آقای موسوی که حالا جزو منتقدین است و خاطرات جالبی هم در مجله «چشم انداز» آقای میثمی منعکس کرده است، گفت: البته این که من به شما زنگ زدم و خواستم تشریف بیاورید اینجا، منظورم این قسمت نبود. خواستم در عین حال در این زمینه هم صحبتی کرده باشیم. خوب سوء تفاهم هم رفع شد! من خواستم به شما اطلاع بدهم که امروز صبح بخشنامه ای به همه شعب دادستانی ها ابلاغ شده است که کلیه هواداران حزب و «فداییان اکثریت»، از زندان ها آزاد بشوند!

تشکر کردم و بیرون آمدم. یک عده ای هم آزاد شدند، اما همه نبودند و باز دوباره دستچین کرده بودند! آنهایی را که احساس کرده بودند عضو فعالی هستند، مسئولیتی دارند و... نگه داشته و بقیه را آزاد کرده بودند!

خوب، با توجه به عملکرد دادستانی کل، یعنی شخص موسوی تبریزی، که یادم می آید در جریان سال 1360 که راجع به کشتار و اعتراضاتی بود، گفته بود «اینها احتیاج به محاکمه ندارند! در همان خیابان باید آنها را به سینه دیوار گذاشت و به رگبار بست!» بدون شک، به گمان من، این توصیه ای بود که یک هفته، ده روز بعد از نامه ای که ما به آقای خمینی نوشته بودیم، از جماران شده بود!

گزارش دیگری به رهبری حزب رسید، مبنی بر اینکه آقایی به نام عسگری لنگرودی که یکی از توده ای های سالخورده قدیمی بود، همشهری آقای گیلانی است. آقای محمدی گیلانی آن موقع در راس دادگاه های انقلاب بود و بعضی وقت ها هم توی تلویزیون برنامه داشت...

- که پسرش را اعدام کردند؟

عموئی: خودش حکمش را صادر کرد! ایشان هم لنگرودی است و شبی میهمان آقای عسگری بوده. گیلانی از عسگری می پرسد که: خوب، آقای عسگری حالا باز هم با حزب توده هستی؟

عسگری جواب می دهد: نه دیگر، حقیقتش پیر شده ایم و موقع فعالیت ما نیست، نه، کار نمی کنم.

گیلانی می گوید: حزب توده که باز هم بعد از انقلاب دوباره مشغول شده و فعالیت می کند.

عسگری می گوید: من توصیه می کنم با توده ای ها کمی دوستانه تر رفتار بشود و علتش هم این نیست که من خودم قدیم توده ای بوده ام، بلکه این را مصلحت جمهوری اسلامی می دانم! چون به هر حال این احزاب کمونیست روابطی با همدیگر دارند و می دانید حزب توده به شوروی علاقمند است و شوروی ها هم به اینها علاقمند هستند، ما مرز گسترده ای با اتحاد شوروی داریم و چه بهتر که روابط خوبی با شوروی داشته باشیم.

گیلانی می گوید: آقای عسگری اشتباه می کنید! ما فکر می کنیم بدون این که امتیازی به حزب توده بدهیم، می توانیم روابط خوبی با شوروی داشته باشیم!

عسگری می گوید: چه ضرورتی دارد با حزب توده رفتار تندی بشود؟!

گیلانی می گوید: این آقایان با همدیگر فرق دارند! بعضی هایشان مثل احسان طبری اند که یک دانشمند است و من خیلی علاقه مند هستم با او دیداری داشته باشم، صحبتی داشته باشم. بحثی با همدیگر داشته باشیم و در صدد هستم از یک نفر بخواهم اگر این امکان را داشته باشد، قراری برای دیدار بگذارد. شما می توانید این کار را بکنید آقای عسگری؟!

عسگری می گوید: بله می توانم. بالاخره تعداد زیادی از این رفقای قدیمی ام را می شناسم، می توانم این پیغام شما را به آنها بدهم که به آقای طبری برسانند. بعد دیگر بستگی به خودش دارد که مایل باشد یا نباشد!

گیلانی می گوید: برخی شان هم هستند که خیلی مورد توجه امام اند که توصیه شان را به من کرده اند! مثل عمویی و شلتوکی. و به من گفته اند که از اینها بایستی مراقبت بشود و در باره آقای کیانوری هم گفته که او یک سیاستمدار خطرناک است! کیانوری را باید مراقب بود!

خوب، این گزارش از دو کانال به ما رسید. عسگری به دو نفر گفته بود که یکی از آنها خیلی به حزب نزدیک بود ولی عضو حزب نبود. اما ما خیلی روابط دوستانه با او داشتیم و نفر دیگر عضو حزب بود. از هر دو کانال این گزارش برای ما آمد.

ارزیابی رفقای ما از این مذاکره ای که بین آقای عسگری و آقای گیلانی انجام گرفته بود، ارزیابی مثبتی بود. برای ما غیر طبیعی نبود که نسبت به کیانوری حساسیت وجود داشته باشد و برایمان جالب بود که این حسن نظر را کسی مثل گیلانی نسبت به طبری داشته باشد! و جالبتر از آن، نقل قولی بود که از آقای خمینی در باره دو تن از اعضای هیئت سیاسی این حزب انجام گرفته بود!

مجموعه اینها سبب شد که اکثریت اعضای هیئت سیاسی در این موضع قرار بگیرند که سرکوب همگانی وجود نخواهد داشت! اما امکان فعالیت گسترده هم به حزب داده نخواهد شد. اینجا و آنجا هم دستگیری هایی وجود خواهد داشت ولی دستگیری ها منجر به فشار زیاد و آن برخوردی که با دیگر گروه های چپ صورت گرفته، نخواهد بود.

- آن دیدار آقای گیلانی با احسان طبری انجام شد یا نشد؟

عموئی: نخیر انجام نشد.

با گذشت زمان و افزایش محدودیت ها، که فکر می کنم اواخر پاییز 1361 بود، این فکر به وجود آمد که ما اصل را بر این بگذاریم که فشار بر حزب بیشتر و بیشتر بشود. آیا بایستی از حالا تدبیری اندیشیده شود؟

تجاربی در حزب وجود داشت: قبل از 15 بهمن سال 1327، زمزمه ای در هیئت حاکمه از طریق هژیر در گرفته بود که کلک حزب را بکنیم و بساطش را جمع کنیم! حتی یک وقتی در مجلس هم جمال امامی سوال کرد که «قرار بود بساط حزب توده برچیده شود؟» یعنی که چرا تعلل صورت می گیرد؟ این را بلافاصله حزب، علنی متوجه شد!

تعدادی از رفقای حزبی که خیلی سر زبان ها و خیلی آشکار نبودند، سازماندهی شدند که در صورتی که حزب واقعا غیر قانونی بشود، یک هسته قابل توجه چند صد نفری وجود داشته باشد که این چند صد نفر بتوانند به وجود حزب تداوم بخشند و فعالیت بعدی حزب را سامان بدهند. و در راس آن هم دکتر فروتن گذاشته شد.

حادثه 15 بهمن که رخ داد و آن غارت عمومی صورت گرفت و عده ای هم دستگیر شدند، اینها آماده بودند! و چون قبلا خانه هایی تعیین شده بود، در آن خانه ها قرار گرفتند و خیلی زود تعداد دیگری به آنها پیوستند که از یکی دو هزار نفر هم تجاوز کردند! قبلا قرار بود هفتصد، هشتصد نفر باشند و دستچین هم شده بودند؛ ولی بعد از این که اینها مخفی شدند، نزدیک ترین آنها هم به ایشان پیوستند و جاهای دیگری و امکانات دیگری که قبلا به نظر نمی رسید، توانستند فراهم بکنند و کار تشکیلات مخفی را انجام بدهند!

بنابراین این تجربه وجود داشت و به همین علت هم اینجا پیشنهاد شد که از مجموعه بدنه تشکیلات حزب، در وهله اول در تشکیلات تهران چنین تمهیدی به کار گرفته شود و رفقای مسئول تشکیلات هم یواش یواش پا پس بکشند و خانه هایشان را عوض بکنند و از آن خانه هایی که همواره تحت نظر و شناخته شده بودند، نقل مکان بکنند.

در آنجا گفته شد که برای مدتی همه رفقای مسئول، خانه هایشان را عوض بکنند ضمن این که تشکیلات وظیفه ایجاد یک هسته مطمئن را دارد. و این که ما سازمان مخفی هم داریم. منتها به سازمان مخفی توصیه می شود که خانه های امنی برای رهبری حزب فراهم کند! یعنی کلیه اعضای کمیته مرکزی، چیزی در حدود 60 تا 70 نفر بایستی مخفی بشوند. بعضی خانه ها یکی دو نفر باشند و هر قدر مسئولیت بالاتر می رود، تک نفری باشد. حتی برای منی که مسئول روابط عمومی و خواه نا خواه علنی بودم، خانه ای را در سازمان مخفی ملحوظ داشتند، که خیلی مخفیانه من را آنجا بردند که آدرس را یاد بگیرم تا لزومی نداشته باشد در مواقع اضطراری کس دیگری مرا به آنجا ببرد، بلکه خودم بروم.

مدتی بعد از این که تشکیلات شروع کرد به محدود کردن روابط و انتخاب افراد برای کار احتمالی آینده، نامه ای برای رفیق ما کیانوری از طرف رفقای شوروی آمد.

- قبلش هیچ اخطاری نیامده بود؟

عموئی: نخیر. تنها اخطاری که در این زمینه آمد، از طریق رفیق ما فم تفرشی بود که از طرف شرکتی که حزب ترتیبش را داده بود، به بازرگانی شوروی مراجعه می کرد. این شرکت نه فقط یک پوشش بود، بلکه برای تامین هزینه های حزب، واقعا کار انتفاعی هم می کرد. رفیق ما هم آنجا بود و به قسمت بازرگانی شوروی که مراجعه کرد، نامه ای به او دادند که به رفیق ما کیانوری داده بشود! نامه دارای این مضمون بود که حزب برادر علاقمند است هر چه زودتر شما راملاقات بکند!

 




 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 781  -  18 فروردین 1400

                                اشتراک گذاری:

بازگشت