راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

صبر تلخ – 3

به بازجوهای شلاق بدست

 گفته بودند بزنید تا به بهشت بروید!

 

هر جلسه ای که من را به اتاق شکنجه می بردند، پیش از این که اولین ضربه را کف پای من بزنند، هر دو بازجو دست به دعا بر می داشتند و بلند می گفتند «پروردگارا تو گواهی ما برای عظمت اسلام...» و با همین نوا ضربه شلاق وارد می شد! برای من حیرت آور بود که این چه اعتقادی است؟! آیا واقعا فکر می کند با این ضربه شلاق، درهای بهشت به رویش باز می شوند؟ من آن لحظه واقعا به یاد همین پاسدارها، همین جوان هایی می افتادم که روی مین می فرستادندشان و جان می باختن! بگذریم از این که فرزندان هیچ کدام از این آقایان، جزو کسانی نبودند که باید روی مین بروند و به درجه شهادت نایل شوند! آقایان در ماشین های ضد گلوله، با بیشترین پاسدار و محافظ، خودشان را نگه می دارند.

 


 

- در دو جلسه قبل، شما برخی حوادثی که پس از دستگیری اتفاق افتاد و ماجرای سفر به افغانستان را ذکر کردید و نحوه لو رفتن این قضیه را خواستید بگویید که به اینجا رسیدیم...

عموئی- بله، چون همزمان یا کمی پیش از حرکت من برای سفر به افغانستان، اجلاس هواداران صلح در کابل برگزار می شد و از ایران هم آقای اعتماد زاده همراه یکی از رفقایمان به عنوان نمایندگان «جمعیت هواداران صلح ایران» علنا و رسما و اعلام شده، حرکت کردند و به کابل رفتند. من همین موضوع را دلیل رفتن خودم به کابل بیان کردم.

جلسات متعددی هم که این بازجویی تکرار شد، من در باره چگونگی نشست هواداران صلح در کابل، سخنرانی هایی که تمامش ساخته و پرداخته خودم بود بیان کردم و خیلی سعی می کردم که در این جلسات، هیچ تفاوتی در گفته هایم ایجاد نشده باشد و برایم خیلی حیرت آور بود که اینها چه اصراری در تکرار این بازجویی دارند؟! احساس کردم یک جایی کار می لنگد. اینها چه حدسی می زنند؟ چیزی جایی خلاف گفته من گفته شده است؟

به هر حال در پایان، آخرین باری که مجددا در باره همین مسئله از من بازجویی به عمل آوردند و من هم همان پاسخ های قبلی ام را ارائه دادم، به من گفتند که حاضری مواجه بکنیم؟

گفتم: بله با هر کسی باشد من حاضرم مواجه شوم! چون عین حقیقت را گفتم و حالا نمی دانم چه کسی می خواهد با من مواجه شود؟ فروغیان را بیاورید که من با او صحبت کنم.

طرف خندید و گفت: منظورتان آن جاسوس فراری است؟!

که خیال من دیگر کاملا راحت شد که به هر حال فروغیان رفته است؛ بنابراین جزییات دیدارهایی را که من آنجا داشتم، نمی توانند از بازجویی کسی برای من بیاورند. به هر حال من را به یکی از اتاق های بازجویی بردند. میزی بود، میز مقابلی هم بود که یک نفر دیگر هم آنجا نشسته بود و من هم این طرف نشسته بودم. احساس کردم علاوه بر بازجوهای معمولی که همیشه با من بودند، تعداد دیگری هم حضور دارند. خوب، با توجه به داشتن چشم بند، طبعا من نمی توانستم دقیقا بفهمم که صحنه چگونه است و چند نفر هستند؟ و چه کسی مقابل من هست؟ کسی را که می خواهند با من مواجه بدهند کیست؟ یکی از بازجوها – که بازجوی من نبود و بعد فهمیدم که بازجوی آقای کیانوری است و به او می گفتند آقا مجتبی – اظهار کرد:

آقای عمویی! شما مطالبی در باره سفرتان به افغانستان گفته اید، آقای کیانوری آنها را تایید نمی کند و اصلا چگونگی ترتیب داده شدن این سفر را ایشان طور دیگری بیان می کند. جز آن چیزی است که شما اظهار می کنید! در این مورد چه می گویید؟

گفتم: خوب آقای کیانوری بگویند سفر چگونه انجام گرفته که خلاف آن چیزی است که من اظهار می کنم؟!

صدای بازجو بلند شد که: شما اظهار کرده اید که از طرف حزب ماموریت پیدا کردید که به افغانستان سفر داشته باشید؛ ولی آقای کیانوری اظهار بی اطلاعی می کنند!

البته با توجه به این که من به هیچ وجه جزییات دیدارهایم را در افغانستان در هیئت سیاسی نگفته بودم، در اینجا هم آن دیدارهایم را درز گرفتم. چون من واقعا در افغانستان در جلسات صلح شرکت نکردم. من با ببرک کارمل، با سلطان علی کشتمند، با نجیب، با مسئولین تشکیلاتی «حزب دموکرات خلق» محمد زهیری و نور محمد نور هم دیدار داشتم. مشکلاتی که بین دوستان «خلق» و «پرچم» در آنجا بود مطرح شده و کار من اساسا رفع حساسیت ها بین این دو جناح در درون آن حزب بود.

 

و خوب، وقتی که دیدم من این جزییات را با آقای کیانوری در میان نگذاشته ام و حالا هم که فروغیان حضور ندارند، بنابراین من می توانم از بیان آن مطلب طفره بروم و همچنان روی برگزاری مراسم و گردهمایی هواداران صلح تکیه کنم.

من اشاره کردم به این که: ببینید، اولا نمی دانم از هیئت سیاسی چه کسانی دقیقا جزییات سفر من به افغانستان را اطلاع دارند ولی به هر حال رفتن من به افغانستان بر اساس ماموریتی بود که از جانب شخص کیا به من داده شد!

- چرا دکتر کیانوری آن اعتراف واژگونه را کرد؟ لزوم خاصی داشت؟

- این همان مطلبی است که تمام مدت آن شب در سلول انفرادی، ذهن من را مشغول کرده بود که چرا؟ چرا منکر این مطلب شد؟ او هم مثل من می توانست توجیهی برای این مسئله بکند.

یک عذاب وجدانی من پیدا کرده بودم! یعنی در ذهن من قرار گرفته بود که خوب، کیا به علت حساسیت جمهوری اسلامی نسبت به افغانستان نخواسته است که این مطلب را بیان کند و بالنتیجه خودش را نسبت به این مطلب بی اطلاع گرفته و به این ترتیب توضیحی که من می دهم، برای او دارد گرفتاری ایجاد می کند!

از جانب دیگر، به خاطر آن صحبتی که بهزادی کرده بود، من نمی توانستم منکر قضیه بشوم. او صریحا گفته بود که مرا در برلین دیده است، و این که از کجا آمده به کجا رفته ام. آیا کیا نمی توانست مثل من یک توجیهی برای این سفر درست بکند؟! نهایتش این بود که می گفت بله من ماموریت داشتم بروم مسائل و اختلافات درونی «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» را حل بکنم. یعنی چندان اتفاق خاصی نمی افتاد.

دادگاهی در تابستان 1364 برای من ترتیب دادند! ظاهرا قضیه این بود که آقای کیانوری، من و مهدی پرتوی را متفقا محاکمه می کنند؛ ولی به واقع در این دادگاه، آقای پرتوی کمک دادستان بود! و در بعضی موارد هم با کمال تاسف، پاسخ های آقای کیانوری انطباقی با پاسخ های من نداشت! اینجا بود که مسئله مسافرت به افغانستان مطرح شد.

آقای نیری از من پرسید: در باره سفرتان به افغانستان بگویید!

من همان داستانی را که در بازجویی گفته بودم تکرار کردم.

نیری از رفیق ما کیانوری پرسید: شما نظرتان چی هست آقای کیانوری؟

ایشان اظهار کرد: «ما، رفیق عمویی و فروغیان را به افغانستان فرستاده بودیم، البته در راس هیئت، رفیق ما عمویی بودند ولی ماموریت اصلی را فروغیان انجام می داد که رفیق عمویی از آن اطلاع نداشت!»

از بدو بازگشت رفقای مهاجر به ایران، روی مسئله اتهام جاسوسی و ارتباطی که می تواند شائبه ای در آن باشد، بحث های زیادی شد و بالنتیجه رفقا تعهد کرده بودند که چیزی علاوه بر فعالیت سیاسی حزب که علنا اعلام می کنیم و همه شعارها، مواضع و حرکت هامان در چارچوب آن است نباید باشد!

واقعیتش، جز فشارهای جانکاه بازجویان، هیچ چیز دیگری توجیه کننده این بی صداقتی نیست!

به گمان من، در هیئت دبیران و هیئت سیاسی، هیچ یک از رفقای ما از این مطلب مطلع نبودند. یعنی رفقا، حجری، شلتوکی، باقرزاده، کی منش، ذوالقدر، مسلما اطلاع نداشتند! احیانا آیا بهزادی یا جوانشیر اطلاع داشتند یا نداشتند، آن را من نمی دانم ولی هیچ وقت در جلسات رسمی ما در هیئت دبیران یا هیئت سیاسی، چنین چیزهایی مطرح نشده بود؛ تا آنجا که حتی به گزارش افغانستان که مربوط به «حزب دموکرات خلق افغانستان»، دیدار با ببرک کارمل و سلطانعلی کشتمند بود، اظهار بی نیازی شد که «نه، لزومی ندارد!» پس اگر لزومی ندارد چرا من را فرستادید افغانستان؟

این سوالی بود که همان موقع در ذهن من منعکس شد. این چه تشریفاتی بود؟ آیا فقط می خواستیم «برادر بزرگی» خودمان را به آنها ثابت کنیم؟ یا نه، واقعا ضرورت داشت من چنین دوری را از اتریش و آلمان دموکراتیک و مسکو و تاشکند... بزنم؟

 

بهر جهت، فردای آن روز دو باره من را به اتاق شکنجه بردند... واقعا عجیب و حیرت آور است! یکی از جنبه های خاصی که در این بازجوها دیده می شد و معلوم نبود که واقعا تظاهر است یا ریشه واقعی در معتقدات آنها دارد، این بود که هر جلسه ای که من را به اتاق شکنجه می بردند و روی تختخواب می بستند، پیش از این که اولین ضربه را کف پای من بزنند، هر دو بازجو دست به دعا بر می داشتند و بلند می گفتند «پروردگارا تو گواهی ما برای عظمت اسلام...» و با همین نوا ضربه شلاق وارد می شد! اصلا برای من حیرت آورد بود که این چه اعتقادی است؟! آیا واقعا فکر می کند با این ضربه شلاق، درهای بهشت به رویش باز می شوند؟ در مغر آنها چه خوانده بودند؟ چه گفته بودند؟ واقعا آنها فکر می کردند با کسی روبه رو هستند که ضد دین است، نا مسلمان است، باید زدش، باید کشتش...؟

من آن لحظه واقعا به یاد همین پاسدارها، همین جوان هایی می افتادم که روی مین می فرستادندشان و اینها می رفتند به جبهه، می رفتند روی مین و جان می باختن! بگذریم از این که فرزندان هیچ کدام از این آقایان، جزو کسانی نبودند که باید روی مین بروند و به درجه شهادت نایل شوند! خیلی عجیب است! آقایان در ماشین های ضد گلوله، با بیشترین پاسدار و محافظ، خودشان را نگه می دارند، و آنچنان خود را محافظت و مراقبت می کنند ولی شهادت را فقط برای دیگران می خواهند! افتخار! به چه افتخاری نایل شدند؟!

ولی به هر جهت، آنچه که توجه من را جلب کرد این بود. واقعا نام «خلوص» به آن بدهیم؟! نام «ایمان» به آن بدهیم؟! به هر حال اینها چنان شست و شوی مغزی شده بودند که فکر می کردند هر قدر خشن تر رفتار کنند، هر قدر ضربات را شدیدتر، هر قدر تعداد شلاق ها را بیشتر بزنند، ثواب بیشتری می برند! ذکر حالات این شکنجه گرها به گمان من نیاز به یک روانکاوی ویژه دارد! یک نظام مذهبی، یک حکومت دینی، متولیان دینی که ابزار قدرت حکومت را در دست می گیرند، چگونه از این ایدئولوژی نهایت سوء استفاده را برای پیشبرد نظرات خودشان می کنند؟! قربانی می کنند؟!

من واقعا از شما می پرسم کجا می تواند راستی و صداقت در این مطلب وجود داشته باشد که قربانی زیر دستت را این قدر بزنی تا مجبورش بکنی آن چیزی که می خواهی بگوید؟! این دیگر کشف حقیقت نیست! به خصوص این که شما امروز مطلع هستید که نه از طریق شکنجه جسمی، نه از طریق فشار روانی نمی شود حقایق را کشف کرد! کما این که در یکی از اصول قانون اساسی جمهوری اسلامی تصریح شده است که هیچ اعترافی را به زور فشار نمی شود گرفت! و اگر کسی گرفت، مرتکب جرم شده و بایستی به عنوان مجرم محاکمه بشود.

من همواره آن زمان به خود اینها می گفتم، ما را به اتهام مخالفت با قانون اساسی و نقض قانون اساسی به محاکمه کشیدید و حال آن که ما در چارچوب قانون کار کردیم و این شما هستید که قوانین خودتان را لگدمال کردید! فقط و فقط برای این که به آن هدفی که دارید، و آن متهم کردن قربانیانتان به شدیدترین جرایم است برسید تا بهره برداری های خودتان را بکنید. یکی این که با جان اینها بازی می کنید، دیگر این که از لحاظ سیاسی می خواهید تبلیغات ویژه ای علیه اینها بکنید.

ناگفته نگذارم که پس از چند جلسه بازجویی اولیه و اعمال شکنجه، دیگر بالا رفتن از پله ها و رسیدن به بند شش که سلول من در آن بند بود، با آن پاهای به شدت مجروح، مقدور نبود. لذا مرا به بند یک منتقل کردند و در سلولی قرار دادند که به اتاق شکنجه نزدیک باشد!

در اتاق شکنجه، بدون این که سئوال خاصی بکنند، شروع کردند به زدن من! من گفتم چرا می زنید آخر؟ من چه جوابی باید به شما بدهم؟ گفت که «می خواهیم حالت را بگیریم!»

شما ببینید! وقتی مهم ترین مسائل سیاسی مملکت در معرض بازجویی هست و خشن ترین شیوه های اعتراف گیری دارد انجام می گیرد، آقای بازجو اظهار می کند که می خواهم حالت را بگیرم!! یعنی چه فرهنگی اینها داشتند؟ یک مشت لمپن برای تشکیل پرونده برای یک حزب سیاسی جدی با تاریخچه مفروض و معین، اجیر شده و سرنوشت حزب در دست این آقایان قرار گرفته است!

به هر جهت، آن شب هم مثل شب های دیگر، پایی که غرق در خون بود، با اظهار محبت بازجوها! با ساولون شست و شو و پانسمان شد و با مطابق معمول درجا زدن، برای این که نمی دانم، تسکین پیدا کند یا ... اصلا امکان ایستادن روی آن پاها نبود! همین قدر بگویم که دیگر وضع پای من طوری شده بود که من از اتاق شکنجه روی پا نمی توانستم بروم. بعد از شکنجه، دیگر دست من را روی دوش خودشان می انداختند، وزن من روی آنها و آرام آرام من را می رساندند به سلول و می انداختند آنجا و می رفتند. دیگر کم کم کار به جایی رسید که من نمی توانستم کف پاهایم را زمین بگذارم و به ناچار چهار دست و پا، با زانوانی که روی زمین می گذاشتم، آرام آرام حرکت می کردم تا خودم را به سلول برسانم!

خوب، به این ترتیب به نظر من می رسید که ماجرای افغانستان پایان گرفته است، چون دیگر نیامدند. یک رشته پرسش های دیگر را مطرح کردند که به گمان من بیشتر جنبه استراحت دادن به من بود؛ یعنی نیازی نبود که من را به اتاق شکنجه ببرند، می آمدند راجع به فلان کس سئوال می کردند که مثلا:

چه تعداد از رفقای حزبی را شما می شناسید؟

گفتم: کسی که در روابط عمومی کار می کند، اصلا با تشکیلات سرو کار ندارد، من همه روابطم با کسانی بود که اشاره کردم. با «حزب ملت ایران»، آقای داریوش فروهر، با آقای منتظری، با آقای طالقانی، با آقای مهندس بازرگان، با آقای بجنوردی، یک یک همین کسانی که با آنها دیدارهای علنی داشتم .

مطرح کردند که: با نمایندگان مجلس؟

گفتم: با نمایندگانی که تقاضا می کردیم و امکان دیدار پیش می آمد، بله

با اقلیت ها؟

بله، با اقلیت های ارمنی، آسوری، نمایندگان زرتشتی...

چگونه ؟

چگونه ندارد... به هر حال یک راهی پیدا می شد. مثلا برای ارتباط با آنکه ارمنی بود، از گاگیک استفاده می کردیم و گاگیک می رفت معرفی می کرد. با بیت اوشانا که نماینده آسوری ها بود، بله دیدارهایی داشتم.

حتی یک بار من را بردند و با بیت اوشانا مواجهه دادند...؟

- او را هم دستگیر  کرده بودند؟

- بله او را هم دستگیر کرده بودند!

-  بدون این که مصونیت نمایندگی اش را رعایت کرده باشند؟!

- «مصونیت پارلمانی»؟ به شوخی شبیه تر است! منع هایی که در اصول قانون اساسی وجود دارد که «ظرف 48 ساعت پس از بازداشت بایستی تکلیف شما روشن و اتهام شما معلوم شود. قرار بازداشت صادر بشود یا این که آزاد بشوید»، یا فلان اصل «هر گونه فشار را منع کرده است»، یا «اعترافاتی که به زور شکنجه گرفته می شود اصلا اعتبار ندارد» و... اینها در قانون اساسی جمهوری اسلامی شعر است! واقعا شبیه طنز است و نباید آن را جدی گرفت!

ببینید تا مبانی دموکراتیک در کشوری نهادینه نشده باشد، یعنی حقوق افراد واقعا به رسمیت شناخته نشده باشد، باور مردم و باور حاکمیت ها این نباشد که این حق شهروند است و بایستی رعایت شود و اگر رعایت نشود تخطی کننده مجرم است و بایستی محکوم شود؛ تا وقتی این روند طی نشود، اینها کلماتی است که صرفا روی کاغذ نوشته شده است! البته شدت و ضعف قانون شکنی و نقض حقوق مردم، به عوامل دیگری نیز مربوط می شود، از جمله منافع طبقاتی، رقابت های درون حکومت، نقش نیروهای خارجی و...

خوب، اصرار داشتند که بیت اوشانا هم عضو حزب است. گفتم: نه آقا، من در چارچوب دیدارهایی که روابط عمومی با شخصیت های جمهوری اسلامی می کرد، از جمله سراغ نماینده های مجلس هم می رفتم. آقای اوشانا هم یکی از این افراد بود.

شبی باز هم من را بردند اتاق بازجویی و نشستم روی صندلی و متوجه شدم که بله، بیت اوشانا هم آنجا نشسته است!

خوب، واقعیت این است که او هم عضو حزب و فردی معتقد بود و مدتی فقط با من ارتباط داشت، که بعد به او توصیه کردم و به تشکیلات هم گفتم که «با توجه به رفت و آمدهای علنی که من دارم و خانه ام هم تحت نظر است، اصلا درست نیست که بیت اوشانا ارتباطش با من باشد. درست است که من باید اطلاعاتی در باره مجلس و این که چه کسی در خط فلان است یا در باره فلان لایحه چطور رای می دهند؟ و... داشته باشم، ولی بهتر است که کس دیگری این کار را بکند.» و به همین علت ارتباطش با من قطع شد و در ارتباط با کس دیگری قرار گرفت.

اما یک شب تلفن زنگ زد، یکدفعه دیدم که صدای بیت اوشانا می گوید «استاد، امام خراب کرد!» خود را به نشناختن زدم و گفتم جنابعالی؟ گفت: استاد، ما نماینده ها امروز رفته بودیم جماران در باره زمین های شهری، (یک اصطلاح خاصی بود، آن مسئله بند «ج» و «د» می خواست اصلاحات ارضی انجام بگیرد) ما در مجلس تمام زمینه هایش را فراهم کرده بودیم، امام خراب کرد و گفت «نه»!

البته من می دانستم که این صداها شنود و ضبط می شود، گفتم «مسلما امام صلاح دیده است! بعدا شما هم متوجه خواهید شد!» و گوشی را گذاشتم برای این که دیگر بیشتر از این حرف ها نزند.

خوب، من مطمئن بودم که این یکی از مواردی است که از من بازجویی خواهند کرد، ظاهرا از بیت اوشانا این بازجویی را به عمل آورده و پیرمرد را اذیتش هم کرده بودند! بیت اوشانا بیماری قند داشت و شنیدم آن ایام خیلی خیلی سختی کشید! به همین علت هم بعد از این که از زندان بیرون آمد، یک سال نکشید که فوت کرد.

آن شب بازجویی، بیت اوشانا به من گفت: آیا شما از من سوال کردید که کدام یک از نماینده ها در خط امام هستند، کدام نیستند؟ آیا من هرگز در این زمینه به شما جوابی دادم؟

گفتم: اصلا، اصلا من به یاد ندارم چنین سوالی از شما پرسیده باشم.

گفت: منظورم این است که آیا من اطلاعی در باره آنچه در درون مجلس می گذشت به شما داده ام؟

گفتم: قرار هم نبود چنین کاری بکنید، من اگر شما را می دیدم، می خواستم مواضع حزب را برای شما توضیح بدهم، بگویم که حزب توده ایران در باره مواضع جمهوری اسلامی نظرش چیست؟ چنان که با سایر نمایندگان هم چنین صحبت هایی می کردم و چنین دیدارهایی داشتم. خوب، می گذشت! دیگر از بابت این نوع دیدارها کتک و شلاق در کار نبود!

- نوار را برای شما پخش نکردند؟

- نخیر.

- آن صحبتی که با بیت اوشانا داشتید چه تاریخی بود؟

- دقیقا نمی دانم.

- قبل از سال 1360 بود؟

نه، تصورم این است که بعد از سال 1360 بود. یعنی مربوط به زمانی می شود که من احساس می کنم خانه تحت نظر است، یعنی اقدامات تعقیبی و مراقبتی شروع شده و طبعا بایستی بعد از فروردین 1360 باشد.

اصرار داشتند که آقای پرویز شهریاری را من به عنوان عضو حزب معرفی کنم.

گفتم: نه، ایشان عضو حزب نبودند، البته سابقه حزبی ایشان به سال های 1320 و 30 مربوط می شود. بله من ایشان را دیده ام، حتی ایشان به دفتر حزب هم آمدند، مثل توده ای های قدیمی و خیلی کسانی دیگری که می آمدند و می رفتند، اما الزاما همه این ها عضو حزب نبودند.

به من گفتند که آقای جوانشیر اظهار کرده است که «ارتباط شهریاری را به عمویی دادیم»

گفتم: به همین علت است دیگر! منظور همین لفظ «ارتباط» است که کار را خراب می کند. ایشان مراجعه کرده و به او گفته شده که مسئول روابط عمومی ما فلانی است. کسانی که عضو حزب هستند بله، بایستی با تشکیلات مربوط باشند. ایشان مراجعه و درخواست دیدار کرده و به او گفته اند که آقای عمومی با بسیاری کسان غیر حزبی دیدار می کند، خیلی خوب است که با شما هم ارتباط داشته باشد. گاهی وقت ها در شعبه پژوهش ما در باره آموزش و پرورش، کنکور، مدارس، دانشگاه ها و... بحث هایی هست، چقدر خوب است که اگر شما نظراتی داشته باشید، ما از طریق روابط عمومی بتوانیم از وجودتان استفاده بکنیم.

 

اینها سوالاتی است که پشت سر هم می آمد. من، من باب مثال این مورد را بیان کردم و بدون تردید مسئله شهریاری بعد از اردیبهشت (یورش دوم) مطرح می شود. آن چه که قبل از دستگیری گروه دوم مطرح شد، ذکرش اهمیت دارد!

لینک های شماره های پیشین:

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html-1

 

https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/773/sabr2.html -2

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 



 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 774  -  15 بهمن یماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت