راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

صبر تلخ- 4

زیر شکنجه باخود می گفتم:

اینها از کجا الهام می گیرند!

این خصیصه ضد کمونیستی و ضد شوروی، ویژگی هر نظامی است که در دامن کسی می افتد که ظاهرا علیه او شعار می دهد! شما با شعار ضد امپریالیستی آمدید؛ شاه را به علت این که نوکر امپریالیسم بود محکوم کردید و بیرون انداختید، اما قدم در راهی گذاشتید که جز در دامن امپریالیسم، جای دیگری نخواهید بود! کجا می رود این انقلاب؟ یا این متولیان انقلاب کجا دارند می روند؟ چه کار می خواهند بکنند؟ از کجا الهام می گیرند؟

 


 

 

بازجویی ها و ... اتهام کودتا

 

فکر می کنم در اسفند ماه بود. در آن ایامی که خیلی فشارها زیاد شده بود. عکسی را آوردند به من نشان دادند. دیدم مهدی پرتوی است. خیلی اذیت شدم! چون امیدم به این بود که هنوز سازمان مخفی مان هست. آنهایی را که علنی بودند گرفته اند و سازمان مخفی سر جایش هست! بعد یک لحظه به ذهنم آمد که خوب، پرتوی دوباره با اینها مواجه شده است، صرف نظر از زندان زمان شاهش، یک بار به خاطر همان داستان که یک نفر را گرفته بودند... و آنجا هم مسلما او را شناسایی کردند، اسامی، مشخصات، عکس... بنابراین از آنجا این سابقه وجود دارد. ولی این که موقعیت تشکیلاتی او چی هست، قاعدتا باید برای اینها اهمیت داشته باشد که میان این همه افراد، عکس او را آوردند به من نشان دادند!

من اول گفتم: به نظرم آشنا می رسد ولی آشنایی دور است، نزدیک نیست.

گفتند: فکر کن!

گفتم: آهان! فکر می کنم من سال 1350 یا 51 ایشان را دیده ام. در زندان شماره 2 قصر و محکومیت سبکی هم داشت و به همین علت مدت کوتاهی پهلوی ما بود و رفت.

یکی از شب های دیگری که من را به اتاق شکنجه بردند، مسئله خیلی حادی را مطرح کردند! یکدفعه وسط ضرباتی که می زد به من گفت: خسرو را می شناسی؟

گفتم: خسرو؟ نه من خسرو را نمی شناسم.

و فهمیدم که در باره سازمان مخفی در حال انجام کارهایی هستند. اطلاعات و آگاهی هایی دارند. از کجا؟ توسط چه کسی؟ چگونه؟

یکی از شب ها بازجو خیلی خشن و خیلی عجولانه من را از سلول کشان کشان برد، مشابه همان شبی که سوال در باره همسر امام مطرح کرد. فهمیدم باز هم یکی از آن حرف های عجیب و غریب را می خواهند مطرح کند که این طور عجله دارد مرا برای شلاق و دستبند به شکنجه گاه برساند! خلاصه رسیده و نرسیده من را انداختند آنجا و خواباندند: هر آنچه در باره ستاد کودتا می دانی بیان کن!

گفتم: کودتای کجا؟

گفت: کودتایی که حزب توده می خواست بکند!

گفتم: حزب می خواست کودتا بکند؟

گفت: خودت را به آن راه نزن! تو خودت عضو ستاد کودتا بودی!

گفتم: ا، پس ما ستاد هم داشتیم؟!

همان لفظ کثیف همیشگی را گفت: پفیوز! تو عضو ستاد بودی، ده نفر عضو ستاد بودید، همه تان هم نظامی بودید، چرا که کار نظامی می خواستید انجام بدهید! امشب جنازه ات را از اتاق می بریم بیرون یا این که می گویی!

گفتم: یک مقدار فکر بکنید، مگر می شود حزبی دارای آن موضع سیاسی باشد و عکس آن عمل کند؟! اصلا رژیم هیچی، خود اعضای حزب به رهبری حزب چی جواب می دهند؟ رهبری تصمیم بگیرد که ما یک ماه دیگر می خواهیم کودتا بکنیم! آخر این افرادی که با مسائل «خط مردمی و ضد امپریالیستی امام»، «نیروهایی که در حاکمیت هستند، عده ای روشن بین هستند، عده ای...» آشنا شده و با این آموزش ها پرورش یافته اند، مگر ممکن است چنین کسی تفنگ بگیرد دستش و در مقابل رژیم قرار بگیرد؟ انجام هر اقدام جدی نیاز به تدارک ویژه خودش را دارد، نه تنها ابزار، بلکه از لحاظ ایده، از لحاظ آمادگی ذهنی، از لحاظ باور و اعتقادش به اقدامی که می خواهد بکند! اعضای حزب ما باور داشتند که رای به قانون اساسی بدهند. باور داشتند که در داخل حاکمیت نیروهای ترقی خواهی وجود دارد. به همین علت موضع حزب را قبول داشتند. حالا شما می خواهید قضیه را به کجا بکشانید؟! حزب کدام تحلیلش به این جا رسیده که نتیجه «که بر که» به نفع نیروهای راست تمام شد و حالا باید براندازی کرد؟ آیا شما نشانی از چنین تحلیلی از جانب حزب دیده اید؟

خوب، طبق روال معمولشان دوباره همان بارالهایشان را گفتند و دست به دعا شدند و در بهشت را به روی خودشان باز کردند...! واقعا چنان وحشیانه می زدند!! حد و مرز سرشان نمی شد. باز دوباره روی پشتت بنشین و پتو را توی دهانت بکن و احساس خفگی...

گفتم: آخر چه چیز را من بپذیرم؟ ستاد یعنی چی؟ کودتا چیست؟ کودتا برای چه کسی؟

گفت: شما چند تا نظامی، عضو ستاد کودتا بودید.

خوب، طبیعتا من نمی توانستم چنین چیزی را بپذیرم. آن شب من را حتی به سلول نبردند. بعد از این که خوب کف پایم را خون آلود و پانسمان کردند، دستبند قپانی به من زدند و بردند توی اتاق. فکر می کنم اواسط اسفند بود، هوا خیلی سرد بود و من فقط یک زیر پیراهن با یک پیژامه تنم بود.

حتما می گویید چرا لباس زندان نداشتم؟ از آن لباس های کشباف زندانی به همه داده بودند و به من هم داده بودند. بعد از چندی احساس کردم خارش عجیبی پاهایم را گرفته است که می خاراندم آن قدر که مچ پاهایم زخم شده بود، وقتی آن را درآوردم و پای شلوار را نگاه کردم، شپش ها رژه می رفتند! هم گرمکن و هم شلوارش را تا کردم، وقتی می رفتم دستشویی گذاشتم بیرون در. فردا که بازجوها آمدند و مرا دیدند، گفتم: با این لباس ها می خواهید ما را مبتلا بکنید؟

گفت: یعنی چه که می خواهید مبتلا کنید؟

گفتم: می دانید چیست؟ از لحاظ تاریخی دکتر ارانی را به تیفوس مبتلا کردند، بردندش به اتاقی که یک بیمار تیفوسی آنجا بود. آیا شما هم می خواهید با ما همین کار را بکنید؟

گفت: خوب، نپوش!

گفتم: نمی پوشم.

و یک دست لباس جدید برای من نیاوردند و آن زمستان سرما را من با یک زیر پیراهن و یک پیژامه نازک گذراندم!

اما ناگفته نگذارم، واقعا آن شب من احساس سرما نمی کردم، یعنی شلاق اینها و دستبند اینها چنان عرقی از تن من بیرون می آورد که وقتی دستبند به دستم بود، می رفتم پیشانی داغ و عرق آلودم را به در آهنی که یخ بود می گذاشتم تا خنک بشوم، یک مقدار انرژی بگیرم!

با این پوشش، دستبند به من زدند و بردند در اتاق انداختند، اتاق لخت، پنجره هایش را، هر دو پنجره اش را باز کرده بودند! در را بستند و یک نوار پشت آن گذاشتند، آواز آقای آهنگران!

من امروز هم وقتی که از رادیو یا تلویزیون جمهوری اسلامی این صداها را، درست همان صدای آهنگران را می شنوم، تمام موی بدنم سیخ می شود! اصلا بدنم به لرزه در می آید!

یکی از دلایل دیگری که این لحظات شکنجه برای من تداعی می شود، آن است که بازجوی من – به نام احمد – یعضی وقت ها که می آمد دست مرا می گرفت و از اتاق بیرون می آورد، شروع می کرد به زمزمه کردن همین آواز آقای آهنگران. مثل این که من خیلی خوشم می اید از این مطلب، او هم این را برای من می خواند «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش.»

من نمی دانم از این که آن شب من را این طور با آن پوشش، توی آن اتاق با پنجره های باز انداختند، چه قصدی داشتند؟! ولی یک صحنه جالب را برای شما بگویم: چون این شکنجه هایی که اینها می دادند و در عین حال هم هر شب انتظار رفتن به این مسلخ را داشتم، طبعا نمی توانستم غذا بخورم، یا اگر می خوردم چیز خیلی مختصری بود. بعد از آن کلنجار در اتاق شکنجه و صرف انرژی زیاد، حالا که ساعتی از زیر دستبند بودنم گذشته، عجیب معده ام احساس گرسنگی می کرد، همین جور چشم می گرداندم، یکدفعه روی رادیاتور شوفاژ یک تکه نان خشک دیدم، می خواستم دولا بشوم بردارم، سرم به دیوار خورد، چون رادیاتورها چسبیده به دیوار بود، بعد با چند تمهید به پهلو قرار گرفتم، وقتی دولا شدم نان را بردارم، دیدم کنار آن دو حبه قند هم هست!

 

نمی دانم چطور برای شما توضیح بدهم که آن یک تکه نان خشک و این دو تا حبه قند چه مزه ای داشت؟! در زندگی ام غذایی به خوشمزگی آن تکه نان خشک و آن حبه قند نخورده ام! این را بدون اغراق می گویم.

ولی به هر حال، تا نزدیکی های صبح که حضرات می خواستند نمازشان را بخوانند، ضمن این که به یاد پروردگار افتادند، به یاد یک بنده پروردگار هم افتادند که بایستی می آمدند دستش را باز می کردند! حالا سرگرم چه چیزی بودند؟ ظاهرا آن شب بایستی مشتری های اتاق شکنجه شان خیلی زیاد بوده باشد که اصلا فراموش کردند بیایند و مرا به سلولم ببرند! خوب، آمدند و دستبند را باز کردند. حسن این مطلب آن بود که جیره سه گانه ای که مدتی بود نصیب من می شد، یعنی بعد از صبحانه، بعد از ناهار، بعد از شام مرا به اتاق شکنجه می بردند، ولی ماجرای این شب که تا نزدیک صبح زیر دستبند قپانی بودم، باعث شد که آن روز بعد از صبحانه معاف شدم و من را به اتاق شکنجه نبردند.

اما بعد از این که مسئله کودتا و ستاد کودتا مطرح شد، اگر مراحل قبلی اش وقفه ای در شکنجه های 3 بار در 24 ساعت حاصل می شد، حالا دیگر به طور منظم 3 بار در 24 ساعت انجام می گرفت!

یکی از شب ها وقتی من را به اتاق شکنجه بردند، نخواباندند، مرا نشاندند روی تختخوابی که بعد دستبند بزنند یا بخوابانند؛ ناگهان در باز شد، صدایش را طبعا شنیدم، احساس کردم کسی وارد شد، منتظر بودم همان بازجوها باشند، ولی کسی که به طرفم آمد، آدم هیکل مندی بود که از شکل دستش و تسلطی که به من داشت، فهمیدم آدم قد بلند و نیرومند و چاقی است. او هر دو دستش را انداخت به گلوی من و شروع کرد روی خرخره من فشار دادن! بدون این که چیزی بگوید، همان جور فشار داد، این قدر فشار داد که من به خرخر افتادم، واقعا داشتم خفه می شدم! یک لحظه فکر کردم که تصمیم گرفته اند ما را به این شکل بکشند!

در همین موقع صدای باز شدن در را شنیدم و دست این فرد سست شد و ظاهرا با اشاره کسی که وارد شده بود، او بیرون رفت. فرد جدیدالورود آمد کنار من روی تختخواب نشست. خیلی سعی کردم یواش یواش صورتم را برگردانم. وقتی شروع به صحبت کرد، صدای همان کسی را شنیدم که همان روز اول، بازجوها مرا به اتاقش، جلو میزش بردند و معلوم شد که او دستور دهنده است! یعنی رییس «کمیته مشترک» اوست. نمی دانم تا چه حد صحت دارد، گفته می شود که آن زمان فلاحیان رییس آنجا بوده است! تا چه اندازه صحت دارد، من اطلاع ندارم. در آنجا او را «حاج آقا امین» می نامیدند.

- انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا شده بود، صدایش را از تلویزیون شنیدید، شبیه همان صدار بود؟!

- من اولا گوش ندادم، ثانیا فکر نمی  کنم به راحتی بشود این چیزها را تمیز داد؛ چون صدای او را مدت خیلی کوتاهی شنیدم.

- لهجه خاصی نداشت مثلا لهجه جنوبی؟

- نه، آن موقع به نام حاج آقا امین مشهور بود.

آقای جدید الورود گفت: آقای عمویی! چرا این قدر خودتان را اذیت می کنید؟

من متوجه شدم که همان حاج آقا امینی است که ابتدا ورودم به «کمیته مشترک» با او مواجه شده بودم.

گفتم: من خودم را اذیت می کنم؟ دوستان شما هستند که مزاحمت ایجاد می کنند!

گفت: خوب، نمی گویید دیگر، آن سوالاتی که می پرسند شما جواب نمی دهید دیگر!

گفتم: هر آنچه که واقعی و انجام گرفته است، حتما جواب می دهم، ما یک حزب قانونی، یک حزب علنی بودیم، هیچ چیز پنهانی هم نداریم و در آن زمینه ها، در باره سفرهامان، کارهامان، دیدارهامان، چه در نشریاتمان منعکس کردیم، چه در بازجویی ها هم که سوال شده، من پاسخ دادم. ولی چیزهایی می خواهند که خلاف واقع است. من چطور می توانم بپذیرم؟ او سئوال می کند مثلا «در باره ارتباطت با KGB  بگو». آخر KGB به من چه ربطی دارد؟ بعد از مدتی که من را اذیت کرده اند تازه می گویند «قبول داریم که شما نبودی ولی به علت این که مسئولیت سیاسی تان در حزب بالاست، پس می دانید چه کسانی عضو KGB هستند» آخر این چه نوع سوال کردن است؟! آن هم همراه با انواع فشارها و شکنجه های مستمر؟

گفت: نه، برادرهای ما شکنجه نمی دهند، این «تعزیر» است!

گفتم: ببینید! شما هر اسمی می خواهید روی این مسئله بگذارید. شلاق زدن و خون آلود کردن کف پا و زدن تا آنجایی که دیگر تحمل وجود نداشته باشد، می خواهد اسمش «تعزیر» باشد، می خواهد اسمش «نوازش» باشد، هر اسمی باشد، این «شکنجه» است! در قاموس این مسایل بازجویی و تحقیقاتی و قضایی، این شکنجه است! که در قانون اساسی شما منع شده است و در تمام قوانین منع است. من نمی دانم این که اسمش را شما عوض کنید، مجاز می شوید که این کار را انجام بدهید؟!

گفت: آقای عمویی، شما که 25 سال زمان شاه در زندان بودید، خوب اگر هم احساس می کنید وظایفی در قبال جامعه تان دارید، انجام داده اید، با رژیم شاه مبارزه کردید، 25 سال هم زندانش را کشیدید، ول می کردید!

گفتم: مگر ممکن است انسان دیگر مسئولیتی در قبال جامعه اش نداشته باشد؟! مردم به آن چه که می خواستند رسیدند؟ همه مشکلاتشان حل شد؟ خوب، ما این امید را داشتیم که وقتی انقلاب رخ داد، رژیم سلطنت از بین رفت، نظام برخاسته از انقلاب به مشکل مردم، به درد مردم بپردازد و به همین علت هم ما انواع پروژه ها را به دولت جمهوری اسلامی پیشنهاد کردیم که آقا! اگر خدمتگزار مردم هستید، ما معتقد هستیم در این راستا باید عمل کنید، این کارها باید انجام بگیرد، فلان کارها نباید انجام بگیرد! این صداقت ما در این که آنجام شود رای دادیم، رای «آری» دادیم به جمهوری اسلامی، در عملکردمان معلوم است که آنچه عقلمان می رسد و می توانیم باید به این مردم خدمت کنیم. قانون کاری ارائه می دهیم و مطرح می کنیم که طبقه کارگر ایران این حقوق را دارد و این حقوق بایستی رعایت شود، نظام انقلابی باید این حقوق را رعایت کند. از لحاظ ارضی، برای دهقان ها این اصلاحات باید انجام شود تا به این حقوق برسند. مناسبات اقتصادی یا آموزش و پرورش باید چنین و چنان باشد و... این کاری است که ما کرده ایم!  حالا شما یک چیزهای دیگر...

گفت: خیلی خوب، حالا این چیزها به نظرتان رسیده باید مبارزه کنید، چرا رفتید به حزب توده؟

گفتم: پس کجا باید می رفتم؟

گفت: می رفتید سراغ منافقین!

خیلی برای من حیرت آور بود! واقعا در برخورد با این بازجوهای جمهوری اسلامی و مسئولینشان، بعضی مواقع انسان با چیزهایی سخت حیرت آور مواجه می شود!

گفتم: یعنی آن کسانی که مقابل شما هفت تیر کشیدند و شما متقابلا شروع کردید به اعدام و کشتار هواداران آنها، ترجیح می دادید من جزو آنها باشم ولی عضو حزب توده ایران نباشم؟!

گفت: شما از همه خطرناک ترید!

گفتم: پس ریشه تمام این کینه توزی که در جریان این بازجویی ها اعمال می شود، واقعا به لحاظ همین نگرش است که شما نسبت به چپ دارید؟ شما این قدر با مارکسیست – لنینیست ها خصومت دارید؟ ما هیچ وقت ضد مذهبی نبوده ایم. آقا ما درست است که مسلمان نیستیم، مومن به دین نیستیم، ولی کسانی که اعتقادی و باوری دارند، همواره مورد احترام ما بوده اند. ما غیر دینی و غیر مذهبی هستیم ولی ضد مذهبی و ضد دینی نبوده و نیستیم. این کینه توزی ناشی از چیست؟ آیا فکر نمی کنید که مقداری هم ریشه های طبقاتی دارد؟ یعنی این که ما می گوییم همه در چارچوب جامعه بدون طبقه می توانند از ستم رها بشوند...

گفت: «آقای عمویی، این حرف ها داستان است! خداوند هر کس را در حد خودش خلق کرده». و شروع کرد به خواندن آیه «و تعز من تشاء و تزل من تشاء بیده الخیر»

خوب، این هم بحثی که آقای حاج آقا امین با ما کرد و نصایحش را هم انجام داد که «برو جزو منافقین بشو!» هنوز نرفته بود که بازجوها هم آمدند. خیلی ادای احترام کردند: «سلاح حاج آقا...» او هم گفت «من چند لحظه ای می خواستم با اقای عمویی صحبت کنم، من می روم و مزاحمتان نمی شوم!» و تشریفش را برد. و  این آقایان مزاحمتشان را آغاز کردند.

احمد، بازجوی اصلی، اظهار کرد: آقای عمویی، این نیست که یک راز مگویی را بخواهیم از شما در بیاوریم، ما دقیقا خبر داریم! هم می دانیم تعداد افراد ستاد کودتا چند نفر بودند، هم می دانیم چه کسانی عضو ستاد کودتا بودند، هم می دانیم پروژه کودتا چگونه بوده است!

گفتم: خوب، اگر می دانید چرا مرا می زنید؟ خودتان بگویید!

گفت: شما اول ماه مه، زیر پوشش تظاهرات جشن کارگری نمی خواستید کودتا بکنید؟

گفتم: دارم از شما چنین چیزی را می شنوم، اصلا چنین خبری نبوده است. کجا چنین صبحتی شده است؟ چه کسی این را گفته است؟ این ساخته ذهن شماست یا کسی چنین حرفی زده است؟

خندید و گفت: یعنی شما می خواهید من بگویم؟ من آمدم این را از شما بپرسم.

گفتم: اگر از من می پرسید، جواب من «نه» است. اصلا چنین چیزی وجود نداشته است، نه ستادی وجود داشته و نه اصلا بحث کودتا بوده است، آخر عقل انسان چی حکم می کند؟

خوب، شروع کردند طبق روال کار خودشان! باور کنید من نمی دانم آن موقع پایم در چه وضعی بود ولی همین قدر می دانم که دیگر چیزی در آن نمانده بود، یا دست هایم، کتف هایم طوری شده بود که من قاشق غذا خوری را نمی توانستم بلند بکنم، به ناچار یک دستم را زیر دست دیگری می گذاشتم، دولا می شدم تا بتوانم چیزی بخورم، اشتهای چندانی هم نداشتم، بالنتیجه غذایم خیلی خیلی ناچیز شده بود، به قدری جسمم از لحظ توانایی ضعیف شده بود که حد و حصر نداشت! چقدر لاغر شده بودم، خودم نمی دانم.

بعد از شبی که اینها همچنان داشتند برنامه شکنجه سه گانه را در 24 ساعت ادامه می دادند و اصرار هم داشتند حتما از من این اعتراف را بگیرند که «بله ما ستاد کودتا داشتیم، ما می خواستیم کودتا بکنیم»، گفتم: من حرفی ندارم این اتهام را بپذیرم، ببرید اعدامم کنید! اما آخر از پروژه ای که هیچ زمینه واقعی ندارد، چه چیزی عاید شما می شود؟ از پروژه ای که نه بهره برداری قضایی از آن می شود کرد و نه بهره برداری اطلاعاتی، که سبب شود به چیزی دست پیدا کنید، شما چه بهره ای می برید؟ خوب، بعدش مطرح می کنم که ما اگر می خواستیم کودتا کنیم با چی؟ با دست خالی می خواستیم کودتا کنیم؟ چه ارتباطاتی داشتیم؟ با سپاه و ارتشی که هر کدامشان سیصد، چهار صد هزار نیروی مسلح دارد، ما با چند نفر می خواستیم کودتا کنیم؟ آخر ما را احمق گیر آورده اید؟ ما این قدر عقل نداشتیم که اگر هم ضد جمهوری اسلامی بودیم و می خواستیم براندازی بکنیم، یک تناسب قوا برقرار کنیم؟ آخر ناسلامتی ما نظامی بودیم، ما می توانستیم توازن نیرو را در عرصه های گوناگون برآورد بکنیم.

گفت: دولت افغانستان چطور به وجود آمد؟ شما شوروی را کنارتان داشتید. شما شروع می کردید، آنها می آمدند ادامه می دادند و بقیه کار را انجام می دادند!

گفتم: این خصیصه ضد کمونیستی و ضد شوروی، ویژگی هر نظام است که در دامن کسی می افتد که ظاهرا علیه او شعار می دهد! شما با شعار ضد امپریالیستی آمدید؛ شاه را به علت این که نوکر امپریالیسم بود محکوم کردید و بیرون انداختید، اما قدم در راهی گذاشتید که جز در دامن امپریالیسم، جای دیگری نخواهید بود!

باور کنید همان موقع که اینها را می گفتند، من دلم برای جمهوری اسلامی می سوخت! خیلی، واقعا بعضی وقت ها انسان با مسئله پر تناقضی مواجه می شود؛ از جانبی احساس می کند که به هر حال با هر مبنای ایدئولوژیک، با هر نگرش، انقلابی موجب سرنگونی یک نظام وابسته شده است. مقررات جدید، پاره ای از بندهایی که ملت ما را متصل می کرده و در بند امپریالیسم قرار می داده، پاره کرده است. آن حلقه محاصره «ناتو»، «سنتو»، و «سیتو» را با این انقلاب پاره کرده است و دیگر عضو «سنتو» نیست. قراردادهای نظامی که با آمریکا داشته است لغو کرده، یک دسته نیروهایی اینک در  این حاکمیت هستند که با وجود این که معتقدات مذهبی دارند ولی نگرش های انقلابی قابل ملاحظه ای در آنها سراغ داریم. و بعد می بینیم که اینها پله پله، به امحاء هر نیروی سالمی که در این کشور بوده، تحت عناوین گوناگون دست زدند و حالا هم حزب توده ایران، با یک چنین اتهاماتی روبه روست! کجا می رود این انقلاب؟ یا این متولیان انقلاب کجا دارند می روند؟ چه کار می خواهند بکنند؟ از کجا الهام می گیرند؟

می خواهم اشاره کنم واقعا همان موقع که زیر شدیدترین شکنجه های اینها و سخت ترین اتهامات بودیم، همان موقع هم دلمشغولی نابودی آنچه که به گمان ما در جهت رهایی زحمتکشان کشورمان آغاز شده بود، ما را اذیت می کرد و عذاب می داد!

 

شبی که بار دیگر من را به اتاق شکنجه بردند، دیگر واقعا توان از من گرفته شده بود، مرا روی تخت نخواباندند اما به جای دو نفر، 6 یا 7 نفر در آن فضای محدود اتاق شکنجه، مثل جلادهایی که ابزارشان در دستشان است و منتظر قربانی شان هستند، همین جور شلاق هایشان را تکان می دادند! من از زیر چشم بند به خوبی نوک شلاق هایشان را می دیدم! و همه هم لباس پاسداری تنشان بود.

یکی از آنها که فکر می کنم بار اول بود صدایش را می شنیدم گفت: امشب با شب های دیگر فرق دارد، این برادر احمد تو را نوازش داده  تا حالا...! (هنوز «تا حالا»ش تمام نشده بود یک سیلی محکم زد توی گوش من!) ستاد کودتا، کودتا! امشب باید این را بگویی و گرنه جنازه ات را از اینجا می بریم!

گفتم: بکشید، بکشید راحتم کنید! من به استقبال مرگ می روم، هر چه زودتر مرا بکشید، این که زندگی نیست، زندگی برای چه؟!

باران شلاق شروع شد، به هر جایی دستشان می رسید! سرم را می خواستم بدزدم، یکدفعه می افتادم، چون توان نگه داشتن خودم را نداشتم، می افتادم روی تخت خواب، به پاهایم، به کمرم، به پشتم می زدند، می سوخت و همین طور می زدند!

چه مدت زدند، نمی دانم ولی همین قدر می دانم که یک وقت چشمم را باز کردم دیدم توی رختخواب هستم! ظاهرا آنجا از حال رفته بودم و من را پتوپیچ کرده و توی آمبولانس انداخته و به بیمارستان برده بودند. نسخه ای که بعدا در سلولم دیدم، نسخه «بیمارستان بقیه الله الاعظم» بود. من اصلا نمی دانستم «بیمارستان بقیه الله الاعظم» کجاست. مدت زیادی ماندگار نبودم ولی همان مدت، مقدار زیادی مرا رو آورد.

در مراجعت از بیمارستان، در آمبولانس، پایی را دیدم که جلو من دراز شده بود. از مشخصاتش تشخیص دادم پای رفیق ما کی منش است.

رفیق ما کی منش، قبل از برنامه سرکوب حزب در هفدهم بهمن، دچار یک عارضه قلبی شده و او را در بیمارستان امیراعلم بستری کردیم. مداوا شد، از بیمارستان مرخص شد، مراقبت های ویژه ای از او شد که ناراحتی اش دوباره عود نکند.

 

آنجا که پای کی منش را دیدم، پایم را دراز کردم و پاهامان را به هم مالیدیم. خیلی نگران احوال او بودم! یعنی احساس کردم اگر این بلایی که سر من آوردند سر کی منش بیاورند، او قلبش توان تحمل این گرفتاری را ندارد. و به واقع همین طور هم شد! همان نگرانی که آن شب برای من در آمبولانس به وجود آمد، بیجا نبود، رفیق ما کی منش از «کمیته مشترک» زنده خارج نشد!

- آن موقع که شما دیدیدش زنده  بود؟

- بله، زنده بود. تکیه داده بودیم به بدنه آن اتومبیلی که ما را می برد. چند نفر آنجا بودند، فکر می کنم 4 یا 5 نفر بودیم و مقابل من کی منش بود که پاهایش را دراز کرده بود و من هم پاهایم را دراز کرده بودم. پاها کاملا معلوم بود چه وضعی داشت! وقتی که ما را بردند بیمارستان، پانسمان ها را باز کرده بودند اما آثار شکنجه و زخم آنها کاملا نمایان بود.

بعدش که ما را از «کمیته مشترک» به «اوین» بردند و بعد از آن که از انفرادی های «اوین» خلاص شدیم و در اتاق مشترک قرار گرفتیم که اتاقی در بسته بود، هیچ کدام از رفقا سراغی از کی منش نداشتند. یعنی در «اوین» هیچ کس او را ندید. و از این نتیجه گرفتیم که در همان «کمیته مشترک» شهید شده و قلبش توان تمحل آن شکنجه های وحشیانه آقایان را نداشته!

یک هفته ای در سلولم به من استراحت دادند. بعد از یک هفته دو باره روز از نو، روزی از نو. این بار ضمن این که شلاق را کف پا می زدند، دستبند قپانی را همراه شلاق زدند. یعنی ضمن این که دست ها بالا و در دستبند قپانی بود، می انداختند روی تخت و به کف پا هم شلاق می زدند. حالا دیگر دقتی نداشتند؛ به زانوها، به همه جا می خورد.

بازجو می گفت: ما این اعتراف را از تو می گیریم، شما می خواستید کودتا کنید و باید بپذیری که...

گفتم: آخر نمی خواستیم کودتا بکنیم، اگر می خواستیم بکنیم به تو می گفتم. تو می خواهی اعترافی را از من بگیری که به من حکم اعدام بدهند، من همین الان می پذیرم، ببرید من را اعدام کنید!

آن شب گذشت و شب بعد، از همان ابتدا آمد دستبند را به من زد. زنجیری از سقف آویخته بود که حلقه ای به آن وصل بود، آن حلقه را به دستبند، که از پشت به مچ های من زده بودند، وصل کرد و من آویخته شدم؛ آنقدر که خیلی به زحمت نوک پنجه ام را می توانستم به زمین بکشانم. آن وقت او دستش را می گذاشت پشت من، مرا هل می داد جلو و رها می کرد. من مثل پاندول جلو می رفتم و بر می گشتم. شما نمی دانید پاندول شدن با دستبند قپانی و آویخته از سقف، یعنی چه! وزن شصت، هفتاد کیلویی، که البته آن موقع زیر شصت بودم، روی این مچ ها و کتف ها قرار گرفته است و وقتی پاندول می شود، تمام جوارح بدن کشیده می شود. من نمی دانم فشار را  به چه چیزی می شود تشبیه کرد؟ پیش از آن هم شلاق ها خیلی دردناک بود! پیش از آن هم دستبندها خیلی فشار می آورد! ولی این یکی چیز دیگری بود، واقعا چیز دیگری بود!

خوب، قبلا وقتی دستبند را می زدند و مدتش طولانی می شد، می آمدند با مشت می کوبیدند روی کتف و روی بازو، که مبادا آنها بی حس شده باشند و در نتیجه شما درد را احساس نکنید! و همین کارشان عارضه ای برای من به وجود آود که من بعدها خواهم گفت – چه بهتر که همین حالا بگویم – مهره سوم گردن من آنچنان آسیبی دید که گردن، سرم را نمی توانست نگه دارد! سرم مدام می افتاد یا به سمت راست یا به سمت چپ.

خوب، این آویخته بودن از سقف، اصلا مسئله یک ساعت، دو ساعت در کارش نیست! فشار عجیبی می آورد و آنها هم عجله دارند هر چه زودتر به نتیجه برسند و در نتیجه شلاق را بر می دارد. درست مثل این که یک لاشه گوسفند در قصابی آویخته است. هوش که در کار نیست، با شلاق می زند!

در همین موقع یکدفعه صدایی را شنیدم که گفت: آقای عمویی ، مقاومت فایده ای ندارد باید بگویی!

بازجوی من گفت: می شناسی آقای عمویی؟ صدایش را نمی شناسی؟

من جواب ندادم. خودش، خودش را معرفی کرد و گفت: من قاسم عابدینی، (قاسم عابدینی یکی از مسئولین «پیکار» بود) من هم اولش مقاومت می کردم، بعدش رسیدم به حقیقت! و الان من و حسین در اینجا، در «توحید» کلاس داریم.

من هیچ وقت این زندان را نه به نام «توحید» نه به نام دیگری، نمی دانم. یک وقتی می گفتند زندان «سه هزار»، اما من همیشه می گفتم «کمیته مشترک». بارها، حتی از اینها سیلی خوردم که اینجا «کمیته مشترک» نیست! گفتم چرا «کمیته مشترک» است، من هم زمان شاه در این «کمیته مشترک» آزار دیدم، حالا هم دارم می بینم، اینجا «کمیته مشترک» است.

- حسین روحانی (از رهبران پیکار) را می گفت؟

- بله، بعد بازجویی به من گفت: آقای عمویی، آقایان هم همین طور بودند ولی رسیدند به آنجا که راستش را بگویند، شما هم راستش را بگو!

گفتم: شما در پی راستی نیستید، اگر در پی راستی بودید، کار را به اینجا نمی کشاندید! شما می خواهید اعترافی خلاف واقع از من بگیرید!

یک دفعه من را به شدت هل داد. دو باره نفهمیدم چطور شد؟ عرق سردی بر بدنم نشست و مجددا خودم را در بیمارستان دیدم. خیلی عجیب است! واقعا در این حالات وقتی که آدم به خودش می آید، فکر می کند خواب می بیند. آنقدر در انفرادی سرم را روی موکت گذاشته بودم که وقتی نرمی بالش را زیر سرم احساس کردم، خیال کردم خواب بالش را می بینم. وقتی که چشمم را باز کردم، آن دیوار سیمان سیاه را در فاصله چند سانتیمتری چشمم ندیدم، یک دیوار آبی ملایمی را به فاصله چند متر دیدم. باز احساس کردم من خواب این چیزها را می بینم! تکانی خوردم، دیدم واقعا روی تشک هستم، بالش دارم و تازه متوجه شدم که بیهوش شده بودم!

پرسیدم و معلوم شد که ایست قلبی می خواست من را راحت بکند و ای کاش، واقعا آرزومند بودم... همان موقع روی آن تخت، آرزو داشتم که اینها دیرتر به من می رسیدند و من از این مصیبت خلاص می شدم!

اینکه می گویم واقعا یک وقتی متهم، کسی که زیر شکنجه است، آرزوی مرگ می کند، این توهم نیست و فرار از زندگی هم نیست! مسئله این است که می داند هنوز که هنوز است، شکنجه های از همین نوع در انتظارش است! و واقعا توان انسان حد و حدودی دارد!

به هر حال بعد از چند روز من را از بیمارستان آوردند. باز هم تقویت و باز هم به دنبالش شکنجه! گفتم: دست از سرم بردارید! آره من عضو ستاد کودتا بودم و می خواستیم هم کودتا کنیم!

گفت: خیلی خوب، خیلی خوب (زود ضبط را در آورد که) این را دوباره بگو!

گفتم: حاضرم برایتان بنوسم!

ولی دستم یارای نوشتن نداشت! فکر می کنم یکی از بهترین سندهای آتی، همان اوراق بازجویی ما باشد که با چه دستی این مطالب نوشته شده؟!

خوب، بگویید، بگویید!

ما می خواستیم کودتا کنیم! من هم عضو ستاد کودتا بودم.

خوب، دیگر چه کسانی عضو بودند؟

بگویید، تا من بگویم آره همان ها بودند.

گفتند: تو خودت را قبول بکن، آنهای دیگر خودشان اسم خودشان را می گویند!

فهمیدم چه بلایی سر دیگران دارد می آید! گفتم: خوب، ما کجا و چطور می خواستیم کودتا بکنیم؟

گفت: ما بگوییم؟ خودت باید بگویی!

گفتم: آخر خودتان می دانید کودتایی نبوده ولی من حالا قبول می کنم کودتا بوده، به من بگویید کی قرار بوده کودتا بکنیم؟

گفت: اول ماه مه قرار بوده است، مگر شما اول ماه مه کارگران را دعوت نمی کنید بیایند؟

گفتم: آره، آره. همان جا. من هم چون نظامی بودم در جلوشان عملیات نظامی را شروع می کردیم.

و به این ترتیب اعتراف عضویت در ستاد کودتا و انجام کودتا در اول ما مه، یکی از اساسی ترین اتهام های من و سایر رفقایمان، در پرونده به اصطلاح «براندازی» جمهوری اسلامی شد. این اعتراف، روی ذهن من خیلی فشار بدی گذاشت...! مغایرت دارد با باورهای آدم و با فعالیت های حزبی که انسان با تمام وجودش، خودش را همراه سایر اعضاء عضو آن می داند و به آن باور دارد. خیلی دشوار است! یعنی وجدان انسان اصلا پذیرای چنین اتهامی نیست! نه فقط از جانب دیگری، بلکه از جانب خود انسان، اعتراف کردن و پذیرفتن این که «بله، ما می خواستیم کودتا کنیم» خیلی دشوار بود!

من هرگز فراموش نمی کنم آن شبی را که در سلول با خودم زمزمه می کردم «آیا تو خائن شدی؟ آیا به راه و روش خودت خیانت کردی؟ تو که عمرت را در این راه گذاشتی؟!» و بعد به خود گفتم «نه، تو الان هم قبول نداری!» به همین علت پا شدم. شروع کردم به ضربه زدن پشت در.

زدن در ممنوع است! ناگهان دو سه تا پاسدار گفتند: چه خبر است؟ ساکت! ساکت!

گفتم: به بازجو بگو من کارش دارم، من همین الان کار دارم!

یک ربع ساعت طول نکشید، آمدند و مرا بردند. گفتم: من می خواهم اعتراف مهمی بکنم، همه بازجوهایتان باید این جا باشند!

گفت: خوب بگو.

گفتم: نه، همه بازجوها باید باشند!

 

نیم ساعتی طول کشید تا همه آمدند. گفتم: مرحله قبلی من اعتراف کردم که عضو ستاد کودتا هستم. من اعتراف کردم که اول ماه مه، حزب توده ایران می خواست کودتا علیه جمهوری اسلامی بکند. در حضور همه شما صریحا اعلام می کنم: فقط و فقط به علت شکنجه شما من مجبور شدم این را بگویم. این کذب محض است و به هیچ وجه صحت ندارد!

گفتند: همین!

گفتم: همین!

یکسره بردندم اتاق شکنجه و گفتند: هیچ چیز از تو نمی خواهیم، فقط به علت زبان درازی ات، جوابت را می دهیم!

خوب، اعتراف را از من گرفتند و بعد از آن، بازجوی دوم من، که صابر بود و می گفت دانشجوست و جوان تر بود، آمد در گوش من گفت: آقای عمویی، ناراحت نباش! رفقای دیگرت هم همین را گفته اند!

 

گفتم: چیز تازه ای نگفتی، من می دانستم با همه این کار را می کنید!

 

آن روز که خورشید سیاه می شود

و حقیقت را به سوختگاه می برند

و شهیدان سراب های استبداد

و خنجر زهرآگین جهالت

با کفن خونین در گوری خسبند،

ای زائر مومن!

به سرزنش خارها بشکیب

و اگر نیز هستی ات چون لقمه ای

در کام حریص گم شود!

شعر از احسان طبری

 

بله، اشعار خوبی در وصف صحنه های این چنین سروده شده است و شنوندگان این ترانه ها و اشعار، بدون تردید از صحنه های این چنینی متاثر می شوند! ولی به خاطر داشته باشید هیچ وصفی نمی تواند بیانگر آن صحنه ها باشند! نه فقط درد جسمانی اش، آن فشار روانی عجیبی که بر انسان وارد می شود، به خصوص برای آن کسی که هنوز باورهایش را حفظ کرده است، وصف ناشندنی است!

کسانی هستند که اینجا می شکنند، من محکومشان نمی کنم، تا آنجا که توان داشته مقاومت کرده است و حالا می گوید «به علت داشتن این باور است که من این مصیبت را دارم تحمل می کنم، پس ولش کن، برای من بس است.» به درجات گوناگون افراد می غلتند و می روند. ولی وای بر آن زمانی که کسی آنقدر بغلتد که به فکر جبران مافات بیفتد، احساس غبن بکند و خودش را برای چند صباح زندگی و مقداری رفاه مادی بفروشد!

 

من وقتی که به خودم و به باورداشت های خودم مراجعه می کنم، احساس می کنم شکنجه گران من شکست خورده اند! احساس می کنم آن نظامی که این ابزار را به کار می برد، برای شکستن کسانی که معتقداتی دارند و به خاطر باورهایشان مبارزه می کنند و دست از همه چیز می کشند، به رغم همه فشارها و آن شکنجه های حیوانی باز هنوز این باور در وجود این انسان ها هست، به نظر من، آن شکنجه گرها و دستور دهندگانشان هستند که در این زمینه شکست خورده اند! ستمگر ماندگار نخواهد بود، اگر چه قدرتمند باشد!

به گمان من ستم ستیزی، مادامی که ستم وجود دارد، ادامه پیدا خواهد کرد! حتی اگر من و امثال من هم توان ادامه اش را نداشته باشیم، دیگرانی هستند که این راه را ادامه خواهند داد!

لینک های شماره های پیشین:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html

2- https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/773/sabr2.html

3 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/774/sabr3.html

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 



 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 775  -  22 بهمن ماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت