راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

صبر تلخ – 5

انسانیت دو زندانی سلطنت طلب

و کومله ای بیش از بازجوی من بود

یک جوان کومله ای در آن سلول انفرادی خیلی نسبت به من مهربانی کرد! در حد مهر مادری به فرزندش. یوسف صدایش می کردند. دکتر شالچی بلوچ بود. ظاهرا جزو یک گروه سلطنت طلب بود. او را گرفته و آورده بودند آنجا. زیر حکم اعدام بود! درمانگاه (کمیته مشترک) را اداره می کرد.

بعد از مدت ها من را برای بار دوم بردند پهلوی شالچی. حال و احوال با من کرد و طبیعتا جلو بازجو نمی توانست چیزی بگوید، والا پیش از آن، نهایت محبت را در حق من کرده بود!

 

 

بدن من خیلی ناتوان شده بود. دیگر واقعا بعد از این مراحل، حتی پیش از آن هم، با کمک دست چپم، دست راستم را بالا می کشیدم، اما دیگر به جایی رسید که من وضع عادی زندگی ام را هم نمی توانستم ادامه بدهم! مسئله فقط خورد و خوراک نیست، مسئله دستشویی رفتن هم هست! من اصلا نمی توانستم روی پایم بند بشوم! خوب، اینها چه کار باید بکنند؟ تمهیدی را اندیشیدند: جوانی را به سلول من آوردند که تا زمانی که من در انفرادی بودم، او یاری دهنده من باشد. یعنی در واقع مرا اداره بکند!

از او پرسیدم: تو چه کسی هستی؟ چه کاره هستی؟

گفت: من دانشجوی دانشکده فنی هستم.

عضو چه گروهی هستی؟

گفت: عضو «کومله» هستم.

زمانی بود که هنوز گروه «سهند» و «کومله» با همدیگر یکی نشده بودند که بعدا «حزب کمونیست کارگری» را به وجود بیاورند. به او گفتم «کومله» که یک عرصه محدود را در کردستان دارد، تو در تهران چکار می کنی؟ دانشکده فنی و...

گفت: خوب دیگر...

خیلی نسبت به من مهربانی کرد این جوان! واقعا فقط می توانم توصیف مهر مادری را در حق فرزند نوزادی بکنم که هیچ نمی تواند خودش را نگه دارد، غذایش را باید به او داد، اداره اش کرد، بردش دستشویی... او دقیقا مثل بچه، من را در دستشویی سرپا می گرفت! متاسفانه اسمش را فراموش کرده ام! یک اسم دروغینی داشت به نام یوسف، اما اسم واقعی اش چیز دیگری بود. چون آنجا هم بنا بود به او یوسف بگوییم – طبعا به او گفته بودند – خیلی خصوصی به من گفت «اسم من... است.» متاسفانه یادم نیست و من خاطره بسیار بسیار نیکی از این جوان «کومله ای» دارم!

مهری در همان سلول انفرادی می گذشت و رویش را به من می کرد و می گفت: معذرت می خواهم آقای عمویی! ولی مجبورم بخوانم.

می گفتم: نه عزیز من، اگر اعتقاد هم داری من حرفی ندارم، بخوان.

بعد به او گفتم: صبح ها که تو می روی، از تو سوالاتی در باره من نمی پرسند؟

گفت: چرا هر روز از من می پرسند.

گفتم: مثلا چه می پرسند؟

گفت: می گویند که وقتی فلانی را از اتاق شکنجه می آوریم می اندازیم آنجا چه می گوید؟ و جواب می دهم که «والله چیز خاصی نمی گوید، من از او می پرسم آقای عمویی چرا نمی گویی؟ جواب می دهد آخر سوال بیخود از من می کنند، یعنی مطالبی را از من می خواهند که صحت ندارد، درست نیست، من چه چیزی را بپذیرم، خلاف واقع است.»

معمولا هفته ای یک روز اعلام می کردند و زندانی ها را به حمام می بردند. درهای سلول ها را باز می کردند، مامورین هم می آمدند. ولی در سلول من را باز نمی کردند. شاید واقعا بو گرفته بودم! چرا که در جریان شکنجه ها آدم خیس عرق می شود و بعد این عرق به تن خشک می شود.

یک روز همین جوان زیر بغل مرا گرفت و در سلول را باز کردند و از توی کریدور سالن یک «کمیته مشترک»، به جای این که به طرف حمام برویم، به طرف دستشویی ها رفتیم. آن طرف سلولی بود که در آنجا یک دوش نصب کرده بودند. زیر دوش، یک تشت با یک چهار پایه گذاشته بودند. من را نشاندند روی چهار پایه، پاهایم را که پانسمان کرده بودند، توی تشت گذاشت، دوش را باز کردند. آب می ریخت روی من و این پانسمان ها خیس می خورد که کم کم باز بشود. من صدای هق هق این جوان را شنیدم. گفتم: چیه یوسف؟ طوریت شد؟

گفت: می خواهید چطور بشود، ببین استخوان ها در آمده و همه اش هم سیاه است! این نتیجه شلاق های آن شبی بود که ... تمام بدنم کبود بود. و این جوان که می خواست لیف به تن من بزند، جرئت نمی کرد. می گفت «لیف نمی زنم، یک کمی زبر است، اجازه بدهید با دستم بمالم.» دستش را کفی می کرد و می مالید به بدن من و به این ترتیب عرق هایی که طی این مدت به تن من خشک شده بود، شسته شدند.

در یکی از شب های شکنجه، یک ورقه جلو من گذاشتند و در آنجا نوشته بودند «کلیه اطلاعات خود را در باره ناخدا افضلی بیان کنید!» این دقیقا مربوط به قبل از نوروز است.

گفتم: تا آنجایی که من اطلاع دارم ناخدا افضلی فرمانده نیروی دریایی جمهوری اسلامی است.

سئوال دیگری گذاشت که: علاوه بر این چه اطلاع دیگری از ایشان دارید؟ چند بار ایشان را ملاقات کرده اید؟ در ملاقات هایتان چه صحبت هایی رد و بدل شده است؟

گفتم: من ناخدا افضلی را فقط در صفحه تلویزیون دیده ام که یک برنامه صبحگاهی نیروی دریایی بود و ایشان در آنجا سخنرانی می کرد. این کل اطلاعات من در باره ناخدا هست.

گفت: اگر مواجهه بدهیم و ایشان چیز دیگری بگوید، شما چه جوابی دارید؟

گفتم: پیشاپیش می گویم ما هیچ برخوردی و هیچ صحبتی با هم نداشتیم! من با فرمانده نیروی دریایی جمهوری اسلامی چه کاری دارم؟ مناسبتی ندارد که من با ایشان مواجه بشوم.

گفت: یعنی تو نمی دانی که او توده ای است؟

گفتم: حیرت آور است! یعنی ناخدا افضلی توده ای است؟! یعنی ناخدا افضلی توده ای است؟!

واقعا هم از این مطلب اطلاع نداشتم؛ نه این که بخواهم از آنها پنهان کنم.

این قضیه گذشت، دیگر احتمالا نزدیکی های نوروز بود. روزی آمدند و گفتند: آقای عمویی شما خیلی وقت است آفتاب نخوردی، احتیاج به آفتاب داری، بیایید برویم جلو آفتاب!

من فهمیدم که یک برنامه ای دارند. من را بردند به حیاط و روی یک قسمتی سکو مانند نشستم، از پشت سرم پیچ پچی شنیدم و احساس کردم کسی را می خواهند با من مواجهه بدهند... صدا می گفت «برو بیارش...» گذشت و من همین طور نشسته بودم، یکدفعه خودشان چشم بندم را بلند کردند و اشاره کرد «آنها را نگاه کن!» سه نفر بودند که لباس زندان تنشان بود و دستشان روی دوش همدیگر بود و می رفتند. من نگاه کردم و دو باره چشم بند را بستند. گفتند: دیدی؟

گفتم: آره چند تا زندانی بودند.

گفت: شناختی؟

گفتم: مگر قرار بود بشناسمشان؟

گفت: تو افضلی را نشناختی؟

گفتم: یعنی شما افضلی را گرفتید و آوردید زندان؟

گفت: معلوم است، همه توده ای ها را می گیریم و می آوریم زندان!

این روی من حقیقتا تاثیری بسیار منفی گذاشت و این که چه اتفاقی افتاده است؟ مگر قرار بود که ما شبکه نظامی داشته باشیم؟ من می دانستم که بر اساس مراجعاتی که انجام می گرفت و تلفن هایی که به من زده می شد، قراری، مثلا فلان جمله ...، گذاشته می شد که تاییدی از من گرفته شود. این که طرف کیست؟ من که نمی فهمیدم. قبلا از سازمان مخفی علامتی داده می شد و تلفنی به من می شد و من هم که فلان جمله را می شنیدم، فلان جمله را جواب می دادم. ولی این که این طرف نظامی است؟ یا سیویل است؟ من مطلقا نمی دانستم!

مورد دیگری که مدت ها از ما بازجویی می شد این بود که: بعد از کیانوری چه کسی قرار بوده دبیر بشود؟

و دبیر دوم کیست؟

(ظاهرا رفیق ما کیانوری پس از سفر شوروی، در سازمان مخفی اشاره ای به بحث جوانگرایی در حزب داشته و احتمالا پرتوی چنین برداشتی کرده که در بازجویی ها مطرح شده!)

 

گفتم: اصلا چنین قراری نبوده. ما چنین صحبتی نکردیم. بالاخره اگر زمانی اتفاقی می افتاد و قرار بود تغییری انجام بگیرد، در کنگره یا پلنومی نظر خواهی می شد و بر اساس آن فردی انتخاب می شد. دبیر دوم هم نداشتیم. آن موقعی که رفقا در خارج بودند یک پست دبیر دومی بود، آن هم به لحاظ توافقی که بین «فرقه دموکرات آذربایجان» و حزب شده بود. که دبیر اول از حزب بود و دبیر دوم یکی از رفقایی که سابقه قوی داشتند. و در نتیجه یک مدتی دانشیان و بعد هم که او فوت کرد، صفری دبیر دوم بود. ولی وقتی که رفقا به ایران آمدند، دیگر از این خبرها نبود. ما یک کمیته مرکزی، یک هیئت سیاسی و یک هیئت دبیران داشتیم. در این هیئت دبیران هم همه متساوی الحقوق بودند. یک شخص به عنوان دبیر اول انتخاب می شد که اداره کننده جلسات بود. دبیرکل نبود. دبیرکل تمایز خاصی دارد ولی دبیر اول درست مثل همه دبیران، دارای حقوق برابر است. دیگر دبیر دوم نداشتیم.

اصرار داشتند که «نه دبیر دوم داشتید». کژراهه می زدند که: آیا قرار بود بعد از کیانوری، طبری بشود دبیر اول؟

گفتم: نخیر چنین چیزی نیست اصلا ایشان به علت اشتغالات فرهنگی که داشت، حتی از هیئت دبیران هم معاف شده بود و فقط در هیئت سیاسی شرکت می کرد.

جوانشیر قرار بود بشود؟

نه، البته مسئول تشکیلات کل بود ولی دبیر دوم نبود.

خوب، خود شما نبودی؟

گفتم: آخر چرا ذهنتان اصلا معطوف به این مسئله است؟ من دو سه تا شعبه را اداره می کردم، آن هم به علت این که مسئولش رفت. مثلا وقتی ایرج رفت، شعبه روابط بین المللی را هم به من دادند. وقتی که ضرورت تشکیل شعبه جدیدی جنب کمیته مرکزی برای بازرسی و رسیدگی پیش آمد، این را هم به من دادند. نه به علت این که دبیر بودن من در کمیته مرکزی تمایزی نسبت به دیگران داشت، نه. به علت این که این کار را گردنم می گذاشتند. در واقع دیگران کار دیگری داشتند، من به این کار می رسیدم.

گفت: آیا مسئله تغییر آقای کیانوری در بین نبود؟

گفتم: نه.

چون واقعا هم چنین بحثی نبود.

به هر جهت، گذشت تا شب عید نوروز. ظاهرا همه جا تعطیل بود. صبح اول فروردین، بعد از صبحانه، دیدم قفل در سلول باز شد و احمد، بازجوی من آمد و تبریک عید به من گفت و گفت آقای عمویی، بیایید برویم که پانسمانتان را عوض کنیم.

من را از پله ها برد بالا، برد درمانگاه، پزشکی در این درمانگاه بود به نام دکتر شالچی. او از سیستان و بلوچستان بود، یعنی بلوچ بود. ظاهرا جزو یک گروه سلطنت طلب بوده، او را گرفته و آورده بودند آنجا. زیر حکم اعدام بود! بعد به هر حال کوتاه آمده بود و درمانگاه اینها را اداره می کرد. روز اولی هم مرا شکنجه دادند، بردندم پیش همین دکتر، و بعد از آن دیگر من را درمانگاه نبردند و همواره خودشان با جعبه کمک های اولیه می آمدند و خودشان پانسمان می کردند.

حالا بعد از مدت ها من را بردند پهلوی شالچی. خوب، شالچی حال و احوال با من کرد و طبیعتا جلو احمد نمی توانست چیزی بگوید، والا پیش از آن، نهایت محبت را در حق من کرده بود! به این ترتیب که او هفته ای یک بار به همه سلول ها سر می زد، احیانا کسی قرصی، دارویی، توصیه ای می خواست. تنها هر کسی که حالش خیلی بد بود می بردندش به درمانگاه. او وقتی می آمد به آن راهرو فرعی که سه تا سلول در آن بود و در یکی از آنها من بودم، طوری پابه پا می کرد تا حواس پاسدارها نباشد چند نخ سیگار می گذاشت توی جیب پیراهن من. یا یک بار که من رفته بودم دستشویی و برگشتم، دکتر شالچی آمده بود، دیدم یک پاکت سیب درختی کنار سلول من گذاشته است.

 

خوب، یک پانسمان تمیزی کرد و شستشو و... از آنجا که آمدیم پایین، این مرد بسیار مومن و با مروت، احمد را می گویم، من را برد اتاق شکنجه، خواباند و شروع کرد به شلاق زدن! درست روز  اول نوروز سال 62!

این کینه توزی از چیست؟ ریشه از کجا می گیرد؟ حیرت آور است!

به این ترتیب ما وارد سال 62 شدیم و مسائلی که حالا برای اینها مطرح است، مسائل مربوط به بخش نظامی حزب ما، بخش نظامی و سازمان مخفی است. امیدوارم جلسه بعد راجع به آن توضیحاتی بدهم.

لینکهای شماره های پیشین:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html

2- https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/773/sabr2.html

3 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/774/sabr3.htm

4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/775/sabr-4.html

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 



 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 776  -  29 بهمن ماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت