راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

انتشار بخش هائی از کتاب "صبر تلخ"

خاطرات محمد علی عموئی

بار دگر، روزگار

چون شکر خواهد آمد!

 

کتاب "صبر تلخ" (خاطرات محمد علی عموئی) عضو هیات سیاسی و دبیر کمیته مرکزی حزب توده ایران پس از انقلاب 57 که 25 سال از عمر خود را در زندان شاه و 13 سال در زندان جمهوری اسلامی سپری کرد، مدتی است منتشر شده است. این کتاب در سه جلد منتشر شده و ما آن را با دقت خوانده و نکات و اطلاعات مهمی که در آن وجود دارد را استخراج کرده ایم. از مدتی پیش به خواهش شماری از خوانندگان راه توده (بویژه خوانندگان راه توده در داخل کشور) قصد انتشار بخش هائی از این کتاب را داشتیم اما به دو دلیل تعلل کردیم.

نخست این که مشتاقان خود تلاش کرده و این کتاب را بدست آورند و دوم تلاش برای کسب اجازه از صاحب این خاطرات (محمد علی عموئی) که ممکن نشد. بنابراین، تصمیم گرفتیم در آستانه سالگرد یورش اول به حزب توده ایران در 17 بهمن سال 1362 کار انتشار بخش هائی از کتاب را آغاز کنیم.

 

 انگیزه ما تنها انتشار بخش هائی از این کتاب است و بدست آوردن و خواندن کامل کتاب را به همه توده ایها و مبارزان و سیاسیون ایران با هر اندیشه و سیاستی توصیه می کنیم. این کتاب بدست آوردنی است زیرا جوینده یابنده است. چه در داخل کشور و چه در خارج از کشور. این چند نکته نیز از نظر ما قابل طرح است:

1- کتاب دارای فصولی تکراری است که اگر این فصول در ویراستاری نهائی حذف می شد، کل کتاب را می شد در یک جلد منتشر کرد که هم  توزیع آن آسان بود و هم نقل و انتقالش.

2- این خاطرات بصورت مصاحبه تهیه شده و متاسفانه مصاحبه کنندگان به موضوعات و سئوالاتی که مطرح کرده اند تسلط نداشته و اطلاعاتشان ناقص و یا آلوده به مخالفت با حزب توه ایران است.

3- برخی رویدادها از نظر زمانی دقیق مطرح نشده اند و از ذکر اسامی کسانی که به فعالیت های حزبی آنها اشاره شده – به هر دلیلی که بر ما معلوم نیست- خود داری شده  است. به همین دلیل سعی کرده ایم در این زمینه هر کجا لازم تشخیص داده شد توضیحاتی را در داخل دو نیم دایره اضافه کنیم.

4- این گفتگوها که ظاهرا یکسال به درازا کشیده 15 سال پیش انجام شده و طبیعی است که جای اشاره به حوادث مهم 15 سال اخیر در آن خالی است.

5- کتاب صبر تلخ ادامه کتاب "دُرد زمانه" است و آن را کامل می کند. "دُرد زمانه" خاطرات محمد علی عموئی از سالهای پیش از کودتاب 28 مرداد و 25 سال زندان پس از کودتاست و "صبر تلخ" خاطرات سالهای پس از انقلاب تا یورش به حزب و سپس 13 سال زندان جمهوری اسلامی.

امیدواریم اغلاط تایپی در باز انتشار قسمت هائی که برگزیده ایم وجود نداشته باشد و اگر خوانندگان اغلاط احتمالی را یافتند با پیام رسان فیسبوک راه توده ما را در جریان بگذارند تا اصلاح شود.

6- همانگونه که در ابتدا توضیح دادیم، ما تنها قسمت هائی از کتاب را منتشر می کنیم و خلاصه کردن این بخش ها – با این دقت که به اصل موضوع انتخاب شده لطمه نزند-  ناگزیر بود.

 

آغاز یورش اول به حزب توده ایران

 

سحرگاه 17 بهمن بود که صدای زنگ آپارتمان بلند شد. خوب، طبعا من با پیژامه ای که پایم بود و تک زیرپوشی که تنم بود رفتم از چشمی در نگاه کردم و چون تاریک بود چیزی ندیدم. در را باز کردم. در را چنان با فشار هل دادند که چیزی نمانده بود به صورت من بخورد! و به دنبال آن چند لوله اسلحه مقابل سینه و چهره ام گرفتند و گفتند «بی حرکت!» و از کنار این آقایانی که هر کدامشان یک اسلحه را به طرف من گرفته بودند، چند نفر به سرعت، به صورت عملیات نظامی میدان جنگ، رفتند در یک گوشه آپارتمان موضع گرفتند! درست مثل این که اینجا میدان جنگ است!

گفتم: چه خبر است آقا؟ چه خبر است؟ اینجا خانه تیمی نیست، اینجا قرار نیست درگیری بشود. این خانه خانه ای است که شماره تلفنش، آدرسش، مشخصات ساکن آن، همه اش در دادستانی هست، در مجلس هست، در وزارت کشور هست! یعنی من به عنوان مسئول شعبه روابط عمومی حزب توده ایران، آدرسم، مشخصاتم، تلفنم، همه اینها را در اختیار مقامات جمهوری اسلامی قرار داده ام و هر وقت هم کاری باشد، به همین جا زنگ می زنند، این چه وضعی است؟

گفتند: ساکت، حرف نباشد، برو بیرون!

اشاره کردم: شما چه کسی هستید؟ به چه مجوزی آمده اید به منزل من؟

یکی از آنها که پشت سرم بود، لوله پارابلومش را پشت گوش من کشید و گفت: با این مجوز!

معلوم بود که اساسا روال، روال خشونت و نادیده گرفتن هر گونه حقی است! ارائه مجوز دادستانی و... هیچ کدام از این ها مورد توجه آقایان نبود. گفتم: بسیار خوب، من می روم، ولی در حضور من منزل را بازرسی بکنید. صورت مجلسی تهیه شود. صورت مجلسی که من امضاء بکنم و شما امضاء بکنید، مورد پذیرش من است. این نیست که فردا ادعایی بشود که فلان چیزها در منزل من پیدا شده است!

یکی از آقایان گفت: مثل این که به خودت مشکوک هستی؟

گفتم: نه اشتباه نکنید، به شما مشکوک هستم! شما اگر در غیاب من یک چیزی توی پرونده بگذارید، یا اصلا پشت مبل بگذارید و به رویت بقیه همکارانتان و به شهادت آنها ادعا بکنید، برای من پذیرفتنی نیست!

...

 

شاملو شعری دارد، در سالگرد رفتن شاه از ایران، بخش آخر این شعر واقعا تکان دهنده است که می گوید:

 

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد!

که مادران سیاه پوش

داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد

هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!

 

به هر حال، وقتی که من را از خانه به آن شکل خشن بیرون بردند، با آن اسلحه ای که پشت گردنم گذاشته بودند و دو نفر هم این طرف و آن طرف با اسلحه هایی در دست بدرقه می کردند، مرا به یکی دیگر از آپارتمان ها بردند که یک یک ساکنین آن مجتمع را می آوردند تا در آن آپارتمان جمع بکنند و از آنجا یک جا ببرند. وقتی که همسرم و دخترم را آوردند، من مرتب می گفتم «آقا اگر من را می خواهید ببرید، من باید لباس تنم باشد، من که نباید لخت بروم!» که به همسرم اجازه دادند برود بالا و لباسم را بیاورد و من در بر کنم. و به این ترتیب من صاحب کت و شوار شدم!

از همان ابتدای امر تعدادی اتومبیل آنجا بود. ما را سوار ماشین کردند و در کنارمان هم همین آقایان پاسدارها بودند، بلافاصله چشمبندی به چشم ما زدند. به رغم چشمبند، سرمان را هم پشت صندلی جلو، پایین آوردند و حرکت کردند. بعد ما را داخل پادگانی بردند. چون من با پادگان های تهران خیلی آشنا بودم، بلافاصله متوجه شدم که «عشرت آباد» است. اگر چه تغییرات جدی در آن به وجود آمده بود و اتاق های تازه ساز داشت ولی خیلی زود توانستم بفهمم که «عشرت آباد» است.

در آنجا شاهد حضور تعداد دیگری از رفقای خودمان بودم که آنها را به فواصل مختلف نگه داشته بودند. با این که چشم بند داشتم اما از زیر آن می توانستم بعضی کسان را تمیز بدهم. یکی از کسانی که بلافاصله نزدیک من بود، محمود روغنی، یکی از کارگران ما بود که سابقه فعالیتش به قبل از انقلاب می رسید و در گروهی که عمدتا کارگر بودند، جدا از «نوید» فعالیت می کردند.

در واقع به سبب آن رهنمودی که در گذشته، مرکز حزب در لایپزیک به اعضای حزب توصیه کرده بود که در چارچوب اصل عدم تمرکز کار بکنند تا آن بلایی که عباسعلی شهریاری به سر «تشکیلات تهران» در دهه چهل آورده بود رخ ندهد، این ها در یک گروهی جدا از «نوید» فعالیت می کردند.

کارگر وفاداری بود، کارگر تحصیل کرده ای بود، کارگر ماهری بود که در قلمرو تراشکاری، استادکار بود، مطالعات خیلی خوبی کرده بود، خیلی خیلی کارگر با فرهنگی بود و به همین علت هم در پلنوم هفدهم، به مشاورت کمیته مرکزی حزب توده ایران انتخاب شد.

رفیق ما قزلچی بود که با وجود کبر سن و بیمار بودن، عصا به دست (نمی توانست بدون عصا بایستد) تکیه به دیوار داده بود. و آن طرف رفیق ما اخگر، یعنی مسعود محمدزاده (در واقع رفعت محمد زاده است منتها اسامی مستعار مسعود و اخگر داشت) خیلی با روحیه، راست ایستاده بود و اتفاقا وقتی من سرم را بلند کردم که چهره اش را ببینم، بلافاصله چشم بندش را بالا زد و نگاه کرد و با دستش اشاره کرد و من هم با دستم اشاره کردم که، آرام باش، همان چیزی است که انتظارش را داشتی!

اتفاقا همین رفیق اخگر بود که آن نظریه "پوگروم" را مطرح کرده و معتقد بود که «این نظام، این نظام دینی، مسلما ما را تحمل نخواهد کرد و ما باید قتل عامی را در انتظار باشیم!» که متاسفانه این نظر رفیق اخگر در هیئت سیاسی تصویب نشد و اکثریت نیاورد.

تعداد دیگری هم بودند. در همین زمان، رفیق جوانی از گروه منشعب از «سازمان چریک های فدایی خلق» که به حزب پیوسته بودند را دیدم، رفیق ما فرزاد دادگر بود. او یک سال یا یک سال و نیم بود که ازدواج کرده بود و دو پسر دو قلو داشت که چند ماهه بودند. فرزاد را دیدم که این دو قلوها را دارد جمع و جور می کند، بچه ها مادر را می خواستند و فرزاد می گفت که «مامان به زودی می آید، ناراحت نباشید الان مامان می آید!»

همین زمان از اتاق مجاور صدای دخترم واله را شنیدم، آن موقع صبحت نمی کرد، یک رشته الفاظی که کودکان معمولا قبل از سخن گفتن به کار می برند، به کار می برد و فکر کرده بود او را به گردش آوده اند! و عجیب من را متاسف کرد که ما نتوانسته ایم این بچه را این طرف آن طرف ببریم و آنچه که اقتضای سنش هست برایش فراهم بیاوریم! حالا در این بازداشت، در «بازداشتگاه پادگان عشرت آباد» فکر می کند به گردش آمده است و احساسات خودش را به این شکل نشان می دهد!

به هر حال، یک به یک زندانی ها را تعیین هویت می کردند و روی برگه ای می نوشتند. آنچه که همراه داشتند، از قبیل ساعت، عینک، کیف پول، احیانا نامه ای، کاغذی، دفترچه تلفنی و هر چه که به همراه داشتند، اینها را توی یک پاکت بزرگی می ریختند و سرش را می چسباندند و رویش اسم صاحب آن را می نوشتند. و بعد یک به یک، دو باره با چشم بند، ما را بردند داخل آن تویوتاهایی که در اختیار سپاه بود. حرکت کردند.

خیلی سعی می کردند که زندانی ها و بازداشت شده ها نفهمند که اتومبیل به کدام سمت می رود؛ ولی برای کسی که بارها و بارها به «کمیته مشترک» شاه رفته، حتی به «زندان موقت شهربانی»، قبل از «کمیته» شدن رفته، دیگر به محض این که همان ابتدا از ماشین پیاده بشود، می فهمد کجاست. که همان جا که من را پیاده کردند گفتم ما را آوردند «کمیته مشترک»!

یکی داد زد: عمویی! دیدی گرفتیمت؟ دیدی دستگیرت کردیم؟

من هم گفتم «من دستگیری لازم نداشتم، من همیشه در ادارات شما بودم، در دادستانی تان بودم، در وزارت کشورتان بودم، اصلا به این بازی ها نیازی نبود و... ما فعالیت علنی می کردیم، شما هر وقت با ما کار داشتید می توانستید به ما دسترسی داشته باشد.» شاید به درستی نمی دانستم که چه چیزی در انتظار ماست؟!

می دانید که کمیته مشترک ساختمانی است که از فلکه ای تشکیل می شود که سه طبقه است و هر طبقه دو بند دارد و بدین ترتیب مجموعه اش شش بند می شود. بند یک و دو در طبقه اول، سه و چهار در طبقه دوم، پنج و شش در طبقه سوم است. بین اینها اتاق هایی وجود دارد که درشان به طرف فلکه باز می شود. در اینجاها یا بازجویی می کنند یا زندانیانی را که نسبتا وضع ساده تری دارند، در آنجا جمعی نگهداری می کنند. بعضی اتاق هایش اتاق بازجویی است، مثلا زمان شاه در طبقه سوم اتاق حسینی، شکنجه گر معروف زمان شاه بود که در آنجا شکنجه می داد. و دو اتاقش هم به درمانگاه «کمیته مشترک» اختصاص داشت.

جلوی هر راهرو (بند) یک هشتی بود و راهرو اصلی به این هشتی می رسید، حد فاصل بند و هشتی، یک در میله ای آهنی بود که از آن در وارد بند می شدید. در این هشتی اتاقی بود که به شکنجه اختصاص داشت!

در بند یک و بند دو، بدین ترتیب دو اتاق شکنجه وجود داشت که در هر کدامش یک تختخواب مشبک سیمی بود که این تختخواب دو طرفش میله ای داشت که معمولا کسی را که می خواستند شکنجه بدهند روی شکم بر این تخت می خوباندند، دستش را روی آن میله جلو می کشیدند و مچ هایش را محکم با تسمه به آن میله می بستند و پاهاش را هم روی میله ته تخت، قرار می گرفت و کف هر دو پا به طرف بالا، آماده تحویل شلاق ها، باتوم ها و احیانا کابل می شد که در مراحل گوناگون باید پذیرای این ها می بود!

زندانیانی را که به «کمیته مشترک» می آوردند، تقسیم بندی می کردند و به بند یک و بند دو می بردند. من را از همان ابتدا به بند دو بردند. ظاهرا سلول ها همه پر بود! تکه های موکتی را در راهرو با فواصل مختصر گذاشته بودند و من را بردند روی موکتی که کنار دستشویی بود. جاهای دیگر، اینجا و آنجا کسانی دیگری با چشم بند نشسته بودند.

چند دقیقه ای نگذشت که پوتین پاسداری را کنار موکت دیدم، دولا شد و یک بسته سیگار گذاشت کنار من و رفت. من فکر کردم جزو جیره زندانی هاست، خوب، اینها از کجا می دانند که طرف سیگاری هست یا نیست؟ چون هیچ پرسشی هم از من نکرد! قدری گذشت و من دستم را دراز کردم و پاکت را برداشتم و سرش را باز کردم و یک نخ از سیگارها را برداشتم و بالا گرفتم، یعنی که می خواهم روشن بشود. دیدم دو باره صدای پایی آمد و همان پوتین ها را دیدم و آمد و سیگارم را روشن کرد و باز هم چیزی نگفت و رفت.

سیگارم را تازه تمام کرده بودم که احساس کردم پاسداری زیر بغل من را گرفت و بلندم کرد. فکر کردم برای بازجویی می برد. دیدم که من را هدایت و از بند خارج کرد، از پله ها بالا رفتیم، از طبقه دوم هم گذشتیم و رفتیم طبقه سوم، من را برد به بند 6 و در سلولی را باز کرد و مرا داخل سلول کرد و در را بست و قفل کرد. چشم بندم را باز کردم و فهمیدم که بنا نیست من در راهرو باشم. من بایستی در سلول باشم. به این ترتیب من ساکن آن سلول بند 6 شدم.

هنوز هوا تاریک نشده بود که صدای قفل را شنیدم که باز شد و صدای پاسدار که «چشم بند!» چشم بندم را زدم و دو باره من را از پله ها پایین آوردند، رفتیم به اتاقی که یک دوربین آنجا بود و یک چیزی آوردند گردن من انداختند که معمولا متهمین را با آن شماره مشخص می کردند.

من گفتم: آقا چه کار می کنید؟ من هنوز تفهیم اتهام نشده ام، جرمی مرتکب نشده ام، این شماره ای که شما به گردن من انداختید، شماره کسی است که زندانی است و جرمش محرز شده است. شما اصلا به من نگفتید که به چه علت من اینجا هستم؟ مجوز بازداشت من هنوز به من ابلاغ نشده است!

یک دفعه فریاد کس دیگری از آنجا بلند شد که: ساکت! فکر می کنی اینجا هم حزب توده است که همین طور بلند برای ما سخنرانی می کنی؟!

به هر جهت، چهره ها هم بسته بود که هیچ کس را آنجا نبینیم. کسی که می خواست فیلم بگیرد، کلاهی روی صورتش کشیده بود که فقط چشم هایش پیدا بود که بتواند ببیند. و آنهای دیگر هم پشت سرم بودند که دیده نمی شدند. من هیچ آدمی آنجا ندیدم ولی کاملا احساس کردم که نفس کشی وجود دارد و چند نفری هستند.

به هر جهت عکس متهم را برداشتند! کت و شلوار را در این اتاق از من گرفتند و لباس زندان دادند. می دانید که فصل زمستان و لباس ها از این کشباف ها بود، یک بلوز و شلوار گرمکن به تن من کردند و به همان سلول بند ششم برگرداندند.

چیزی در حدود شش یا هفت روز اصلا کسی به من مراجعه نکرد! من انتظار داشتم بلافاصله بازجویی ام شروع شود! و هر بار هم که به کسی دسترسی پیدا می کردم، مثلا پاسداری که غذا می آورد، پاسداری که می آمد سیگار روشن کند، پاسداری که از دریچه ای که کنار می زند می خواهد نگان بکند، شماره منزل خودم و شماره تلفن منزل برادرم را می دادم که «مادر من بیمار است و باید بلافاصله پزشکش بالای سرش بیاید» و اینها را بلند بلند هم می گفتم؛ ولی هیچ کس گوشش بدهکار نبود.

به یاد دارم بعدها که در عمومی قرار گرفتم (منظورم از عمومی یعنی در یک اتاق، چند نفر بودیم) رفیق ما صابر محمدزاده و منوچهر بهزادی که ظاهرا در همان بند در سلول بودند، می گفتند ما صدای تو را می شنیدیم که همه اش می گفتی مادرم مریض است، این شماره تلفن را ببرید و زنگ بزنید و به برادرم خبر بدهید و...

به هر حال، همان طور که اشاره کردم، شش یا هفت روز اصلا سراغ من نیامدند و ارزیابی خودم این است که آنها طی این مدت، جمع آوری اطلاعات می کردند، از کسان دیگری پرسش هایی و... و خودشان را برای بازجویی مورد نظرشان در قبال من آماده می کردند.

فکر می کنم آنها بر اساس اسناد ساواک که در جریان انقلاب در اختیارشان قرار گرفته بود، شناخت نسبتا زیادی از ما، کسانی که در زندان شاه بودیم، داشتند. در آنجا در یکی از اسناد نوشته است که «عمویی، متعصب سرسخت!» در همین اسنادی هم که الان توسط «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» منتشر شده در «چپ به روایت ساواک» و بخش مربوط به حزب توده ایران، این مطلب آمده است. هم چنین در گزارشی به ساواک فارس آمده بود: عمویی، شمشیر برنده مارکسیست ها!

به هر حال آنها می دانستند که ما زندان زمان شاه را چگونه گذرانده ایم، با بازجوها چگونه مواجه شده ایم و غیره. این بود که با حساب بیشتری می خواستند با ما مواجه بشوند و بالنتیجه لازم می دیدند که مشتشان را برای مقابله با ما پرتر بکنند!

ولی من حسابم این بود که «کسی را که پاک است، از محاسبه چه باک است؟!» ما فعالیت علنی داشتیم، بسیاری از فعالیت هایی که شعبه پژوهش ما انجام می داد، در اختیار نهادهای جمهوری اسلامی قرار می دادیم که در چارچوب برنامه های حزب، در باره مسائل گوناگون از جمله اقتصاد، آموزش و پرورش، چگونگی قراردادهای اقتصادی و نفت بود که ما در این زمینه متخصصینی داشتیم که تحصیلات عالیه داشتند و می توانستند مورد استقاده نظام برخاسته از انقلاب باشند. نظامی که – برپایه ادعاهایی- می خواست واقعا یک انقلاب مردمی و خدمتگزار مردم باشد!

و حزب توده ایران هم با همین ارزیابی و با همین فکر که، دموکرات های انقلابی در این حاکمیت وجود دارند، به رغم این که عناصر قشری و انحصاب طلب هم در کنارشان هستند، چنین طرح هایی می داد. و ما این امید را داشتیم که لااقل در این کارزار «که بر که» نیروهای ترقیخواه درون حاکمیت بتوانند دست بالا را بگیرند! و به همین دلیل در صدد یاری رساندن به آنها بودیم که پروژه هایشان موفق باشد؛ با علم به این که تجربه ای از این قبیل ندارند، دانشش را ندارند، تا آن حد دانش رفقای خودمان را در اختیارشان بگذاریم که دستاوردهای انقلاب تعمیق پیدا بکند و بتواند در چارچوب برنامه های اجرایی معین، نتایج ملموسی را برای کشور به بار بیاورد.

این اطمینان خاطر وجود داشت که ما یک فعالیت علنی داشتیم و آنها کاملا واقف اند و من با بسیاری از زعمای قوم اینها مراوده داشتم، دیدارهای مکرر داشتیم و هیچ چیز پنهان نبود.

در هر حال، بعد از شش یا هفت روز من را خواستند و به یکی از اتاق های بازجویی بردند. دو نفر بازجوی من بودند که یکی خودش را «برادر احمد» معرفی کرد و یکی هم «برادر صابر»! از چگونگی برخوردشان احساس کردم که ارشدیت متعلق به احمد است و صابر در واقع دستیار اوست. صابر قدری جوان تر بود که – بعدها به گفته خودش – دانشجو بود. احمد خودش را شخصیتی زحمتکش، متعلق به جوادیه معرفی می کرد.

اصرار عجیبی داشتند که چشمبند مرا مرتب پایین بکشند که حتی از گوشه آن هم چیزی از چهره آنها را نبینم! صابر پشت سر من ایستاده بود و احمد جلوی من. صندلی هم همین صندلی های بازجویی بود که در امتحانات هم استفاده می شود و دانشجوها ورقه شان را روی آن می گذارند و می نویسند، عینا همان طور بود.

خوب، ابتدای امر سوال این بود که: آقای عمویی! مشخصات خودتان را بگویید. مسئولیتتان را در حزب بگویید!

گفتم: همه چیز من را شما می دانید و در حیرت هستم که چرا؟ این برخورد چیست؟ چرا این گونه با حزب ما مواجه می شوید؟ چرا به این شکل مرا بازداشت کردید؟ چرا تلفن نزدید من بیایم وزارت کشور، بیایم دادستانی، بیایم مجلس؟ یعنی جایی که همواره می آمدم و با روسای شما صحبت می کردم؟!

احمد گفت: آقای عمویی! مرحله اول، جلسه اول بازجویی شماست!

گفتم: پس تفهیم اتهام بکنید.

گفت: اتهام شما روشن است، حزب توده حزب ضد انقلابی است و ضد جمهوری اسلامی است!

گفتم: از کی تا به حال؟

گفت: از همان ابتدای کار، از همه جریانات سیاسی خطرناک تر است!

گفتم: ما چون دست به اسلحه نبردیم خطرناک بودیم؟!

گفت: به همین علت خطرناک بودید!

به هر حال بدون این که تفهیم اتهام رسمی بشود، ادامه یافت! معمولا بایستی روی یک ورقه سوال نوشته و آنجا پاسخ داده بشود و احیانا اگر اعتراضی به امر بازداشت هست، برود تا قاضی در این زمینه تصمیم بگیرد. اصلا از این خبرها نبود و از همان آغاز معلوم بود که صحبت دستگاه قضایی نیست، صحبت یک نیروی قهاری است که می خواهد حرف خودش را پیش ببرد!

من مشخصات خودم را نوشتم، مسئولیتم را دقیقا اظهار کردم که: من مسئول شعبه روابط عمومی هستم.

گفت: مثل این که مسئولیت های دیگری هم دارید؟!

گفتم: بله، مسئولیت شعبه روابط بین المللی را هم دارم.

گفت: باز هم مثل این که چیزی دیگر...؟!

گفتم: بله، شما اگر مجال بدهید خودم همه اش را می گویم و هیچ چیزی پنهانی نیست، مسئولیت شعبه بازرسی و رسیدگی را هم دارم. عضو کمیته مرکز حزب توده ایران هستم. عضو هیئت سیاسی هم هستم. یکی از دبیران کمیته مرکزی هم هستم! چیز دیگری می خواهید؟

گفت: تاریخ عضویتتان در حزب توده؟

گفتم: خیلی دور است، به سن شماها نمی خورد، من تقریبا از سال 1324 به سازمان جوانان حزب توده ایران پیوستم، بعدا که به دانشکده افسری رفتم، افسر شدم، به سازمان نظامی حزب توده ایران پیوستم و فعال بودم تا زمانی که بعد از کودتای 28 مرداد، سرکوب حزب آغاز شد و سال 1333 به زندان رفتم.

گفت: چه مدتی در زندان بودید و حکمتان چی بود؟

گفتم: حکم من در بدوی و تجدید نظر اعدام بود. یک سال زیر حکم اعدام بودم و همراه نزدیک به پنجاه نفر که زیر حکم اعدام بودند اعدام شکست و با یک درجه تخفیف، به ابد محکوم شدم، نزدیک به 25 سال هم در رژیم گذشته در زندان بودم و در آستانه انقلاب آزاد شدم.

در تجدید فعالیت علنی حزب که از زمستان سال 1357 آغاز شد، مجددا فعالیت را در چارچوب حزب توده ایران ادامه دادم. در پلنوم شانزدهم به عضویت کمیته مرکزی انتخاب شدم و بعد هم که فعالیت در داخل ایران آغاز شد، به تدریج به صورت عضو هیئت سیاسی، و بعد از آن به عضویت هیئت دبیران تعیین شدم.

واقعیتش این است که مسئولیتی که من داشتم، ایجاب می کرد که حتما یکی از دبیران کمتیه مرکزی باشم. چه گزارشات، چه دریافت گزارشات، چه ارائه نظرات و دیدارهای گوناگون که با مقامات مختلف مملکت داشتم، یعنی کلیه روابط بیرون از حزب با من بود، حالا اعم از مقامات مسئول مملکتی، سازمان های سیاسی مملکت یا احیانا روابط با احزاب برادر در خارج از کشور.

سوال کرد: شما مسئول روایط عمومی بودید، مسئول روابط بین المللی بودید. خوب اینها را که ما می دانیم، آن روابطی که ما نمی دانیم بگویید!

گفتم: روابط من خیلی گسترده بوده است و قاعدتا بایستی شما بدانید! من به حکم آشنایی که در زندان های زمان شاه با سایر زندانیان داشتم و زندانیان، به ویژه از دهه 1340 به بعد، فقط اعضا و هوداران حزب توده ایران نبودند، تا سال چهل زندانیان سیاسی ایران، همه اعضای حزب توده ایران بودند ولی از دهه چهل به بعد، چه در جبهه چپ، غیر از اعضای حزب توده ایران افراد دیگری بودند که متعلق به دیگر جریانات سیاسی چپ و نیز نیروهای ملی بودند، و چه در دهه چهل بعد از 15 خرداد، ما شاهد زندانیان مذهبی بودیم که در کنار آنها روحانیونی هم بودند؛ که این آشنایی، لاجرم نزدیکی هایی را به وجود آورد. منجمله من با آقایان طالقانی، منتظری، ربانی شیرازی، مروارید و بسیاری افراد دیگر، انواری، هاشمی رفسنجانی، ناطق نوری – بخواهم بر شمرم خیلی می شود- همه آقایانی که امروز کارهای این مملکت دستشان است و مصدر امور مملکتی هستند، همه کسانی بودند که من در زندان با آنها برخورد کردم و هر کدامشان، بعضی به درجات مختلف، دو ماه، سه ماه و حداکثر یک سال زندان بودند و بعد رفتند.

خوب، این آشنایی در بعضی موارد خیلی روابط نزدیک ایجاد می کرد؛ مثلا با آقای حجتی کرمانی من ماه ها مذاکره و صحبت داشتم و رابطه نزدیکی بین ما بود. حالا بعد از انقلاب هم به حکم این که من مسئول روابط عمومی بودم، سعی می کردم این روابط نه فقط زنده بشود، بلکه فصل جدیدی از همکاری را فراهم بیاورد.

چون به باور ما، در درون حاکمیت جمهوری اسلامی یک لایه دموکرات انقلابی وجود دارد، با توجه به آن نظراتی هم که بر سر نظریه «راه رشد غیر سرمایه داری»، پاره ای از نظریه پردازان اتحاد شوروی مطرح کرده بودند و همچنین تجربیاتی که «الهیات رهایی بخش» در آمریکای لاتین پیش کشیده بود، ما امید داشتیم که چنین لایه ای در درون حاکمیت ایران هم باشد! به خصوص این که صحبت هایی هم آقای خمینی در «نوفل لوشاتو» کرده بودند که «مارکسیست ها هم می توانند حرفشان را بزنند...» و بعد یک رشته سخنرانی هایی انجام گرفت، با این مضمون که «دست پینه بسته دهقان، سند مالکیتش است و...» خوب، بیانات خوشحال کننده ای است! به ویژه اگر کسانی که خواستار خدمت به زحمتکشان هستند و مبارزه شان در جهت رهایی زحمتکشان است، ببینید که در حاکمیت یک چنین صحبت هایی و یک چنین کارهایی می شود! بنابراین خیلی کوشا بودیم برای ایجاد و زنده کردن این روابطه.

بازجو گفت: بله این را ما اطلاع داریم، شما با آقای هاشمی رفسنجانی دیدارهای فراوانی داشته اید و با آقای بهشتی، با آیت الله منتظری داشتید، بقیه اش را بگویید.

گفتم: با داریوش فروهر خیلی روابط نزدیک داشتیم، با آقای دکتر سحابی داشته ایم...

گفت: نه، دیگر!

گفتم: با نماینده های مجلس.

گفت: آهان، نماینده های مجلس را بگویید.

گفتم: مثلا با آقای بجنوردی، آقای سرحدی زاده...

گفت: اینها هوادار حزب بودند؟!

گفتم: نه آقا، من با هر کس که ارتباط داشتم به معنای هوادار حزب بودن او نیست، خیر! ما آنها را با حفظ نظرگاه خودشان می شناختیم. مثلا بجنوردی از جمله اعضای مسئول «حزب ملل اسلامی» بود، از اسمشان معلوم است اینها مسلمان هستند، بعدش هم که آمدند، چهره همان بود و فعالیت همان بود. یا روحانیون دیگر.

گفت: خوب، این را بعدا بیشتر باز می کنیم. چون روابط شما با نماینده های مجلس یک وجه دیگری هم دارد.

گفتم: نخیر، وجه خاصی ندارد، ما در این دیدارها سعی می کردیم نظرات حزب را توضیح بدهیم. با این که نشریات حزب را برای اینها ارسال می کردیم، بعد از مدتی به همت جمهوری اسلامی ارگان ما توقیف شد، نشریات ما هم تعطیل شد، فقط یک چیزی به نام «پرسش و پاسخ»، آن هم با چه گرفتاری بیرون می دادیم! لازم می دانستیم که به هر حال نظراتی که احیانا روزنامه هایی مثل روزنامه «جمهوری اسلامی» یا روزنامه آقای بنی صدر روزنامه «انقلاب اسلامی» ارائه می دهند و نظرات و برداشت های خودشان را از نظرگاه های حزب توده ایران، طرح مقالات موهن و تحلیل های خاص خودشان می نویسند، ما در این ارتباط توضیح بدهیم که آقا! نظر ما این است! هر کس در مقام مخالف بخواهد چیز بگوید، آن نظر خودش است، نظر ما این است!

بازجو پرسید: شما در جلسات خودتان وقتی از امام بخواهید یاد کنید، چگونه یاد می کنید؟

گفتم: خیلی برای شما مهم است؟

گفت: بله، می خواهم ببینم شما که طرفدار انقلاب بودید، چه می گفتید؟

گفتم: خوب، بعضی از رفقای ما همین طوری می گفتند «امام» ولی من همیشه می گفتم «آقای خمینی» چون «امام» بار مذهبی معینی دارد. یا بیان «آیت الله» هم باز یک معنی دیگر دارد، ولی من آن حرمت لازم را در چارچوب پیشوند «آقا» رعایت می کردم و می گفتم آقای خمینی، آقای بازرگان، آقای سحابی و غیره...

گفت: خوب، در باره ارتباطات دیگرتان بگویید؟

گفتم: ارتباطاتم خیلی گسترده بوده، کدام را بگویم؟ (واقعیت هم این است که ارتباطات من گسترده تر از آن بود که بتواند پاسخ یک پرسش اینچنینی باشد یا بیان بشود)

اظهار کرد: آقای عمومی، یک ورقه به شما می دهم، شما در سلول تنها که هستید و خوشبختانه مزاحمی هم آنجا نیست که وقتتان را بگیرد، در باره همین ارتباطاتتان که خیلی هم گسترده است، آنجا بنویسید.

گفتم: باشد، من آنجا راحت تر هستم.

و همین چیزهایی که آنجا به اجمال گفتم، مفصل تر بیان کردم. روز بعد دوباره آمدند مرا بردند به همان اتاق بازجویی، هنوز به اتاق شکنجه نبرده بودند.

شروع کرد که: من نوشته های شما را نگاه کردم، در چارچوب همان صحبت هایی بود که دیروز اینجا شفاها گفته شد. من می خواهم که شما یک مقدار راجع به ارتباطات دیگرتان بگویید!

اشاره کردم به این که، من نمی دانم که منظور شما کدام رابطه است؟! شما دقیقا سئوال کنید که من جواب را بدهم. این که نمی شود شما مدام بگویید در باره روابطت بگو! من هم آن چیزی که حضور ذهن دارم می گویم. باید یک چیزی توی ذهن شما باشد که من بخواهم که منظور شما کدام رابطه است که آن را بگویم، شما بپرسید؟

گفت: نه، می خواهیم شما خودتان بگویید.

گفتم: من چیزی را پنهان نمی کنم؛ چون چیز پنهان کردنی در ارتباطات من وجود نداشته است. اگر چیزی به نظر شما مشکوک می رسد یا برای شما بیشتر  قابل توجه است، آن را دقیقا به صورت یک سوال مطرح کنید تا بگویم، من آنچه که در ذهنم بود، گفتم.

 

گفت: وقتی که در باره روابط بین المللی شروع کنیم به سوال کردن، آن وقت دقیقا آن روابط خارجی را سوال می کنیم، آن قسمت که مربوط به جاسوسی می شود!!

گفتم: ببینید، زمان شاه هم یکی از موارد اتهامی ما جاسوسی بود. اصلا از بدو تاسیس حزب توده ایران، شاه، ساواکش و دشمنان ما همواره این لجن پراکنی را کرده اند و این اتهام جاسوسی برای شوروی را مطرح کرده اند. ما علنا می گوییم که ما مناسبات برادرانه با «حزب کمونیست اتحاد شوروی» داریم، ما اتحاد شوروی را یک کشور سوسیالیستی می دانیم و معتقد هم هستیم که جامعه بشری برای رهایی این انسان های دربند، جز حرکت به طرف سوسیالیسم، هیچ راه دیگری ندارد!

اما برای ایران فکر می کنیم این انقلابی که رخ داد، حداقل یک جامعه غیر سرمایه داری در آن به وجود می آید و یک محیط دموکراتیکی ایجاد می شود که زمینه ساز آگاهی مردم برای شناخت سوسیالیسم و حرکت به سوی آن است. ما می دانیم اینجا، یعنی ایران، امکان یک انقلاب سوسیالیستی در حال حاضر وجود ندارد و در پی آن هم نیستیم.

حالا این طرفدار شوروی بودن، این داشتن روابط با احزاب کمونیست جهان، منجمله حزب کمونیست اتحاد شوروی را شما عنوان جاسوسی به آن می دهید، یعنی دارید پا می گذارید در جای پای ساواک! پس چه تمایزی هست بین شما و آنها؟!

گفت: جواب این قسمت را بعدا به شما خواهیم داد، اما فعلا در مورد روابط داخلی تان من دارم سئوال می کنم.

گفتم: در مورد داخل، من آنچه به نظرم می رسید گفته ام. حالا شما مورد خاصی هست بگویید.

دست من را گرفت و برد در اتاقی که یک میز بود و یک آقایی پشت آن میز نشسته و چند نفر هم روی موکت نشسته بودند. کاملا معلوم بود پرونده هایی که از کسانی دیگر گرفته اند، بررسی می کنند. احیانا اینها بازجوهایی بودند که داشتند آنجا پرونده های بازجویی را با هم تطبیق می دادند. که چه کسی راجع به چه کس دیگری، چه چیزی گفته است؟ تا استخراج بکنند، تا زمینه پرسش های بعدی شان را فراهم کنند. من به درستی حدس زده بودم که این شش هفت روزی که سراغ من نیامده اند، در واقع به یک چنین کارهایی مشغول بودند که به اصطلاح چیزی برای مطرح کردن داشته باشند.

بازجوی من نامش احمد بود (مسلما اینها اسامی مستعار بود) رفت و آرام در گوش کسی که پشت میز نشسته بود چیزی گفت، بعد او گفت «مطمئن هستی؟» احمد جواب داد: بله، خودم دیدم. گفت «بگذار ببینم.» چند تا کاغذ را زیر و رو کرد و ورقه ای را در آورد و به احمد داد.

من را برد به همان اتاقی که بازجویی انجام می گرفت و گفت: شما ارتباطی با «حزب اللهی ها» نداشتید؟

گفتم: با حزب اللهی؟ نه، اگر منظورتان آنهایی هستند که آمدند جلو دفتر ما که دفتر را تعطیل کردند، آن آقای هادی غفاری را من آنجا رویت کردم که دفتر ما را تعطیل کردند و میز و صندلی ها را از آن بالا ریختند پایین و شکایت هم کرده اند که در دادگستری است؛ ولی حزب اللهی دیگری را من نمی شناسم!

یک چهار پایه گذاشت و من را برد، نشاند روی چهارپایه و یک دستبند هم آورد و از پشت دست هایم را دستبند زد! یک صندلی هم آورد گذاشت رو به روی من، شروع کرد به سیلی زدن، چپ و راست، چپ و راست! نمی دانم مدتش چقدر بود. خودم به نظرم می رسد از ربع ساعت بیشتر بود. دیگر گوشم، چشمم، اصلا نمی دانم پوست صورتم چه حالتی پیدا کرده بود؟! واقعا این ضربه های آخری اش را مثل این که من اصلا احساس نمی کردم، فقط حس می کردم پتک می خورد توی صورتم! اگر اول سوزش سیلی را حس می کردم، حالا بیشتر یک ضربه ای بود، مثل این که چیز سنگینی توی صورتم می خورد. فهمیدم که صورتم ورم کرده!

و بعد از آن من را به سلول برد و گفت: فکرهایت را بکن! روی این سوال آخر که از تو کردم، با آن حزب اللهی هایی که ارتباط داشتی، فکرهایت را بکن!

 

مدتی پیش از این حوادث، من گزارشی را برای رفیقمان کیانوری نوشته و در آنجا اشاره کرده بودم که یک حزب اللهی به حزب مراجعه کرده و خواهان این است که حزب پیش نویسی برای قانون کار، فراهم بکند.

همچین حزب اللهی دیگری به حزب مراجعه کرده و گفته که «امروز که حزب نشریه ای ندارد و حاصل پژوهش های خودش را در هیچ سندی نمی تواند منعکس کند، اگر حزب موافق است و اصراری نداشته باشد که امضای خودش، به نام خودش این طرح ها مطرح شود، هر طرحی در زمینه هر عرصه ای باشد، اقتصاد، آموزش و پرورش و چیزهای دیگر، به ما بدهد که ما در شعبی که در نهایت ریاست جمهوری داریم، مطرح کنیم و اگر مورد تصویب قرار گرفت به اجرا بگذاریم.»

و اضافه کردم که شخصا اعتقاد دارم که ما اصراری نداریم که طرح ها به اسم حزب توده ایران باشد، ما می خواهیم که طرح هایی که به درد مردم ایران می خورد و خدمتگزار مردم ایران است، توسط دولت به مورد اجرا گذاشته شود. و از رفقا بخواهیم که روی چنین پروژه هایی کار بکنند و در اختیار روابط عمومی قرار بدهند که برای این نهاد فرستاده شود.

در دوران بگیر و ببند، این یاداشت از کیف آقای کیانوری به دست آنها افتاده بود. من پای این مکاتبات نام «پیمان» را می نوشتم. البته در محاوره معمولی، همه رفقا به من «عموجان» می گفتند. جالب بود که یکی از سئوالاتشان این بود که شما چند تا اسم مستعار داشتید؟!

گفتم چند تا نداشتم. چون اسمم عمویی بود، دوستان با خطاب مهربانی می گفتند «عموجان» و آن یکی را هم نگفتم.

خوب، شب شد و اتفاقا خیلی هم خسته بودم، با آن سیلی هایی که به من زده بودند، هنوز سرم واقعا منگ بود! شاید ساعت ده یا ده و نیم بود که دراز شدم بخوابم ولی حوالی ساعت یازده شب، صدای قفل ها را می شنیدم که به در سلول ها زده و بسته و قفل می شد. ولی آنجایی که من بودم، دیدم کسی نیامد و صدای قفلی هم نیامد. معمولا در «کمیته مشترک» سر ساعت یازده در سلول ها را قفل می کنند. اگر احیانا در سلولی را قفل نکردند، نشانه این است که شب با او کار دارند! تا آن موقع هم هنوز این تجربه را پیدا نکرده بودم که سر ساعت یازده حتما درها را قفل می کنند، فکر کردم که زندانی ها را به دستشویی برده اند و حالا سر و صداها مال آن است. در اتاق من، دری باز و بسته و قفل نشد.

تازه چشمم داشت بر هم می رفت که دیدم خیلی آرام در سلولم باز و دستی به پایم زده شد، بلند شدم گفت: «هیس، چشم بند، چشم بند!» (خیلی خیلی آهسته و مرموز!!) من چشم بندم را زدم و دستم را گرفتند و بردند، از پله ها سرازیر شدیم و برای اولین بار رفتیم درون اتاقی که وصفش را برای شما کردم! تختخوابی بود و در آهنی بسیار بد صدایی که وقتی به هم خورد، اعصاب را متشنج می کرد! واینها عمدی داشتند در اینکه در را به هم بکوبند! خوب، من را اول روی تخت نشاندند، این دو بازجوی آشنای ما احمد و صابر.

گفت: آقای عمویی، فرصت کافی داشتید برای این که فکر بکنید. یادتان آمد روابطی که با حزب اللهی ها داشتید؟

گفتم: آقای حزب اللهی با من چه کار دارد؟ یعنی چه؟

یک ورقه آورد جلوی چشمم و گفت: چشم بندتان را کمی بالا بزنید و سرتان را هم پایین بگیرید. آورد زیر چشمم و دیدم که کپی یادداشت من است. خود یادداشت را هم نیاورده بود که مبادا آن را بقاپم! سابقه این کارها را در گذشته داشتیم.

گفت: این، اینجا چه کار می کند؟

گفتم: خوب، این چه ربطی به من دارد؟

گفت: شما خط خودتان را نمی شناسید؟

گفتم: خط من؟ شما خط من را از کجا می شناسید؟

گفت: آن امضاء؟ «پیمان» را نمی شناسید؟

گفتم: نه. (پیمان اسم مستعار رفیق شهید ما محقق دوانی بود.)

 

رویش را به صابر کرد و گفت «حالا، حالش را می گیریم!» با همین لفظ که «حالش را می گیریم»

البته یکی از وجوهی که توجه من را جلب کرد، اهانتشان در همین حد بود؟ حداقل با من این طور بود، ناسزا نمی گفتند! از مشخصات بازجوهای زمان شاه، بددهنی شان بود، لات بودند، فحش می دادند، تیپ هایی مثل عضدی، زمانی، تهرانی و... واقعا مست می کردند و در حالت مستی فحش های رکیک مادر و خواهر و... می دادند! ولی من حتی برای یک بار هم چنین ناسزاهایی را از دهان اینها نشنیدم! اما ترجیح بند کلامشان «پفیوز» بود، یا «حالش را می گیریم، حالتو می گیریم.»

به هر حال من را روی شکم خواباندند، به همان شکلی که توضیح دادم، مچ های دستم را به میله بالای تخت و مچ های پایم را به میله پایین تخت بستند.

گفت: آقای عمومی، می زنیم!

گفتم: خوب، بیخود می زنید!

گفت: من آوردم نشان دادم، برای این که بدانید ما چه می خواهیم؟

گفتم: بیخود می خواهید، عوضی دارید می پرسید، بروید از هر کسی که هست، از او بپرسید.

شروع کردند به کف پا زدن، واقعا دردناک بود اما کابل نبود، شیلنگ بود ولی شیلنگ هم درد دارد، شیلنگ کلفت و سفت! چند تایی که زد، همان لحظه پشیمان شدم! واقعا جالب است این حالات! چند تایی که زد، پشیمان شدم که چرا از اول نشمردم، ببینم چند تا می زنند و من چند تایش را تحمل می کنم؟ برای این که نفهمد، هر ضربه را که می زد یک انگشتم را می بستم. هر ده تا که تمام می شد، می گفتم یک و... هی زد، زد، به جایی رسید که کنترل شمردن از دستم بیرون رفت. اول که حالم خوب بود راحت این کار را می کردم. بعد دیگر کم کم دیدم نمی توانم این کار را بکنم. رها کردم. فکر می کنم مثلا از 70 یا 80 تا گذشته بود، چون تا پنجاه و... را حساب کرده بودم.

دست و پایم را باز کردند و مرا بلند کردند و گفتند، «آقای عمویی، درجا بزن!» چون در جا زدن باعث می شود که ورم کف پا بخوابد، اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم. دستم را گذاشتم به دیوار و آرام آرام شروع کردم.

گفتند: نه نه محکم تر!

گفتم: «چی چی را محکم تر، این پای من است که شلاق زدید! بگذار ده تا از اینها کف پایت بزنند، آن وقت می بینید که چه جوری است؟!» دو باره من را خواباندند! ولی خونی در کار نبود.

زیر بغلم را گرفتند و از این پله ها با چه مکافاتی بالا رفتیم! مگر می شد پا را زمین گذاشت! ولی به هر حال دو نفری من را به سلولم رساندند. در را بستند. شاید ده پانزده دقیقه بعد در باز شد و همین دو بازجو همراه یک نفر دیگر که روپوش سفید به تن داشت و قاعدتا بایستی در درمانگاه کار می کرد، آمدند و من را خواباندند، یک مقدار روزنامه روی موکت پهن کردند، پوست کف هر دو پایم را قیچی کردند، ظاهرا آنقدر ورم کرده بود که بایستی به شکلی می ترکید تا خون زیرش جاری بشود! کف پای من از پوست لخت شد و ساولون را رویش ریختند و پانسمان کردند و تشریف بردند! برای اولین مرحله پایم باند پیچی شد!

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

پ د اف جلد اول: از اینجا




 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 772  -  اول بهمن یماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت