صبر تلخ- 8 نمایش های تلویزیونی محصول شلاق و داروی روان گردان بود بعد از نمایش های تلویزیونی اطلاع پیدا کردیم که علاوه بر شلاق و دستبند قپانی از داروهای روانگردان هم استفاده کردند! زمانی بود که برای بازگرداندن نیروی حیاتی به ما، برنامه تقویتی اجرا می کردند، پنی سیلین برای جلوگیری از عفونت زخم ها، آمپول های تقویتی و برخی تزریقات دیگر. تصور می کنم در جریان این تزریقات بود که داروهای روانگردان را هم تزریق کردند. مطلبی که پس از دوران بازجویی، یکی از بازجوها اعتراف و حتی نام آن دارو را نیز بیان کرد!
آقای عمویی سوالی دارم – حالا شاید خودتان به طور مستقیم درگیر نبودید، بعدا احتمالا متوجه شدید. جوانشیر که در ضربه اول دستگیر نشد، مسئول تشکیلات بود و بین دو ضربه، دو ماه هم فرصت داشت و خبرهایی در مورد شکنجه ها هم به او رسیده بود، یعنی آن اواخرش خبر داشت که اوضاع چطور است؛ حالا سوال من این است که دقیقا مثل قضیه سال 36 و 37 نشد؟ چرا جوانشیر این بی عملی را انجام داد؟ چه توجیهی داشت برای این بی عملی خودش؟... خوب مسئول تشکیلات بود و می توانست خیلی کارها بکند! |
- خیلی کم بود، انگار در سطحی که چند تا جوان خام دور هم نشسته اند و حالا تصمیم می گیرند که «فلان کار را فردا بکنیم، فلان کار را پس فردا بکنیم، حالا یک بحثی بکنیم ببینیم چه می شود!» یعنی در زمان بحران، تصمیمات جدی لازم است...! او با شاخه نظامی هم ارتباط داشت، آن چارتی که ناخدا انور کشیده، نشان دادم که دکتر کیانوری است، جوانشیر است، مهدی پرتوی است. تازه جوانشیر با سازمان نظامی فداییان هم ارتباط داشت! آدمی در این سطح و موقعیتی که دارد، اصلا باید وقت دستگیری، سیانور زیر زبانش باشد! چون جان خیلی ها در خطر می افتد! چه توجیهی داشت برای این بی عملی اش؟ با شما صحبت کرد؟ عموئی- البته اشاره به خوردن سیانور و اقداماتی از این قبیل، ریشه در نگرش متمایل به چریکی شما دارد. به رغم فداکارهای بسیار آن مبارزین، نیم نگاهی به تاریخ جنبش چریکی، نشانگر کم اثر بودن اقداماتی از این قبیل است. جوانشیر مسئله را تا حد زیادی متوجه پرتوی می کرد، او را مسئول... - خوب، پرتوی که از آن خانه رفت (خانه ای که جوانشیر به او گفت پیش ما بمان، رفت) و تا وارد خانه دوم شد، خودش هم دستگیر شد. همه با هم 6 اردیبهشت دستگیر شدند! جوانشیر مسئولیتی بالاتر از مهدی پرتوی داشت...! عموئی- بله تردیدی نیست... . - خوب، درست است او لو داده ولی آیا این «تقصیر را گردن دیگری انداختن» نیست؟ مثلا در مورد ضربه سال 33، بچه ها تقصیرها را بیندازند گردن سروان عباسی و بگویند همه خیانت ها را عباسی کرد...؟ پذیرفته نیست! - عباسی از 21 مرداد تا 2 شهریور شکنجه شد و... قصد فرار دادنش هم در هیئت دبیران مطرح شد ولی امکان عملی شدن آن طرح فراهم نشد. شوخی نیست! 3 شهریور بود که رفقای هیئت دبیران را گرفتند! یعنی این نشانه آن است که این ده روز را او تا حدود زیادی مقاومت کرده بود! - خوب در این ده روز چرا تصمیم گرفته نشد؟ چرا اقدام نشد؟ عموئی- البته در فاصله این ده روز به تدریج نزدیک به صد و پنجاه تن از جمله مرا لو داده بود، رمز دفترچه در 13 شهریور کشف شد، اما مرا در هفتم شهریور بازداشت کردند. من در «درد زمانه» اشاره کردم: رفقا احساس می کنند جای دفترچه های رمز امن نیست، به مسئولشان آقای دکتر جودت می دهند. حدس من این است که اینها در بالا اختلاف داشتند که کجا نگهداری کنند؟ چون هیچ وقت هیچ کدام چیزی به زبان نیاوردند! ولی بعدا ما اطلاع پیدا کردیم یک چنین تفاوتی، اختلاف نظری در رهبری هست که منجر به یک بیماری دیرپای فراکسیونیستی شده است! از یک طرف رفقای یزدی و... هستند، از طرف دیگر هم کیانوری و طبری و کامبخش... هستند. مسلم بود که در اختیار داشتن سازمان نظامی، برای هر کدامشان اهمیت داشت! البته اینجا انتقاد نباید فقط نسبت به رهبری حزب باشد که «چرا یک چنین خطایی کرد و دفترچه را...» آیا هیئت دبیران خود سازمان هیچ مسئولیتی نداشت؟ آیا همچنان عباسی در چنگ اینها باشد و ما در همان خانه ای که او دقیقا آدرسش را دارد، یک چنین جوهر گرانبهایی را نگه داریم؟ صرف این که «ظرف اسید سولفوریکی آنجا هست، و بناست به محض آن که آمدند، آن را بیندازیم توی ظرف، از بین می رود؟!» خوب، طوری از دیوار بالا آمدند که همان جا که رفیق شهیدمان محقق زاده نشسته بود، از پشت بغلش کردند و یکی هم چشم هایش را گرفت! این خطای رفقای هیئت دبیران سازمان نظامی ماست. روزبه گفته بود «عباسی مثل کوه مقاومت می کند!» کجا می تواند مثل کوه مقاومت کند؟ بیچاره مقاومتش را کرد و بیشتر از آن نتوانست! ما همه تقصیرها را انداختیم گردن عباسی و در زندان حتی رفقای جوان ما می خواستند عباسی را بکشند! اگر شما زندگی عباسی را در زندان می دیدید، واقعا خون به جای اشک می ریختید! با ترکمنی به نام یلغا یا یلغاب هم اتاق بود و یلغا مامور زیر هشت بود! واقعا زندگی خیلی خیلی بدی داشت! مثل این که چندی پیش یکی از رفقا به من گفت که «عباسی را دیدم و به او گفتم که کتاب خاطرات فلانی در آمده و اسمی هم از تو آورده است. گفته می دانم. گفتم می خواهی برایت بیاورم؟ گفته نه نمی خواهم! و رفته است». بله به هر جهت، مسئله «کی بود کی بود، من نبودم» یک رسم قدیمی ایرانیان است؛ با کمال تاسف به صورت یک بیماری در سازمان های سیاسی هم گسترش پیدا می کند! به گردن دیگران انداختن، ساده ترین کار است! اشکال کار این است که اگر هم به گردن گرفتن باشد، آن وقت نمی شود توضیح داد، چرا؟ چرا کوتاهی کردی؟ آیا احساس نمی کردی که چه بهای سنگینی خواهد داشت؟ خوب، به نظر من سال 1361 – 62 رفقایی که در ضربه دوم گرفتار شدند، مفت گرفتار شدند! چون اینها تجربه ضربه اول را داشتند و به رغم آن اطلاعات منحرف کننده ای که ابتدا به آنها گزارش می شد، بعدا خبر داشتند که در زندان چه خبر است؟! به گفته خود رفیقمان جوانشیر: پرتوی به این علت بریده است که به احتمال زیاد اتاق شکنجه را به او نشان داده اند، آن خون و کابل و دستبند را که به او نشان دادند و گفتند «این است!» او هم وا داده است! استدلال رفیق جوانشیر این بود که پرتوی این طور تسلیم اینها شده است. - خودش چطور تسلیم شده؟ خودش هم فرداش مقاومتش شکسته؟ عموئی- اولا زنده یاد جوانشیر به شدت شکنجه شد و به کار بردن لفظ «روز بعد مقاومتش شکسته شد» منصفانه نیست، ثانیا شما جوانان نفستان از جای گرم در می آید. امیدوارم هرگز با چنان تجربه تلخی روبه رو نشوید و گرنه... . - جوانشیر هم بین آنها رئیس بود. عموئی- بله. - طبری که کاری نمی توانست بکند. عموئی- نه، فقط به طبری گزارش می دادند. حتی در جلسات هیئت رهبری، طبری را شرکت نمی دادند! اصلا جا به جایی طبری کار مشکلی بود. رحمان بود و مهدی پرتوی بود و رفیق جوانشیر بود و رفیق ابراهیمی؛ اینها می نشستند... حتی سایر رفقای کمیته مرکزی را شرکت نمی دادند، برای این که هر چه جلسه محدودتر باشد، امکان تصمیم عاجل گرفتن بیشتر است. ولی خوب متاسفانه تصمیم عاجلی گرفته نشد! - به هر حال قضاوت کسی که پشت دوربین نشسته، این است که مهدی پرتوی بعد از دستگیری، همکاری کامل کرد! همان طور که دکتر کیانوری همکاری کامل کرد، همان طور که جوانشیر همکاری کامل کرد... . عموئی- نه، نه! نه، نه! اینها با هم فرق می کنند؟ مهدی پرتوی پا به پای دادستان، ما را بازجویی کرد، در دادگاه، در تکمیل کیفر خواست دادستان، در دادگاه های تک تک رهبران حزب شرکت کرد! دکتر کیانوری در دادگاه هایش، ضعف هایی نشان داد! آن همکاریی که پرتوی می کرد، به کلی متفاوت بود! ولی جوانشیر، حتی این ضعفی را که در کار کیانوری بود، نداشت. - ولی از حوزه علمیه می آمدند زندان، او مارکسیسم درس می داد، آنها ضبط می کردند می بردند! یعنی کاملا با دادستانی در زندان همکاری داشت. حداقل در خط شما نبود! - در زندان سه تا خط بود، یکی خط کیومرث، یکی خط شما و یکی خط کیانوری و جوانشیر. عموئی- قبول دارم که مهدی پرتوی خیلی وا داد و در این زمینه شورش را در آورد، خوش رقصی را به نهایت رساند! - ولی مسئولیت رفیق جوانشیر، در فاصله بین دو ضربه، به نظر من اصلا کم نیست! یعنی میزان مسئولیتی که شما دارید، باید با میزان توانایی و اختیاراتتان برابر باشد. جوانشیر این توانایی را داشت که به مهدی پرتوی بگوید «برو خارج، با سفارت شوروی تماس بگیر و...» تا حداقل یک عده از رهبران را با نهایت سرعت خارج کند! همان طور که دخترش سوسن را خارج کرد! عموئی- من وجود سه خط در زندان را به کلی تکذیب می کنم. در باره خروج رفقا تصمیم خود هیئت سیاسی هم قبلا این بود، منتها خود رفقا نرفته بودند. در ضمن، فرستادن سوسن، دختر جوانشیر، مربوط به پیش از ضربه بهمن 1361 بود. - نیروهایی بین دو ضربه در کاراست، که خیلی عجیب است! من فکر می کنم که اگر روزی اسناد وزارت اطلاعات منتشر بشود، خیلی چیزها روشن می شود، معلوم می شود که چه اتفاقی افتاد؟! اجازه بدهید از زاویه روانشناسی که در کتاب «جشن بز نر» نوشته «ماریو بارگاس یوسا» آمده، بگویم: «از گروهی کودتایی، ژنرالی باقی می ماند که او باید کودتا می کرده است و توانایی آن را داشت! نیروها به او گفته بودند که می روند امنیت شهر را بر قرار کنند و او باید رییس اطلاعات را می کشت. ژنرال شخصیت سرکوب شده ای داشت، اما وقتی رییس اطلاعات می آید و ژنرال باید اسلحه را بکشد و او را بکشد، این کار را نمی کند!» و این شخصیتی است که زیر سلطه شکل می گیرد! عموئی- مقایسه رفقا کیانوری و جوانشیر با تروخیلو و زیردستان آدمکش و بی اخلاقش، توسط شما، برای من حیرت انگیز است! در باره تصمیمات هیئت سیاسی، مسئولین متوجه هیئت چهار نفره آن زمان بوده، حتی پرتوی بیش از همه آنها از امکانات خبر داشته. اما نکته ای که از این داستان گفتید لحظه ای از زندگی ام را تداعی کرد: در باشگاه افسران دانشکده افسری بودم. مسئول آنجا سرگردی از رفقای خودمان بود. نامه هایی از سازمان آمده بود که بایستی به بچه ها می دادیم. داشتیم تقسیم می کردیم که تو نامه فلانی را بده، من نامه فلانی را می دهم... در همین موقع از پنجره دیدیم که سرهنگ ضرغام رییس رکن 2 دانشکده افسری دارد به طرف اتاق می آید! هیچ مجال دیگری هم نبود، من آن موقع افسر نگهبان بودم، کلتم پای کمرم بود، کلت را کشیدم و رفتم پشت در! سرگرد گفت: چه کار می کنی؟ گفتم «هیچ راه دیگری نیست! اگر بیاید اینجا، فقط و فقط راهش این است که دو تا گلوله بزنیم توی مغزش! و من فرار کنم» خوشبختانه نیامد توی اتاق. شما نمی دانید این لحظات، لحظاتی است که یک آن باید تصمیم گرفت. هیچ راه دیگری ندارد! درست مثل لحظه ای که یک دفعه یکی از شاگردانم در پرتاب نارنجک با آن مواجه شد، دستش به لبه سنگر خورد و نارنجک افتاد زیر پایش! من در یک لحظه تصمیم گرفتم و شیرجه رفتم توی همان سنگر! یا هر دو با هم کشته می شدیم، یا نجاتش می دادم. و خوشبختانه دومی شد! نارنجک را که پرتاب کردم، درست بالای سرمان منفجر شد. به نظر من در لحظه باید تصمیم گرفت و کار آسانی هم نیست! خوب، خیلی موارد بوده است که من هم کوتاهی کرده ام، من هم باید تصمیم می گرفتم و نگرفتم! این دو مورد را گفتم، نه به این معنی که اگر من بودم چنین و چنان می کردم! خیر، تصمیم در باره یک حزب، کار ساده ای نیست! - خوب، آقای عمویی، شما در دهه 1320 تمرین آزادی می کردید، شخصیتی که در آزادی شکل می گیرد با شخصیتی که در تبعید و سلطه شکل می گیرد، متفاوت است! همین رابطه ای که دکتر کیانوری با اعضایی که از تبعید آمده بوده داشت، خودش باعث می شد که در نبود یک رهبر کاریزما، آنها اصلا قفل کنند و هیچ توانایی برای حرکت برای گرفتن تصمیم نهایی نداشته باشند! در واقع توانایی حرکت دادن با چرخ دنده ای که موتور را به راه می اندازد ندارد.
عموئی- توانمندی های رفیق کیا در تحلیل شرایط و تطابق بسیاری از مواضعش با واقعیت، سبب پذیرش نظراتش می شد. این جمله طبری است، طبری صریحا می گفت: وقتی کیا نیست، ما چراغ راهنمایمان را نداریم. - آقای عمویی، وقتی در مورد زندان می گفتید، یک سوالی که بیش آمد این بود که شما ناخدا افضلی را در آن دوران شکنجه دیدید. و عکسی از مهدی پرتوی به شما نشان دادند و پرسیدند این چه کسی است؟ و سوالاتی در مورد او داشتند. هنوز مهدی پرتوی دستگیر نشده بود که آن اعترافات را بدون یک سیلی، از او بگیرند! فکر می کنید مسئولیت دکتر کیانوری در لو رفتن سازمان مخفی و سازمان نظامی چقدر است؟ آیا این که «چون زیر شکنجه بوده است این حرف ها را زده است»، مسئولیت از ایشان بری می شود یا نه؟ عموئی- بدون تردید اعترافات ناشی از شکنجه، صرف نظر از این که اعتبار قضایی و بهره برداری سیاسی ندارد، اگر منصفانه با قضیه برخورد بکنیم، محکومیت آنچنانی هم برای فرد معترف به وجود نمی آورد. من نمی دانم واقعا رفیق ما کیانوری، در زمینه لو رفتن سازمان مخفی یا روشن شدن اسامی پاره ای از افسرانی که در ارتباط با سازمان مخفی بودند، تا چه اندازه نقش داشته است؟ این ندانستن را معطوف به این مطلب نمی کنم که «چون هنوز پرتوی دستگیر نشده بود» چرا که هنوز روی «زمان» همکاری پرتوی با رژیم جمهوری اسلامی، دلیل روشن و قانع کننده ای ندارم. ما دقیقا این را می دانیم که پرتوی در ششم اردیبهشت ماه 1362 دستگیر می شود و از همان لحظه، همکاری را با آنها آغاز می کند، ولی قبل از آن چی؟ من قبلا هم اشاره کردم که قرائنی وجود دارد، به اعتبار این قرائن نمی شود حکم صادر کرد، اما نادیده گرفتنش هم کار درستی نیست. - ولی آقای عمویی، شما در میانه همان دوران شکنجه ها، از عکس العمل نامتناسب دکتر کیانوری در باره سفر شما به افغانستان سخن گفتید، انگار که ایشان کاملا از قضیه بی خبر بود و کاملا می خواست از مسئولیت فرار بکند! آیا در مورد دکتر کیانوری می توان گفت که در مورد سازمان نظامی ضعف نشان داده اند یا نه؟ حداقل به خاطر دستگیری ناخدا افضلی؟ چون فکر می کنم هیچ کس دیگری به غیر از مهدی پرتوی و دکتر کیانوری و جوانشیر، از این قضیه اطلاع نداشتند. جوانشیر دستگیر نشده بود و مهدی پرتوی بیرون بود و هنوز دستگیر نشده بود و دکتر کیانوری در زندان بود و قرائنی هست که دکتر کیانوری هم اعترافاتی از این دست داشته است. - به عنوان قرائن می شود اشاره کرد، ولی به هیچ وجه نمی شود حکم کرد. همان طور که من در مورد پرتوی این نکته را به حساب می گذارم که قرائتی از دوران قبل از دستگیری اش وجود دارد که ذهن آدم را معطوف به همکاری او با دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی می کند، در چگونگی برخورد اقای کیانوری در بازجویی هایش با بازجو هم قرائتی وجود دارد که زیاده گویی هایی کرده، مطالبی گفته، ولی نمی شود در موردش حکم صادر کرد! موارد متعددی وجود دارد که آقای کیانوری در زندان ضعف نشان داده است، ضمن این که مقاومت هایی هم کرده است؛ ولی به هر حال، جاهایی بوده که دیگر فشار هم نبوده، معهذا، برخورد مناسبی نداشته. مثلا آن دوره که پیشنهاد کار تحقیقاتی را مطرح کردند، هیچ کدام ما را زیر شکنجه و... به نوشتن تحقیقات و جزوه نبردند! درست است که آن زمان ما زیر حکم اعدام بودیم، ولی این دلیل نمی شود که طرف با خودش محاسبه بکند که «اگر من پیشنهاد اینها را نپذیرم، ممکن است واقعا آن حکم اجرا بشود، پس برای فرار کردن از آن حکم، شروع بکنم به کوتاه آمدن». مسئله اعدام، به هیچ وجه قابل مقایسه با دوره شکنجه نیست! فشار شکنجه روی جسم آدم است که توانش حد و حدودی دارد و به جایی می رسد که دیگر نمی تواند مقاومت بکند! ولی اعدام که دیگر شکنجه نیست! آن، آماده بودن برای کشته شدن است. یک لحظه است، چه با گلوله بزنند، چه به دار بیاویزند (که هنر همین اقایان هم به دار زدن بود تا هزینه گلوله هم متقبل نشوند!) این هم باز یک لحظه است، طرف می تواند تحمل کند. به هر حال، کسی است که پیش بینی این امر را کرده و می داند که عوارض و عواقب این مبارزه، این معتقدات، این راه، جان باختن است و اعلام هم کرده! حالا اعلام هم نکرده باشد، ولی پذیرفته است که در این راه ممکن است جان باختن باشد! زیر حکم اعدام هستم؟ فلان پیشنهاد را نپذیرفتم، ببرند اعدام کنند! به این همه رفقای ما پیشنهاد کردند، مرد و مردانه نپذیرفتند... . - در آن دوره بازجویی اول، دوره بین دو ضربه، دکتر کیانوری کجاها مقاومت کرد؟ عموئی- من با رفیق کیانوری بجز یک مورد که قبلا اشاره کردم، مواجه نشدم ولی آثار و عوارضی که در بدنش باقی مانده بود، یکی همین دستش بود که به میزان قابل توجهی کارایی اش را از دست داده بود و نشانگر این بود که زیاد زیر دستبند قپانی بوده است! این که بر سر چه موضوعی بوده است؟ نمی دانم. از دست نوشته هایش بر می آید که سر همین مسئله کودتا خیلی به او فشار وارد شده بود! بعدها از برخی از رفقا شنیدم که در زندان، کیا را دیده بودند که تا زیر زانویش باندپیچی بوده است.وقتی با شکنجه به من، عباس حجری، رضا شلتوکی و باقرزاده، پذیرش این کودتا را تحمیل کردند، بی تردید آقای کیانوری را هم وادار به پذیرش کردند! اگر چه در دست نوشته هایش آمده است که «من تنها کسی هستم که نپذیرفتم»! چون من می دانم که مقاومت حجری بیشتر از کیا بود، چه به لحاظ سنش، چه به لحاظ توانش. مثلا سر مسئله تحقیقات، همه ما صریحا گفتیم که «می توانم ولی نمی کنم!» شکنجه هم ندادند، خوب، نهایتش فکر کردیم می برند اعداممان می کنند. ما آماده مردن بودیم، ما مسئله مرگ را برای خودمان حل کرده بودیم و این خیلی مهم است که کسی که زیر حکم اعدام است، مرگ را برای خودش حل کرده باشد! با این که هر لحظه احتمال دارد که ببرند و اعدام بکنند، ولی از این بابت دغدغه ای نداشته باشد! باور کنید ما دربند «آسایشگاه»، در سلولی بودیم، سلول در بسته ای بود و حدود هفت، هشت نفر بودیم. ترکیب ما بیشتر رفقای قدیمی ما در رهبری، هدایت الله حاتمی، رصدی، اخگر، امیر نیک آیین، بهرام دانش و... بودند. خنده در این اتاق قطع نمی شد به نحوی که شبی آنقدر صدای خنده بلند بود که پاسدار مامور این دالان آمد، دریچه را باز کرد، ساکت شدیم، گفت: حکم هایتان شکسته است؟ ما زدیم زیر خنده گفتیم: نه! گفت: پس به چی اینقدر می خندید و شادید؟ گفتیم: بابا کی به فکر حکم است؟ باور کنید حتی یکی از این افراد – که همه شان هم زیر حکم اعدام بودند – اصلا دغدغه ای در این مورد نداشتند که آیا امشب می برندشان؟ فردا می برندشان اعدام می کنند؟ نه، ما لحظات را با شادی می گذراندیم، اصلا انگار نه انگار چنین حکمی بالای سرماست! اما متاسفانه کیا، همواره این حکم اعدام روی ذهنش سنگینی می کرد! او مسئله تحقیقاتی را پذیرفت، نامه نوشتن به رفیق ما خاوری را پذیرفت! که این نامه ظاهرا در مطبوعات هم منعکس شده است. من نخواندام. اما گفتند در روزنامه ها چاپ و منعکس شده است و در باره باور داشت او نسبت به جمهوری اسلامی است و این که ما خطا کردیم، ما اشتباه کردیم و... یعنی چیزی نظیر همان که به ما فشار آوردند، تا در مصاحبه هایمان بگوییم، و بعدا در تلویزیون نشان بدهند که «ما دچار خطا شده بودیم و به بقیه توصیه می کنیم دیگر این راه را ادامه ندهند» از آقای کیانوری خواستند نامه ای برای حزب بنویسد! و ایشان آن را نوشت. من نمی دانم در مطبوعات ایران منعکس شد یا نه؟ به احتمال زیاد شده است، و گرنه اینها نامه را برای آرشیوشان نگرفته اند! البته در آستانه سال 1370 زمانی که می خواستند کیا و مریم را به خانه ای زیر نظر وزارت اطلاعات ببرند، هنگام وداع، کیا دست مرا گرفت و گفت «... رفیق عمویی! عموجان! من همیشه گفته ام که شما چند نفر الماس اید!... من اعتراف می کنم که در جریان این دستگیری، ضعیف بودم، شما بیشتر از من ستم کشیدید، شلاق خوردید، دستبند قپانی به شما زدند! من هم در حد سنم کشیدم! (و واقعا هم راست می گفت، یک دستش در نتیجه دستبند قپانی نیمه فلج شده بود، بچه ها دیده بودند که پاهایش تا زیر زانو باندپیچی شده بود!) ... ما زیر حکم اعدامیم، حدس من این است که ما دیگر دیداری نخواهیم داشت! و... با همه این ها من همچنان توده ای هستم و به مارکسیسم – لنینیسم وفادارم!...»
واقعا در مراحلی که همه رفقا (بجز تک و توک از رفقای رهبری، مثل حسن قائم پناه که دیگر بریده بودند) بر سر مواضعشان بودند، دیگر این چیزها پذیرفته نیست! دوره شکنجه چیز دیگری بود، یعنی زیر فشار شکنجه مجبور بودند کمی کوتاه بیایند، ولی تمام شد. حالا زیر حکم اعدام اند ولی بر سر مواضعشان هستند، از موضع حزب دفاع می کنند، از حیثیت خودشان دفاع می کنند، حتی مدعی هستند که «این شما مسئولین جمهوری اسلامی هستید که قوانین را زیر پا گذاشتید! حقوق ما را نادیده گرفتید! به زور شکنجه از ما اعتراف گرفتید! ما را به دادگاهی بردید که هیئت منصفه نبوده است، وکیل نداشتیم، حتی ما را به دادگاه تجدید نظر نبردید!» اینها همه موضع برحق رفقای ما در هر برخوردی بود.
سال 1365 مرا به نزد دادیار بردند و از من پرسیدند: شما نقش حزب را در جمهوری اسلامی چگونه ارزیابی می کنید؟ من گفتم: حزب توده ایران در کنار همه نیروهای انقلابی سالم و صادق، یک نیروی انقلابی مومن، در جهت حفظ دستاوردهای انقلاب بوده است! گفت: حاضرید این مطلب را ضبط کنیم؟ گفتم: بله برای اولین بار دارم می بینم که در پرسش از من، نظر من را می خواهید، نه نظر بازجو را! تا کنون هر مرحله ای بوده است، فشار بر من بوده که آنچه را که بازجو دلش می خواهد، من بگویم. و من چون نمی پذیرفتم، متوسل به شکنجه می شدند و من را می رساندند تا جایی که حرف بازجو را تایید کنم! من خیلی خوشحالم از این که از من نظر خودم را می خواهید! گفتند: خیلی خوب، چشم بندت را بردار و رویت را به دیوار کن! رویم را به دیوار کردم و چشم بند را برداشتم. ضبطش را روشن و سوالش را مطرح کرد. در حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم، من صحبت کردم. گفت:به چه دلیل شما می گویی جایگاه حزب را این چنین می بینی؟ من شروع کردم به گفتن این که: چه زمانی که ما در زندان بودیم به تدریج شاهد تغییر ترکیب نیروهای مبارز علیه رژیم شاه بودیم و به این نتیجه رسیدیم که بایستی جبهه گسترده ای علاوه بر نیروهای چپ، با نیروهای دیگری منجمله جنبش مبارزان اسلامی تشکیل شود، چه رفقای ما که در خارج بودند به همین نظر رسیده بودند. وقتی که به هم رسیدیم، دقیقا دیدیم که نظرات مشابهی در این زمینه داریم و بالنتیجه ما خودمان را تنگاتنگ با همه نیروهای انقلابی منجمله همین نیروهای جمهوری اسلامی می دیدیم. با وجود این که ایرادات زیادی نسبت به آن داشتیم اما به هر حال اینها بر آمده از انقلابی بودند که هنوز شعارهایی از زبان رهبرش مطرح می شد که ما طرفدارش بودیم، حامی اش بودیم. اگر چه آن جنبه هایی که تحت عنوان «خط امام» گفته می شد، ما آن وجوه مذهبی اش را طبعا پذیرا نبودیم، اما خلاصه اش می کردیم در «خط مردمی و ضد امپریالیستی امام» و چقدر هم تلاش کردیم این شعار را اول به رفقای خودمان تفهیم کنیم که همیشه می گفتند «خط امام»! مرتب می گفتیم «خط امام» نه، «خط مردمی و ضد امپریالیستی امام»! ما روی این قسمت تکیه داریم. آنجا هم که می خواهیم اتحاد داشته باشیم، روی این جنبه هایش است. به وجود دیگرش که خارج از این است، مانند انحصارطلبی هایش، انتقاد داریم. - چه کسی این کار را کرد؟ از طرف آقای منتظری آمده بود؟ نخیر، متعلق به همین دادیاری جمهوری اسلامی بود. - سندی از آن مانده است؟ حتما ضبط شده است. من خیلی خوشحال می شوم اگر زمانی منتشر شود! به قصد شکار شما نیامده بودیم به نیت رام کردن به حضور می رسیدیم! می شنوید! صدای مان را از درون شکم هاتان می شنوید؟ گرگ های من! اتقاقا یک بار در صحبت هایی که ماه گذشته به دعوت «سازمان دانش آموختگان ایران»، در دفتر «ادوار تحکیم وحدت» داشتم، اشاره کردم به این که اخیرا کتاب هایی را دیدم که از طرف «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» منتشر شده است. کتاب هایی تحت عنوان «جپ به روایت ساواک» که چند کتاب در باره حزب توده ایران است، چند کتاب در باره «چریک های فدایی» است و... من کتاب هایی را که در باره حزب بود گرفتم. یک کتاب در باره دبیر کل های حزب توده ایران بود، یک کتاب در باره کادرهای حزب توده ایران بود، یک کتاب در باره فعالین حزب در خارج از کشور بود. اینها را نگاه کردم. در صحبتی که در دفتر «ادوار تحکیم وحدت» کردم، گفتم اخیرا من چنین کتاب هایی را دیده ام، امیدوارم روزی «مرکز اسناد انقلاب اسلامی»، اسناد این دوره را به روایت دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی منتشر بکند. اعترافاتی که رفقای ما در باره جاسوسی کردند، (چون بعد از تمام آن شکنجه ها، پذیرفتند که من جاسوسی نمی کردم) و اعترافاتی که من در باره کودتا و عضویت در ستاد کودتا کردم، سندی گویاست! چون آن خط نشان می دهد که دستی که این اعترافات را نوشته، در چه حالی بوده است! حتی یک کلمه را راحت آنجا ننوشتم! دستم ورم داشت و می لرزید، خود خط نشان می دهد که نویسنده در چه حالی بوده!! علاوه بر این، در سال 1365 صحبت هایی را از من ضبط کردند، امیدوارم این به عنوان نظرات ما، به روایت دستگاه امنیتی، روزی منتشر بشود و مردم ما فقط آن گفته ها و شوی تلویزیونی ما را ندیده باشند، ببینند که آنجایی که شکنجه وجود نداشته است و نظر ما را خواسته اند، نظر ما چه بوده است! بله، اینجا و آنجا ما رفقایی داشتیم که در نیمه راه ماندند، و بالنتیجه در شرایط غیر شکنجه هم کوتاه آمدند و مطالبی خلاف اعتقادات واقعی شان گفته اند، چون ترس از اعدام داشته اند. در سال 1366 میزگردی را در اوین تشکیل دادند. همه ما را برای شرکت در آن، زیر فشار قرار دادند، منتها نه فشار فیزیکی، بلکه تهدید به اعدام! شخصی به نام حاج آقا ناصری، که دادیار زندان بود، به من گفت: میزگردی تشکیل می شود و تعدادی از دوستانتان پذیرفته اند که برگزار شود. گفتم: من حاضر نیستم! گفت: چرا سال 1362 این کار را کردید؟ گفتم: می دانید چطور آن کار شد؟ شما مسلما از این مسئله بی اطلاع نیستید! ما را از اتاق شکنجه بردند آنجا! همراه با «داروهای روان گردان» ما را کشاندند آنجا! حالا می خواهید تکرار کنید؟ شکنجه هایتان را آغاز کنید! ولی اگر من باید تصمیم بگیرم، نه! من این کار را نمی کنم. به هیچ وجه حاضر نیستم این کار را بکنم! تهدیدش این بود که: تو راه هلاکت را انتخاب کردی! که اینجا به او گفتم: ما یک حرفی سر این مسئله بین خودمان داریم و آن این است که «ما چهل سال است چوبه دارمان را روی دوشمان داریم!» با این چوبه دار مانوس شده ایم، دیگر کسی نمی تواند از اعدام به عنوان تهدید ما سوء استفاده بکند، ما هر لحظه منتظر مرگ هستیم! آن شکنجه بود که ما را به آن شوی تلویزیونی کشاند، آن داروی روان گردانتان بود! ولی اگر الان اختیار با من است، نه، من هرگز نمی پذیرم! در این مرحله، من و حجری و کیومرث زرشناس را آوردند و این مطلب را گفتند و هر سه ما این طور جواب دادیم، یکسان. ولی خوب، کسانی شرکت کردند، آقای جودت، آقای حسن قائم پناه و... اینها را برای این شکنجه ندادند ولی ترس از مرگ، باعث شد. من می دانستم اینها اعتقادشان تغییر نکرده است، اما مرگ و مردن را، به رفتن به یک چنین صحنه ذلت باری ترجیح نمی دادند!
تن دادن به آن ذلت، در واقع مرگ قبل از مردن، همان شعر طبری است، همان شعری که آن بزرگ مرد، آن جاودان بیان کرد: «در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی وگر بشکستی آنجا، زودتر از مرگ خود مردی!» خوب، اینها مردند آنجا! در همان روزی که من و حجری و کیومرث زرشناس را برای این کار بردند و ما نپذیرفتیم، این آقایانی را که حاضر شده بودند در آن میزگرد شرکت بکنند، به اتاق ما آوردند که ما را قانع کنند... افسانه ای هست که مولوی به شعر درآورده: مردی عزراییل را می بیند و از ترسش می رود پیش سلیمان و از او می خواهد که با کمک باد او را از بین النهرین به هند بفرستد، تا از دست عزراییل فرار کند. سلیمان، عزراییل را می خواهد و از او می پرسد که تو چرا این مرد را غضبناک نگاه کردی؟ عزراییل می گوید: من پرسشناک نگاه کردم، خدا به من گفته بود که فردا جان او را در هندوستان بگیرم و او در بین النهرین بود و تعجب من این بود که چگونه فردا درهندوستان جان او را خواهم گرفت! شعری هست در این زمینه که می گوید: مرگ تسکین پر دریغی است که در گستره ناصره تا سیاهکل یا خود اختیار می کنی و یا چون بندگان به جبر! حتی بر گرده باد و در راه هند به تو تفویض می شود! - بسیار خوب، سیر شکنجه ها را می گفتید و آنچه باعث شد که رفیق عمویی، مردی که 25 سال در برابر شکنجه های زمان شاه مقاومت کرده بود، وادار به اعترافات تلویزیونی بشود و آن سیل اعترافاتی که پس از اطاعت رفیق عمویی جاری شد و آن سیل مقاومتی که شکست! بگویید چطور مقاومت شما را شکستند؟ عموئی- من فکر می کنم در جریان آن صحبت هایی که در جلسات گذشته داشتیم، آن شب کذایی را برای شما تعریف کردم. آن شبی که بعد از شلاق هایی که به پای مجروح من زدند و باند و خون، همه، با نوک شلاق و کابل اینها به هوا رفت و پا دیگر جای سالمی برای شلاق خوردن نداشت، دستبند را به من زدند و ساعت ها زیر دستبند بودم، اکتفا نکردند و همراه با دستبند مرا از سقف آویختند! فراموش نمی کنم، در زمان شاه وقتی که می خواستند فشار دستبند را زیاد کنند، یک پاره سنگ یک کیلویی را از عقب به این دستبند می آویختند و آنجا مشهور بود که دستبند همراه وزنه گذاشته اند! ولی این بار، تمام وزن آدم، اصلا قابل مقایسه با یک کیلو وزنه نیست! این که این جناغ سینه آدم چگونه می خواهد همه چیز را پاره بکند و بیاید بیرون، این که چه حالتی به کتف های آدم دست می دهد، این قلبی که چنان خودش را به سینه می کوبد که انگار می خواهد بیرون بزند... و مزید بر این، شما را پاندول بکنند! پاندول یعنی چه؟ فقط نوک پنجه شما با زمین تماس دارد و وقتی که شما را آویخته اند، دست می گذارد پشت شما، شما را می برد جلو، طوری که از زمین جدا می شوی و یکدفعه رهایت می کند! تمام وزنت تو را می کشد، نمی دانم آیا فقط این جوارح سینه است که کشیده می شود؟ کتف است؟ همه جای بدن دارد فریاد می زند، از این استواری می خواهند خارج شوند، همه می خواهند تکه تکه بشوند، اینجاست که دیگر قلب تحملش را ندارد، اینجاست که ایست قلبی رخ می دهد... و تازه، بعدا اطلاع پیدا می کنیم که از داروهای روانگران هم استفاده کرده اند! زمانی بود که برای بازگرداندن نیروی حیاتی به ما، برنامه تقویتی اجرا می کردند، پنی سیلین برای جلوگیری از عفونت زخم ها، آمپول های تقویتی و برخی تزریقات دیگر. تصور می کنم در جریان این تزریقات بوده است که داروهای روانگردان را هم تزریق کرده اند. مطلبی که پس از دوران بازجویی، یکی از بازجوها اعتراف و حتی نام آن دارو را نیز بیان کرد!
و اینها نمی گذارند تو بمیری، لازم دارند که تو هنوز زنده بمانی تا نتیجه کار خودشان را بگیرند، اینجاست که از تو اعتراف گرفته می شود! لینکهای شماره های پیشین:
1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html 2- https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/773/sabr2.html 3 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/774/sabr3.htm 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/775/sabr-4.html 5 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/776/sabr5.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/777/sabr.htm 7 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/merts/778/sabr4.html
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 779 - 20 اسفند ماه 1399