فاصله گیری از مهاجرت زدگی از آغاز دهه 70 باید آغاز می شد! "دکتر سروش سهرابی" |
کوشندگان سیاسی که اکنون انقلاب 57 را بازبینی میکنند با واقعیتهایی روبرو میشوند که این واقعیتها دربردارنده پرسشهایی است. مهمترین واقعیتی که به چشم میخورد آن است که تغییرات اجتماعی بسیاری در جامعه کنونی ایران نسبت به ابتدای انقلاب به وجود آمده است و این تغییرات دارای بازتابهای سیاسی در حکومتی بوده که ظاهرا بصورت یکپارچه پس از انقلاب 57 روی کار آمد. کمتر کوشنده سیاسی را میتوان یافت که معتقد باشد هیچ نوع تغییر اجتماعی و سیاسی در ایران اتفاق نیفتاده است و یا بتواند این تغییرات را روندی ارتجاعی تعبیر کند. بنابراین همه کوشندگان سیاسی با این پرسش تاریخی روبرو هستند که نقش آنان در این تغییرات چه بوده است و آیا اصولا نقشی داشته اند؟ آیا توانسته اند مهر و نشان خود را بر روی این تغییرات در سمت مثبت یا منفی بگذارند؟ و چگونه و به چه شکل؟ این پرسش دربرابر تودهایها همچون کهن ترین و جدی ترین سازمان سیاسی در ایران بیش از همه مطرح است. هیچ حزبی به اندازه حزب توده ایران تا این اندازه روی تاریخ خود و بویژه مهمترین بخش آن یعنی دورانی که با انقلاب 57 در ایران آغاز شده این چنین کنکاش و بحث و موشکافی نکرده است. در شرایطی که بیشتر دیگر نیروهای سیاسی ایران کوشیده اند با چند شعار و جنجال و برداشتن گناه از روی دوش خود و انداختن به گردن دیگران از بررسی خود فرار کنند ما کوشیده ایم تسلیم جنجالهای نوبتی نشویم و لحظه لحظه آن را با دقت دنبال کنیم و از آن بیاموزیم. در مورد حزب خود آنگاه که به ارزیابی مینشینیم و چگونگی تاثیر خود را در روندهای اجتماعی و بازتابهای سیاسی مشهود کنونی مورد بازبینی قرار میدهیم با این پرسش روبرو هستیم که حزب توده ایران چرا، چگونه، در چه دوره، به چه شکل، در چه ابعاد و چه اندازه توانست مهر و نشان خود را بر حوادث دوران تاریخی پس از انقلاب برجای گذارد. اینها پرسشهای مهمی است که پاسخ همه آنها از محدوده این نوشته خارج است. ولی آشکارا به نظر میرسد که در دوران پس از انقلاب در دو دوره تودهایها توانستند در ابعاد کمتر یا بیشتر مهر خود را بر روی حوادث در سمت مثبت و مترقی بکوبند. نخست دوران سالهای 1357 تا 1361 که حزب توده ایران همچون یک سازمان علنی و نیمه علنی در ایران فعالیت میکرد. و دوم دورهای که نقطه عطف آن پس از دوم خرداد 1376 (و پیش از آن و بعنوان مقدمه آن، شرکت در انتخابات مجلس پنجم و فراخواندن همگان به حضور در آن انتخابات) است که با شرکت راه توده و بسیاری از تودهایهای داخل کشور در انتخابات ریاست جمهوری و رای به محمد خاتمی مشخص میشود. این دوره دوم اکنون مورد نظر ما نیست زیرا از یکسو همچنان ادامه دارد و دربرابر دیدگان و ارزیابی روزمره همگان است و از سوی دیگر حجم بیسابقه ناسزاها و تهمتها و حملاتی که به راه توده و سردبیر آن بویژه در ماههای اخیر به راه افتاده به اندازه کافی از میزان نقش و اثرگذاری آن حکایت میکند که نیاز به بحث بیشتر را باقی نمیگذارد. اینکه حزب توده ایران توانست در دوره نخست یعنی 1357 تا 1361 مهر و نشان خود را بر حوادث بکوبد بنظر نمیآید که مورد تردید هیچکس باشد. حتی رهبران دیگر گروههای سیاسی ایران زمانی که درباره انقلاب 57 سخن میگویند کمتر یا تقریبا هیچ از خود و نقش خود نمیگویند و یکسر از حزب توده ایران میگویند. از یک جهت حق هم دارند. نتوانسته اند بر حوادث اثری بگذارند و اگر هم گذاشته اند اثری مخرب و منفی بوده و صلاح کار در این می بینند که خود و حضور خود را در آن دوران فراموش کنند و به حزب توده ایران بپردازند. ولی قصد ما در اینجا این نیست که نقش خود را با دیگر گروهها مقایسه کنیم بلکه میخواهیم آن را با دوران پس از 1361 تا آغاز دهه هفتاد بسنجیم و ببینیم چرا حزب توده ایران تاثیر خود را بر حوادث در سالهای پس از 1361 از دست داد. پاسخ از یک نظر روشن است. حزب توده ایران در دوران نخست یک حزب علنی و نیمه علنی بود و نقش و اثر یک حزب علنی هیچگاه قابل قیاس با حزبی که تحت فشار و سرکوب و تعقیب و زندان است، نیست. این پاسخ به اندازه کافی قوی و قانع کننده هست که یک حزب غیرجدی بتواند به آن اکتفا کند و از موشکافی بیشتر مسئله بپرهیزد. ولی این پاسخ به تنهایی برای ما تودهایها قانع کننده نیست زیرا این دو دوره را تنها علنی و غیرعلنی بودن حزب از یکدیگر از جدا نمیکند. این دو دوره را دو سیاست مختلف و متضاد نیز از یکدیگر جدا میکند و بنابراین باید دید آیا سیاست رهبری حزب توده ایران در داخل کشور در دوران علنی در افزایش نقش حزب، و سیاست متضاد رهبری حزب در خارج کشور در دوران غیرعلنی در کاهش نقش و اثرگذاری آن بر حوادث موثر نبود؟ آیا با سمتگیری سیاسی دوره دوم اصولا امکان اثرگذاری مثبت بر روند حوادث وجود داشت؟ ظاهرا امروز همه پذیرفته اند که سمتگیری سرنگونی جمهوری اسلامی حاکم بر اپوزیسیون سیاستی غیرواقع بینانه، نادرست و با پیامدهایی منفی بود. نه تنها امروز دیگر هیچکس حاضر نیست مسئولیت این سمتگیری را بپذیرد، بلکه برعکس، بحث بیشتر بر سر آن است که مقصر اولیه آن که بود و چه کسی زودتر، یا کمتر یا بیشتر، با آن مخالف بود؛ بحثی که فی نفسه برای ما بی اهمیت است. بدینسان ما در حزب خود در طول دوران پس از انقلاب با دو سیاست مواجهیم. مشی حزب تا سال 1362 که در پلنوم های 16 و 17 حزب تدوین شده و تبلور یافته بود. و مشی حزب پس از 1362 تا سال 1370 که در پلنوم 18 و کنفرانس ملی بازتاب یافته بود. البته در هر دو مورد اقلیتی در رهبری و کادرهای حزب با این دو مشی مخالف بودند که هر یک در تحولات بعدی اثر خود را بر مشی حزب باقی گذاشتند. واقعیت آن است که سیاست حزب در دوران پس از انقلاب بخواهیم و نخواهیم با نام معمار اصلی آن "نورالدین کیانوری" پیونده خورده است، در حالیکه او آشکارا تنها سازنده این سیاست نبوده است. سیاست حزب در دوران پس از دستگیریها نیز با نام "حمید صفری" پیوند خورده در حالیکه پیگیری این سیاست را نیز تنها نمیتوان بدو منتسب کرد. غلبه این دو سیاست در حزب مربوط به یک سلسله شرایط تاریخی و لحظهای بود که این دو در آن نقش تعیین کننده داشتند ولی نقش منحصر بفرد نداشتند. برخی نیز میکوشند وجود دو دیدگاه در حزب را که در راه توده و نامه مردم تبلور یافته به پیروی اولی از مشی نورالدین کیانوری و دومی از مشی حمید صفری تقلیل دهند، در حالیکه نه راه توده ادامه دهنده صرف اولی است و نه نامه مردم ادامه صرف دومی. این دو دیدگاه از پیش نیز در رهبری حزب وجود داشت و بنابراین عکس العمل انجام شده و سیاست پیگیری شده توسط کسانی که سکان این رهبری را در خارج کشور پس از دستگیری رهبران داخل بدست گرفتند فقط از دستگیریهای انجام شده ناشی نمیشد بلکه دارای جایگاه نظری در آن بخش رهبری حزب بود که در دوران پس از انقلاب به کنار رفته بود. امروز میدانیم که شناخته شده ترین عضو رهبری حزب که فرا رسیدن امواج انقلاب را پیش بینی کرده بود نورالدین کیانوری بود. او خود تا آغاز دهه پنجاه از رهبران کنار زده شده حزب محسوب میشد. بازگشت او به رهبری آنچنانکه احسان طبری میگوید خون و امید تازهای در حزب دمید. شعار سرنگونی سلطنت استبدادی شاه که در سالهای 52 تا 54 طرح شد ناشی از تاثیر این حضور و پشتیبانی برخی از کادرهای نسبتا جوانتر حزبی هچون جوانشیر، بهزادی و ... بود. به نظر میرسد که این مجموعه بهتر از هر کس دیگر پیامدهای انقلاب سفید از یکسو و و فرا رسیدن بحران وسیع اقتصادی و اجتماعی را در آینده نزدیک درک کرده بود. آنان احتمالا نخستین کسانی بودند که پایان نزدیک دوران سیاست ورزی اقلیتی از روشنفکران را در میان اقلیتی از جمعیت ایران حس کرده بوند. از نظر فردی کیانوری در زمره آن رهبران حزبی بود که در مدرت اقامتش در کشورهای سوسیالیستی با کار خود تامین معیشت میکرد که البته به تواناییهای حرفهای او مربوط میشد. انتخاب او به رهبری حزب بیش از هرچیز ناشی از پیش بینیهای او بود که با سیر رویدادها هماهنگی داشت و فشار کادرهای حزبی بود. برخلاف آنچه تبلیغ میشود دبیراولی نورالدین کیانوری به خواست شوروی و برای به اصطلاح "تامین منافع" آنان در ایران نبود. برعکس رهبران شوروی تا دیماه 57 از مخالفان نظریات کیانوری پشتیبانی میکردند. در دیماه 57 نیز آنان به نظرات نورالدین کیانوری و سیاست وی تسلیم شدند نه آنکه آن را پذیرفتند. همانطور که جمشید طاهری پور از رهبران سابق سازمان فداییان خلق – اکثریت در این مورد میگوید: "من بعد از خروج از ایران، در مسکو در مذاکره با پروفسور اولیانفسکی که نظارت عالیه بر دایره ایران در کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی را بر عهده داشت، از زبان او شنیدم که "حزب کمونیست شوروی" با خط مشی سیاسی حزب توده ایران دایر بر پشتیبانی یکجانبه از خمینی از آغاز مخالف بوده است. در "کابل"، در دیدار با "ببرک کارمل" رئیس جمهور وقت افغانستان نیز همین مطلب را از زبان او شنیدم." روش اتحاد شوروی و مقاومت او دربرابر نظریات نورالدین کیانوری و سپس رهبری پس از انقلاب حزب این نکته را تایید میکند. رهبران اتحاد شوروی اصولا مسایل را از بعد جهانی و ژئوپولتیک نگاه میکردند و نه از بعد داخلی. در این عرصه اساس اختلاف نظر بر سر آن بود که از نظر کیانوری و رهبری حزب، انقلاب ایران بزرگترین ضربه را در منطقه به منافع امریکا و امپریالیسم وارد کرده است و نه انقلاب افغانستان. بنابراین مسئله افغانستان تابع منافع انقلاب ایران است. نظر رهبران اتحاد شوروی برعکس بود. آنان معقتد بودند که منافع انقلاب ایران تابع منافع انقلاب افغانستان است. در نقش منفی که جمهوری اسلامی در حوادث افغانستان گذاشت و کمکی که به رشد ارتجاع مذهبی و ویرانی و افتادن آن کشور بدست امریکا کرد جای تردید نیست. ولی نقش منفی حوادث افغانستان بر تحولات انقلاب ایران- بویژه در دوران پس از اشغال سفارت آمریکا - و تاثیر منفی آن بر آگاهی سیاسی مردم و رهبران مذهبی ایران و کمک آن به رشد نیروهای راست نیز جای تردید نیست. رهبری حزب توده ایران این پیچیدگیها و تاثیرات متقابل را در نظر میگرفت در حالیکه رهبری اتحاد شوروی که آن زمان به دوران انحطاطی خود وارد شده بود ناتوان از درک این پیچیدگیها بود. نکته دیگر مورد اختلاف مسئله رشد غیرسرمایه داری بود. رهبری اتحاد شوروی، برخلاف حزب توده ایران به امکان رشد غیرسرمایه داری در ایران باور نداشت. در حالیکه درک حزب توده ایران از رشد غیرسرمایه داری از پایه با درک آنان متفاوت بود. حزب توده ایران البته معتقد بود که ایران کشوری است که وارد مرحله رشد سرمایه داری شده است ولی رشد غیرسرمایه داری به معنای جلوگیری از ادامه این مسیر و محدود کردن آن و در پیش گرفتن مسیری غیرسرمایه داری برای رشد بر مبنای تناسب قوا و خواست تودههای عظیمی که در انقلاب 57 با خواست عدالت شرکت کرده اند ممکن است. اندیشه حاکم بر تحلیل گران شوروی، بر مبنای تجربه برخی از کشورها در آسیا و آفریقا شکل گرفته بود. کشورهایی که جنبشهای ناسیونالیستی در آنها پیروز شده بودند و بدلایل ژئوپولیتیک به همکاری با اتحاد شوروی تمایل داشتند. این جنبشها بر عکس انقلاب ایران پیامد به میدان آمدن گروههای عظیم اجتماعی نبود. هر چند بر گروههای نسبتا وسیع شهری متکی بودند. در این چارچوب اندیشه امکان پیمودن راه رشد غیرسرمایه داری به کمک اتحاد شوروی پدیدار شد. ایدئولوژی این جنبشها هرچند همگی رونمایی از مدرنیته سیاسی و حتی خواست "سوسیالیسم" را با خود داشت ولی از نظر عمق اجتماعی بسیار عقب تر از انقلاب 57 ایران بود. بدینسان رشد غیرسرمایه داری نظریه پردازان اتحاد شوروی نوعی برداشت دگرگون شده بود که در پیش گرفتن این راه رشد را بدون کمک و همکاری با کشورهای سوسیالیستی ناممکن میدانست. در حالی که راه رشد غیر سرمایه داری بطور عمده گسترش همپیوندی اجتماعی دراثر رشد اقتصادی را در نظر داشت و از همان دوران لنین مورد توجه قرار گرفته بود. حزب کمونیست ایران نیز در زمان خود این نوع رشد اقتصادی و اجتماعی را تنها راه واقعی ممکن برای پیشرفت کشور می دانستند چنانکه رهبران حزب کمونیست ایران و از جمله سلطانزاده در آثار 80 سال پیش خود مسئله ضرورت رشد غیرسرمایه داری را برای ایران مطرح کرده بودند. نقش عظیم و مثبتی که اتحاد شوروی در عرصه راه رشد غیرسرمایه داری داشت آن بود که یک تناسب قوای جهانی بوجود آورده بود که امکان در پیش گرفتن این راه را روزبروز بیشتر تسهیل میکرد نه اینکه هر کشوری که بخواهد این مسیر را در پیش گیرد حتما و حتما و از همان ابتدا باید دیدگاه مثبتی نسبت به اتحاد شوروی داشته باشد. نتیجه آن بود که از نظر رهبران شوروی "دمکرات انقلابی" کسی بود که از سمت گیری سوسیالیستی و همکاری با اتحاد با شوروی وحشتی نداشت. از برجسته ترین نظریه پردازان این نظریه میتوان از اولیانوفسکی و اثر معروف او "مسائل معاصر آسیا و آفریقا" نام برد که به نظر او درباره خط مشی حزب توده ایران اشاره کردیم. در واقع نیز با آن چنان نگرشی بسیار دشوار بود که بتوان ایران بعد از انقلاب را که دارای مواضعی خصمانه علیه شوروی بود و تمایلی به عنوان "سوسیالیسم" در رهبران آن به چشم نمیخورد در زمره کشورهایی دانست که میتوانند در تحول خود رشد غیرسرمایه داری را در پیش گیرند. در پرتو تجربه راه طی شده میتوان گفت که دیدگاه رهبری حزب توده ایران بسیار ژرف تر از اندیشمندانی نظیر اولیانوفسکی بود. اولا کسانی که او "دمکرات انقلابی" میداند خود نتیجه گسترش چشمگیر هم پیوندی اجتماعی نبودند و بر دوش اقلیتی از جوامع خود سوار بودند. رهبرانی چون عبدالناصر، حسن البکر، حافظ اسد، معمرقذافی همگی نماینده گروههایی از اقلیت جامعه بودند که البته در یک دوره تغییرات مثبت اجتماعی ایجاد کردند ولی گسترش روند همپویندی آنها را در مقابل تلاشهای بعدی برای پیشبرد تغییرات اجتماعی قرار داد. نزدیکی آنان به اتحاد شوروی هم ناشی از آن بود که فهمیده بودند که بدون کمک اتحاد شوروی امکان صنعتی شدن ندارند نه اینکه واقعا دنبال سوسیالیسم بودند یا اصولا در شرایط آن کشورها و به اتکای یک اقلیت امکان بنای سوسیالیسم میتوانست وجود داشته باشد. مدرن تر بودن آنها نسبت به رهبران ایران پس از انقلاب فقط از نظر شکلی بود، همچون برتری شکلی انقلاب مشروطیت نسبت به انقلاب 57. ولی از نظر محتوا آن چه میتوانست علیرغم شکل خود به تغییرات عمیق اجتماعی منجر شود و در نهایت امکان دمکراتیزاسیون واقعی و نه روی کاغذ را فراهم کند حضور مردم و هم پیوندی گسترده اجتماعی بود. تحولات بعدی در همه این کشورها پس از افزایش روند هم پیوندی اجتماعی به دلایل مختلف روی داد مثلا هم پیوندی اجتماعی در مصر با زوال اقتصادهای خودکفایی روستایی به دلیل اقتصاد متکی بر توریسم روی داد و آن چنان که شاهدیم روندهای کنونی در مصر از نظر ظاهری مدرن تر از ایدئولوژی ناصریستی نیست که البته در جای خود بایستی مورد بررسی قرار گیرد. شاید مخرب ترین اثری که تلفیق ژئوپولیتیک با راه رشد غیر سرمایه داری ایجاد کرده است آن باشد که به دلیل پایان یافتن اتحاد شوروی دفاع از راه رشد غیر سرمایه داری ناممکن شده است. در حالیکه به نظر ما هم چنان تنها راه حل برای رشد واقعی اقتصادی است. بدینسان میتوان دریافت که تغییر سیاست حزب در دوران پس از 1362 ریشه در چه اختلافهایی داشت. با دستگیری رهبران حزب در داخل کشور و افتادن سکان رهبری به خارج کشور، اندیشهها و دیدگاههای کسانی تقویت شد که از سیاست حزب توده ایران در داخل کشور ناراضی بودند. تغییر سیاست حزب نتیجه این مجموعه بود. در این میان فرصت طلبها نیز میدان را بدست گرفتند. برای نمونه آقای بابک امیرخسروی جزوهای منتشر کرد و در آن به رهبری داخل زندان حزب از موضع "چپ" تاخت که نظریات اولیانفکسی و دیگر نظریه پردازان اتحاد شوروی را خوب متوجه نشده است و بجای پشتیبانی از رهبری انقلاب باید "هژمونی پرولتاریا" را مطرح میکرد. تغییر سیاست حزب و فداییان اکثریت از جمله زیر فشار چنین نظریات و اوهامی بود که قطعا نمیتوانست به اثرگذاری مثبت حزب بر روند حوادث یاری رساند. باید خشنود بود که از ابتدای دهه هفتاد، "راه توده" توانست گام به گام این میراث مهاجرتی را نقد کند و از آن فاصله بگیرد. جهش انتخابات دوم خرداد 1376 پیامد این نقد و بازبینی بود که امکان تاثیرگذاری مثبت دوباره تودهایها را بر روند حوادث فراهم کرد. روندی که همچنان و تا امروز ادامه دارد.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 808 - 12 آبان 1400