پیشرفت جهانی بدون پیشرفت همه کشورها ممکن نیست! دکتر "سروش سهرابی" |
طی چند سالی که از انتشار سلسله مقالات "علل عقب ماندگی" در راه توده می گذرد کوشش من بر آن بود که با بررسی دوباره تاریخ ایران و جهان بتوانم به دلایل شناخت آنچه "عقب ماندگی" تاریخی ایران نامیده می شود و راه های برونرفت و غلبه بر آن نزدیک تر شوم. در مسیر این شناخت با همان دو فرض بنیادینی آغاز کردم که بر همه بررسی های مربوط به عقب ماندگی ایران حاکم بود و هست: فرض اول اینکه آنچه در ایران روی داده "عقب ماندگی" است. یعنی کندی رشد است، جا ماندن از یک قافله جهانی در حال پیشرفت و فاصله گرفتن روزبروز بیشتر از آن است. فرض دوم اینکه "عقب ماندگی" ایران مسئله ای است داخلی مربوط به شرایط اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و تاریخی ایران و مردم ایران. بنابراین ریشه عقب ماندگی را باید درون ویژگی ها و مختصات تحول تاریخی ایران جستجو کرد. بر مبنای این دو فرض یک شیوه و تکنیک بررسی مسئله عقب ماندگی بوجود آمده که مبتنی است بر مقایسه میان کشورها و شرایط داخلی آنان. براساس این شیوه بررسی، تقریبا هر تفاوت و تمایزی که در تاریخ و جغرافیا و فرهنگ میان کشورهای ایران و چند کشور اروپایی دیده شده به عنوان دلیل عقب ماندگی عنوان شده است. در ادامه این بررسی ها که - خوانندگان علاقمند می توانند فراز و نشیب آن را درون این سلسله مقالات جستجو کنند – نادرستی این هر دو فرض و شیوه بررسی عقب ماندگی که من نیز در آنها برای یک دوران شریک بودم بر ما آشکار شد:
آنچه در ایران روی داده "عقب ماندگی" نیست، "انحطاط" و پسرفت است. ایران سده های هفدهم و هیجدهم و نوزدهم دچار کندُی رشد نیست، از ایران سده شانزدهم عقب تر است، نسبت به آن پسرفت کرده است. اما اگر آنچه در ایران روی داده عقب ماندگی نیست، پسرفت است دلایل آن را دیگر نمی توان به گذشته های دور و خصایل اخلاقی و فرهنگی و تاریخ و جغرافیای ایران نسبت داد. ریشه ها و دلایل این پسرفت را باید از زمانی دنبال کرد که ما با بقیه جهان پیشروی آن روز در سطحی نسبتا برابر بوده ایم و سپس دچار افول و پسرفت شده ایم. بنابراین ریشه پسرفت را باید در روندها و تحولاتی جستجو کرد که از حدود سده شانزدهم به بعد یعنی از زمان صفویه به بعد در ایران رخ داده است. از سوی دیگر وقتی به جهان پس از سده شانزدهم نگاه می کنیم می بینیم فقط ایران نبوده است که دچار پسرفت و انحطاط شده است. همه آسیا شامل هند و چین و اندونزی و از اینسو عثمانی و مصر و شمال افریقا و کل قاره افریقا و بومیان امریکا و سرانجام حتی کشورهایی مانند اسپانیا و پرتغال و ایتالیا، یعنی مجموعه کشورهایی که اکثر آنان قافله سالاران تمدن و پیشرفت بشری در سده ها و هزاره های پیشین بودند نیز دچار پسرفت هایی گاه به مراتب وحشتناک تر و دردناک تر از سرنوشت ما شده اند. بنابراین ما از قافله جهانی عقب نیفتادیم، اتفاقا به قافله جهانی پیوستیم ولی به قافله جهان در حال انحطاط و پسرفت. فرض نظریه های عقب ماندگی چنان است که گویا تا سده نوزدهم جهانی پیشرفت می کرده و این ملت ایران است که عقب افتاده ولی تصویر واقعی آن است که دو یا چند کشور اروپای غربی مانند انگلستان و فرانسه و هلند در این دوران پیشرفت کرده اند و یک جهان دچار انحطاط و انهدام و بردگی شده است. ولی اگر یک جهان، در یک دوران، دچار پسرفت و انحطاط شده ریشه ها و دلایل آن نمی تواند داخلی و مربوط به ویژگی های این یا آن کشور باشد. یک حادثه جهانی روی داده است که همه این کشورها را به کام و دام خود کشیده و در یک روند، دیرتر یا زودتر، به این یا آن شکل، دچار انحطاط و پسرفت کرده است، همانطور که چند کشور را به مدار پیشرفت کشانده است. بدینسان بررسی دلایل "عقب ماندگی" در همه کشورها انجام شده و برای آن دلایلی عنوان شده است ولی بررسی جهانی از این دلایل نشده است. پس باید دید این حادثه جهانی که میان همه این کشورها مشترک بوده چه بوده است؟ بررسی های تاریخی من را به این نتیجه رساند که دلایل این حادثه را باید در روند جهانی گسترش بیسابقه مبادله کالایی از سده شانزدهم به بعد جستجو کرد. گذار جهانی از اقتصاد عمدتا طبیعی، یعنی اقتصادی که هدف آن عمدتا تامین معیشت و نیازهای شخصی تولید کننده بود، به اقتصاد عمدتا کالایی، یعنی اقتصادی که هدف آن عمدتا تولید کالا برای بازار به قصد سود بود آن روند جهانی بود که زندگی همه مردم کشورهای جهان را تحت تاثیر قرار داد و سازماندهی های متفاوت اقتصادی و اجتماعی ایجاد کرد. این گسترش تجارت و رشد بیسابقه تولید کالایی برای بازار که پیآمد آن فروپاشی نظام قدیمی بود در یکجا یعنی در چند کشور اروپای غربی همراه شد با برقراری یک نظم متمرکز و همپیوند تازه که راه پیشرفت را باز کرد. در بقیه جهان توام شد با واگرایی و برهم ریختن پیوندهای پیشین میان نظام اقتصاد طبیعی و کالایی بدون آنکه نظم نوینی بتواند جانشین آن شود. انحطاط حاصل این روند واگرایی بود.
به این بحث در آینده باز خواهم گشت. ولی در همین بخش با مشکلی تازه روبرو می شویم که ما را به عرصه ای کاملا متفاوت می برد: درک اینکه فرضیات اولیه و حاکم درباره عقب ماندگی نادرست است خود یک مرحله است. مرحله دوم آن است که اکنون چگونه می توان این روند انحطاط را بر مبنای مقولات و مفاهیم مارکسیستی مورد پذیرش ما توضیح داد و آیا اصولا می توان توضیح داد؟ از اینجاست که دشواری ها و مشکلات بزرگتری آغاز می شود که توجه و بررسی و بیان آنها احساس مسئولیت بالایی را طلب می کند. بخشی از درنگ ها، تامل ها، دور زدن ها و بازگشت های مدام به یک مسئله و یک موضوع از زوایای گوناگون که خوانندگان نیز قطعا آن را احساس کرده اند ناشی از ضرورت دقت در همین بحث است. مسئله بزرگ مقابل ما فقط این نیست که مارکس نظریه ای درباره انحطاط نداده است و عمدتا پیشرفت را بررسی کرده است، مسئله آن است که مارکس در فرض و اندیشه بنیادین نظریه های "عقب ماندگی" شریک است و انحطاط را (همچون پیشرفت) یک امر داخلی می داند: رشد نیروهای مولده در یک سلسله کشورها بنابر عوامل داخلی آنها – مانند انگلستان و فرانسه - موجب تغییر در مناسبات تولیدی شده است. بنابراین: 1- اگر در دیگر کشورها چنین تغییری در مناسبات تولیدی رخ نداده ناشی از آن بوده که نیروهای مولده آنها به دلایل عمدتا تاریخی و جغرافیایی درونی خود رشد نکرده است. 2- در بقیه کشورها نیز این رشد ناگزیر نیروهای مولده به تغییر مناسبات تولیدی خواهد انجامید و آنها را مانند انگلستان و فرانسه خواهد کرد. خوش بینی اولیه مارکس نسبت به پیآمدهای حضور انگلستان در هند بر مبنای همین تصور بود که گویا انگلستان در هند نیروهای مولده را رشد می دهد و بنابراین هند هم بزودی به انگلستان تبدیل خواهد شد. خوش بینی که در همان زمان مارکس روشن شد که ریشه واقعی ندارد و تبدیل به ناامیدی و وحشت توام با خشم مارکس از پیآمدهای استعمار بر سرنوشت دیگر ملت ها گردید. ولی بنیان خطا بر سر جای خود باقی ماند. مارکس مسئله پیشرفت را یک مسئله داخلی می دید و نه پدیده ای که ریشه در مبادلات کالایی در جهان دارد. به همین دلیل وی نمی توانست بین استعمار هند و انحطاط آسیا و بردگی افریقا و نابودی تمدن های امریکا از یکسو و پیشرفت انگلستان و فرانسه یک رابطه درونی برقرار کند. برای وی چند کشور در حال پیشرفت؛ و جهان در حال انحطاط دو وجه از یک روند کالایی شدن جهان، سرمایهداری شدن جهان نبودند، دو جهان متمایز از هم بودند. جهان اول آیینه ای از آینده جهان دوم بود که هر دو با هم به وحشت و نکبت حاکمیت سرمایهداری پایان خواهند داد و جهانی دیگر را بنیان خواهند گذاشت. شعار معروف "کارگران همه جهان متحد شوید!" از چنین درکی زاییده می شد. مارکس نظریه ای از سرمایهداری ارائه داد که اساس آن بر شکلی از سرمایهداری قرار داشت که در چند کشور پیشرفته اروپایی حاکم بود، شکلی که بعدها بر اروپای غربی و ایالات متحده نیز حاکم شد. تا اینجا مشکلی وجود نداشت. نه تنها مشکلی وجود نداشت بلکه بشریت در چهره مارکس یک گام بزرگ در شناخت جامعه و سازوکارهای تحول اجتماعی برداشته بود. مشکل از آنجا آغاز شد که این نظریه جنبه جهانشمول پیدا کرد و چنین تصور شد که آن تئوری که مارکس از واقعیت این کشورها استخراج کرده برای بقیه کشورها نیز پاسخگوست. مثلا اگر سرمایهداری در انگلستان عامل پیشرفت بوده پس در ایران یا چین هم عامل پیشرفت است. اگر بورژوازی انگلستان فلان ویژگی ها را داشته پس بورژوازی ایران و ترکیه هم حتما همان ویژگی ها را دارند. اگر در فرانسه گذار از فئودالیسم به سرمایهداری رخ داده پس عقب ماندگی بقیه کشورها ناشی از آن است که چنین گذاری رخ نداده یا فئودالیسم آنها ویژگی های فئودالیسم اروپایی را نداشته است. در حالی که جهانشمول کردن نظریه های مارکس دارای این مشکل بنیادین بود که واقعیت جهان عقب مانده و در حال انحطاط از اساس در خارج آن قرار داشت. فرض این بود که کشورهای عقب مانده بر مبنای رشد ناگزیر نیروهای مولد داخلی خود بزودی همچون جهان سرمایهداری پیشرفته خواهند شد. فرضی که نه در زمان مارکس چشم انداز واقعی تحقق داشت و نه امروز چنین چشم اندازی برای این کشورها در چارچوب سرمایهداری وجود دارد. جهانشمول کردن اندیشه مارکس جنبه ای بود که لنین در واقع وارد مارکسیسم کرد. ویژگی و عمق و گستردگی اندیشه لنین از آن جهت بود که از یکسو وارث و متکی به اندیشه های مارکس بود و از سوی دیگر در کشوری زندگی می کرد که مرکز همه تضادها و تناقض های جهان آن روز بود. کشوری با جمعیت عظیم کشاورزی و عقب مانده، با چند شهری که مرکز رشد سریع سرمایهداری بود و طبقه کارگری متمرکز و از سوی دیگر کشوری چند ملیتی که هم خلق های داخلی خود را استثمار و هم خلق های همسایه خود مانند ایران را سرکوب می کرد و عامل عقب ماندگی در آنها نیز بود. اینکه می گویند لنینیسم، مارکسیسم عصر امپریالیسم است، نه از این جهت درست است که امپریالیسم عصر تازه ای در تاریخ سرمایهداری بود. صدور کالا و سرمایه در دوران استعمار کلاسیک هم وجود داشت. عصر امپریالیسم بیان پایان یک پندار، بیان آگاهی و خودآگاهی بشریت بود به اینکه استعمار عامل ایجاد تمدن نیست، ابزار تحمیل عقب ماندگی و انحطاط است. جهان در چارچوب امپریالیسم آینده ای برای پیشرفت در برابر خود ندارد. بشریت این آگاهی را به میزان زیادی به لنین مدیون است. لنین یک بعد جهانشمول به مارکسیسم داد که در نظریه مارکس هنوز وجود نداشت. مارکسیسم مارکس، انتزاع شرایط و واقعیت کشورهای پیشرفته سرمایهداری بود. لنین شرایط کشورهای عقب مانده و در حال انحطاط را نیز به میزان زیادی وارد نظریه مارکسیستی کرد. به همین دلیل بود که آثار لنین حتی بیش از آثار مارکس در جهان خوانده می شد چرا که اکثریت بزرگ کشورهای جهان را همین کشورهای توسعه نیافته و در حال انحطاط تشکیل می دادند. روشنفکران مترقی کشورهای توسعه نیافته در آثار لنین جوانبی از واقعیت شرایط خود و فشار و پیآمدهای سلطه امپریالیسم برکشور خود و در نظریه رشد غیرسرمایهداری وی بخشی از یک راه حل برای توسعه و برقراری نظام اجتماعی پیشرو را می دیدند و می بینند. این نقطه قوت لنین و احزاب کمونیست و از جمله حزب توده ایران را خواسته اند نقطه ضعف آنان وانمود کنند بویژه با این ادعا که گویا لنین مارکسیسم "پیشرو" سوسیال دموکراسی (یعنی "مارکسیسم" مدافع سرمایهداری و استعمار) را با مارکسیسم "عقب مانده" روسی و کمینترنی (یعنی مارکسیسم مخالف امپریالیسم) جایگزین کرده است. در حالیکه اهمیت جهانی لنین در آن بود که مفهوم پیشرفت را از چارچوب صرف کشورهای اروپای غربی خارج کرد. پیشرفتی وجود ندارد مگر همه جهان با هم پیشرفت کند. برخلاف "مارکسیسم" سوسیال دموکراسی که به کارگران کشورهای اروپایی وعده می داد که به حساب فقر و فلاکت بقیه مردم جهان زندگی بهتری برایشان فراهم کند. لنین این آگاهی را میان کارگران اروپایی برد که بدون بهروزی همه بشریت امکان بهروزی آنان نیز وجود ندارد. احزاب کمونیست بر مبنای همین اندیشه لنین شکل گرفتند و جهانی شدند. در حالیکه احزاب سوسیال دمکرات به همان دلیل هرگز نتوانستند از چارچوب اروپای غربی خارج شوند. حزب توده ايران با پیوستن به جنبش جهانی کمونیستی به انسانی ترین، پیشروترین و میهن دوستانه ترین اندیشه دوران خود پیوست. این لنین و احزاب کمونیست نبودند که عقب مانده بودند یا عقب مانده می اندیشیدند. این در واقع احزاب سوسیال دموکرات بودند که دچار کهنه اندیشی حفظ استعمار و امپریالیسم و بهبود زندگی کارگران اروپایی به حساب مردم و دیگر کشورهای جهان بودند. بدینسان لنین کوشید با مقولات و مفاهیم و دستآوردهای نظری مارکس به شرایط کشور عقب مانده روسیه بیاندیشد و برای آن راه حل بیابد. اگر اصطلاح مارکسیسم – لنینیسم همچنان می تواند دارای اعتبار باشد، نه بدلیل تئوری هایی است که بدین نام تبلیغ و آموزش داده می شد و معمولا نه مارکس از آنها سخنی گفته بود و نه لنین و امروز کمبودهای جدی آنها بر ما آشکار شده است. اصطلاح مارکسیسم - لنینیسم از آن رو همچنان اعتبار دارد که مارکسیسم بدون لنینیسم بخش مهمی از بعد جهانشمول خود را از دست می دهد و فقط می تواند تحولات اروپای غربی و آن هم جنبه و بخشی از آن را توضیح دهد. آن "بازگشت مارکس" که امروز در غرب مد شده و از آن سخن می گویند در واقع دعوت به بازگشت مارکس برای دفن لنین و نه فقط لنین بلکه دفن جنبه جهانشمولی مارکسیسم است، دعوتی بی ثمر! چرا که نه مارکس مدافع سرمایهداری و امپریالیسم بود، نه لنین در برابر مارکس و نه مارکسیسم را می توان تنها به آثار و نوشته های مارکس تقلیل داد. معنای این سخنان ولی این نیست که با لنین نظریه مارکسیستی کامل و تمام شد. چرا که هیچ نظریه ای هیچگاه کامل و تمام نمی شود. موضوع اندیشه لنین هم تبیین نظری انحطاط نبود. او به انحطاط و عقب ماندگی تا آنجا توجه داشت و می توانست توجه داشته باشد که شرایط روسیه ای که در آن زندگی و برای تغییر و پیشرفت آن مبارزه می کرد چنین رویکردی را ایجاب می کرد. از اینرو امروز که ما می خواهیم به مسئله انحطاط و عقب ماندگی کشور خود بر مبنای مقولات و مفاهیم مارکسیستی بیاندیشیم با موانع بسیاری برخورد می کنیم که همچنان ناشی از نتیجه گیری و انتزاع این مقولات از تجربه چند کشور اروپای غربی است. مثلا: چگونه می توان آنچنان تعریفی از سرمایهداری ارائه داد که سرمایهداری کنونی ایران و کشورهای عقب مانده را نیز شامل شود؟ چگونه می توان تحولات تاریخی ایران را درون مقوله گذار از فئودالیسم به سرمایهداری جای داد؟ ماهیت بورژوازی تاریخی ایران به عنوان نیروی عمده انحطاط کشور را چگونه می توان شناخت در حالیکه مارکس از نقش یک بورژوازی پیشرو در زمان خود سخن گفته بود؟ چگونه می توان دوران جهانی سده های شانزدهم تا نوزدهم را دوران "پیشرفت بشری" دانست در حالیکه مردم کشور ما و دهها کشور دیگر جهان در این دوران به فلاکت و بدترین تحقیرها و پسرفت ها دچار شدند؟ مقولات و مفاهیمی دیگر یا دارای محتوایی دیگر لازم است که بتواند جهان را بصورت یک کل واحد در نظر بگیرد، انحطاط را درون پیشرفت بگنجاند و پیوند سرشتی و درونی آنها را نشان دهد. برای آنکه بتوان به این مسائل اندیشید و برای آنها راه حل یافت باید از زاویه ماركسیست یک کشور دچار انحطاط و مبتلا به بیماری توسعه نیافتگی بدان نگاه کرد. در واقع امروز ما به لحاظ سازماندهی اقتصادی و اجتماعی همچنان از ابتدای دوران صفوی عقب تریم. شهرهای ما که در آن دوران محل سازماندهی تولید کالایی بود، اکنون محل توزیع کالاهای وارداتی ناشی از درآمد نفت است. ولو آنکه امروز به لحاظ سیاسی بسیار از دوران صفوی جلوتریم چرا که نوعی همپیوندی اجتماعی و سیاسی به لحاظ وابستگی زندگی اکثریت مردم کشور ما به حکومت و سیاست های آن ایجاد شده است، حکومتی که کار عمده آن مدیریت و فروش نفت است. کوشش برای آنکه مقولات و مفاهیم مارکسیستی بتواند شرایط کشورهایی نظیر ما را نیز در خود بگنجاند تقلیل مارکسیسم و عقب مانده کردن آن نیست، رشد و گسترش باز هم بیشتر بعد جهانشمول آن است. این وظیفه ای است که تصور می کنیم در برابر ماركسیست های ایران و کشورهای عقب مانده سرمایهداری جهان قرار دارد و به سهم خود می کوشیم در این جهت تلاش کنیم. این تلاش موضوع بحث های آینده ماست.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 846 - 2 شهریور 1401