راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

 

طبری آینده تحجر مذهبی را

در خشت خام دید

رمز ابدی

سقوط ارتجاع

  

جان پرور است قصه ارباب معرفت

رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو

حافظ

 

نه تنها در ارتباط با انقلاب بهمن 1357، بلکه در باره جنبش اصلاحات در سال های اخیر قهر و غضبی همراه با شتاب را شاهد بودیم و هستیم. این غضب و شتاب برای به سرانجام  رساندن انقلاب و جنبش است و سرشار از صداقت و پویایی؛ اما آنها که چنین خود را می خورند عجول نیستند؟ و راه یکصدساله را نمی خواهند یک ساله طی کنند؟ تاریخ را فراموش کرده اند. نه تنها تاریخ ایران، که تاریخ جهان را! نه تاریخ 25 ساله که تاریخ معاصر را و نه تاریخ معاصر که تاریخ کهن را!

از تحجر فکری روحانیون بر می آشوبند، از قتل های زنجیره ای در حیرت می مانند، قتل عام زندانیان مظلوم و بی پناه سیاسی را کابوسی آغشته به توحش باز می شناسند، از خیره سری این و یا آن روحانی ایران در حیرت اند، از استحاله این و یا روحانی و غیر روحانی سکاندار در جمهوری اسلامی متعجب اند، بر کورذهنی رهبرانی که تاریخ را فراموش کرده اند غبطه می خورند و...

و گاه آنها که به صداقت پایبندند در صف خویش و به گذشته خویشتن خویش باز می گردند. به آنچه که نباید می کردند می اندیشند و به آنچه که باید می کردند و غفلت کردند افسوس می خورند. نه با خصم که گاه با خویش و خودی هم به مخاصمه برخاستند. چنان که گاه بر خودی بیش از خصم کینه ورزیدند و بر چهره او بیش از خصم پنجه کشیدند. قصه آشفتگی ها در صفوف انقلابیون و مبارزان (چه در حاکمیت و چه خارج از حاکمیت) و خنجر به روی هم برکشیدن، قصه تلخی است. نه امروز و دیروز، که از دیر باز. بقول برشت «... وای – ما که می خواستیم جهانی نو در افکنیم، خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم». حساب خصم و ارتجاع که حساب دیگری است.

در این 43 سال و در حلقه ای تنگ تر، در سالهای اخیر که پشت سر مانده، قضاوت ها، شتاب ها، خمودگی ها، افسردگی ها، نا امیدها و به کنجی خزیدن ها کمتر از امید و صبر و نشاط مبارزه بوده است، اما اگر بگوییم نبوده خود را فریفته ایم. و این نیست، مگر فراموشی تاریخ مبارزات و تحولات جهانی که در آن روز را به ماه، ماه را به سال و سال را به عمر می گذرانیم.

در نبردهای اجتماعی کدام سنگر و خاکریز پیوسته پناهگاه یک سپاه و ارتش بوده است، که این بار باشد؟

شاید مرور چند سرفصل تاریخی، بعنوان حجتی بر آنچه در بالا اشاره شد، امروز بیش از دیروز ضرورت داشته باشد. نه آن که تنها ما را شامل شود، که مذهبیون مبارز را نیز، چه، آنکه اهداف مشترک، گاه سرنوشت مشترک را رقم می زند.

 

زنده یاد احسان طبری را در قفس کردند. در نمورترین سلول انفرادی، در زندان توحید (کمیته مشترک) که دیوار به دیوار آبریزگاه متعفن و قدیمی زندان بود. پس از ماه ها شکنجه روحی و جسمی، انسان فرهیخته باید در برابر جنایتکاری می نشست که تاریخ امثال او را به کرات در یاد و دفتر خود دارد. منطق میخ بود و تحجر سندان. حاصل آن شد که خود حسین شریعتمداری در سال دوم جنبش دوم خرداد، در مدرسه حقانی قم دهان باز کرد و بعنوان خدمات بزرگ خود در جمهوری اسلامی و محروم بودن از افتخار بازجو شدن گفت: «... من در زندان با مغزهای متفکر توده ای مانند طبری، آگاهی، گلاویژ... گفتگو کردم و آنها منطق من را قبول کردند!»

این منطق همان بود که گالیله آن را قبول کرد و قضاوت را به تاریخ وا نهاد. حسین شریعتمداری هنوز در حیات است و همچنان در اتاق کار بنیانگذار روزنامه کیهان (دکتر مصباح زاده) سنگر گرفته است. اما اگر این سنگرها ابدی بود که حالا باید مصباح زاده در آن می نشست!

طبری جان و روح به تنگ آمده خویش را از چهره زشت و دهان متعفن شریعتمداری بدر برد و قضاوت را به تاریخ سپرد. چنین کرد زیرا تاریخ را خوب خوانده بود و بسیار فراتر از امثال شریعتمداری می دانست تازیانه این قاضی القضات چگونه فرود خواهد آمد. وقتی شریعتمداری در مدرسه حقانی قم (1379) ادعا کرد با امثال طبری و آگاهی و گلاویژ و رهبران توده ای گفتگو کرده و آنها را قانع کرده است، اکبر گنجی و عمادالدین باقی در روزنامه های دوم خردادی نوشتند «دانش و فهم تو کمتر از آن است که چنین ادعا کنی» و البته ادامه ندادند که «آنچه کرده ای در زندان گفتگو نبوده است. کدام زندانبان با زندانی زیر دستش گفتگو کرده و ارائه منطق کرده است که تو کرده باشی. اگر چنین بضاعت و هنری داری چرا در زندان بکار گرفته و به نمایش گذاشته ای؟ چرا رقصی چنین را در میان میدان نمی کنی؟»

اندکی پیش تر از آن که طبری را در متعفن ترین و نمورترین سلول زندان توحید به بند کشند تا شریعتمداری با منطق خود موعظه گر او شود، مقاله ای در اشاره به این نوع پدیده های تاریخ نوشت با عنوان "از تنگنای جبر به فراخنای اختیار". او دراین مقاله نوشت:

«... یکی از علاقه های نویسنده این سطور – علاقه ای که مسلما برای آن شریکان بسیار وجود دارد – خواندن تاریخ است. متون کهن و یا بررسی های امروزین در باره تاریخ ایران و جهان که داستان واقعی و مشخص زیست انسان ها در این "سرای دودر" است. سرایی، که سرشار است از صفحات عبرت انگیز و آموزنده: در زندگی هر عصر بن بست ها و تنگناهای فراوانی است که گاه تمام عمر یک نسل و یا چند نسل را می بلعد. برای مجسم شدن مسئله مثال هایی از تاریخ اروپا که در قرون اخیر غنی تر از تاریخ دیگر نقاط است می آوریم:

از قرون شانزدهم نفوذ هوگه نوت ها (پروتستان های کالوینیست) که برخی از آنها حتی شعار جمهوری را مطرح می کردند در فرانسه به حدی بود که به نظر می رسید پیروزی بر خانواده های سلطنتی و استبدادی و الوآ و گیز و انگولم دیگر دم دست است. ولی جامعه علیرغم همه مبارزات برای این تحول هنوز نضج یافته نبود. در حادثه خونین «سن بارتولمی» در طنین ناقوس های کلیساها، هزاران هزار هوگ نوت (حتی کودک شیرخوار) در شهر و ده قطعه قطعه شدند و سرانجام جامعه خود را به آغوش سلسله بوربون ها رها کرد. هنوز می بایست زمانی بس دراز بگذرد و هانری چهارم و لویی سیزدهم و لویی چهاردهم و پانزدهم دمار از روزگار دهقان ها و کارگران و پیشه وران و بازرگانان و روشنفکران فرانسه بکشند و آنها را در میدان های صدها جنگ عبث بکشند تا سرانجام فجر انقلاب اجتماعی بردمد.

 

تنها لویی چهاردهم که قله استبداد سلطنتی بود و خود را شاه خورشید می نامید هفتاد و دو سال سلطنت کرد. نوه اش لویی پانزدهم 52 سال سلطنت کرد. ولترها و رسوها، دیدروها و دلباک ها و هزاران و هزاران انسان شریف در محیط مختنق استبداد بوربون ها زاییده شدند، قد کشیدند، آرزوهای عالی خود را در میان گذشتند، پیر شدند، مردند و هنوز بوربون ها دست بردار از سر تاریخ نبودند. زیرا تاریخ برای جهش از این عصر به عصر دیگر آماده نبود؛ حتی زمانی که طوفان عظیم انقلاب کبیر فرانسه درگرفت و تا قله بلند ژاکوبینیسم پیش رفت، تازه ناپلئون توانست با کودتای ترمیدور این طوفان را خاموش و امپراطوری استبدادی را احیا کند... این تاریخ پر حوصله و دراز نفس! عمر کوتاه آدمی و آرزوهای شعله ورش در مقابل سیر سنگ پشتی ما چه غم انگیز است!

چگونه می توان از بند زمان خود جستن کرد؟ با هیچ ورد و معجره ای ممکن نیست. انسان یک بار دیگر گالیله و گالیله ای را به یاد می آورد. کپرنیکوس (1473 – 1543) علیرغم هیئت بطلمیوسی، گفت که این خورشید است که در مرکز جهان است، نه زمین. کتاب او بنام "در باره انقلاب مدارک آسمانی" در اروپا آن زمان صدا کرد، بعدها کپلر نظریات او را تکمیل نمود. سپس گالیله آمد و بدین نظرات دل سپرد و تصور می کرد که پاپ نوریان هشتم که به روشنفکری دانشمندی شهرت و نسبت به او روشی دوستانه داشت، هیچ گونه دشواری در کار علمی برایش پدید نخواهد آورد. ولی غافل که پاپ گرفتاری های دیگر داشت. آن ایام موج پروتستانیزم آلمان و  انگلستان و فرانسه و اسکاندیناوی را گرفته بود. پاپ وقت و امکان نداشت که «لیبرال منشانه» یا «روشنفکرانه» رفتار کند. گالیله که استادی در شهر پادوا بود با خوش بینی نسبت به حسن نیت پاپ در سال 1624 در سن شصت و اند سالگی به روم آمد تا در باره کتابش (به نام "بحثی در باره سیستم بزرگ جهان") با وی سخن گوید. شنیده بود که پاپ از این کتاب که مورد تایید هئیت کوپرنیک و کپلر بود خشمناک است. در 12 اوریل 1633 پس از شش ماه مذاکره طولانی با پاپ، سرانجام تصمیم نهایی برای دادرسی گالیله در دادگاه انگیزاسیون (تفتیش عقاید) با حضور ده کاردینال از سلک دمی نیکن اتخاذ شد. گالیله مجبور بود از نظریه کوپرنیک دفاع کند ولی در آن دوران این تئوری هنوز نقاط ضعفی داشت و کاردینال ها نمی توانستند تصور کنند چگونه زمین هم به گرد خود و هم به گرد خورشید می گردد و حال آن که کسی در اثر این چرخش از روی آن به خارج پرتاب نمی شود و یا اگر سنگی را به زمین رها کنند به شکل قائم فرود می آید. برای آن که گالیله در اعتراف به خبط  خود تردید نکند دستگاه های شکنجه را به او نشان دادند. پاپ (که نام اصلی اش مانه نو باربینی بود) با برادر و برادرزاده خود در محاکمه حضور یافت. سرانجام گالیله، پیر هفتاد ساله اعترافنامه ای نوشت که آغاز آن چنین است: «من گالیلئو گالیله نی، فرزند مرحوم وینچنزو گالیله نی، اهل فلورانس، هفتاد ساله، که شخصا در این دادگاه حضور دارم، در برابر شما کاردینال های محترم و معزز که مفتش عقاید ضلال الحادآمیز در سراسر جمهوری مسیحی هستید زانو می زنم و انجیل مقدس را که در برابر من است با دستان خود به قصد قسم لمس می کنم و سوگند و به هر چیزی که کلیسای مقدس کاتولیک و حواریون مقدس موعظه کرده و آموخته اند، مومن بوده و خواهم بود.» اعتراف نامه طولانی است و در متن آن به شکل مشروح نظر کپرنیک انکار و تقبیح و نظر بطلمیوس تصدیق و تقدیس می شود و سرانجام به عنوان امضا می نویسد: «گ. گالیله نی مفاد فوق را با قید سوگند به دست خود نوشته است.» سپس او را به حال خود گذاشتند تا در سال 1642 در 76 سالگی، هنگامی که نابینا بود، جهانی را که نتوانست در آن سخن علمی مورد اعتقاد خود را بگوید و با سینه گشاده در آن تنفس کند برای همیشه ترک گفت. ولی تاریخ پیر در مسیر خود عنود است. حقیقت مانند پریروی شعر جامی تاب مستوری ندارد و اگر در را به رویش ببندی سر از روزن بر خواهد آورد.

در همان سال مرگ گالیله، ایساک نیوتن تولد یافت. درست مانند این شعر زیبای خاقانی:

 

چون فلک دور سنایی در نبشت

آسمان چون من سخن گستربزاد

بو حنیفه اول شب درگذشت

 شافعی آخر شب از مادر بزاد

 

پاپ تنها با سخت گیری های متعصبانه خود نهال رنسانس علم و هنر را که در اسپانیا و ایتالیا روییده بود پژمردانید. دکارت در همان ایام راه سوئد را در پیش گرفت تا خود را از دسیسه مفتشان عقاید برهاند. آلمان و انگلستان و اسکاندیناوی و سپس تا حدی فرانسه به مرکز رشد علم و هنر و فلسفه و شعر و فن و بازرگانی و کشور مداری مبدل شدند. ریشه خلاقیت در ایتالیا خشکید. در همین روزگار بود که قاره آمریکا کشف شد و مدیترانه (که آن را مرکز عالم می دانستند و باعث رونق بنادر ایتالیا بود) از مرکزیت افتاد و این نیز مزید برعلت شد تا اسپانیا و ایتالیا بیشتر  در سایه فرو روند. باری هر چه گالیله در میهن خود تحقیر دید، سر ایساک نیوتن در کشور خود تجلیل شد و 86 سال با احترام زیست و قانون جاذبه و تئوری تجزیه نور را به میان آورد و سرانجام به ریاست «جامعه پادشاهی – رویال سوسایتی» رسید و لقب «شوالیه» به او داده شد.

به قول گالیله و دمنه این مثال ها را از تضاعیف تاریخ بدان آوردیم تا از تنگناهای موقت جبر زمان سخن گوییم. اگر روزی گالیله مجبور بود آن «دادگاه» سراپا جهل و عصبیت و تحقیر را تحمل کند، دانش مورد علاقه او امروز به اوج عبوق رسیده است. بشر در جاده کسب آزادی و اختیار، بسط معرفت، احراز قدرت خلاقه بسی پیش رانده است. باستیل لویی چهاردهم مدت هاست ویران و آتش دادگاه های انگیزاسیون دیری است خاموش شده است، ولی جهان ما هنوز باید بندها و زنجیرهای فراوانی را بگسلد، دیوارها و باروهای بسیار را در هم شکند تا به چمن زار فراخ اختیار برسد. ولی آنچه که امید بخش است، سیر ظفرنمون عدالت اجتماعی و حقیقت علمی است که با چشم دیده می شود و جای هزاران و صدها هزاران فرج و امید را باقی می گذارد.

زمانی لویی چهاردهم خود را «پادشاه خورشید» می نامید و می گفت: «دولت یعنی من!». همین چندی پیش محمدرضا پهلوی در کشور ما مدعی بود که با شور مستقیم با خدا ایران را اداره می کند و گویا صاحب رسالت آسمانی است؛ ولی انقلاب تازیانه صاعقه آسای خود را بر مغز این قلتبانان و امثال آنها کوفت و بازهم خواهد کوفت. در کشور ما نیز ما  اینک شمس تحول دمیده است و نور هوای تازه به سراغ کسانی خواهد آمد که در تنگناها و بن بست های تاریخ رنج اختناق و درد حقارت را تحمل می کنند: دیر یا زود، به سراغ خود آنها یا به سراغ گورشان خواهد آمد ولی به هر جهت خواهد آمد!

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh 

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 820  - 6 بهمن 1400

                                اشتراک گذاری:

بازگشت