دو اندیشه و تفکر در دوران امیر کبیر دکتر "سروش سهرابی" |
درک عمومی مردم ایران، مرگ امیرکبیر را پایان واپسین امکان ایران در برونرفت از انحطاط و عقب ماندگی میداند، اما درباره دوران امیرکبیر و سیاستمداران و روشنفکران پس از او چنین اتفاق نظری وجود ندارد. در حالیکه اگر امیرکبیر را به لحاظ اندیشه انتزاعی بررسی کنیم، بدیهی است تفکر و راه حلهای او، در نگاه اول، در برابر روشنگران پس از وی نظیر آخوندزاده، طالبوف، مستشارالدوله و ... رنگ و جلوهای ندارد. امیرکبیر نه ادیب و نمایشنامه نویس بود، نه طرحی برای تغییر خط داشت، نه معتقد بود مشکل انحطاط ایران در یک کلمه "قانون" است، نه تصوری از پارلمان و اهمیت آن داشت، نه مشکل اصلی ایران را فقدان آموزش میدانست، نه تصور میکرد با دادن همه خاک و معادن ایران به انگلستان یا روسیه کشور به توسعه و پیشرفت دست خواهد یافت و نه خیلی چیزهای دیگر. بنابراین، باید دید چه چیز امیرکبیر را از اندیشمندان و روشنگران و دولتمردان پس از وی جدا میکند؟ چرا مرگ او در واقع نماد پایان یک دوران است؟ درشرایطی که نویسندگانی که هنرشان بررسی تفکر انتزاعی است امیرکبیر را دارای اندیشههای "پیشرو" نمیدانند، درک عمومی مردم ایران که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته بدرستی وی را همچون بزرگترین اندیشمند و دولتمرد دوران قاجار تلقی میکند. چرا؟ بنظر میرسد که ما در اینجا با دو درک متفاوت از اندیشه و تفکر روبرو هستیم. یک درک که اندیشه را بطور انتزاعی، خارج از زمان و مکان و میزان اصالت آن، در مقایسه با معیارهای قابل قبول روز یک جامعه یا گروه میسنجد و درک دیگری که ارزش اندیشه را بنا به راهکاری که از آن در جهت تغییر و پیشرفت اجتماعی بیرون میآید مورد ارزیابی قرار میدهد. براساس این درک دوم تنها با قراردادن دیدگاه پراتیک در طرح مسئله تئوریک است که میتوان از اندیشه یک ارزیابی عینی و واقعی در زمان طرح خود نیز بدست داد. اندیشههایی که صد یا دویست سال بعد مورد توجه یک جامعه قرار گیرند، اگر اصیل و بدیع باشند، نشان از نبوغ اندیشمند و طراح آن دارد، هر چند که در لحظه خود بیفایده و فاقد امکان اثرگذاری بودهاند. و اگر اصیل نباشند و تقلیدی باشند که خصلت اندیشه را هم از دست میدهند. اکثر اندیشههایی که روشنگران دوران قاجار بیان میکردند از نوع دوم بود، هر چند صاحبان آن اندیشهها دارای خصلتهای انسانی و میهندوستی فوق العاده بودند. ولی خصلتهای نیک و آرمانهای نیکخواهانه آنان برای ایران هرچه بود، تاثیری در واقعیت تقلیدی بودن و سترونی اندیشهها و "راه حل"های آنان برای برونرفت از انحطاط و عقب ماندگی نداشت. امیرکبیر آخرین میراث دار نسل وزرا و دبیران بزرگ حکومتهای ایران بود که پیشرفت کشور را در شناسایی و فعال کردن ظرفیتهای داخلی آن با بهره گیری از دستاوردهای جهانی جستجو میکردند. پس از او تقلید و خاکساری راه پیشرفت شناخته شد که تا به امروز با فراز و نشیبهایی ادامه یافته است. با مرگ امیرکبیر واپسین امکان برونرفت ایران از انحطاط برای دوران خود از میان رفت. در این شرایط روشنفکران و دردمندانی که از وضع کشور و فلاکت آن رنج میبردند ناتوان از ارائه راه حل واقعی، "راه حل" را از عرصه واقعیت به عرصه رویا انتقال دادند. نظرات پیشرو و رویایی آنان بطور متضاد حاکی از انحطاط "اندیشه" در معنای واقعی کلمه بود. بعبارت دیگر واقعیت دردناک ناتوانی ایران در برونرفت از انحطاط در عرصه اندیشه نیز خود را همچون رویاپردازیهای روشنگران و دولتمردان پس از امیرکبیر نشان داد. تمایز و برتری امیرکبیر بر روشنفکران و دولتمردان پس از وی در آن بود که او از انحطاط بطور ضمنی درکی درست داشت که دیگران نداشتند. او میدانست یا بطور ضمنی میفهمید که مشکل اصلی جامعه ما در آن است که پیچ و مهرههای نظم آن از هم باز شده و انسجام آن از هم گسیخته است. بنابراین باید پیش از هرچیز این انسجام را بدان باز گرداند. این چیزی بود که حاج میرزا آقاسی هم میفهمید ولی او احیای این نظم اجتماعی را در درجه نخست در احیای نظم زمینداری و قدرت نظامی میفهمید و امیرکبیر در درجه اول در برقراری نظم حکومتی. دولتمردان و روشنگران بعدی این نکته اساسی را در نیافتند یا اگر به درک آن نزدیک شدند برایش راه حلهای رویایی ارائه دادند. یک نظم اجتماعی برای آنکه بتواند به حرکت خود ادامه دهد لازم است که اجزای آن در پیوند و انسجام معینی با یکدیگر قرار داشته و هر یک دیگری را تکمیل کند، به شکلی که چرخهای بوجود آید که در آن قشرها و گروهها و نیروهای مختلف اجتماعی و تولیدی همگی درون این چرخه جای خود را داشته باشند و با یکدیگر همگرا شده و انسجام و تداوم و کارایی آن را تامین کنند. انحطاط چیزی نیست جز روند اخلال در این انسجام، یعنی روند واگرایی نیروها و اجزای مختلف یک نظم اقتصادی و اجتماعی که پیش از آن دارای انسجام معینی بوده است. انحطاط در درجه اول سست شدن و در نهایت گسسته شدن و سرانجام واگرا شدن پیوندهای اجتماعی و اقتصادی است. از دوران صفویه این واگرایی اقتصادی و اجتماعی بدلایل مختلف آغاز شد که خود را در تبدیل شدن زمین به عامل عمده کسب سود، و زوال تدریجی پیشه وری و تجارت مبتنی بر آن نشان میداد. این روند به پسرفت و خرابی چشمگیر شهرهای ایران انجامید که انحطاط نظام بهره وری از زمین را نیز به همراه داشت. اما روندهای اجتماعی همواره مستقیم ترین و بیواسطه ترین بازتاب خود را در حکومت نشان میدهند. انحطاط در ایران نیز بطور مستقیم و پیش از هرچیز به شکل انحطاط حکومتی بازتاب یافت. تاریخ ایران از میانه دوران صفوی به بعد تاریخ پیشرفت این واگرایی حکومتی است که به شکلهای مختلف جنگها و نزاعهای قبیله ای، تقسیم زمینها یا تلاش برای فتح سرزمینها و ستاندن خراج از آنها، کشتن و کور کردن هر جانشین و رقیب احتمالی حکومتی خود را نشان میدهد. اما از آنجا که این کوششها برای غلبه بر واگرایی حکومتی همراه با تلاش برای همگرایی و همسو کردن و جلوگیری از توقف واگرایی در سطح پایه اقتصادی و اجتماعی نیست، نه تنها موجب غلبه بر واگرایی حکومتی نمیشود بلکه با تشدید روند واگرایی اقتصادی و اجتماعی موجب تعمیق آن نیز میشود. در عین حال مشکل مبارزه و مقابله با انحطاط از جمله در آنجا بود که با آنکه روند واگرایی اقتصادی و اجتماعی موجب ویرانی شهرها و روستاها و خانه خرابی اکثریت ساکنان ایران شده بود ولی در عین حال بخشی از قشرهای فوقانی اجتماعی از این واگرایی سود میبردند. انحطاط را نباید به معنای از دست رفتن کامل ثروت عمومی یا زیان دیدن همه قشرهای اجتماعی درک کرد. مجموع ثروت یک جامعه حتی میتواند افزایش یابد ولی آن جامعه سیری انحطاطی را طی کند. واگرایی اقتصادی و اجتماعی بیش از آنکه موجب افزایش یا کاهش ثروت شود، ایجاد و کسب آن را در بخشهای معینی متمرکز و موجب بر هم خوردن توازن نسبی نظم تولیدی و منافع اجتماعی میشود. در کنار قشرهای وسیعی از پیشه وران و کشاورزان که خانه خراب میشوند، بخشهایی از گروههای فوقانی جامعه امکانهای بهره مندی گذشته خود را از دست میدهند در حالیکه بخشهایی دیگر که قدرت اصلی در دست آنهاست همچنان در ادامه وضع بهره مند هستند. در نتیجه علاوه بر شورشها و قیامها در پایین، در بالا نیز همه گروههای فوقانی جامعه میخواهند به منبع و منشاء اصلی قدرت دولتی دست پیدا کنند، در حالیکه صاحبان این قدرت میکوشند از نزدیک شدن دیگران بدان جلوگیری کنند. ریشه جنگها و نزاعهای قبیلهای و نابود کردن شاهزادگان و مدعیان احتمالی قدرت در ایران که از دوران صفوی به شکلی نو و بیسابقه آغاز شد در اینجا بود. تعادل نظم اجتماعی برهم ریخته و این نظام دیگر قادر نبود آنچنان انسجام و نظم و پیشرفتی بوجود آورد که در سایه آن همه قشرهای اجتماعی و طبقات فوقانی در چارچوب معین خود از آن بهره مند و در تداوم آن ذینفع باشند. نظام به شکل خانه خرابی و از دست دادن امکانهای بهره مندی در یک سمت و تجمع ثروت در بخش دیگر پیش میرفت. تلاشهای بعدی دوران نادر یا آقامحمد خان در واقع تلاش برای ایجاد تمرکز حکومتی در نظمی است که انسجام اجزای آن در پایه از بین رفته است و در نتیجه این نظم برای ایجاد انسجام و تمرکز به رعب و وحشت و چشم درآوردن و از کلهها مناره ساختن نیاز دارد. در حالیکه این شکل از ایجاد تمرکز درون خود عامل پراکندگی را بیش از پیش پرورش میدهد. بدینسان انحطاط پیش از هرچیز و بیش از هر چیز خود را در انحطاط حکومتی بازتاب داد. دوران پس از امیرکبیر دوران غلبه کامل و پایانی این روند انحطاطی بود.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 841 - 29 تیرماه 1401