ویژگی های ایران که موجب عقب ماندگی شد؟ دکتر سروش سهرابی |
تلاش برای درک دلیل انحطاط و سپس عقب ماندگی ایران، تلاشی برای پاسخ به یک نیاز است، چرا که ناتوانی در پاسخ به پرسش اساسی دلایل پنهان انحطاط و عقب ماندگی به یقین امکان دخالت آگاهانه تر در روندهای جاری را کم میکند. هر نیروی سیاسی و اندیشه ای که آرمان زندگی بهتری را برای هموطنانش آرزو میکند در درجه اول بایستی بکوشد به این پرسش اساسی پاسخی دقیق تر ارائه کند؛ یعنی آنچنان پاسخی که از درون آن راهکار یا چشم اندازی برای برونرفت از انحطاط سرزند. هرگونه آرزوی نیک اندیشانه دیگر بر بستر چنین پاسخی میتواند مورد توجه قرار گیرد. در بحث پیرامون علل انحطاط یا عقب ماندگی در ایران، برای آسانی بررسی، می توان دو گرایش شاخص و در همان حال آشفته را مورد توجه قرار داد. یک گرایش ریشههای عقب ماندگی را به دورانهای دور، به عوامل فرازمانی و فراتاریخی می کشاند. گویی عقب ماندگی، نه یک پدیده متأخر، مربوط به چند سده اخیر، بلکه جزیی از جوهر اندیشه، خمیره فرهنگ، ذات تفکر، چارچوب جغرافیا، سازمان اقتصاد، طبیعت مردم و سرشت تحولات اجتماعی در طول تاریخ ایران بوده است. در این شرایط عملا غلبه بر عقب ماندگی به یک بن بست تبدیل می شود چرا که مستلزم تغییر تاریخ و جغرافیا و فرهنگ و اندیشه و روحیات و اخلاقیات و آداب و سنن مردم ایران یعنی در واقع موکول به امری ناممکن می گردد. گرایش دوم، در مقابل، پیگیری عقب ماندگی را از میانه دوران قاجار و تحت عنوان نبرد "سنت" و "مدرنیته" آغاز می کند. گویی انحطاط ایران ناگهان از میانه سلطنت ناصرالدین شاه و ورود اندیشههای غرب به ایران که آنها را مترادف با "مدرن" و "مدرنیته" معرفی می کنند آغاز شده است. این گرایش آگاهی از عقب ماندگی را با روند عقب ماندگی و امکان غلبه بر آن یکی می گیرد. همینکه ما دانستیم که عقب مانده ایم یعنی دلایل آن را هم فهمیده ایم و می توانستیم بر آن غلبه کنیم. و در حالی که این راه غلبه روشن و مشخص بوده است، عناصری که "سنتی" معرفی می شوند مانع از تحقق آن و برونرفت ایران از عقب ماندگی شده اند. بنابراین مشکل بنیادین آنست که مدرنیته بر سنت غلبه نکرده، بدتر از آن، سنت در برابر مدرنیته مقاومت کرده و سرانجام علیه آن انقلاب کرده است. این گرایش در نهایت سنت را مترادف با "توده مردم" می گیرد که بدنبال "مدرنیته" یعنی "روشنفکران" (یا دقیق تر، این دسته از روشنفکران) به راه نیفتاده است. راه حل غلبه بر عقب ماندگی در این شرایط ظاهرا وارد کردن یا ساختن یک مردم و یک ملت دیگر است و این هم یعنی بن بست. این هر دو گرایش به دلیل آشفتگی درونی و ناتوانی از اقناع و ارائه راهکار عملی و واقعی غلبه بر عقب ماندگی در گرایش خود پیگیر هم نیستند؛ ناگزیر از یکدیگر وام می گیرند و به یکدیگر تبدیل می شوند و هر کدام از دیگری برای دادن نیروی بیشتر به استدلال های نامنسجم و راه حل های سترون خود بهره می گیرد. این هر دو گرایش چون مسئله انحطاط را همچون یک روند تاریخی مورد توجه قرار نمیدهند، در نهایت و به اشکال مختلف پرسش مورد توجه خود یعنی عقب ماندگی را به یک مسئله فکری، فرهنگی، به مسئله "اندیشه" تبدیل می کنند. حتی آن دسته از نظریه هایی هم که به ظاهر گرایش مادی دارند و عوامل جغرافیایی و سازماندهی اقتصادی ناشی از آن را در عقب ماندگی ایران به میان می کشند، سرانجام آن را به امری مربوط به اندیشه تبدیل می کنند. گویا مثلا عوامل جغرافیایی یا کمبود آب به پدیدهای سرشتی بنام "استبداد شرقی" منتهی شده که در نهایت به معنای آن است که این جامعه و این کشور و این مردم ظرفیت فکری گذار از استبداد را – ولو به دلایل مادی و جغرافیایی – نداشته و ندارد. ویژگی مشترک دیگر این دو گرایش در آن است که به جای استدلال و نشان دادن و اثبات درستی نظر خود و یا ارائه آنچنان سامانه فکری که بتواند به مهمترین پرسشها پاسخ دهد به ارائه "شاهد" متوسل می شوند و این شاهد را که در بهترین حالت تنها میتواند به عنوان یک ویژگی مورد توجه قرار گیرد همچون رابطه علت و معلولی در نظر می گیرند. مثلا چون در ایران "قانون" در آن مفهومی که مورد نظر آنان است وجود نداشته و هزاران شاهد می توان درباره آن ارائه داد، پس نبود قانون دلیل عقب ماندگی است. در حالیکه ارائه شاهد جای دلیل را نمی تواند بگیرد. چنانکه میلیاردها انسان می توانند هر روز و هر روز شهادت دهند که خورشید از شرق طلوع و با چرخیدن به دور زمین در غرب غروب می کند. حتی شاعرانی که می دانستند زمین به دور خورشید می گردد برای چرخش خورشید به دور زمین سروده اند. با اینحال همه این مشاهدات مانع از آن نشد که سرانجام دانستیم که این زمین است که به دور خورشید می گردد و نه برعکس. وجه مشخصه بررسی علمی درست در همینجاست که می کوشد از ظواهر، شواهد، پدیده ها و آنچه در دسترس مشاهده عمومی است عبور کند تا به عمق و ماهیت آنها دست پیدا کند، چرا که پدیده اصولا ماهیت را پنهان می کند و اگر جز این بود علم بی معنا و جاده سنگلاخ آن به مسیری آسان رو تبدیل می شد.
ویژگی و عمومیت
همه نظریه پردازی هایی که درباره دلایل عقب ماندگی ارائه شده دارای این وجه مشترک مهم و بنیادین دیگر نیز هستند که بدنبال یافتن خصوصیات و "ویژگی" های جامعه ایرانی هستند که موجب عقب ماندگی آن شده است. و آیا می توان، در نگاه نخست، چیزی غیر از این تصور کرد و جز این را انتظار داشت؟ آیا می توان دلایل انحطاط و عقب ماندگی ایران را در خارج از ویژگیهای جامعه ایران جستجو کرد؟ و یا شاید این هم در زمره همان پدیده ها، همان بدیهیاتی باشد که می تواند ماهیت را پنهان کند؟ نکته در اینجاست که انحطاط نه پدیدهای مختص ایران بلکه پدیدهای جهانی بوده است. تنها ایران نبود که در فاصله سدههای شانزده تا نوزدهم دچار انحطاط و عقب ماندگی شد. بخش عمده جهان و از جمله اروپا به همین سرنوشت دچار شد. علاوه بر ایران و تقریبا همزمان با ایران کشورهایی نظیر ایتالیا، اسپانیا، پرتغال، عثمانی، مصر، روسیه، چین، کشورهای اروپای شرقی و بسیاری دیگر نیز به انحطاط دچار شدند. این به جز کشورهایی است که یا مانند کشورهای قاره امریکا تسخیر و نابود و نسل مردم آنها برانداخته شد؛ یا مانند هند و جنوب مدیترانه مستعمره شدند یا مانند بسیاری از مردم افریقا کارشان از انحطاط و عقب ماندگی و استعمار هم گذشت و به برده تبدیل شدند. اگر در نظر بگیریم که عقب ماندگی و انحطاط نه پدیدهای مختص به ایران که پدیدهای جهانی بوده است، همه آن "ویژگی"های جامعه ایرانی که بعنوان علل عقب ماندگی معرفی می شوند قابل مناقشه خواهند بود. به عمده ترین این "ویژگی" ها نگاه کنیم. برخی می گویند دلیل عقب ماندگی یا انحطاط در ایران بومی کردن مفاهیم ساخته شده در غرب یا به تازگی ناتوانی زبان فارسی در انتقال مفاهیم مدرن بوده است. بر بنیاد نظری سست این پنداشتها فعلا چشم می پوشیم ولی می توان پرسید در اینصورت ایتالیا و اسپانیا که زبان خاستگاه همین مفاهیم مدرن بودند و این مفاهیم در زبان آنها عینا با زبان کشورهای پیشرفته مشترک بود چرا پس رفتند؟ می گویند ما فلسفه نداشتیم و اندیشه ایرانی گویا اسطورهای و غیرخردگرا بوده است. یونان که خود زادگاه فلسفه بود برای چه دچار انحطاط و عقب ماندگی شد؟ برعکس آلمان در آن دوران که مهد فلسفه بود چرا در زمره کشورهای عقب مانده اروپایی به حساب می آمد؟ می گویند عثمانی بصورت سدی میان ایران و اروپا قرار گرفته بود و مانع تجارت یا تماس یا بهره گیری ایران از دستآوردهای اروپا می شد. در اینصورت خود عثمانی که مانعی دربرابرش نبود و مستقیم به اروپا چسبیده بود چرا عقب افتاد؟ کشورهای حوزه جنوبی مدیترانه و بخش مهمی از خود کشورهای اروپایی که مانعی در برابر هم نداشتند چرا به پس ماندگی دچار شدند؟ می گویند در ایران "استبداد شرقی" حاکم بوده که عامل عقب ماندگی شده است. به فرض که درست باشد، در اینصورت جمهوریهای ونیز و جنوا که هم جمهوری بودند و هم با معیارهای آن دوران دموکراتیک ترین و پیشروترین حکومتهای جهان محسوب می شدند چرا به انحطاط رفتند؟ می گویند فئودالیسم یا زمینداری ایرانی دارای ویژگیهای خاص خود بوده و در ایران اشراف شکل نگرفته و مالکیت خصوصی وجود نداشته، بفرض که درست باشد، اسپانیا که نمونه کلاسیک فئودالیسم است برای چه دچار عقب ماندگی شد؟ برعکس ایالات متحده که اصلا فئودالیسم و اشرافیت پایدار یا غیرپایدار نداشت چگونه و چرا پیشرفت کرد؟ می گویند در ایران امتناع تفکر در باره سیاست و تاریخ ویژگی تاریخی به شمار میرود و به همین دلیل نتوانسته از خود "ماکیاول" بیرون دهد، بفرض که این دعوی پایه ای داشته باشد، در اینصورت ایتالیا که "امتناع تفکر" نکرد و ماکیاول را از خود بیرون داد چرا عقب ماند؟ می گویند آب و هوای ایران خشک بوده و نیاز به سازماندهی آبیاری داشته، اسپانیا و ایتالیا که آب و هوایشان خشک نبود چرا عقب ماندند؟ می گویند چراغ علم در ایران خاموش شد، چراغ علم که در ایتالیا و لهستان خاموش نشد و گالیله و برونو و کوپرنیک را از خود بیرون دادند، آنها چرا عقب ماندند؟ می گویند ایران "رنسانس" نکرد، ایتالیا که اول از همه رنسانس کرد، می گویند در ایران تجارت مذموم بود، پرتغال و جمهوریهای ونیز و جنوا و... که بر اساس تجارت زندگی می کردند ... می گویند مذهب اسلام عامل عقب ماندگی شد، چینیهای بودیست، و هندیان هندو، و ایتالیا و اسپانیا و پرتغالیهای مسیحی به چه دلیل عقب افتادند؟ می گویند در ایران شیوه تولید آسیایی حاکم بوده، دچار کندی تاریخی رشد بوده است ... این همه کشوری که عقب ماندند همه شیوه تولید آسیایی داشتند یا دچار کندی تاریخی رشد بودند؟ یا برعکس بیشتر آنها دارای رشدی سریع بودند؟ ...
همه آنچه گفته شد آیا ما را به نتیجه ای دیگر و متفاوت نمی رساند؟ بجای آنکه پرسش را از اینجا آغاز کنیم که جامعه ایران چه "ویژگی"ها و چه "خصوصیاتی" داشت که موجب عقب ماندگی آن شد، آیا پرسش را نباید معکوس کرد و از اینجا آغاز کرد که چه وجوه مشترک، چه روندها، چه پدیده یا پدیدههای "عام" و مشترک میان کشورهایی مانند ایران و عثمانی و مصر و ایتالیا و اسپانیا و پرتغال و چین و هند و ... وجود داشت که در یک برش معین تاریخی موجب عقب ماندگی و انحطاط آنها شد؟ و در مقابل چه وجه مشترک، چه روندهای مشابه و عامی درکشورهایی مانند انگلستان و هلند و فرانسه و بعدها آلمان و ایالات متحده و ژاپن وجود داشت که موجب پیشرفت آنها گردید؟ زمانی که به انحطاط و عقب ماندگی همچون یک پدیده جهانی توجه می کنیم و نه پدیدهای مختص یک کشور مانند ایران، در آنصورت دیگر "ویژگی"های این یا آن کشور – آن هم براساس ارائه شواهد و دست زدن به مقایسههای سطحی و کم بها - پاسخگوی دلایل عقب ماندگی نیست. این بحثی است که ما را به عرصه های متنوعی از تاریخ و درک از پیشرفت و تحول تاریخی می کشاند که باید بتدریج و با دقتی بیشتر بدان پرداخت.
تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 827 - 25 اسفند 1400