تاریخ چهره واقعی ترقی بشری را نشان میدهد ع. خیرخواه |
مفهوم و گوهر تاریخ چیست و آیا به سمت و جهت معینی در حرکت است و مضمونی مترقی دارد؟ این پرسشی است که طی سدهها و حتی هزارهها ذهن اندیشمندان را به خود مشغول داشته است. به گفته کنراد، تاریخنگاران بسته به دورانی که در آن زندگی می کردند به تاریخ نگاهی خوش بینانه یا بدبینانه داشتند. خوش بینی مثلا ژیامباتیستا ویکو که در عصر صعود سرمایه داری زندگی می کند دربرابر بدبینی مثلا اسوالد اشپنگلر و تا حدودی آرنولد توینبی قرار دارد که حاصل زندگی آنان در دوران افول سرمایه داری است. ویکو – اندیشمند سدههای هفدهم و هیجدهم – معتقد به نظریه ایست که می توان آن را نظریه "دوایر برگشتی" نام داد. براساس این نظریه تاریخ سه مرحله دارد: دوران بربریت، عصر قهرمانان و عصر انسانیت. وی عصر انسانیت را قله هر دوره می دانست و معتقد بود که بدنبال آن، دوران افول یعنی دوران بربریت فرا می رسد. هر دوره برگشتی شاهد افول انسان به درجه بربریتی پائین تر از درجه پیشین است و هر صعود برگشتی نیز انسان را به قله بالاتری، که تا آنزمان بدان راه نیافته بالا می برد. او عصر خود را یکی از دورههای "عصر انسانیت"، عصر شهر، قانون و خرد می دانست. دربرابر ویکو تاریخنگارانی نظیر اسوالد اشپنگلر و آرنولد توینبی قرار دارند که مربوط به دوران افول سرمی هستند. نگاه اشپنگلر کاملا و توینبی تا حدودی بدبینانه است. به هر حال دانش تاریخی انسان به لحاظ محدودیت زمان به ناگزیر محدود خواهد بود. اگر ما امروز در این دانش توانسته ایم گامهای بزرگی به جلو برداریم از یکسو ناشی از 6 هزار سال گذشته تاریخ بشریت است که می تواند خطوط اصلی راهی را که انسان طی کرده، مضون این راه و جهت کلی آن را به ما نشان دهد. و از سوی دیگر ناشی از تجربه دوران معاصر است که خود از جمله دورانهایی در تاریخ است که می توان آن را از نقاط عطف یا نقاط چرخش انقلابی تاریخ دانست.
آیا تاریخ جهت معین و مشخصی را طی می کند و آیا سیر تاریخ جوهری هم دارد؟ در این زمینه دو نظریه بزرگ وجود دارد. یک نظریه می گوید معنی و مقصودی در کار نیست. تاریخ تکرار پایان ناپذیر رویدادهاست. مشکل این نظریه آن است که هیچ عصری هر چند برخی خطوط آن احتمالا به عصر قبل از خود شباهت داشته باشد تکرار صاف و ساده آن نیست. نظریه دیگر می گوید در حقیقت گرایش و جهتی در تاریخ هست. تاریخ به لحاظ جهت خود سیر صعودی دارد و به لحاظ جوهر و مضمون نیز مترقی است. انتقاد عمده بر این تئوری این است که خود تصور و درک "ترقی" امری نظری و مبهم یا لااقل قابل مناقشه است. بنظر کنراد معتبرترین طریق برای حل مسئله درک جوهر تاریخ اینست که به خود تاریخ مراجعه شود و تجزیه تحلیل گردد. یعنی ما تاریخ بشری را از نظر جغرافیایی، قومی، اقتصادی، فنی، اجتماعی و فکری بررسی کنیم و ببینیم این تاریخ فعالیت انسانی سیری صعودی داشته یا نه. در عرصه جغرافیایی می بینیم که براثر گسترش جغرافیایی تاریخ و مهاجرت اقوام، سیاره ما رفته رفته مسکون شد و مناطق مسکونی توسعه پذیرفت و زندگی تاریخی بشر تکامل یافت تا آنجا که سرانجام سراسر کره خاکی، مگر قسمتهایی که هنوز برای زندگی انسان مساعد نشده، در مدار تاریخ جهانی قرار گرفت. در جریان برخوردهای پیچیده و پرتلاطم تاریخ، گروههای قبیلهای که از لحاظ قومی پایدار بودند، بوجود آمدند و به حیات خود ادامه دادند. خلقها و اقوام به ملتها مبدل شدند و ملتها تکامل یافتند. زبانهای قبیلهای بصورت زبانهای قومی درآمد و به زبان ملتها ارتقا یافت. بنابراین، تاریخ گذشته انسان در زمینه قومی نیز جریانی اتفاقی و توام با هرج و مرج نبوده، بلکه کم و بیش گرایش معینی را در جهت تکامل و توسعه داشته و بعبارت دیگر سیر صعودی پیموده است در عرصه اقتصادی نیز که دو عرصه فنی و اجتماعی را در بر می گیرد؛ در عرصه تکنیکی انسان عهد سنگ را پشت سر گذشته و به عصر فلز قدم نهاده و سلطه روزافزون انسان بر طبیعت را به چشم می بینیم. چنانکه از نظر اجتماعی و اشکال سازمانی کار نیز می توان دو شکل عمده مبتنی بر همکاری برابر انسانها و شکلهای مبتنی بر استثمار را مشاهده کرده است. استثمار انسان از انسان نیز اشکال گوناگونی را بوجود آورده است. اشکالی از استثمار که متضمن اجبار مستقیم اسثتمار شونده بودند، رفته رفته حذف شدند و اشکالی که بر پایه اضطرار اقتصادی استوار هستند جای آنها را گرفتند و زمینه برای پایان یافتن اسثمار فراهم آمده است. این گرایش سیر صعودی تاریخ را در این زمینه نشان می دهد. بنابراین فعالیت اقتصادی انسان نیز در مجموع گرایشی در جهت صعودی طی می کند. از نظر فعالیت فکری انسان نیز مشاهده می کنیم که کار خستگی ناپذیر فکری انسان با بکار گرفتن انواع تصورات اندیشه گنجینه عقلانی عظیمی را آفریده است. در عرصه فکری نیز در مجموع جریانی آرام و پراز تضاد ولی دائمی که دانش انسان را همواره توسعه می دهد و آن را در برخی جنبهها به نتایج قطعی می رساند همچنان به پیش می برد. با اینحال تردید نیست که پیشرفت صعودی انسان به هیچوجه منظم و پیوسته انجام نیافته است. ادوار رکود و حتی عقبگرد هم بوده است. همانطور که در ادواری ترقی با شدت خاصی وجود داشته است. اگر همه سیر تاریخ، در مجموع، نه فقط در ادوار جداگانه تاریخ بشر، مورد بررسی قرار گیرد آنگاه این نتیجه بدست می آید که سیر تاریخ جنبه صعودی دارد، به این معنی که بشریت طی تاریخ، لاینقطع و با گام هایی استوار در همه زمینهها تکامل یافته است. اما آیا این توسعه و تکامل همه جانبه، این سیر صعودی، جوهری مترقی هم دارد؟ پاسخ بستگی دارد به این که مترقی را چه بدانیم. آیا مثلا بکار بردن سلاحهای آتشین بجای تیر و کمان که نشانه پیشرفت دانش و توسعه فنی است به معنای ترقی است؟ جانشین شدن صندلی الکتریکی بجای آهن گداخته را بعنوان ابزار اعدام که ناشی از کشف الکتریسته است باید مترقی دانست؟ گذشته از این همه، این دردها، رنجها، اندوهها و جنایات و کینه توزیهایی که فصول مختلف تاریخ انسان از آغاز تا به امروز مالامال از آن است آیا شواهد ترقی هستند؟ در تاریخ بشر همه آنچیزی را که بتوان از یک نقطه نظر مثبت نامید، از نظر دیگر منفی است. بنابراین باید مفهوم ترقی روشن شود. بنظر کنراد برای پاسخ به این پرسش باید از یک مبدا شروع کرد و آن مبدا سازنده خود تاریخ یعنی انسان و سرشت اوست. انسان موجودی است هوشمند و اجتماعی. بنابراین آنچه در تاریخ جهت مترقی دارد که در جهت دو اصل هوشمند و اجتماعی بودن انسان باشند. فعالیت عقلانی و هوشمندانه انسان، در صورتی واقعا مترقی است که با اصل اجتماعی بودن او هماهنگ باشد. فعالیت اجتماعی او نیز بشرطی مترقی است که با اصل هوشمند بودن او هماهنگ باشد. یعنی آن فعالیت عقلانه ولو صعودی که هماهنگ با اجتماعی بودن انسان نباشد مترقی نیست، همانطور که آن فعالیت اجتماعی که مبتنی بر هوشمندی انسان نباشد چنین نیست. پس تظاهر هر یک از این دو اصل به تنهایی نمی تواند مترقی باشد. هوشمندی و اجتماعی بودن دو جز از یک کل یعنی انسان هستند. معیار مترقی بودن در تاریخ اصل انسانی یعنی معیار مترقی بودن تکامل اقتصادی، اجتماعی، فکری، فنی و غیره قرار داشتن آن در خدمت انسان و همبستگی انسانی است. این اصل از دورانهای دور توسط رومیها و چینیها و هندیها بیان شده و در مذاهب جهانی مانند اسلام و مسیحیت به شکل ضرورت برادری آورده شده است. اصل انسانی یعنی اصل دوستی میان انسانها یا همبستگی انسانی از گذشته وجود داشته و تا به امروز باقی مانده ولی آنچه اهمیت اساسی دارد اینست که گرایش این اصل در زمانهای مختلف تغییر کرده است. تاریخ خود سنگ محکی بدست می دهد که معنی واقعی آنچه را مترقی است نشان می دهد. ترقی انسان با همان اومانیسم یعنی اصل انسانی او توجیه می شود که جوهر تاریخ است و همین اصل است که طی تاریخ طولانی بشر، همواره رهنمون انسان در راه ترقی و تعالی بوده است. در روشنایی این اصل است که می توان طرف تیره تاریخ یعنی اقیانوس غمها و رنجهایی که جامعه بشری تا امروز در آن غوطه ور بوده است را دید.
این حقیقت که آدمیان قادر بودهاند واقعیتها را ببینند و شر را شر، تجاوز را تجاوز و جنایت را جنایت بنامند فضیلت بزرگی است که از اومانیسم سرچشمه می گیرد و عالی ترین نشان ترقی است. واژههایی نظیر شر، تجاوز، جنایت تعریف ساده رویدادها و پدیدهها نیستند، بلکه ارزیابی انسان درباره این مفاهیم و محکومیت جدی آنها را می رساند. رنج انسان این واژهها و مفاهیم را بوجود آورده است. آنها در حقیقت در جریان مبارزه و تکامل متولد شدهاند. این مفاهیم در جامعه طبقاتی و در زمان واحد، ممکن بود معانی و مفهومهای گوناگون داشته باشند و معمولا هم داشتهاند. ولی مهم آن است که شایسته ترین فرزندان انسان، تصور خوب و بد را در دایره منافع مشترک تمام مردم ارزیابی کردهاند. از همینجا مفهوم "وظیفه" نیز شکل گرفته است. مفاهیم شر، جنایت و تجاوز متقابلا مفهوم دیگری بوجود می آورد و آن وظیفه انسان در مبارزه با آنها و برانداختن آنهاست. این مبارزه که همیشه وجود داشته نشانه آشکار ترقی بوده است. مبارزه در هر دوران بطور عمده علیه آن چیزی بوده که شر اصلی زمان تلقی می شده است و موضوع آن در سراسر تاریخ همواره تغییر یافته است. اگر وظیفه اصلی انسان و نشانه ترقی مبارزه با شر عمده هر دوران است بنابراین باید دید منشا اصلی شر چیست؟ به لحاظ طبیعت دوگانه انسان - هوشمند بودن و اجتماعی بودن- این پرسش از دو نقطه نظر مطرح می شود : از نظر هوشمند بودن انسان؛ در زمانی که تکامل نیروهای مولد، دانش انسان و توان او در مهار کردن نیروهای طبیعت، او را به نقطهای رهنمون شده که می تواند وظیفه تدارک یک اساس مادی برای حیات ارزشمند تمام بشریت تدارک کند، چه چیزی را می توان بعنوان منبع و منشا اصلی شر تلقی کرد؟ از نظر اجتماعی بودن انسان، در شرایطی که ترقی اجتماعی بشر، دورنماهای جامعه بی طبقات را که قادر است اساس روحی و فرهنگی، برای یک زندگی ارجمند و بمقیاس تمام بشریت و در اجتماعی از مردم که بصورت هماهنگ متحد شده باشند، فراهم آورد، جلوی چشم انسان باز کرده است، چه چیزی را می توان منبع اصلی شر دانست؟ در مورد سوال اول باید به جنبه خاص زمان حاضر در رابطه انسان با طبیعت توجه شود. روزگاری بود و هنوز هم سپری نشده است که انسان و طبیعت به منزله دو نیروئی که در برابر یکدیگر بودند تلقی می شدند. روابط این دو نیز بمنزله مبارزه دائمی انسان در برابر نیروهای طبیعت توصیف می شد و دو تصور مخالف را موجب می شد. تصوری مبنی بر وابستگی کامل انسان به نیروهای طبیعت و تصوری مشعر بر سیادت او بر طبیعت. ولی متفکرانی هم بودهاند که انسان و طبیعت را به منزله دو نیرویی که در یک مدار و محیط، همزیستی و در هم تاثیر متقابل دارند در نظر می گیرند. انسان در کار آن است که بر بزرگترین و نهائی ترین نیروهای طبیعت دست یابد. این امر او را با مسئلهای از نزدیک مواجه می سازد و آن خود انسان است. او کیست که بر نیروهای طبیعت دست می یابد؟ او در قبال خود، و در رابطه اش با طبیعت، چه حقوق و وظایفی دارد؟ آیا بر این حقوق حدی متصور است؟ و اگر هست کدام است؟ با توجه به اصل انسانی و با توجه به روابط امروزی انسان با طبیعت، وظیفه چنین حکم می کند که انسان طبیعت را به مدار اومانیسم یعنی اصل انسانی سوق دهد. بدیگر سخن وظیفه کنونی از نظر فعالیت هوشمندانه و عقلانی انسان اینست که انسان همه دانشهای طبیعی را جنبه انسانی بخشد. اگر او اینکار را نکند قدرتش در قبال نیروهای طبیعیت به چیزی که شایسته انسان نیست مبدل خواهد شد: منشا شر برقرار می ماند و انسان از جوهر انسانیش تهی می شود. این سخنان بیش از نیم قرن پیش کنراد، امروز که ظاهرا نظام مبتنی بر سودآوری تصمیم گرفته – اگر جلوی آن گرفته نشود - طبیعت را نابود کند و چیزی برای نسلهای آینده باقی نگذارد تا چهاندازه آشنا و فوری بنظر می رسد. اگر انسان نتواند نیروی خود را بر طبیعت مهار کند و آن را به دایره انسانی بکشاند، منشا شر یعنی منشا تیره روزی و تباهی زندگی انسانی از میان نخواهد رفت. اما از نظر اجتماعی بودن انسان منشا اصلی شر در شرایط کنونی همانا استثمار انسان از انسان و استفاده از جنگ بعنوان وسیله حل اختلافات است. در سطح کنونی تکامل نیروهای تولیدی و تکامل عقل و اخلاق؛ استثمار، مانند جنگ، جنایت شمرده می شود. انسان این اعتقاد را به اصل انسانی خود مدیون است. پس از آنکه جنگ و استثمار انسان بوسیله انسان، منابع شری که اینهمه رنجها را موجب میشود از میان برداشته شد و پس از آنکه دانشهای طبیعی جنبه انسانی بخود گرفت، آنگاه جامعه قادر خواهد بود که توسعه تاریخ و جنبش ارزشهای اخلاقی را که اصل انسانی مهمترین آنهاست با یکدیگر بیامیزد و ترکیب کند. این نتیجه گیری کنراد از سیر تاریخ است. مضمون مترقی تاریخ را انسانها می سازند و برای آنکه تاریخ بشری چنین مضمونی بیابد باید که طبیعت را انسانی کند و به جنگ و استثمار خاتمه بخشد.
تلگرام راه توده:
|