سر بالایی خیابان را میرفتم. پیرزن خوش چهره ای صدایم زد:
- مادر خیر ببینی، نفسم بریده، کمکم کن به خانه ام برسم .
اشاره به خانه اش کرد. آنطرف خیابان . دسته کلید را هم داد.
دیدم اگر اینگونه بخواهد برود، یکساعت طول میکشد تا به خانه اش برسد. خم
شدم. دست انداختم زیر بازوهایش. بلندش کردم . در حالیکه دستش را می انداخت
دور گردنم، با خنده گفت:
- وای مادر چه خوب بفکرت رسید.
گفتم: اشکال نداره، شما هم جای مادرم.
با طنزی که انتظارش را نداشتم گفت:
- پسرم اگر تا بالا همینجور منو ببر، خیلی خوبه. دارم احساس عروس بودن
میکنم.
گفتم: چشم. عروس از این بهتر؟
دستانش حلقه شده بود به گردنم .رسیدیم به خانه. آرام گذاشتمش روی مبل . چشم
که گرداندم دیدم همه جا پر از عکس های آدمای سرشناس روی دیوار است. افسران
توده ای، نوشین،.کیانوری، سیمین دانشور، فرمانفرما و خیلی های دیگر که نمی
شناختم . پرسیدم
- مادر! چرا شما اینقدر سبک بودی؟
- وا چه حرفا میزنی. یه پیرزن بالای نود سال دیگه چقدر باید وزن داشته
باشه؟ بیشتر باید داشته باشه؟ ببین عکسا رو. میدونی چه تاریخی روی دیوار
است؟
- اینها که همه توده اند؟
قهقهه ای زیبایی زد و خودمانی تر گفت:
- هاهاهاها. ای خدا. تو چقدر خنگی. اینهمه رو شناختی؟ منو نشناختی؟
- نه. از کجا باید بشناسم ؟
- خنگعلیخان. من خود خود حزبم .
دوباره با دقت بیشتری مشغول نگاه کردن عکس ها شدم که قهوه بدست آمد.
- خودتو خسته نکن. من مریم فیروزم . زن کیانوری
بقیه شو من اومدم: دختر فرمانفرما، فامیل مصدق.
گفتم:
یعنی من تاریخ چند نسل را بغل کرده و به خانه رسانده بودم.
- هاهاهاها ..آره تو داشتی تاریخ دربدری و شکنجه چند نسل را مثل عروس می
بردی حجله
-هاهاهاها ..
به یاد لعل تو و چشم مست می گونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خونست
نقل از فیسبوک علی بیک
بر گرفته از راه توده شماره۶۰۶
تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetudeh
|