پوزیتیویسم و تضاد در فلسفه ع. خیرخواه |
پوزیتیویسم درست در زمانی با ادعای مرگ فلسفه به میدان آمد که بزرگترین تحول و دگردیسی در فلسفه در حال انجام بود. در واقع، فلسفه در چرخش سده هیجده به نوزده به مرحله اعلام کارنامه تاریخی خود رسیده بود. و بالاخره نتیجه بیش از 2000 سال اندیشیدن به بنیادی ترین و عام ترین مسائل چه بود؟ این نتیجه را می توان در یک واژه خلاصه کرد: تضاد. فلسفه همواره مدعی بود که حواس از جهان شناختی مبهم و پرتردید ارائه می دهند، ولی فلسفه در مقابل مفاهیم روشن و منسجم را عرضه می کند. اما فلسفه خود بصورت نظامهای مختلف فلسفی درآمد که هر کدام ضمن اینکه وارث نظام قبل از خود بود، در تضاد با آن نیز قرار داشت. در عین حال هر نظام فلسفی از تضادهای درونی خود نیز گریزی نداشت و درون نظامی عام تر قرار می گرفت که در تضاد بنیادین با دیگری بود. تضاد بدینسان به شکل مسئله قاطع فلسفی درآمد. اهمیت تاریخی فلسفه کانت از جمله در آن بود که تضاد را به موضوع مرکزی اندیشه خود تبدیل کرد. کانت در همان نخستین بند پیشگفتار بر "نقد خرد ناب" می نویسد که فلسفه مدام درگیر پرسشهایی است که از آن اجتناب نمی تواند کرد زیرا که سرشت خود فلسفه این پرسشها را تحمیل می کند. این در حالیست که به این پرسشها نمی تواند پاسخ دهد چرا که از قدرت فهم انسانی بیرون هستند. در برابر پرسشهای بسیار عامی نظیر: جهان آیا آغازی در زمان و پایانی در مکان دارد؟ آیا در جایی واحدی تجزیه ناپذیر و منحل ناشدنی وجود دارد یا همه چیز انحلال پذیر و تجزیه شدنی است؟ آیا من در اعمال خود آزاد هستیم یا اعمال من مانند دیگر موجودات سراسر توسط طبیعت مشروط شده است؟ کانت به این پرسشها بر روی صفحات چپ و راست کتاب خود دو پاسخ متضاد را نشان می دهد. دربرابر منطق عقلانی گذشته، کانت این تقابل میان اندیشه با خود را "دیالکتیک خرد" می نامد. از آنجا که تضاد از نظر منطق صوری - که ارسطو قواعد بنیادین آن را تدوین کرده - همچون بی خردی به منتهای درجه، ناممکن مطلق شناخته میشود، کانت نتیجه می گیرد که خرد به لحاظ سرشت خود خارج از شرایطی قرار دارد که بتواند به چنین پرسشهایی که از محدوده تجربه انسانی بیرون هستند پاسخ دهد. از جهان آنچنان که هست، در ورای شناختی که از آن داریم اصولا چیزی را نمی توانیم بشناسیم، هرچند که باید وجود آن را مفروض بپنداریم اگر نخواهیم در بند مهملات ایده الیسم مطلق بیفتیم. همانگونه که شکل تندیس از ماده آن نیست بلکه از تندیس ساز است، شکلهای محسوس و معقول عام پدیدهها، از خود آن چیز نمی آیند بلکه از ویژگیهای احساس ما، از ادراک و از خرد ما ناشی می شوند، ویژگیهایی که کانت آنها را "اپریوری" و پیشاتجربه و بیگانه با هر گونه تاریخی می شناسد. در برابر فلسفه جزم اندیش که تصور می کند به واقعیت مطلق دست یافته است، باید فلسفهای نقاد را جایگزین کرد که محدودههای قدرت شناخت ما را مشخص می کند، محدودههایی که تنها ایمان می تواند از آنها عبور کند. این اگنوستیسیم یا ندانم کیشی کانتی، یعنی اعتقاد به آنکه پدیدههای شناسایی ناپذیر وجود دارند، همراه با ایمان گرایی و فدئیسم - یعنی آنجا که دانش متوقف می شود، تنها ایمان باقی می ماند - نشانه یک گسست بزرگ در تاریخ فلسفه است که تمام متافیزیک از نوع کلاسیک را باطل می کند. اما این پایان، بدون آنکه کانت بداند به معنای یک آغاز هم هست، آغاز دیالکتیک در معنای معاصر آن. اگر پرسش در باره ماهیت چیزها ما را سرانجام به تضاد می رساند، چرا بجای آنکه از آن ناتوانی خرد را نتیجه بگیریم، خونسردانه به این نتیجه عجیب ولی ناگزیر نیاندیشیم که تضاد دقیقا همان ماهیت نهایی چیزهاست؟ این واژگونی انقلابی مسئله بزرگترین دستاورد هگل است. بیش از دو هزار سال به ما گفته می شد که منطق بطور قاطعی هرگونه تضاد را ممنوع کرده است، چنانکه قدمت این نهی آن را برای ما مقدس کرده بود. ولی هگل پاسخ می دهد که اگر منطق از زمان ارسطو تغییری نکرده است، باید نتیجه گرفت که نیازمند یک تجدید سازمان اساسی است. چرا که کار دو هزار ساله روح باید آگاهی بسیار ژرفتری نسبت به خود به آن داده باشد. از آنجا که تضاد بصورتی ناگزیر در عمق اندیشه ما ظاهر می شود، مضحک است که بگوییم تضاد مانع اندیشه ماست. اکنون زمان آن رسیده است که به گونهای دیگر بیاندیشیم، یعنی مفهومی نوین، نه صرفا منفی که مثبت به دیالکتیک بدهیم.
تلگرام راه توده:
|