رشد ناموزون در تاریخ بشری چگونه بوجود آمد؟ ع. خیرخواه |
"رشد ناموزون" در جامعه و تاریخ بشری چگونه شکل گرفت؟ رشد ناموزون یعنی چه؟ یعنی آنکه روند رشدی پیگیر، مداوم، موزون در تاریخ بشری مشاهده نمی شود که مثلا اگر مصر باستان یا روم یا یونان یا ایران باستان کشورهای پیشرو دوران خود بوده اند، آنها بطور موزون، بطور مداوم به همین رشد در همه تاریخ خود ادامه دهند و در همه مراحل بصورت پیشرفته ترین ها باقی بمانند. همه این کشورها در مرحله ای از تاریخ خود توسط اقوام و قبایل و قلمروهای عقب مانده تر از خود آنها یا اشغال شدند یا ویران شدند، یا پشت سر گذاشته شدند و آن عقب مانده ها نیز که برای مرحله ای به پیش افتادند در مراحل بعدی به همین سرنوشت دچار شدند. اینکه چگونه می شود قبایل عقب مانده بتوانند کشورها و تمدن های پیشرفته را تسخیر یا نابود کنند هنوز هم از پرسش های مهم تاریخ و تاریخنگاران است که نمونه آن را در دهها کتاب که در باره دلایل سقوط امپراتوری روم توسط بربرها نگاشته شده می توان دید. ولی دیدن رشد ناموزون و تشخیص آن در تاریخ - همچون یک قانون تاریخ و نه همچون یک حادثه و تصادف بنحوی که علوم اجتماعی اروپایی مدعی آن است- یک مسئله است، یافتن دلایل آن مسئلهای دیگر. چگونه آنها که زمانی پیشرو بوده اند در مرحله بعد عقب می مانند و آنها که عقب بوده اند پیش می افتند؟ و چرا این یک قانون تاریخ است؟ طرح این پرسشها حاصل یک تفکر تجریدی نیست، از آنروست که یک سده است مسئله به شکلی معکوس طرح شده و وظیفه ای متقاوت دربرابر علوم اجتماعی قرار داده شده است. مثلا زمانی که ما برشالوده قانون "رشد ناموزون" این پرسش را مطرح می کنیم که : چرا آسیای پیشرفته تجاری نتوانست زاینده سرمایه داری صنعتی شود و برعکس در اروپای عقب مانده فئودالی چنین تحولی صورت گرفت؟ در حال طرح پرسشی هستیم که تنها یک تغییر ساده صورت مسئله نیست، بلکه قرار دادن وظیفهای متفاوت در برابر علوم اجتماعی است. علوم اجتماعی اروپامحور چیزی بنام "آسیای پیشرفته تجاری" و "اروپای عقب مانده فئودالی" نمی شناسد. اروپا همیشه پیشرفته بوده و آسیا همیشه عقب مانده. وظیفهای که محافل دانشگاهی سرمایه داری طی یک سده گذشته دربرابر علوم اجتماعی غرب و شرق قرار داده اند و صدها و هزاران اثر پیرامون آن انتشار داده اند اثبات همین عقب ماندگی همیشگی آسیا و پیشرفته تر بودن همیشگی اروپاست. در این چارچوب چیزی بنام "رشد ناموزون" و چرخش و گسست و تغییر مسیر در تاریخ برای علوم اجتماعی اروپامحور اساسا معنا ندارد. تاریخ یک سیر معین را طی کرده که در آن اروپا مدام پیشرفت می کرده تا به امروز رسیده و برعکس آسیا یا عقب مانده یا درجا زده است. این اروپامحوری بر هیچ و پوچ مبتنی نیست، بلکه به لحاظ نظری به نگاه تکامل گرایانه عمدتا سده نوزدهمی متکی است. دراین نگاه یک سیر مستقیم تاریخی از پیشرفته به پیشرفته تر و از پیشرفته ترین به پیشرفته ترینهای بعدی وجود دارد. بنابراین در آن جایی برای تاریخ واقعی، برای "رشد ناموزون" برای آنکه عقب مانده تری جای پیشرفته تری را بگیرد و پیشرفته تری به عقب مانده تبدیل شود وجود ندارد. با اینحال هرچه در بررسی و پژوهش عمیق تر این مسئله بیشتر پیش رویم، مشاهده می کنیم که ناموزونی رشد که در ابتدا پدیدهای مربوط به جامعه و تاریخ تصور می شود، دارای عمومیتی بسیار بیشتر است و به همان اندازه و حتی با روشنی بیشتر در طبیعت نیز قابل پیگیری است. تا جایی که شاید دلایل رشد یا تغییرات ناموزون را حتی در طبیعت که عنصر اراده انسانی یا منافع طبقاتی در آن دخالت ندارد بهتر بتوان درک کرد و نشان داد. بطور خلاصه میتوان گفت که بنیاد طبیعت و تاریخ بر دو عنصر تغییر و تعادل مبتنی است و گرایش به سمت تعادلهای بزرگ طبیعی و تاریخی ریشه در همین سیر ناموزون تغییرات دارد. طبیعت و تاریخ از طریق ناموزونی تغییرات، از طریق اجازه ندادن به اینکه یک جنبه، یک بخش، یک گونه، یک قلمرو، یک طبقه بطور پیگیر و همیشگی رشد کند و گونه یا جنبه دیگر بطور پیگیر رشدنایافته باقی بماند، مدام ضرورت ایجاد تعادل و توازن را که لازمه ادامه تغییرات است بوجود می آورند و آن را تحمیل می کنند. ناموزونی تغییرات از این طریق مدام ضد خود یعنی توازن و تعادل را تولید می کند. براین شالوده می توان درک کرد، برخلاف آنچه در ظاهر و در وهله نخست بنظر می آید - و دیالکتیک هگلی آن را همچون سیر عقل و روح در جهان و طبیعت و تاریخ تبیین کرد - یک روند خطی و مستقیم از پیشرفته ترینها به پیشرفته ترینهای بعدی وجود ندارد و نمی تواند برای همیشه وجود داشته باشد. در مرحلهای معین، این عقب مانده ترها هستند که از وضعیت خود گسست می کنند و پیشرفته ترهای بعدی را بوجود می آورند؛ و پیشرفته ترینهای قبلی عقب می مانند تا تعادل نسبی، گاه به بهایی بسیار سنگین، برقرار شود. تا مجددا از طریق پیشرفتهای تدریجی تعادل برهم بریزد و گسستهای تازهای لازم شود تا تعادلی تازه و موقت را برقرار کند و این سیری است بی پایان. بنظر ما، چنانکه پیشتر هم گفتیم، ریشه نظری این نگاه خطی بینی در نگاه تکامل گرایانه صرف، در ناتوانی از تمایز و جداسازی میان تغییرات تدریجی و جهشها و تداومها از یکسو و گسستها و انقطاعها از سوی دیگرست. نگاهی که تکامل را به شکل خط سیری مستقیم درک میکند، چه آن را تنها به شکل تحولات تدریجی کمّی بفهمد و یا همراه با جهشهای کیفی ببیند، در اینجا به محدودیت برخورد می کند، زیرا این نگاه "گسست" در حلقههای عقب مانده را که عامل تسریع و شتاب گرفتن تحولات کمّی و کیفی در مسیری تازه (و نه در ادامه مسیر پیشین) است نمی بیند و نمی پذیرد. مثالی بزنیم. پیشتر هم در مقایسه گفتیم که انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر روسیه هر دو به شکل یک "جهش" تصور شدهاند، در حالیکه انقلاب فرانسه و روسیه ماهیتا با هم تفاوت دارند. انقلاب فرانسه را می توان یک جهش دانست ولی انقلاب اکتبر یک گسست است. یعنی چه؟ انقلاب فرانسه در ادامه تکامل جامعه بورژوایی در فرانسه بود. اگر انقلاب فرانسه صورت نمی گرفت، به هر حال جامعه فرانسه، دیرتر یا زودتر، به شکلی تدریجی به جامعهای بورژایی تبدیل می شد، همانطور که سوئد و بلژیک و نروژ و آلمان بدون انقلاب به چنین جامعهای تبدیل شدند. اما انقلاب اکتبر ادامه تکامل عادی جامعه فئودالی و سرمایه داری روسیه نبود. اگر انقلاب اکتبر در روسیه صورت نمی گرفت هرگز از درون جامعه روسیه تزاری، جامعه شوروی بیرون نمی آمد. انقلاب اکتبر نه یک تکامل، نه یک جهش در ادامه روند عادی جامعه روسیه که گسست از آن، تغییر مسیر آن بود. انقلاب اکتبر را هرگز همچون یک جهش، همچون مرحلهای از تبدیل تحولات کمی به کیفی در جامعه روسیه نمی توان درک کرد بلکه باید را همچون یک گسست، همچون یک انقطاع در تداوم دید. ولی این گسست به عامل شتاب بیسابقه تحولات در روسیه و تسریع تحولات کمّی و کیفی و جهشهای متوالی منجر شد، که شتاب آنها در زمان خود و امروز که نگاه می کنیم در حد یک معجزه تکرارناپذذیر بنظر میرسد. در عین حال انقلاب اکتبر گسستی جهانی و آغاز ایجاد تعادل در جهانی به کلی نامتعادل بود. در پی این انقلاب موجی از جنبشها و انقلابهای رهایی بخش برخاست که کوشید جهان را از حالت عدم تعادل سابق استعمارگر و استعمارشده بیرون آورد. بنظر ما کلید درک دلایل رشد ناموزون در اینجاست. تا زمانی که نتوان تفاوت میان تغییرات تدریجی و حتی جهش در ادامه یک مسیر را با "گسست" یعنی توقف یک مسیر و تغییر آن به سمتی دیگر بخوبی درک کرد نمی توان رشد ناموزون یا ناموزونی رشد را بدرستی دریافت. اهمیت گسستها و نقش آنها درست در آنجاست که در حلقههای ضعیف تر زنجیر، درست همانجایی که کمتر انتظار آن را داریم روی می دهند و این ربطی به روسیه و اروپای فئودالی و حتی جامعه و تاریخ ندارد، در طبیعت نیز چنین است. فقط حلقههای ضعیف زنجیر هستند که می توانند گسست کنند و تغییر مسیر دهند. حلقههای پیشرو زنجیر فقط می توانند در ادامه مسیر پیشین خود حرکت کنند مگر تحت شرایطی که ادامه مسیر پیشین، آنها را بطور نسبی، در محیطی معین، به حلقهای ضعیف تبدیل کند. به همان شکل که تکاملهای تدریجی و مداوم در پیشروترین حلقهها زمینه ساز عدم تعادلهای بزرگ هستند، گسستها برهم زننده آن روندها و عامل ایجاد تعادلهای بزرگ هستند. هیچ بنایی، هیچ جامعهای، هیچ سیستمی نمی تواند بر مبنای تکامل و رشد یکجانبه فقط یک بخش پایدار بماند. پایداری یک سیستم به تعادل و انسجام اجزای آن بستگی دارد. نقش و اهمیت گسستها در همین ایجاد تعادلهاست. اگر گسستها دخالت نکنند و تعادل را برقرار نکنند، تکاملهای مداوم یکجانبه در پیش افتاده ترین بخشها آنچنان تعادل را بر هم می ریزد که در نهایت به ویرانی همه بنا ختم می شود. در این حالت نیز تعادل بناگزیر دوباره برقرار می شود ولی از طریق از هم پاشی سیستم و ویرانی همگانی. اینکه امروز برخیها دوباره از "سوسیالیسم یا بربریت" سخن می گویند نه یک شعار زیبا ولی توخالی که بیان همین واقعیت است. این جهان و این جامعه انسانی با تضادهای خود و بدین شکل نامتوازن و نامتعادل و نابرابر دیگر قابل ادامه نیست و باید به تعادل برسد. اگر این تعادل از طریق گذار به مرحلهای بالاتر، به سوسیالیسم، برقرار نشود؛ از طریق سقوط و بازگشت همگانی به بربریت برقرار خواهد شد بدون هیچگونه شبههای. بدینسان ناموزونی رشد از طریق تغییرات تدریجی در حلقههای پیشروتر و گسست در حلقههای ضعیف تر زنجیر مدام برهم زننده عدم تعادلهای پیشین یا موجود بسود ایجاد تعادلهای تازه و نوین است. بدیهی است قانونی از پیش نوشته شده و متافیزیکی وجود ندارد که براساس آن طبیعت و یا جامعه باید در سیر خود به تعادل و توازن برسند. سازوکار دگرگونیها خود به شکلی است که بدون ایجاد ناموزونی و تعادل نمی تواند ادامه یابد. از این نظر، تشخیص گسستها و ناموزونی تغییرات و اهمیت آنها یک مسئله است، یافتن سازوکار و چگونگی آن مسئلهای دیگر. بطور خلاصه و موقت می توان گفت که مکانیسم و سازوکار تغییرات به شکلی است که پیشرفت در حلقههای پیشروتر زنجیر شرایط را برای گسستهای نوبتی در حلقههای عقب مانده تر فراهم می کند که به تسریع و شتاب بی سابقه تحولات کمی و کیفی در مسیری تازه می انجامد و شرایط را برای تعادل دوباره فراهم میکند. پیشتر نیز با اشاره به نظریات دانشمند بزرگ گوردون چایلد گفتیم که مطالعه طبیعت و جامعه نشان می دهد که سازوکار تکامل ناموزون و شرایط گسست در حلقههای عقب مانده زنجیر را باید در رابطه میان شیء یا ارگانیسم با محیط جستجو کرد. درون این رابطه، پیشرفتهترینها همانها هستند که با محیط خود بیشترین سازگاری را یافتهاند یا محیط را بیش از همه با خود سازگار کردهاند و بقول گوردن چایلد "تخصصی" شدهاند و به همین دلیل قادر به گسست از وضعیت خود و تغییر مسیر نیستند، آنها حداکثر می توانند در تداوم مسیر خود پیشتر بروند. این عقب مانده ترها هستند که می توانند و ناگزیرند گسست کنند. همه این مقدمه برای آن بود که بدانیم بحثی که ما درباره ناموزونی و گسست در طبیعت دنبال می کنیم بر چه زمینهای متکی است و برای یافتن پاسخ به چه پرسشهایی است، روندی که میکوشیم آن را در نمونه پیدایش انسان نیز نشان دهیم. پیدایش انسان پیدایش انسان خود یک نمونه از گسست در جهان پریماتها و انسان وارهای اولیه است. بنا به نظریه مشهور دانشمند بزرگ چارلز داروین تکامل جهان حیوانی برآمده از "انتخاب طبیعی" از میان "منطبق ترین"هاست، یعنی آنها که بهتر از دیگران میتوانند با محیط خود منطبق شوند و در آن به بقا ادامه دهند. این نظریه داروین را سرمایه داری و جامعه بورژوایی همچون "قانون قویترینها" معرفی کرده در حالیکه نظر داروین چنین نیست. منطبق ترینها یعنی کسانی که در شرایط معین امکان انطباق بیشتری با محیط پیدا می کنند و نه قویترینها و پیشرفتهترینها. مثلا چنانکه تد گرانت و آلن وودز در کتاب "خرد در شورش: فلسفه دیالکتیکی و علم امروزین" می نویسند از بیش از 5 میلیون سال پیش گونه جدیدی از شبه میمونها بوجود آمد که در جریان تحولات صدهاهزاران ساله از درون آنها شامپانزهها، انسانوارها و گوریلها بوجود آمدند. جدایی میان این گونهها برآمده از یخبندان و فشار تغییرات آب و هوایی در جنوب آفریقا بود. به گفته گرانت و وودز آنها سه گزینه داشتند. بخشی از آنها در جنگل باقی ماندند یعنی آنها که از همه قویتر و ماهرتر و در گردآوری غذا موفق تر بودند. اینها همان گوریلهای امروزین هستند. بخش دوم مجبور شد به حاشیه جنگلها نقل مکان کند که درختان و غذای کمتر داشت و بناگزیر هم نزدیک درخت ماند و هم بخشی از غذای خود را از روی زمین جمع آوری کرد. اینها شامپانزههای امروزین هستند. بخش سوم به گفته آنها احتمالا "ضعیف ترین و غیرماهرترین" بخش این انواع بودند که وادار شدند همگی به خارج از جنگل نقل مکان کنند. آنها بدینسان نه تنها مجبور شدند که روی زمین راه بروند بلکه راههای طولانی را برای یافتن خوراک لازم برای بقای خود بپیمایند. هم اینها بودند که ناگزیر شدند شکل کاملا تازهای از زندگی را توسعه دهند و به انسان وارهای اولیه تبدیل شدند. بدینسان در اینجا نیز می بینیم که تکامل انسان از درون پیشرفته ترین و تکامل یافته ترین و موفق ترین شاخه شبه میمونها شکل نگرفت. از درون شاخه عقب مانده تر آن شکل گرفت که هیچ راهی جز "گسست" از شرایط اولیه خود برای بقا و انطباق با محیط را نداشت. در واقع همان "ضعف" انسان عامل برتری او او نسبت به دیگر حیوانات شد. خود داروین میان "قوی تر" یعنی آنکه برتری مطلق در قدرت فیزیکی دارد با "منطبق تر" یعنی کسی که یک امتیاز در انطباق در رابطه با محیط معین دارد تمایز قائل می شود. بنوشته پاتریک تورت - رئیس انجمن بین المللی داروین - بنظر داروین توان دفاع از خود گوریل احتمالا مانعی در برابر اجتماعی شدن او شد و توانایی مشابهی در انسان می توانست مانع از "کسب عالیترین خصلتهای ذهنی مانند همدردی و عشق به همنوع خود شود." به گفته تورت بنظر داروین در مرحله میان نیای اولیه انسان و انسان کنونی، ضعف انسان به امتیاز تبدیل شد زیرا که انسان را ناگزیر از اتحاد، همکاری، همیاری وتوسعه همزمان شعور و آموزش کودکان (که ویژگی آنها بی دفاع بودن آنهاست) دربرابر خطرها کرد. کاهش تدریجی خصلتهای حیوانی – از جمله کاهش حدت غریزههای فردی بسود گسترش نامحدود غریزه اجتماعی – با افزایش همزمان تواناییهای هوشمندانه، خصلتهای اجتماعی و کارایی جمعی او جبران شد. خلاصه اینکه "این در واقع نه قدرت انسان که ضعف سرشتی او بود که به وی اجازه داد تا گونه مسلط شود." بدینسان پیدایش انسان نمونه روشنی است که نشان می دهد در طبیعت نیز گسستها درون حلقههای ضعیف تر زنجیر یعنی آنها که در محیط معین قادر به ادامه بقا نیستند رخ می دهد. یا این محیط تغییر می کند و رقبا و درندگان آنها نابود می شوند (چنانکه در مورد سرنوشت دایناسورها و پستانداران گفتیم) یا اینکه اینان ناگزیر از تغییر شرایط محیط خود می شوند چنانکه در مورد انسانها در نخستین گامهای آنها دیده می شود. انقراض نئاندرتالها مسئله دلایل انقراض نئاندرتال ها و بقای انسان هوشمند یکی دیگر از مواردیست که اهمیت گسست را نشان می دهد. این در حالیست که تاریخ نظریه تکامل انواع بدلیل پیوند نزدیکی که با علوم اجتماعی دارد یکی از موارد برجسته در علوم طبیعی است که نشان می دهد اروپامحوری چگونه پیشرفت علم را به تاخیرانداخت یا دستاوردهای آن را منکر شد یا تحریف کرد. در آغاز نظریه تکامل انواع را و اینکه انسان اروپایی یکی از "انواع" مانند بقیه انسانهای جهان و برآمده از تکامل نوعی میمونها باشد زیر پوشش مذهبی و مخالفت با کتاب مقدس منکر شد. با پیدایش "داروینیسم اجتماعی" و معلوم شدن اینکه از نظریه تکامل داروین تحت عنوان حق قویترها در "مبارزه برای بقا" می توان بسود توجیه برتری طبقاتی و نژادی و استعماری بهره گرفت اروپامحوری مدافع داروینیسم و داروینیسم اجتماعی شد. با اینحال حاضر به پذیرش پیامدهای ضد نژادپرستانه آن نبود. تا مدتها پس از آنکه این احتمال قوت گرفت که ریشه اولین انسانها در افریقا بوده، اروپامحوری زیربار اینکه بردگان افریقاییها اجداد همه انسانها و از جمله اروپاییها باشند نمی رفت و حاضر به پذیرش پژوهش برای یافت فسیلهای انسانی در آفریقا نبود. اینها فقط اندیشههای نظری بی ضرر نبود. براساس همین تصورات مثلا شاخهای از جرم شناسی شکل گرفت که براساس شکل جمجه، نوعی انسان را بنام "جانی بالفطره" تعیین می کرد. در ایالات متحده آمریکا مردم کشورهای عقب مانده حتی اروپا از نژاد انسانهایی پستتر تلقی می شدند. تا همین دهههای آغازین سده بیستم ایتالیاییهایی را که به آمریکا مهاجرت می کردند برای مدتی در شرایطی تحقیرآمیز و در قرنطینه نگه داشته و بر روی آنها آزمایشهایی می کردند تا نسبت به انسان هوشمند بودن آنها مطمئن شوند. سرنوشت نئاندرتالها در این میان از همه گویاتر بود. زمانی که جمجمه انسان موسوم به نئاندرتال در آلمان و جمجه انسان هوشمند در غاری بنام کرومانیون در فرانسه کشف شد اروپامحوری مدعی شد که نئاندرتالها همان اجداد سیاهان آفریقا و خلقهای عقب مانده هستند که برای کار آفریده شدهاند و کرومانیونها اجدا اروپاییها که دارای قدرت تفکر و هنر و ظرافتاندیشه هستند. در چارچوب این نگرش از نئاندرتالها نوعی میمون پیشرفته و غولهای بی شاخ و دمی ساخته شد که گویا اجداد انسانهای غیراروپایی هستند. تاریخنگاری علمی و مارکسیستی که این مهملات را نمی پذیرفت و بر این اندیشه که هیچ تفاوت بنیانی میان انسان اروپایی و آسیایی و افریقایی وجود ندارد متکی بود از این نظریه که انسان کنونی در همه جای جهان نتیجه تکامل یک گونه واحد است پشتیبانی می کرد و آخرین این گونه را نئاندرتالها می پنداشت. مثلا نویسندگان شوروی کتاب "تاریخ جهان باستان" با حمله به نظریات نژادپرستانه نویسندگان اروپایی، نئاندرتالها را اجداد همه انسانها معرفی می کنند (جلد اول - منبع 1-7) اصل ایناندیشه درست ولی مصداق آن نادرست بود. همانطور که هوشنگ ناظمی (امیر نیک آیین) در کتاب یکصد گفتار برای نخستین آشنایی با فلسفه مارکسیستی می نویسد: "اطلاعاتی که توسط سازمان یونسکو در پایان سال 1972 با جمع بندی پژوهشهای عالی قدرترین دانشمندان شوروی، آمریکایی، مکزیکی و انگلیسی در زمینهٔ انسانشناسی، دیرین شناسی، زمین شناسی و غیره منتشر شده، حاکیست که انسان کنونی نه 35 هزار سال قبل و نه از "نئاندرتال"- موجودی بین میمون و انسان- بلکه از پیش از 60 هزار سال قبل به وجود آمده و نقطهٔ پیدایش وی هم در مکان محدود نبوده و در نقاط مختلف کرهٔ زمین هم زمان بوده، و انسان از نوع کنونی، مدتها به طور موازی با "نئاندرتال" در یک زمان می زیستهاند. البته هنوز تئوریها و فرضیههای گوناگون دربارهٔ سایر جزئیات امر وجود دارد که مورد بحث ما نیست." نوشته هوشنگ ناظمی مربوط به سال 1977 و آخرین اطلاعات آن زمان است. امروز پس از چهل سال پیشرفتهای بزرگی در علم دیرین شناسی روی داده است. مهمترین بخش نوشته بالا براساس دانش امروزین در آنجاست که به حضور همزمان نئاندرتالها و انسان کنونی بر روی کره زمین و در واقع اروپا و آسیا اشاره می کند. امروز بعنوان یک فرضیه گفته می شود که همه انسانهای کنونی دارای ریشه مشترک در افریقا احتمالا از انسان وارهای بنام "هایدلبرگ" هستند. این انسان وارها در افریقا به انسان خردمند کنونی یا "هومو سپاپینس" تبدیل شدند و در اروپا به انسان نئاندرتال. بعدها "انسان خردمند" از افریقا به بقیه جهان و اروپا گام گذاشت و در طی یک دوران نئاندرتالها منقرض و انسان کنونی باقی ماند و بر همه جهان مسلط شد. حادثه بزرگ ولی در سال 2010 روی داد زمانی که سرانجام، پس از سالها تاخیر، رسما اعلام شد در ژن انسان اروپایی و غیرافریقایی کنونی 1.5 تا 2.1 درصد ژن نئاندرتال وجود دارد، در حالیکه افریقاییها انسان خردمند خالص و فاقد ژن نئاندرتال هستند. از آن زمان به بعد همه چیز ناگهان تغییر کرد. مسئله نئاندرتالها و چگونگی انقراض آنها تبدیل به بحث روز و مسئله سینمایی شد. اکنون تمام علوم اروپایی جمع شدهاند تا آن تصویر موجودی میان انسان و میمون و غول بی شاخ و دم و اجداد افریقاییها که از نئاندرتالها ساخته بودند تغییر دهند. نئاندرتالها تبدیل به انسانهای پراحساس، هنرمند، مبتکر و هوشمندی شدند که اگر از انسان کنونی برتر نبوده اند با آن هیچ تفاوتی نداشتهاند و به دلایل خیلی تصادفی منقرض شدهاند! بحث بر سر این نیست که کدام تصویر بیشتر یا کمتر درست است، بحث بر سر رفتاریست که اروپامحوری با علوم می کند و آن را به سود خود دستکاری می کند و این تازه وضع در علوم طبیعی است. به هر حال در مورد دلایل انقراض نئاندرتالها حداقل 6 نظریه بوجود آمده است: انقراض بدست هوموساپینسها؛ انقراض بدلیل گوشتخوار بودن و تغییرات آب و هوایی که موجب کمبود حیوانات شد؛ بدلیل بیماریهایی که هوموساپینسها با خود آوردند و آنها دربرابر آن مقاومت نداشتند؛ بدلیل ادغام و هم آمیزی با ساپینسها، بدلیل آنکه فضای زندگی آنها توسط ساپینسها اشغال شد و بتدریج از بین رفتند؛ بالاخره بر اثر یک آتشفشان در ایتالیا حدود 40 هزار سال پیش که موجب نابودی نسل نئاندرتالها و ساپینسها در اروپا و آسیا شد و فقط سپاینسها در دیگر نقاط جهان باقی ماندند. برخی دانشمندان نیز دلیل انقراض نئاندرتالها را در چارچوب همان نظریه عمومی تحلیل می کنند که پیشتر اشاره کردیم یعنی آن را برآمده از تخصصی شدن و انطباق بیش از حد آنها با محیط اروپا می دانند که به آنها اجازه می داد بتوانند در گروههای کوچکتر زندگی کنند که موجب انقراض تدریجی آنها شد. در حالیکه انسان خردمند بدلیل ضعف جسمانی و عدم انطباق با شرایط آب و هوایی سرد اروپای آن زمان ناگزیر به گسترش زندگی اجتماعی گردید و خود را حفظ کرد. این درست همانجایی است که نظریه داروین به کلی تحریف و وارونه شده است. به داروین نسبت داده می شود که براساس نظریه وی تکامل انواع و از جمله پیدایش انسان برآمده از "انتخاب طبیعی" یعنی انتخاب قویترینها و منطبقترینهاست. لیبرالیسم نیز این درک از تکامل را به پرچم خود تبدیل کرده و جامعه را جنگلی معرفی می کند که قوانین بازار و قویترینها بر آن حاکم است و قویترها با بیرون کردن ضعیف ترها موجب پیشرفت می شوند! در حالیکه این نظریهی داروین در جهان حیوانی است و نه انسانی. داروین در کتاب بزرگ خود "نسب انسان" می گوید دلیل پیدایش و برتری انسان و جامعه انسانی در اینجاست که انسان بتدریج از طریق انتخاب اجتماعی بر انتخاب طبیعی غلبه می کند. یعنی با انتخاب غریزه اجتماعی و ایجاد همبستگی و اجازه ندادن به حذف ضعیف ترها، سازوکار انتخاب طبیعی را به عقب می راند و مانع از گسترش آن می شود و از این طریق است که از همه گونهها و انواع پیشتر می رود. درواقع می توان گفت که از نظر داروین در تکامل طبیعت تا پیدایش انسان و جامعه انسانی یک روند دیالکتیکی وجود دارد که در طی آن "انتخاب طبیعی" خود را نفی می کند و جای خود را به "همبستگی اجتماعی" می دهد و این همان دلیل انسان شدن انسان و مفهوم تمدن و اخلاقی است که تمدن انسانی مبتنی بر آن است. دلیل بقای انسان خردمند کنونی نسبت به دیگر گونههای انسانی و از جمله نئاندرتالها، با وجود ضعیف تر بودن جسمانی آن، در همین نفی انتخاب طبیعی و برتری غریزه اجتماعی آنها بود. در اینجا نیز ضعف انسان کنونی به عامل قوت و تغییر مسیر آن و "گسست" از روند "انتخاب طبیعی" منجر شد که بنای جامعه و فرهنگ و اخلاق و تمدن بعدی وی را گذاشت.
تلگرام راه توده:
|